ولایت ناپذیری گناه ماست ـ قسمت پنجم
عاطفهٔ ایرانی و نسل ما
مژگان پورمحسن
عشق با تمام یگانگی و ظرافتش احساسی است که اکثر انسانها آن را در زمانی از زندگی خود حسّ کرده اند وچه خوشبختانه به وصال رسیده یا متأسفانه به سر خوردن ونتیجهٔ تراژیک منتهی شده باشد، ولی میلیاردها انسان از فرهنگهای مختلف بر روی این کرهٔ خاکی این احساس را که عموماً بین یک زن و یک مرد است تجربه کرده اند.
دلهره ها، خجالت کشیدنها، نخوابیدنها و نخوردنها وحساب و کتاب زمان و مکان را از دست دادن و همه وقت و همه جا چهرهٔ یارو دلدار دیدن وتکاپویی بزرگتر از خودِ کوچکِ خویش نمودن را هر کسی با شدّت و حدّت متفاوت تجربه کرده. بارها من از عشق ایرانی، این فوران مطلق بینانهٔ پاکترین احساسات برای دیگران تعریف کرده ام و بهم ریختن مردان و زنان غیر ایرانی را به چشم دیده ام. آخرعشق ما ایرانیان نیز برخی اوقات غیر آدمیزاد است!
خدمتتان عرض کنم که در نسلِ من که بقول بزرگترها « خیلی دست از آستین درآورده بودیم » یعنی به خود اجازه های ناداشته می دادیم وگر چه بخشهایی از جامعه و بخصوص طبقهٔ متوسط کارمندی در شهرهای بزرگ باصطلاح مدرن شده بودند امّا هنوز تا عشقی سرانجام بگیرد فاصله آنقدر بود که یک قلم صفحات حوادث روزنامه ها از بریده شدن سر دختران عاشق و چاقو زدنهاوخوردنهای مردان درزمان شاه پُر بود و بعدش هم که من نبودم ولی از مسافرین آنچه می شنوم بنظرم می آید از کشور ناشناخته ای می گویند.
امّا این موضوع بسیار عمیق و جالب را با اجازهٔ شما به نوشته ای دیگر محوّل می کنم و امروز به پدیده ای یگانه و صرفاً ایرانی بنام « عاطفهٔ ایرانی » می پردازم.
اکثر ما ایرانیان از کودکی با عاطفه ای که نثارمان میشود شخصیّت مان شکل میگیرد.
هر کدام از ما حتی اگر چهل سال هم باشد که در خارجه هستیم صورت پر محبّت ننه یا دایه ای که شیرمان داده یا مراقبتمان کرده، یا پدر بزرگ یا مادر بزرگی که با محبّت تمام با ما بازی کرده و« اَتَل مَتَل توتوله ای » برایمان خوانده یا سوغاتی از مشهد یا مکّه برایمان آورده را فراموش نکرده ایم حتی اگر سالها باشد که آن عزیز به ابدیّت پیوسته اند. بسیاری از ما پدریا مادر یا خاله یا عمّه یا دایی یا عمویی پر محبّت داشته ایم که ستون فقرات خانواده و فامیلمان بوده است. همان کسی که در صورت فوتش آن دورهم جمع شدنها، آن درخانهٔ باز و آن روی گشاده و آن سفرهٔ همیشه پهن وآن خانهٔ کوچکی که با دو سه اتاق، سی چهل نفر رختخواب می اداختند و می خوابیدند و تا نیمه های شب بچه ها سربه سر هم می گذاشتد و هِرهِرمیخندیدند و بلا خره با شدید ترین تَشَر بزرگترها از تهدید ها یا جدا کردنها میخوابیدند را بیاد می آورید. آن خانه ای که همیشه پر از بزرگ و کوچک بود و حتی فامیل برای دیدنِ هم دیگربه منزلِ آن عزیز پُرعاطفه میرفتند و وقتی از این ستون فقراتها خصو صی می پرسیدم آخر با چِندِرغاز حقوق شما چطوری هر روز از اینهمه میهمان پذیرائی می کنید، صاحبخانه با صورتی پُر ازمهر پاسخ می داد « من که کاری نکردم. مهمان روشنایی خانه است. خداوند روزیش را پیشاپیش می فرستد.
من امّا با آن نگاه باصطلاح ریاضی نمی توانستم این رمز بزرگ را کشف کنم تا زمانی که هزاران بار به چشم خود دیدم گویی رمزی بین خدا و این دریا دلان هست و این عاطفهٔ ایرانی است که همهٔ ما ایرانیان چه خود عاطفی باشیم چه نباشیم دنبالش میگردیم زیرا بدون آن زیستن برای ما ایرانیان مثل نوزادی می ماند که بخواهیم
بدون شیر با آبِ داغ خالی تغذیه کنیم، نوزاد از دست میرود.
نَسلِ پدران و مادرانِ ما، بزرگترهای ما آخرین نسلی بودند که عاطفهٔ ایرانی را در عمل زندگی کردند و جان و روحِ ما را از آن سیراب نمودند. نسلِ ما در ترک این برجسته ترین شاخص ایرانی با سرِکار آمدن آخوندها به قهقرا پرتاب شد. آخوندها که عصارهٔ خلّص تاریخی هر آنچه زشتی است بودند، با اشغال کردنِ همهٔ مراکز قدرت در جامعه، چرک آبِ هزاروچهارصد سال جهل، دروغ، کلک، عقده وانحراف را همچون آتشفشان بر سر و رویمان ریختند وخانه و کاشانمان واخلاق برجستهٔ ایرانی را که زمانی زبانزد شرق شناسان و موجبِ محبوبیّت ما ایرانیان بود سوختند و نابود کردند. نسلِ من، این نسلی است که تمام عاطفهٔ ایرانی بی همتایش را از آنها که باید
تقدیمشان میکرد بر گرفت وابتدا با سادگیِ تمام نثار آخوندی کرد که در پای پلکّان هواپیمایی که او را از پاریس به تهران می آورد، دربازگشت به ایران پس از پانزده سال تبعید و فرش خونی که مردم برای آمدنش از جسمهای بی جانِ بخصوص جوانان وطن پهن کرده بودند گفت «هیچ احساسی ندارد.»د.
پاسخ مردم را همانجا کف دستشان گذاشت و تا آخرین روزِ حیاتش این احساسِ نداشته به مردم و میهنمان را تمام عیار ثابت کرد. اوّل با کمک مجاهدین و فدائیان وتوده ایها وامثالهم هر آنکس که سرش به تنش می ارزید یا دشمن نقد وابسته به رژیم شاه بود را کشت سپس از دوروبرخودش هرکه را مزاحم یا بی فایده می دانست کُشت،
بعد هوادارانش را با کلید بهشت هزارهزار روی مین و زیر گلولهٔ دشمن قدیمی ایران یعنی عراق فرستاد و کشت، بعد همان مجاهدینی را که سروجان برایش گذاشته بودند را از زن و مرد و مادروبچه وزنِ باردارو پیرو جوان را کشت و دیگر چه بگویم .
ادامه دارد
منبع:پژواک ایران