يک کوه درد و يک دريا اشک
مژگان پورمحسن
اگرتابستان فصل گرما و تعطيلی مدارس و شادی و نشاط و گردش و مسافرت و تفريح و پيک نيک و پارک و جنگل سبزو تَن داغ را به آب دريا و درياچه و آبشارسپردن است و بسياری از ما چنين خاطره های دل انگيز و روحبخشی از تابستان های کودکی و نوجوانيمان در ايران زمان محمد رضا شاه پهلوی داريم، اما با آمدن خمينیِ هيچ احساس، آن هيولای جوان کُش که هر چه بيشتر کودک و نوجوان معصوم و جوان شاخ شمشاد مردم ايران در سرکوب های ضد بشريش ويا جنگ با عراق به قتل رسيده و کشته ميشدند، اين جانورخونخوار احساس نشاط و سرزندگی بيشتری می کرد.
امکان استثنائی وبزبان فرانسه اُپُرتونيته کم پيش می آيد اما بايد اذعان کنم که در مورد بجهنم نفرستادن خمينی چقدرمن شخصأ احساس گناه می کنم. گناه را براساس اديان و آئينها نمی گويم بلکه برای من موضوعی وجداني و اخلاقيست.
درنظربگيريد دريک طرف اهريمن ايرانسوز و مردم کُش که از روز اول ورودش مملکت، امنيت،آرامش و آسايش ملتمان را از بين بُرده و از سوی ديگرتمامی ايران و تمامت ايرانی. پاسخ نتنها برای من که برای هرميهن دوست و مردم خواهی روشن بود اما حيف که همهٔ آگاهان نظير من بُزدل بوديم و هيچ کدام شجاع ترين دخت ايران در آن دوران ـ گوهر ادب آوازـ نبوديم که خمينی را دود کرده ومستقيم به بهشتِ خيالی اش و در واقع به قعرخاک بفرستيم. متأسفانه ديگردرميهن مَرد هم نداشتيم که ازناموس ايرانيان چون آرش دفاع کند.
چند روز پيش باخواندن اخبارايران باز به تابستانهای خمينی ساخته بخصوص ازسی خرداد سال ۱۳۶۰بازگشتم و دمپاييهای رنگی و سياه پخش کفِ خيابان فردوسی، اتوبوسهای پُرازبچه های نوجوان دانش آموز که به پنجره های اتوبوس با دست های
کوچکشان می کوبيدند وفرياد ميزدند ولی صدايشان شنيده نميشد. هيچ انقلابی يا چريکی در صحنه نبود و اتوبوسهای پُر ازکودکان دبستانی و راهنمايی بخصوص دخترناشی از اين بود که همانطورکه به دوستانم گفتم آنروز بچشم ديدم که در ايران مَرد مَرگی آمده. نه چريکی جلوی اتوبوسها را گرفت و اسيران را آزاد کرد نه انقلابيون بنزهای پاسداران را دود کرده و به هوا فرستادند. بچه های ناداری که حتی کفش نپوشيده بودند که موقع حملهٔ پاسداران که محرز و هميشگی بود بتوانند بدوند و فرار کنند. دستورات خمينی را که درمورد برخورد با اين تظاهرکنندگانِ عمدتأ کوچولو و نحيف و معصوم خواندم ( من تحمل ديدن قيافهٔ خمينی و شنيدن صدايش را نداشتم)، با وجود اينکه نه انقلابی و نه چريک ونه مجاهد و نه فدايی ونه پيشمرگه وو نبودم اما پاسخ مناسب را وجدانم داد: بايد بلافاصله خمينی و پسرش و رفسنجانی و بهشتی و گلهٔ سران رژيم يکجا آنچنان دود ميشدند که حتی استخوانی هم از آنها باقی نمی ماند. اما درايران ما انقلابی نداشتيم، چريک نداشتيم و اصطلاحات بازمانده ازسال ۱۳۵۰نظير« چريک فدايی خلق» و« چريک مجاهد خلق» تعارف بود نه واقعيت. ما نه همچون مردم آمريکای جنوبی بوديم نه مردم آفريقا و نه ويکينگها، نه جنگجويان اروپا و نه آمريکا. سنت تاريخیِ غيرتِ وطن پرستی و جان دادن بپای حفظ ناموس و هرآنچه از ما ايرانيان ـ مرد و زن ـ يلی می ساخت را هم از دست داده بوديم پس نسل گلهای مرواريد و شمشادهای سبز را از دست داديم. بسياری ازجان بدربردگان از کشتارهای آندوره ديگرنتوانستند زندگی کنند حتی دردورترين نقاط جغرافيايی نسبت به ايران زيرا چه زندانيان آزاد شده و چه خانواده های بقتل رسيده گان در سراسر ايران بخشی از وجود خويش را آنچنان دردناک از دست دادند که جبران پذير نيست. راستی وقتی عشقمان را مظلومانه و معصومانه و با خشونت و سبعيت منحصربفرد
می کُشند و نابود می کنند ديگر چه می ماند؟ وقتی حکومت با انسان ميليون ها مرتبه بدتر و زشت تر از رفتارهرنوع حيوانی که درنظر بگيريد رفتار می کند چه بايد کرد؟ بايد رژيم جمهوری اسلامی را بر انداخت و بياد آن عشقها به زندگی سلام کرد وبه زندگان عشق ورزيد، وگرنه ما نيز با يک کوه درد ويک دريا اشگ فقط ميميريم و نظام اهريمن همچنان برسرقدرت ميماند.
جاويد ايران
۳۱ ژوييه ۲۰۱۹
منبع:پژواک ایران