دمکراسی و مبارزهٔ چریک مخفی ـ قسمت سوّم
مژگان پورمحسن
اولّین آشنايی من با چریک ها در زمان شاه مانند بسیاری از نوجوانان آنزمان از طریق دست نوشته ها و گاهی جزوه ها ی تایپ شده و کتب چاپ شده بود. برخی مربوط به فدائیان خلق و مدتّی بعد نوشته هايی از مجاهدین خلق. امّا آشنايی واقعی و قابل دید من با قهرمانان مبارزات آن سالها با همنشینی با یک چریک فدايی خلق آغاز شد. روحش شاد و خاطره اش گرامی باد. من در او عشق بی شائبه به کارگران و زحمت کشان را بعینه و درکار و رفتار روزانه دیدم. از او تعریف جدیدی از محرومان و واگذاشته شدگان را شنیدم و در او سیمای انقلابی زن فدايی خلق را در ذهن و روحم حّک کردم. او و رفقایش به اسطورهٔ ایرانی « یَل » مفهوم واقعی بخشیدند. این یَل از طبقهٔ اشراف واصطلاحاً « شازده ( شاهزاده) » آمده بود تا خود را فدای رهايی طبقهٔ کارگر نماید و همین کار را کرد. کم حرف میزد و بسیار عمل میکرد. هیچگاه طی چندین سال ندیدم لباس نويی بپوشد و کفش غیر سوراخی بپا کند یا بدنبال اسم و رسم یا تفریح و خوشگذرانی یا استفاده از کَسی یا سوء استفاده از خانواده یا فامیل یا دوستانش باشد. درچشمان درشت و سیاهش فقط زمانی اشک دیدم که از شرایط سخت وغیرانسانی تحمیلی به کارگرانی که هر روز به سراغشان می رفت صحبت می کرد. همهٔ درآمدش را، هر چه لباس و کفش و جواهر به او هدیه می دادند به کارگران و خانواده هایشان می رساند. آری، او یَل بود، کمونیست بود، فدايی زیست و فدايی شهید شد. در سال ۱۳۵۵ در محاصرهٔ جلّادان ساواک و درصحنهٔ رزم نابرابر با حمله به آنها تعدادی از ساواکی ها را کشت و خود نیز به شهادت رسید. پیش ازشهادتش بجز چند تن از رفقای فدايیش وساواک که بدنبالش بود، هیچکس نمیداست که او فدايی خلق است، انقدر این انسان بی تکلّف ودرآرمانش حّل شده بود. قلباً مطمئن بودم دوستان دیگری دارد بخصوص زنانی که همچون او یَلان این آب و خاکند. درگیریها وشهادتهای آن دوران گواه این اطمینان قلبی شد. من هرگز نتوانستم حتی کمی شبیه این یلان باشم امّا یادشان همواره با منست.
با مجاهدین دیرتر ولی در همان دوران شاه برخورد کردم. آنموقع شانزده سالم بود و یکی ازپسران جوانی که جزء گروه ریاضی خوانهای خارج از مدرسه بود هوادار یا شاید عضو مجاهدین بود ولی من نمیدانستم. این جوان بر عکس آن فدايی شهید، فقر و فلاکت، گرسنگی و رنج محرومین را از نوجوانی در محلهٔ زندگیش و در همسایگی شان دیده بود و درهمان سنّ جوانی برایش کاملاً عینی بود. این جوان بی ادعّا وپراستعداد دسته گلی بی نظیر از نجابت بود. در برابر علاقهٔ سرشار من به دیدن مجاهدین وباحتمال قوی دستورتشکیلاتی برای دیدن حقیر، یک بارآنهم اگردرست یادم مانده باشد چشم بسته ( این یک اصطلاح گروههای چریک مخفی بود و معنی آن یعنی آدرس محلّی را که میروید نباید یاد بگیرید) مرا به خانه ای برد و من مَرد جوان دیگری را دیدم که چند سال از ما بزرگتر بود وصحبتی کردیم ولی دیدارش بدلم ننشست. موقع بازگشت دوستم گفت که آن برادر گفته که احتیاج به چشم بسته نبوده و چرا زودتر به او معّرفی نشده ام و خوب است من بیایم با او زندگی کنم!!! آنچنان عکس العملی نشان دادم که دوستم گفت، به برادر گفتم فکرنمی کنم چنین چیزی امکان پذیر باشد ولی برادر گفته که امروز فهمیده که دوستم مرا مقداری دست کم گرفته و بهرحال پیشنهادش را داده!!!
دوست بسیار عزیزم که مرا طی سالها خوب می شناخت وبا آن هوش سرشار مسلّماً بقیّهٔ موضوعات شخصیّتی، خانوادگی، اجتماعی و سیاسی مرا کاملاً می دانست پاسخ بسیارمحترمانه ای داده بود. من ازاو انتقاد کردم که ضعیف برخورد کرده وباید سیلی محکمی در گوشش میزد.
بعد از مدتی من با اهداف بسیاری و با قبولی در امتحان اعزام بخارج برای تحصیل به فرانسه رفتم...
رژیم جنایتکار آخوندی آن دوست عزیز مجاهدم که تجسّم نجابت و زیباترین وجود یک مرد مذهبی و مؤمن بود که شناختم را در سال ۱۳۶۱ دستگیرو اعدام کرد. جرمش را من خوب میشناسم: مرد جوان مجاهدی که تجسّم نجابت و عینیّت مؤمن و خداپرستی است را البتّه که رژیم جَهل و جنایت خمینی ضّد بشر تاب نمی آورد.
روحش شاد و خاطرش گرامی باد.
از خدا خواسته ام که این عزیزان فدايی و مجاهدم و دیگرعزیزانی را که در این دنیا سیر ندیدم، آن دنیا ببینم.
برای پدران گرامی و مادران عزیز و فرزندان نورچشممان که می پرسند آخر مگر در این گروههای مخفی چریکی چه خبر است که یک نسل بپایشان سوختند عرض می کنم « چه خبر است را من نمی دانم »، ولی بشما صادقانه بگویم اگر آن عزیز فدايی و آن عزیز مجاهد زنده بودند برای دیدارشان از تخت بیمارستان هم می گریختم تا به زیارتشان بروم با اینکه نه من چریکم، نه فدائیم نه مجاهد، نه مبارزهٔ مسلحّانه را دوست دارم نه زندگی مخفی را، نه گروهی، نه سازمانی و نه حزبی را قبول دارم.
فقط دیدار این سطح از انسانم آرزوست. می فهمید.
جاوید ایران
منبع:پژواک ایران