سرنوشت کودکانی که سازمان مجاهدین آنها را از والدینشان جدا کرد
حنیف حیدرنژاد
حنیف عزیزی حدود 40 سال دارد. او افسر پلیس در کشور سوئد است و اخیرا به خاطر کتابی که در مورد زندگی خودش منتشر کرده مورد توجه رسانه های سوئد قرار گرفته است. پدر و مادر او از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند. او همچون صدها کودک دیگر در قرارگاه اشرف در عراق، با پدر و مادرش زندگی می کرد تا اینکه این کودکان در سال 1991 و پس از حمله نیروهای ایالات متحده آمریکا به عراق، از سوی سازمان مجاهدین از خانواده هایشان جدا و به کشورهای اروپائی فرستاده شدند. حنیف نیز در 9 سالگی به همراه برادر کوچکترش به سوئد فرستاده شد. آنها در دو سال اول نزد یک خانواده از هواداران سازمان مجاهدین بودند، اما به دلیل خشونت خانگی و نبود محبت، اداره کودکان و نوجوانان آنها را از این خانواده گرفته و سرپرستی آنها را به یک خانواده سوئدی می دهد. او به مناسبت انتشار کتاب خاطراتش، در گفت وگو با بخش فارسی رادیو سوئد در مورد خودش حرف می زند.
حنیف عزیزی در 18/ 19 سالگی به دنبال یافتن خودش و پیدا کردن پاسخ به این سوال بود که در سوئد چه می کند و چرا مادرش او را به سوئد فرستاده است. اینطور بود که با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار کرده و به نزد مادرش در عراق می رود. در آنجا مغزشوئی شده و مصمم می شود که به مجاهدین بپیوندد. اما برای حل و فصل برخی از کارها و نیز برای آنکه برادر کوچکترش را هم با خود به نزد مجاهدین برگرداند، اجازه پیدا می کند به سوئد بازگردد. در فاصله ای که منتظر بازگشت به عراق و به نزد مجاهدین بود، در صحبت با افراد مختلف و فکر در مورد آنچه بر او گذشته، متوجه می شود که تصمیم او برای بازگشت به نزد مجاهدین در عراق، تصمیم خودش نیست، بلکه تحت تاثیر آنها قرار گرفته است. اینچنین است که نظرش تغییر کرده و تصمیم می گیرد در سوئد بماند. او می گوید خود را همچون پازلی تکه تکه شده حس می کرده و به دنبال چسباندن این تکه ها به هم بود تا از این طریق خودش را دوباره پیدا کند.
حنیف عزیزی در صحبت هایش در کنار سختی هائی که او و برادرش کشیده اند، به 100 کودک دیگر که از سوی سازمان مجاهدین به سوئد فرستاده شده و بسیاری از آنها نیز وضعیت خرابی داشته اند اشاره می کند.
امروز حنیف عزیزی افتخار می کند که خود را پیدا کرده، خود را جزئی از جامعه سوئد می داند و با تجربه ای که در زندگی پشت سرگذاشته، می تواند به عنوان یک افسر پلیس در محله های حاشیه نشین با کودکان و نوجوانان بزه کار به خوبی ارتباط برقرار کرده تا مانع از سرنوشت تلخی که ممکن است در انتظارشان باشد بشود.
امروز بسیاری از آن صدها کودکی که سازمان مجاهدین آنها را از عراق و از پدر و مادرانشان جدا و به کشورهای مختلف فرستاد، توانسته اند علیرغم سختی ها و مشکلات زیاد، همچون حنیف عزیزی انسان های بسیار موفقی در زندگی و جامعه باشند. اما چه کسی از درد و رنج و آسیب های جسمی، روحی، عاطفی و آسیب های شخصیتی آنها با خبر است؟
امروز سرنوشت حنیف عزیزی با کتابی که نوشته در مقابل چشم ما قرار دارد. اما راستی آن صدها کودک دیگر چه سرنوشتی داشتند، برسرشان چه آمد، امروز کجا هستند و با درد و رنج هایشان چطور کنار می آیند؟
خانم عاطفه اقبال از اعضا سابق سازمان مجاهدین برای سال ها در مقر اصلی این تشکیلات در فرانسه فعال بوده است. او در یکی از نوشته هایش با عنوان "بکارگیری کودکان در جنگ توجیه انقلابی ندارد!"، در مورد کودکان جدا شده از سازمان مجاهدین می نویسد:
"سرگذشت کودکانی که بدون پدر و مادر خود به کشورهای غربی فرستاده شدند و هر یک در خانه ای یا پرورشگاه یا بعدها در خانه های جمعی مجاهدین بزرگ شدند خود کتاب قطوری می شود که باید روزی تک به تک نوشته شود تا جهان از آنچه بر این کودکان گذشت آگاه شود.
موارد تجاوزاتی که به دختران جوان در خانه های هواداران مجاهدین انجام شد و بعدها با وجود ممانعت های مجاهدین به دادگاه نیز انجامید از موارد روشن این مقطع می باشد. کتک زدن این کودکان در خانه های هواداران مجاهدین که به فرارشان و پناه بردنشان به موسسات اجتماعی می شد نیز فازی دیگر از این سرگذشت ها است که من شاهد تعدادی از آنها بوده ام. کودکانی که از خانه جمعی مجاهدین در آلمان فرار می کردند و روزها در کوچه و خیابان می خوابیند. کودکانی که به مراکز بی سرپرست و پرورشگاه سپرده شدند. تا مادران و پدرانشان بدون اینکه مبارزه ای در میان باشد، در عراق به بحث های طلاق و جدا شدن از هم مشغول باشند. و خیر سر تک تک آنها از صدام پول دریافت شود. – طبق اسناد ویدئویی بعد از سرنگونی صدام، به سران مجاهدین بابت تک تک افرادی که در کمپ های مجاهدین در عراق بودند، بصورت منظم پول پرداخت شده است.- نامه هایی از برخی از این کودکان در آن زمان وجود دارد که دل هر آدمی را به درد می آورد. آنها که وضعیت بهتری داشتند و نزد خانواده ها و فامیل نزدیک خود در کشورهای غربی فرستاده شدند نیز بعد از مدتی در سنین پائین از مدرسه ها جمع آوری شده و به بهانه های مختلف به عراق بازگردانده شدند تا از آنها سربازان یکبار مصرف ساخته شود و سرانه شان به حقوق مجاهدین از صدام اضافه گردد. تعدادی از این کودکان از عراق هرگز بازنگشتند و در حملات متعدد سربازان عراقی در صف اول صف کشیده و کشته شدند. کسانی مثل صبا هفت برادران، آسیه رخشانی، حنیف امامی. نسترن عظیمی. فائزه رجبی. سیاووش نظام الملکی... تعدادی در اشرف بعنوان گوشت دم توپ نگه داشته شدند تا در قتل عامی بیرحمانه بدست سربازان مالکی با همدستی جنایتکارانه رژیم جمهوری اسلامی با دست های دست بند زده اعدام صحرایی شوند. رحمان منانی . ناصر حبشی. یاسر حاجیان. سعید اخوان. امیر نظری از این جوانان بودند.
کودکان دیگری نیز از ایران به بهانه های مختلف به کمپ اشرف جلب شده و به عنوان سرباز یکبار مصرف بکار گرفته شدند. یکی از این کودکان که در سن شانزده سالگی با پیک مجاهدین از ایران خارج شد بفاصله دو ماه بدون حداقل آموزش های نظامی در عملیات نظامی آفتاب شرکت داده شده و دستش را در این عملیات از دست داد. او نیز با تلاش خانواده اش بالاخره توانست از مجاهدین جدا شود و اینکه در یکی از کشورهای اروپایی است. هستند کودکانی که از این نسل به لحاظ روانی کاملا به هم ریختند و خیلی زمان میبرد تا به حالت عادی خود بازگردند. کودکانی که ناچار شدند بعد از حمله آمریکا به عراق به کمپ تیف بروند و فجایعی را که در آنجا متحمل شدند باورناکردنی است. احمدرضا فیروزیان یکی از این کودکان است که سرنوشتش باید کتاب شود.
من شاهد جدا کردن تنبیهی مادر این کودک از فرزند کوچکی که معنی این تنبیه را نمی فهمید و فقط گریه میکرد و مادرش را میخواست، بودم. این تنبیه در رابطه با حل مسئله وابستگی مادر به کودکش صورت گرفت که فقط به احمدرضا و مادرش ختم نشد. احمدرضا بعدها از مجاهدین جدا شده و به کمپ تیف رفت. و چند سال بعد با بستن کمپ تیف او را در وضعیت بسیار ناگواری در کردستان رها کرده بودند که با اعتراضات متعدد افکار عمومی، مجاهدین ناچار به خارج کردن او از عراق شدند. امیر یغمایی یکی دیگر از این کودکان است که عکس های سلاح بدستش در سن چهارده سالگی در اینترنت منتشر شده است. او نیز به کمپ تیف رفت و به کمک پدرش توانست از عراق خارج شود."
امیر یغمائی، یکی از آن کودکان، که او نیز در سوئد زندگی می کند در مورد سرنوشت خودش صحبت کرده است.
امیر یغمائی پس از آنکه در کودکی از عراق به اروپا فرستاده شده بود، در 14 سالگی و برای دیدن مادرش به عراق و به نزد مجاهدین می رود اما دیگر نمی گذارند به اروپا برگردد. او ناچارا برای سال ها در نزد مجاهدین می ماند تا اینکه بالاخره موفق می شود با کمک یکی از افسران ارشد آمریکائی به سوئد بازگردد. امیر یغمائی بعد از بازگشت به سوئد ازدواج کرده و اینک دو کودک دارد. مادرِ امیر یغمائی هنوز در تشکیلاتِ سازمان مجاهدین در کشور آلبانی است. امیر یغمائی بعد از تولد اولین فرزندش بارها از سازمان مجاهدین خواست تا امکانی فراهم کند تا او بتواند مادرش را دیده و اینکه فرصتی باشد تا همچنین مادر بزرگ، نوه اش را هم ببیند. پاسخ سازمان مجاهدین موجی از یک حمله تبلیغی بر علیه او و پدرش، اسماعیل وفا یغمائی بود.
سازمان مجاهدین خلق هیچگاه در مورد سرنوشت آن صدها کودک گزارشی منتشر نکرده و حاضر نیست با خبرنگاران آزاد و مستقل در این مورد صحبت کند. یا این وجود و با توجه به نمونه های حنیف عزیزی و امیر یغمائی باید امیدوار بود تا به تدریج تعداد بیشتری از آن کودکان، که امروز بین 35 تا 45 ساله هستند و چه بسا فرزند نیز داشته باشند، بتوانند از حقایق پنهانی که تنها خودشان از آن باخبرند سخن بگویند. از سرنوشتی که داشته اند، از غم و درد و رنج و از تنهائی ها و از اشک ها و فریادهایشان بگویند. حرف بزنند، مصاحبه کنند، کتاب بنویسند یا مستند بسازند. به این ترتیب بخشی از آن فشارهای روحی- عاطفی را می توانند تخلیه کنند. اینگونه و همانطور که حنیف عزیزی گفت؛ می توانند پازل وجود و هویت خود را بهتر تکمیل کنند.
چرائی جدائی کودکان از پدر و مادر خود
برای اطلاع از اینکه چرا سازمان مجاهدین صدها کودک را در عراق از والدینشان جدا و به کشورهای اروپائی فرستاد، نوشته زیر در مطلبی با عنوان "نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد" را ببینید.(صفحه 30 و 31)
قسمت داخل کروشه [] را در زمان نوشتن همین مطلب اضافه کرده ام.
***
"با شروع حمله آمریکا به عراق در تابستان 1369/ 1991، قرارگاه اشرف باید به سرعت تخلیه می شد. رزمندگان ارتش آزادیبخش با تسلیحات و مهمات به بیابان های کفری در شمال شرقی شهر کوچک طوزخورماتو -در شمال قرارگاه اشرف و در مسر جاده اصلی اشرف به طرف کرکوک- رفتند. محل جدید، زمین های تپه ماهوری بود که قرارگاه "حنیف" نام گرفت. هر یگان در این زمین های وسیع پخش و زمین گیر شد. تسلیحات سنگین مانند تانک و زرهی تا آنجا که امکان بود در دل تپه ها و سنگر های بزرگ استار شدند. خودرو های سنگین و نیمه سنگین در دل شیارها و دره ها پخش شدند. رزمندگان در دل سنگر های مختلف در دل زمین مخفی شدند.
تا آنجا که به یاد دارم در فاصله ی بین شروع حمله آمریکا به نیروهای عراقی تا انتقال از اشرف به قرارگاه حنیف، مسعود و مریم در نشست های جداگانه ای با رزمندگانی که فرزند یا فرزندانی در اشرف یا در عراق داشتند آنها را قانع کردند که بخاطر سلامتی بچه ها، آنها باید از عراق به خارج (اروپا و آمریکای شمالی) منتقل شوند. قرار بر این بود که هر کسی که خانواده یا فامیل و دوست و آشنائی در این کشورها دارد، با آنها تماس گرفته و موافقت آنها را برای سرپرستی موقت بچه ها برای مدت "چند ماه" به عهده بگیرند. قرار شد اگر هم کسی فامیلی در خارج ندارد، سازمان، خود از بین خانواده های هوادار در خارج، برای بچه ها سرپرست جستجو کند. به این ترتیب در مدت چند هفته، بچه ها ( تا انجا که اطلاع دارم حدود 700 کودک) از والدین خود در اشرف و دیگر قرارگاه ها و پایگاه ها در عراق جدا شده و به خارج کشور فرستاده شدند. سازمان از این موضوع با عنوان "فدای جان و خانمان" یاد می کند.
بسیاری از زنان و مردان مجاهد با این جدائی مخالف بودند. برخی با امید کوتاه مدت بودن این جدائی و اینکه به آنها قول داده شده بود که بعد از پایان جنگ (حمله آمریکا به عراق)، بچه ها دوباره به عراق باز خواهند گشت، با این جدائی موافقت کردند. آنگونه که بعدا متوجه شدم، تعداد کمی از والدین هم به این جدائی رضایت نداده و با فرزند یا فرزندان خود عراق را ترک کردند.
در نشست هائئ که بعد ها برگزار می شد، برخی از زنان و مردان مجاهد کودکانشان را"حائل" ی بین خود و رهبری عنوان کرده که با گذشت از آن، باید آن را "فدا" ی رهبری خود می کردند. برخی نیز از آن به عنوان "بهانه ای" یاد می کردند که "همسر سابق" (بعد از طلاق ایدئولوژیک) سعی داشته از آن طریق برای زنده کردن ارتباط سابق "نخ" بدهد.
[این "استدلال ها" در واقع القائات مسعود رجوی بود و اگر کسی جز این می اندیشید یا جز این بر زبان می آورد، نشانه ای آشکار از عدم وفادری اش به "رهبر عقیدتی" بود. در واقع حمله آمریکا به عراق و "تامین امنیت بچه ها" بهانه ای بود برای فرستادن کودکان از عراق به کشورهای دیگر. هدف اصلی اما، این بود تا مردان و زنان مجاهدی که فرزندان مشترک داشته و به آن دلیل می توانستند همدیگر را ببینند، دیگر بطور کامل از تماس و ارتباط با هم محروم شوند.]
به هر حال بچه ها از عراق رفتند و دیگر از بازگشت آنها خبری نشد. در سال های بعد که از سازمان جدا شدم، در صحبت با برخی از این کودکان، که دیگر بزرگ شده بودند و نیز در صحبت با برخی از سرپرستان این بچه ها، متوجه شدم که نامه های (بخشی یا تمامی نامه ها) این بچه ها و سرپرستان آنها به دست والدین بچه ها در عراق نرسیده بوده و پدر و مادر بچه ها از عراق تنها در موارد خاص و انگشت شمار با آنها تماس تلفنی داشته یا نامه برای فرزند یا فرزندان خود ارسال کرده اند. یک سوال بزرگ این کودکان و سرپرستان آنها این بود که: چرا پس از پایان حمله عراق، بچه هابه عراق بازگردانده نشدند و اینکه چرا بچه ها نمی توانستند تماس منظم تلفنی و پستی با پدر و مادر خود داشته باشند؟"
***
مسعود رجوی صدها کودک را قربانی اهداف ایدئولوژیک و قدرت طلبانه خود کرد. آنها را از خانواده هایشان جدا و به سرنوشتی تلخ و نامعلوم پرتاب کرد و این عمل را با عنوان "فدایِ جان و خانه مان" به بیرون عرضه کرد. دروغی بزرگ که هنوز بر آن پای می فشرد و شجاعت آنرا ندارد تا حقیقت پشت پرده آن را به زبان بیاورد. بر اساس آنچه از برخی از این کودکان و والدین یا سرپرست های آنها شنیدم، بسیاری از آن کودکان در سال های بعد سرگذشت های دردآور و غم انگیزی پیدا کردند (خشونت خانگی، آزار جنسی، تجاوز، تنهائی، افسردگی، اعتیاد به مواد مخدر یا الکل و حتی خودکشی). بی تردید مسعود رجوی مسئول اولِ پاسخگوئی در مورد جدائی این کودکان از والدینشان و مسئولِ همه درد و رنج و مشکلات روحی و شخصیتی است که تا به امروز آن کودکان از آن رنج می برند.
واکنش ها
برخی پیام های نوشته شده (همراه با ویراستاری جزئی) که در زیر پست های فیسبوکی آمده را در زیر می بینید. اگر شما هم تجربه یا نظری دارید، می توانید آن را بدون آوردن نام کامل افراد در زیر پست فیسبوکی بنویسید.
من هم شاهد داستان و سرنوشت بسیار غم انگیز تعدادی از آنها بوده ام. افراد در این دار و دسته تهی از احساس و عاطفه اند. من این را آن موقع در تقسیم این بچه ها به کشورهای مختلف و برخورد آنها با این بچه ها شاهد بوده ام.
من نیز شاهد اعزام کودکان خردسال بین دوازده تا چهارده سال از کشورهای اروپایی به عراق بوده ام که برای جشن خداحافظی شان ٱورده شده بودند به ٱلمان شهر کلن. در این جشن تنها افراد سازمان حضور داشتند و شاید تنها من بودم که عضو سازمان نبودم. ٱنها در این جشن از انگیزه شان برای رفتن به عراق و پیوستن به ارتش ٱزادیبخش صحبت میکردند. یکی از ٱنها در یکی از این مراسم به من که توضیح بیشتری از وی در لابلای مراسم بطور خصوصی خواسته بودم، گفت که "برادر حبیب" در دفتر کارش در روزهای مختلف برایش داستان مجاهدین را و انگیزه شان را برای مبارزه با دو رژیم شاه و خمینی تعریف میکرده و اینکه چرا ٱنها از جان خود میگذشتند، که برای من مفهومی جز شستشوی مغزی ٱنهم یک کودک خردسال نداشت. واقعا حس بدی داشتم و ٱرزو میکردم که ای کاش در ٱن مراسم لعنتی حضور نمیداشتم. ... امیدوارم روزی تمام ٱنها تمام خاطرات دردٱورشان را که هیچگاه کودکی نکرده اند منتشر کنند.
رجوی می گفت خمینی کودکان را به جنگ می فرستاد ولی خودش از سال پنجاه وهفت از کودکان سواستفاده کرد وآنها را با تحریک احساسات اشان به سیاست وارد کرد و بعد هم همین کار را در اشرف ادامه داد حتی مواردی بود که کودکانی را به فریب از پاکستان آورده بودند.
در آنزمان پسرم يكسال و نه ماه و دخترم يازده سال داشت. بعد از تماس با دوستان كه حاضر شده بودند دخترم را که بزرگتر بود به سرپرسي بپذيرند، از آنجايي كه پسرم خردسال بود حاضر به سرپرستي اش نبودند. من به يكي از مسئولین بالا گزارش دادم كه حاضر به سرپرستي هر دو بچه با هم نيستند و آن مسئول بي عاطفه و بدون وجدان به من كه مادر بچه ها بودم و دوست داشتم خواهر و برادر در كنار هم باشند، در جواب من گفت: هيچ إشكالي نداره، پسرت را به يك خانواده و دخترت را به خانواده ديگری می سپاريم و من از هم آنجا تصميم به جدايي از سازمان گرفتم.
در ضمن اولين بچه اي كه از اردوگاه اشرف به خارج فرستاده شد اشرف ابريشمچي بود.
بچه هايي كه پدر و مادرشان را در عمليات فرقه از دست داده بودند هنوز در سياهچال هاي اين فرقه گرفتار هستند.
در این مورد گفتنی های تلخ بسیار بسیار زیاد است. خود من از نزدیک شاهد بسیاری از آنها بوده ام. از شکنجه ها و سوزانده شدن ها، از کتک و تحقیر و حتی از موارد تجاوز و ...
من خودم يكى از آن والدين بودم كه ماهها زير فشار بودم كه فرزندانم را به خارج بفرستم. كه قبول نكردم. و ناگهان در روابط مجاهدين مثل يك جذامى شدم و همه طردم كردند و همه مسئوليتهام رو ازم گرفتن. و همسرم هم كه قبل از من مسئله دار شده بود را زندان كردند. و در نهايت بعد از ماهها از عراق خارج شديم.
من در سوئد با دو خانم آشنا شدم که یکی تقریبا چهل ساله و مادرش او را در همان سالها به خارج فرستاده که الان خود این خانم یک دختر دارد. ولی این خانم الان دیگر حاضر نیست آن مادری که سی سال پیش او را رها کرده ببیند. چه دردها که در این دوران تحمل نکرده است.
یکی دیگر از آن دختر بچه ها که به سوئد آمد و باصطلاح دست یک خانواده هوادار بوده ، نمیدانم مرد این خانواده با این دختر خانم چکار کرده که این دختر خانم سالهاست حاضر نیست با این(نامرد) روبرو شود. بگذریم که این دختر خانم که پدرش شهید سازمان مجاهدین است مادرش [هنوز] در تشکیلات مجاهدین است ولی هیچ تماسی با او نگرفته و سالیان سال است که اصلا مادرش را گم کرده است. بگذریم که این خانم بدلیل تلاشها و زحمتی که مشخصا خودش کشیده الان یک دکتر در یکی از بیمارستانهای معروف سوئد است و دارای شوهر و دو فرزند است. وقتی او را دیدم و فهمید که من بتازگی از مجاهدین جدا شده ام رد مادرش را میپرسد که متاسفانه چون در تشکیلات، آدمها اسم مستعار دارند نتوانستم کمکی به او بکنم. در دلم گفتم ای تف به آن انقلاب ایدئولوژیکی که خودم هم همه چیزم را به پایش ریختم و این همه عواطف پرپر شد و حالا، آقای رهبری عقیدتی ترسو در سوراخ موش رفته و نمیآید جواب این گند کاریهایش را بدهد.