در طول حکومت رژیم اسلامی بر ایران، هزاران ایرانی کشور را برخلاف خواست واقعیشان ترک کردند. بسیاری مهاجرت کرده و بخشی ناگزیر راه پناهندگی در پیش گرفتند. سرنوشت بسیاری از آنها و دلایل فرار یا خروج آنها از ایران بسیار متفاوت است. این مجموعه تلاشی است برای درک اندکی از عمقِ درد و رنج پناهجویان ایرانی و آنچه حکومت اسلامی مسبب آن است.
من از سال ۱۹۹۸ بطور داوطلبانه و از سال ۲۰۲۲ بطور رسمی در امور پناهندگی در آلمان فعالیت میکنم. اگرچه طبق قانون ۴۰ ساعت در هفته کار میکردم، اما همیشه پرونده چند نفر دیگر را نیز بطور داوطلبانه به دست میگرفتم. این افراد را یا در خانه خودم، یا در خانه خودشان یا در خیابان و در جاهای عمومی ملاقات میکردم.
اگر جدا از آنچه به این یا آن اداره یا دادگاه گفتهاند، حقیقت داستان زندگی آنها را باور میکردم، رسیدگی به پرونده و وضعیت آنها را پذیرفته و آن را جزئی از مبارزه با رژیم جهنمی آخوند- پاسدارها میدانستم. تخصص و تجربه خودم را بدون چشمداشت به کار میگرفتم. پرونده شان را مطالعه میکردم تا دلایل رد پناهندگی یا رد اقامتشان را مشخص کرده و وضعیتشان را به آنها توضیح داده و تلاش میکردم برای حل مشکل اقامتشان راهی پیدا کنم. اگر لازم بود آنها را نزد وکیل یا پزشک یا در دادگاه همراهی میکردم. در موارد متعدد در بیمارستان یا درمانگاه روان و اعصاب و در چند مورد حتی در زندان به دیدن آنها میرفتم… اینگونه، اگر نمیتوانستم مستقیم با رژیم جنایتکار حاکم بر کشور بجنگم، لااقل میتوانستم به جانبهدربُردگان از آن نظامِ جهنمی یاری برسانم.
باور من به کرامت انسان این بوده و هست که اگر نمیشود یا نمیتوان دنیا را تغییر داد، اما میتوان شرایط زندگی یک انسان را تغییر داد. مهم آن است که در این مسیر و با کمک خودِ فردی که درگیر مشکل است، برای دنیائی انسانیتر تلاش کرد.
آنچه در این مجموعه میخوانید، از سرنوشتهای واقعی الهام گرفته شده و به منظور حفظ حریم خصوصی، نامها و جزئیات قابل شناسایی، تغییر یافتهاند.
حنیف حیدرنژاد (قهرمان)
*****
«مینا»
قرار ملاقاتمان در ایستگاه مرکزی قطار بود. قبلا همدیگر را ندیده بودیم. وقتی از جلویم رد شد فکر نمیکردم او باشد. گفته بودم کلاه کِشدار آبی رنگ به سر دارم و عینک زدهام. دوباره که از جلویم رد شد به من خیره شد و حدس زدم باید خودش باشد. با تصویری که از یک زن ایرانی در ذهن داشتم خیلی فاصله داشت. به او خیره شدم و اسمش را صدا زدم:
– خانم فلانی…؟
– بله آقای قهرمان …
اینطوری پیدایش کردم.
عکس تزئینی است
مینا، زن قدبلندی بود با موهای کوتاه و بلوندِ رنگ شده که خودش را در یک پالتوپوستِ بدلیِ زرد رنگ پیچانده بود. پالتو چنان بر تناش سنگینی میکرد که به زحمت میتوانست راه برود. شاید در این سرمای سخت تنها چیزی بود که میتوانست گرماش کند. چهرهای رنگ پریده و نگاهی مُشوش و نگران داشت. چند جملهای که رد و بدل کردیم، دندانهایش که کمی جلو زده و گونههای استخوانیاش نظرم را جلب کرد. با خود گفتم شاید معتاد باشد. به خانه رفتیم تا شرح احوالاش را بگوید.
هنوز نیم ساعت نشده بود که به خانه رسیده بودیم و چای را تازه آماده کرده بودم که مینا پرسید:
-کجا میتونم سیگار بکشم؟
بالکن را نشاناش دادم.
بعد از سیگار، همینکه درِ اتاق را باز کرد تا وارد شود، بوی حشیش به مشامام رسید. پرسیدم که آیا حشیش میکشد؛ سرش را تکان داد و گفت هر چند ساعت «یک گُل» میپیچید… بعضی وقتها هم در کلِ روز فقط سه یا چهار تا. گفتم این موضوعی شخصیست و به خودش مربوط میشود. ولی خواهش کردم اگر میخواهد این کار را انجام بدهد در خانه من نباشد و به خیابان برود. به او توضیح دادم که مجازاتِ حمل حشیش چیست. چای آوردم و مینا از زندگیاش گفت.
مینای جوان
پانزده ساله بود که روزی مادرش صدایش زد و به او گفت:
– رضا، پسربزرگه آقای محمودی، همسایه روبرو، دنبال زن میگرده، الان ۳۲ سالش شده… پدرش با من صحبت کرده که تو رو برای پسرش به نامزدی بگیره… خودت رو آماده کن، فردا شب میریم مهمانی پیش اونها…
شب بعد به خانه همسایه رفتند. بعد از صرف چای و شیرینی، آقای محمودی پسر و دختر را به اتاق دیگری برد و همانجا مینا را برای رضا «صیغه» کرد.
مینا ادامه داد:
– شنیده بودم که فلانی صیغه کرده یا صیغه شده، ولی نمیدونستم یعنی چی… از اون شب، هفتهای یکی دو بار به خونه آقای محمودی میرفتم و بعضی وقتها هم رضا به خانه ما میومد. خونه ما فقط دو تا اتاق داشت. بابام روی صندلی چرخدار بود و به سختی جابجا میشد. گاه و بیگاه مادرم بابا را به هزار مکافات به خونه خواهرش میبرد و اون شب خانه را برای رضا و من خالی میکرد. از اون شبی که نامزد… ببخشید «صیغه» رضا شدم، دیگه مدرسه نرفتم…
پرسیدم آیا میخواهد چای تازه برایش بریزم، سرش را تکان داد و تشکر کرد. همانطور که داشتم لیوان چای را پُر میکردم ادامه داد:
– چند ماهی گذشت. از عروسی خبری نشد. هر وقت از مادرم میپرسیدم با بداخمی یه جوابی سرهم میکرد و تحویلم میداد… تا اینکه روزی که با بابام دعواش شده بود، در حالی که بابا روی صندلی چرخدار کج شده بود، مادرم سرم داد زد و گفت:
– عروسی چی؟ فکر کردی کسی میاد دختر صیغهای رو به زنی بگیره… خدا رو شکر کن که باز این رضا کچل حاضر شده تو رو صیغه کنه وگرنه پول دوا و دکتر بابای فلجات رو از کجا جور کنم… مگه روزی چند بار میتونم زیر مردها بخوابم و لنگم رو هوا کنم. باز تو هنوز جوونی و با صیغه دادن میتونیم گلیممون رو از آب بکشیم بیرون…
مینا چند لحظهای سکوت کرد… همانطور که لیوان چای را در دستش میچرخاند ادامه داد:
– تا اونموقع فکر میکردم بچه هستم، حالا شده بودم «مینای جوون»! به مامانم نگاه میکردم… مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم… به بابام نگاه میکردم که بعد از حمله مغزی که پارسال در کارگاه محل کارش گرفتارش شده بود روی صندلی چرخدار مینشست. حالا روی سمت چپ بدنش مُچاله شده بود و همینطوری آب از دهناش میریخت…
مادرم داد زد: حواست باشه شبهائی که با این رضا هستی باهاش کَلکَل نکنیها…
مینا ادامه داد: شش ماهی اینطور گذشت تا روزی که مادرم صدام زد و گفت: آقای محمودی گفته رضا از دستت راضی نیست و دیگه نمیخواد تو رو ببینه. اون پولی هم که بهمون میداد مالیده شد. خیلی سر به سر رضا گذاشته بودی… توقعات زیاد بوده… بهت گفته بودم باهاش کَلکَل نکن، حرفهامو گوش ندادی، اینم شد نتیجهاش…
«سیمین خانوم»
چشمهای مشکی مینا به نقطهای روی میز آشپزخونه خیره شده بود. مکثی کرد و ادامه داد:
– یک هفته بعد از اون، مادرم باهام از «سیمین خانوم» صحبت کرد… اینکه خیلی دست و دل بازه و اگه خوب باهاش راه بیایم، حسابی هوامون رو داره و از این پیسی و بدبختی بیرون میایم… خوب نمیفهمیدم چی میگه و منظورش چیه تا اینکه چند روز بعد با یه تیکه لباس قشنگ اومد خونه و خودش منو آرایش کرد و رفتیم خونه «سیمین خانوم». توی راه به من گفت: آدرس این خونه رو به هیچکسی نمیدی… صاحبخونه رو هم فقط «سیمین خانوم» صدا میزنی… خیلی هم سوال نمیکنی… مودب باش و هرچی میگه، بگو چشم. اگه روزی از دستت ناراحت باشه، من میدونم و تو… زبونت رو میبُرم… حواست باشه… و اضافه کرد: «سیمین خانوم» خودش همه کارها رو جور میکنه، هم مشتری و هم جای خواب و همه چیز رو خودش جور میکنه… سعی کن مشتریها از دستت راضی باشن. بازی در نیاری و بگی آی دلم درد میکنه و… از این کوفت و زهرمار بازیها نداریم… با سه تا مشتری شروع میکنه و گفته اگه به هشت تا برسه، اونقدر پول دستمون رو میگیره که از این سگدونی بریم بیرون و برای بابای شَلات هم یه صندلی چرخدار درست و حسابی بخریم…
مینا سری تکان داد، دستش را به طرف جعبه دستمال کاغذی دراز کرد و گوشه چشمش را با دستمال تمیز کرد و ادامه داد: همینطورم شد که مامانم گفت… با سه تا مشتری شروع شد. توی همون خونهی «سیمین خانوم» بهشون سرویس میدادم. از مردهای ۲۰-۳۰ ساله گرفته تا ۴۰- ۵۰ ساله… از مردهای مجرد گرفته تا اونهائی که زن و بچه داشتند… خلاصه همه رقم آدم توشون پیدا میشد. سییمن خانوم خودش فن کار رو بهم یاد داد… توی اون خونه سه تا دختر دیگه هم سن و سال من کار میکردند… همه ۱۵- ۱۶ ساله… یکی از ۱۳ سالگی با «سیمین» بود و حالا ۱۸ سالش بود و میگفت داره پول جمع میکنه که ماشین بخره…
دو سه ساعت بود مینا داشت از خودش صحبت میکرد. هر وقت کمی صورتش به سمت راست گردش میکرد میشد ردِّ یک بخیه، روی چانه سمت چپاش را دید. هیچوقت نپرسیدم این زخم از چی بود. به او گفتم اگر این صحبتها اذیتاش میکند میتوانیم قطع کنیم و بگذاریم برای یک روز دیگر. جوابش منفی بود، رفت دستشوئی. پنجره را باز کردم تا هوای آشپزخانه عوض بشود.
مینا برگشت و حرفش را ادامه داد:
– آخر هفتهها مشتریها با ماشین ما رو میبردند به خونه باغهای بیرون شهر. بعضی وقتها دو تا مرد همزمان میآمدند سراغمون. مشروب و حشیش و قرص و همه جور مواد هم جور بود. آخر سر پول رو به «سیمین خانوم» و یه انعامی هم به خودمون میدادند… کم کم بعضی از مشتریها ثابت شدند. از سردار سپاه و افسر نیروی انتظامی تا رئیس بانک و کارمند گمرگ و از استاد دانشگاه تا دبیر دبیرستان و تا آخوند با لباس شخصی… به همه رقم آدم سرویس میدادیم… این آخرها دیگه حسابش از دستم در رفته بود. بعضی روزها شش تا، ده تا… کمتر یا بیشتر… من ترجیح میدادم مشتری ثابت داشته باشم. بخصوص اگه دو روز و دو شب باهاش بیرون میرفتم خیلی بهتر بود، کمتر اذیت میشدم… لامصب این مردای ایرونی عجب توقعهائی دارن… هرچی توی فیلمهای پورنو میبینند همونو میخوان… اگه هم نه میگفتم تاقچه بالا میگذاشتند و میگفتند دیگه منو سفارش نمیدند و به «سیمین خانوم» شکایت میکنند… اینطوری تونستم ۹ سال دوام بیارم… همون سال اول برای بابام صندلی چرخدارِ درست و حسابی خریدیم و خونه رو عوض کردیم. خودم تونستم بعدها گواهینامه بگیرم و ماشین بخرم… وضع مالی زندگیمون خیلی بهتر شده بود…
به اینجا که رسید گفتگو را قطع کردیم. روز بعد مینا قصه زندگیاش را اینطور ادامه داد:
– بعد از ۹ سال که پیش «سیمین خانوم» بودم، دیگه نمیتونستم و نمیخواستم به این وضع تن بدم. هربار که مریض بودم یا خودم رو به مریضی میزدم، «سیمین خانوم» سر و کلهاش پیدا میشد و خط و نشون کشیدنهاش شروع میشد. در همه این سالها پسانداز کردم. تا اینکه بالاخره یه دوستی تونست در آلمان یه آقای ایرونی پیدا کنه که حاضر بود با من ازدواج کنه. اینطوری میتونستم با پرداخت پول به اون آقا، به آلمان بیام و خودم رو از اون جهنم نجات بدم… اون آقا نمیتونست به ایران بیاد، به همین خاطر غیابی ازدواج کردیم… از اول قرارمون این بود که من نصف پول رو پیش پرداخت کنم. قرارمون ۲۰ هزار یورو بود. قرار بود ده هزار یورو به خواهرش در ایران بدم… من فقط پنج هزار تا دادم و گفتم بقیه رو وقتی به آلمان رسیدم. فکر میکرد به همین سادگیه… بیست هزار یورو!
مینا برافروخته شده بود. در صدایش میشد خشم را حس کرد. دستمال کاغذی را در دستش میپیچاند و تکه تکه میکرد. با عصبانیت ادامه داد:
– برای هر یورو، باید قطره قطره عرق خیلی مردهای پستتر از سگ رو به تن میمالیدم و بوی دهنشون که بدتر از مستراح بود رو تحمل میکردم…
به دستشوئی رفت و چند دقیقه بعد برگشت. آبی به صورتش زده بود و چشمهایش سرخ شده بود. ادامه داد:
– بالاخره بعد از یک سال و نیم دوندگی و انجام کارهای اداری و سفارت و… ویزای پیوست به همسر گرفتم. وقتی اومدم آلمان از همون توی فرودگاه معلوم شد که اون آقا، «کریم»، از سابقه تنفروشی من باخبره و خواهرش همه چیز رو در مورد من بهش گفته. وقتی به خونهاش رسیدیم، معلوم شد هرچی در مورد خودش گفته بود دروغ بوده. مستاجر یه خونه ۴۰ متری بود، بیکار بود، مواد میکشید و… همون شب اول میخواست با من بخوابه که پَساِش زدم… گفتم دست خر کوتاه! چی فکر کردی؟ گفت: ما رسما زن و شوهریم! گفتم: زن و شوهر کُدومه؟ ما یه قرارداد داشتیم که هروقت اقامت گرفتم، پولت رو بهت میدم و هر کدوم راه خودمون رو میریم. کریم جواب داد: «به همین سادگیها هم نیست. تو به اسم من اومدی توی این مملکت و ریشات گِرو مَنه… تا سه سال باید با من زیر یه سقف بمونی، وگرنه از اقامت خبری نیست… اگه هم نمیخوای، همین فردا میتونی برگردی ایران…» منم که از قوانین هیچی نمیدونستم، نمیفهمیدم چی میگه… نمیدونستم چکار میتونم بکنم. سه ماه اینطور گذشت و کریم هر شب با من میخوابید… و من هم همه جا وانمود میکردم که زن و شوهریم… تا اینکه شبی کریم یه آقائی رو آورد خونه و گفت «من امشب میرم پیش یکی از دوستای دیگهام و این دوستم اینجا میمونه… حسابی بهش سرویس بده، اگه راضی باشه، پول خوبی از توش در میاد و شاید بعدها یه آدم خَرپولتر هم گیرمون بیاد! اگه همه چیز خوب پیش بره و هفتهای یکی دو تا مشتری داشته باشی، دیگه لازم نیست همه قِسطات رو به من بدی. یک سومش رو اینطور جبران میکنی».
چشمهای مینا سرختر شده بود، مانده بودم چه بگویم…
مینا اینطور ادامه داد: همونشب به یه بهانه از خونه زدم بیرون و با یک دوستم در شهر دیگهای تماس گرفتم و شب رفتم پیش او. اون هم شما رو به من معرفی کرد، حالا موندم که چکار کنم.
«زندگی تازه»
مینا تصمیم گرفته بود که بعد از خروج از ایران دیگر تنفروشی نکند و زندگی جدیدی را شروع کند. حالا اما همه آرزوهایش بر باد رفته بود. اجازه اقامتاش روی هوا بود… خانه و سرپناه نداشت… زبان آلمانی بلد نبود و هیچ چشمانداز مثبتی هم در آیندهای که نمیدانست چه خواهد شد برای خودش نمیدید.
دو سال طول کشید تا مسائل اقامت مینا حل و فصل شد… نزدیک یک سال را در خانه زنان سپری کرد… گاهی سرخورده وعصبی و گاهی هم مایوس و ناامید میشد و حتی گریه میکرد و از همه چیز خسته میشد، اما تسلیم نشد و تلاش کرد. کم کم زبان آلمانی یاد گرفت… توانست به عنوان کارگر ساده، کار کوچکی در یک گلخانه پیدا کند. مدتی بعد با مردی آشنا شد و صاحب یک فرزند شد. عشقِ بچه کمک کرد تا برای زندگی تازه، نیرو پیدا کند. حشیش و حتی سیگار را هم کنار گذاشت. تلاش کرد تا زندگی جدیدش را آنطور که میخواهد بسازد.
مینا بعد از جدائی از مردی که از او صاحب بچه شده بود، به تنهائی پسرش را بزرگ کرد و امروز سالم و مستقل زندگی تازهاش را پیش میبرد.
منبع:پژواک ایران