PEZHVAKEIRAN.COM اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم
 

اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم
گفتگو با زنی آواره  

مجید خوشدل

آمارهای دولتی جیره‌ای معادل ده گرم مواد مخدر برای هر شهروند ایرانی در نظر گرفته است. متوسط سنی فحشا به زیر چهارده سال تقلیل یافته و تنها در سال گذشته بیش از شصت هزار مرده‌ی بی‌صاحب در سردخانه‌های پزشکی قانونی برای تشخیص علت مرگ و یافتن صاحبان خود ماه‌ها انتظار کشیده‌اند.

خودکشی، دگرکشی و دیگرآزاری در مملکت بی‌داد می‌کند و تجاوز به امر قابل قبولی بدل گشته است. فساد، فحشا، اعتیاد و مجموعه‌ای از ناهنجاری‌های اجتماعی در کمتر از ربع قرن به هنجارهای بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران تبدیل شده است. شیرازه‌ی جامعه را فسادی عمیق و ساختاری در خود گرفته، طوری‌که عینیت آن را در فرهنگ رفتاری و گفتاری اقشار و طبقات مختلف مردم می‌توان مشاهده کرد. قبح اغلب ناهنجاری‌های اجتماعی در جامعه‌ی ایران دیربازی‌ست فرو ریخته است.

 

عمق این واقعیت‌های تلخ را کمتر می‌توان در رسانه‌های ایرانی (داخل و خارج) دید. عذر استبداد مذهبی موجّه است. امّا در این سوی مرز چرا هنوز ذهن‌های خسته عینیت‌ها را ساخته و پرداخته می‌کنند؟ چرا بست‌نشینی پای اینترنت ملعون حلال مشکلات شده، در صورتی‌که واقعیت‌های جامعه‌مان در کوچه و خیابان پوست می‌اندازند و در محیط‌های امن شبیه‌سازی می‌کنند؟

 

 

*       *       *

 

به راستی در این ربع قرن چه بر جامعه‌ی ایران رفته است؟ مسبب فرو ریختن ارزش‌های انسانی در جامعه‌ی ایران چه کسانی هستند؟ به جز فاسدان و جانیان دین فروش که خدا و محمد و علی را در تیمچه‌ی دروغ و تزویر و ریا چوب حراج زده‌اند، انگشت اتهام را باید به سوی چه کسان دیگری نشانه گرفت؟

آیا اگر اندیشمندانی آگاه و اپوزسیونی با برنامه، آزادیخواه و عدالت جوی به مفهوم اخص کلمه در کار می‌بود، حاکمان ایران می‌توانستند این همه ویرانی و فساد و تباهی برگشت ناپذیر را به آسانی به جامعه‌ی ایران منتقل کنند؟ اگر چنین می‌بود، آیا این سرنوشت شوم و دردناک برای اپوزسیون ایرانی رقم زده می‌شد؟

 

*       *       *

 

زمستان سال 2006 پس از دیدار با تنی چند از پناهجویان ایرانی بی‌درنگ راهی گلاسکو می‌شوم. ماه نوامبر دریکی از محله‌های ناامن و فقیرنشین آن شهر زن جوانی را ملاقات می‌کنم که رعشه براندام‌ام می‌اندازد.  «Calton»  در نیمه‌های شب، که میهمانی سرما و دلهره و ناامنی بود، ما را به نزدیک‌ترین اغذیه‌فروشی شبانه‌روزی هدایت می‌کند. یکی ـ دو ساعتی بعد از نشستن‌مان بر صندلی‌های چرک و چرب، او ماجرای‌اش را برایم تعریف‌ می‌کند و سپس عاجزانه تمنا می‌کند تا از زندان گلاسکو نجات‌اش دهم.

چند هفته‌ی بعد او به خیل هزاران آواره و بی‌خانمان لندنی می‌پیوندد. از آن پس هرازگاهی او را ملاقات می‌کردم. و گاهی پیش می‌آمد که مثل خواهرخوانده‌هایش می‌رفت و برای ماه‌ها در دود و تزریق گم می‌شد. و سپس دوباره بازمی‌گشت؛ این بار زردوش و تکیده و مجروح‌تر از گذشته.

تا این‌که پس از چند ماه غیبت، دوباره او را در همان زندان گلاسکو ملاقات می‌کنم. با این تفاوت که در این کمتر از دو سال زنی در مقابل‌ام نشسته که به اندازه‌ی بیست سال آزار دیده، آزار داده و آزرده شده است.

ضبط صوت را قبل از این‌که او این کشور را برای همیشه ترک کند، روشن می‌کنم [1]

 

 

*       *       *

* سرا پا گوش‌ام!

ـ (مکث طولانی)... (با خنده) از کجا شروع کنم؟

* اگر بخواهی، می‌توانی از معرفی خودت شروع کنی.

ـ تقریباً سی ساله‌ام. چند سالی است که از ایران خارج شدم و تا حالا در چند کشور زندگی کردم و الان هم تا چند روز دیگر در انگلستان هستم. در این مدت هر جا بودم، آواره بودم.

* وضعیت اقامت‌ات در انگلستان؟

ـ پناهجوی ردّی هستم.

* می‌خواهم سر صحبت را باز کنم با این پرسش کلیشه‌ای: چرا از ایران خارج شدی؟

ـ همان‌طور که شما در جریان هستی دیگر نمی‌توانستم در ایران بمانم. حتا اگر یک روز بیشتر می‌ماندم، دستگیرم می‌کردند و قصاص می‌شدم. یعنی بعد از آن ماجرا...

* هنوز خیلی زود است که با ماجرای تو آشنا شویم. یعنی قبل از این‌که با تو و پیش زمینه‌های ماجرای‌ات آشنا شویم. اگر مایلی کمی از خانواده‌ات برایم بگو.

ـ بر خلاف اغلب مردم خانواده‌ی ما مذهبی نبودند. پدر و مادرم هر دو سهمی در انقلاب [ایران] داشتند. پدرم به من گفت که از سال دوم [انقلاب] به انقلاب و انقلابیون بدبین شده بود. فکر می‌کنم او با یکی از سازمان‌های چپی فعالیت می‌کرد. بعد از آن سال، آن‌ها تهران را ترک کردند و به [...] رفتند.

* پدر و مادرت مذهبی نبودند. خودت چه‌طور؟ بارها به من گفتی که هیچ وقت اعتقادات اسلامی نداشتی. امّا با محفل‌های دانشجویی که ارتباط داشتی، محفل‌هایی مذهبی بودند. این طور نبود؟

ـ الان این تقسیم‌بندی برایم قابل قبول است. امّا آن دوره جور دیگری فکر می‌کردم. شما بایستی مردم هر کشور را در چهارچوب فرهنگ‌اش نگاه کنی. واقعیت این است که کشور ما کشوری عقب افتاده است و اصلاً...

* پرسیده بودم که آیا تو مذهبی بودی یا نه؟ که گفتی آن وقت طور دیگری فکر می‌کردی. نظرت را می‌شنوم.

ـ من به تصوف و عرفان علاقمند شده بودم. از همه بیشتر موسیقی و شعر عرفانی برایم جذاب بود. جمع‌های دانشجویی که من می‌رفتم، این‌جور جمع‌هایی بودند. یکی از بچه‌ها «سهیل» خیلی خوب دَف می‌زد و شعرهای مولانا را می‌خواند. ما هم در قسمت‌هایی با او هم صدا می‌شدیم.

* حتماً این جمع‌ها مختلط بودند.

ـ آره. همه، دخترها و پسرهای دانشجو بودند. البته بعضی وقتها بچه‌ها با خودشان میهمان هم می‌آوردند.

* چه‌طور به این محفل‌ها علاقمند شدی؟ علاقه‌ات که زمینه‌ای در خانواده‌ات نداشت؟

ـ نه، اصلاً! پدرم آدم لیبرالی بود و با این چیزها مخالف بود. ما بارها راجع به عرفان با هم بحث می‌کردیم. البته او آدم دیکتاتوری نبود و حرف زدن با او راحت بود. امّا در محیط دانشگاه...

* استدلال پدرت راجع به عرفان و تصوف چه بود؟

ـ او می‌گفت اینها سر و ته یک کرباس‌اند. (با خنده) و چون مطالعه زیاد کرده بود، حرف‌هایش منطقی بود و راه در رفتن برای آدم نمی‌گذاشت. امّا خب دیگر، ما مخالفت می‌کردیم.

* از دلیل علاقمندی‌ات به عرفان می‌گفتی.

ـ (با خنده) اگر در ایران بودم، جواب شما را طور دیگری می‌دادم!

* مثلاً؟

ـ این‌که عرفان یعنی عشق، یعنی صاف شدن و زلالی آدم. یعنی همان شعر مولانا «از محبت خارها گل می‌شود».

* و حالا که در ایران نیستی؟

ـ شما هم موقعی جوان بودی. تازه دوره‌ی شما خیلی خیلی با ما فرق می‌کرد. پدرم راجع به قبل از انقلاب خیلی برایم حرف می‌زد. او می‌گفت که جوان‌ها در آن دوره آزادی عمل بیشتری داشتند. حداقل به‌شان نمی‌گفتند چه بپوشند، چه کار بکنند، کجا بروند...  

* (با خنده) نظرت را راجع به تصوف و عرفان پرسیده بودم.

ـ (با خنده) راستش را بخواهید، آن هم یکی از راه‌های فرار بود. هر کس باید خودش را به چیزی مشغول می‌کرد و بعد، آن را شاخ و برگ می‌داد و دنیایی برای خودش می‌ساخت؛ به‌اش آویزان می‌شد دیگر.

* در همین محفل‌ها بود که با «علی» [این اسم واقعی نیست] آشنا شدی؟

ـ (مکث) آره در همین برنامه بود.

* و آن‌طور که پیش‌تر به من گفتی تا آن موقع هنوز عشق را در زندگی تجربه نکرده بودی.

ـ تا آن موقع نه!

* این عجیب نبود برای دختری به سن و سال تو؟

ـ هم عجیب بود و هم نبود. تقریباً تمام دخترهای دانشکده (که حالا اگر نگویم عشق) رابطه‌ی جنسی را تجربه کرده بودند. امّا من در محیط خانوادگی متفاوتی بزرگ شده بودم. شاید یاد گرفته بودم که نیازهایم را انکار کنم... نه این‌که انکار کنم، به آن باور داشتم. این‌طور تربیت شده بودم که برای خودم، برای تن‌ام ارزش قایل شوم. راستش زیاد هم سخت نمی‌گذشت.

* عادت کرده بودی؟

ـ عادت کرده بودم.

* بالاخره در همان محفل‌ها با «علی» آشنا شدی. خواهش می‌کنم احساس امروزت را در مورد این سؤال دخالت نده و در همان دوران با من باش: بعد از این‌که مدتی از آشنایی‌تان گذشت، واقعاً چه احساسی به او داشتی؟

ـ (مکث طولانی) خیلی برایم سخته جواب دادن به این سؤال. می‌دانید منظورم چیست؟

* صبر می‌کنم تا آرام شوی. زمان این گفتگو نامحدود است.

(چون برافروخته می‌شود، ضبط صوت را خاموش می‌کنم و ساکت می‌نشینم. تا این‌که دقیقه‌ای بعد به صحبت می‌آید):

ـ خیلی دوست‌اش داشتم. در ماه دوم بود که فکر می‌کردم فقط برای او زنده‌ام. طوری شده بود که محبت خانواده‌ام دیگر به چشم‌ام نمی‌آمد. از صبح که بلند می‌شدم، فکر و ذکرم او بود... (با صدای گرفته) تا این‌که می‌خوابیدم. احساس قدرت می‌کردم و انرژی‌ام چند برابر شده بود. اولین باری که مرا بوسید از درون منفجر شدم. قلب‌ام آن‌قدر تند می‌زد که داشت از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌آمد. بعد از آن «علی» شده بود همه چیز من...

* (و بعد سکوت می‌کند، سکوتی طولانی. آیا آدمی که گذشته را سه طلاقه کرده و تلخی‌های آن جان و جسم‌اش را آزار داده، حالا با یادآوری آن دوران احساس خشم می‌کند یا احساس شرم؟ امّا من سکوت می‌کنم. براین باورم که این سکوت سنگین می‌بایستی از طرف خود او شکسته شود)

ـ مسخره است این حرف‌ها. اصلاً نمی‌فهمم چرا این حرف‌ها را می‌زنم. تازه چیزهایی که گفتم واقعیت ندارد وهمه‌اش تخیلات من است.

* معمولاً شنونده‌ها هستند که مخاطب‌شان را قضاوت می‌کنند. امّا حالا تو داری راجع به خودت این کار می‌کنی؛ نه تنها قضاوت و ارزش‌گذاری می‌کنی، بلکه به نوعی به دروغ هم متوسل می‌شوی.

ـ (سکوت مطلق) ...

* کمی از «علی» برای‌ام بگو. چه‌طور آدمی بود؟

ـ منظورتان را نمی‌فهم‌ام.

* چه شخصیتی داشت. موقعیت خانوادگی‌اش چه بود؟

ـ آنها هم مثل ما مرفه بودند. منتها خانواده‌ی آنها سنتی و مذهبی بودند، اُمُل بودند.

* پس چه‌طور آب شما به یک جوی رفت؟ تو و خانواده‌ات که مذهبی یا سنتی نبودید.

ـ آنها هم نبودند و فقط تظاهر می‌کردند. از مذهب چیزهایی را گرفته بودند که کمک‌شان می‌کرد. مثلاً پدر «علی» با این‌که دو زن عقدی داشت، هنوز چشم‌اش می‌چرید. ایران است دیگر؛ همه تظاهر می‌کنند به چیزهایی که خلاف‌اش هستند.

* به هر حال «علی» آنقدر صفات خوب داشت که تو عاشق‌اش شوی؛ عشقی که به ازدواج‌تان بیانجامد.

ـ (سکوت)... دیگر نمی‌خواهم راجع به این موضوع صحبت کنم، من را عصبی می‌کند و حال‌ام را به هم می‌زند.

* بخشی از گفتگوی ما، موضوع‌اش برای تو ناخوشایند است. البته من حالت تو را درک می‌کنم. ولی توجه داشته باش که با این روحیه‌ات ما نمی‌توانیم به قلب ماجرای تو وارد شویم. بنابراین از تو خواهش می‌کنم که نسبت به پرسش‌ها عکس‌العمل نشان بده.

ـ باشد، امّا روی این موضوع نمی‌خواهم فکر کنم؛ چون آزارم می‌دهد.

* یکی از مخالفان سرسخت ازدواج‌تان پدرت بود. استدلال او برای مخالفت‌اش چه بود؟

ـ او وقتی «علی» را دید، مخالفتی نداشت. امّا وقتی با خانواده‌ی آنها آشنا شد؛ یعنی وقتی فهمید پدرش دو زن دارد، گفت: دخترجان! بدبخت می شوی، نکن! می‌گفت: اینها تازه به دوران رسیده هستند و از نظر فرهنگی به ما نمی‌خورند. وقتی که ازدواج ما قطعی شد، او دیگر با من حرف نزد. حتا در مراسم ازدواج گوشه‌ای نشست و با کسی حرف نزد.

* بالاخره با «علی» ازدواج کردی. خواهش می‌کنم در برابر پرسش‌هایم با گفتن «ناراحت» می شوم، از روی آنها نپر. همان‌طور که گفتم، درک می‌کنم که یادآوری آن دوران برایت سخت است: تا چند ماه زندگی آرام و توأم با عشق داشتید؟

ـ (مکث) تا سه ـ چهار ماه همه چیز خوب بود.

* امّا قبلاً به من گفته بودی که اولین سالگرد ازدواج‌تان را به یکی از شهرهای ساحلی رفته بودید.

ـ آن وقت همه چیز خراب شده بود و ما به اسم مراسم رفته بودیم خاکی به سر زندگی‌مان بزنیم. اتفاقاً همان جا از او قول گرفتم که وقتی برگشتیم، پیش دکتر روانپزشک برویم. و او در حالی که گریه می‌کرد، قسم خورد که به قول‌اش عمل می‌کند.

* به قول‌اش عمل کرد؟

ـ فقط یک بار. امّا وقتی من به درخواست دکتر ماجرای زندگی‌مان را داشتم تعریف می‌کردم، او با داد و فریاد مطب دکتر را ترک کرد. امّا من خودم چند جلسه‌ی دیگر رفتم تا این‌که آن ماجرا پیش آمد.

* دکترت راجع به مشکل زندگی‌تان چه نظری داشت؟

ـ بعد از یکی ـ دو جلسه گفت که حتماً باید با «علی» بیایی. او گفت که این اوست که احتیاج به مداوا و درمان دارد.

* فقط او؟!

ـ آره، فقط او.

* یعنی رفتن تو برای مشاوره بی‌دلیل بود؟

ـ دکتر می‌گفت که «علی» باعث ناهنجاری‌های روحی‌ام شده و باید معالجه از او شروع شود.

* پوشه‌ی دیگری را باز می‌کنم: تا آنجا که به من گفته‌ای، تا پیش از آشنایی با «علی» (خودم را تصحیح می‌کنم) تا پیش از ازدواج‌تان یکی ـ دو بار با پدر و مادرت مشروب سبک خورده بودی و با مواد مخدر کاملاً بیگانه بودی. امّا مدت کوتاهی بعد از ازدواج به پای منقل نشستی. این موضوع خیلی عجیب است. این‌طور نیست؟

ـ (مکث طولانی)... به خدا خودم هم نمی‌دانم چرا. اول‌اش با یکی ـ دو پک شروع شد و بعد دیدم که به‌اش عادت کرده‌ام.

* پرسیده بودم، آدمی با آن ویژه‌گی چه‌طور شد همان بار اول را امتحان کند؟ چه چیزی باعث آن شد؟

ـ گفتم که نمی‌دانم. هر چی فکر می‌کنم، جوابی برای‌اش پیدا نمی‌کنم...

* آیا از علاقه‌ات به «علی» بود؟

ـ شاید بود. شاید عشق چشمهایم را بسته بود و نمی‌توانستم فکر کنم. شاید فکر می‌کردم که او بدِ من را نمی‌خواهد... اصلاً نمی‌دانم چرا.

* یعنی تو به عنوان یک انسان بالغ هیچ مسئولیتی برای کاری که می‌کنی، قایل نمی‌شوی؟

ـ معلوم است که می‌شوم. تازه مگر شما هیچ وقت اشتباه نکردی؟

* چرا من هم بارها اشتباه کرده‌ام. امّا ما راجع به تو صحبت می‌کنیم و می‌خواهیم تصویر واقعی‌تری از زندگی تو داشته باشم؛ آن هم نه برای قضاوت کردن، بلکه برای آشنا شدن با ریشه‌ی مشکلی که زندگی تو را تباه کرده. البته اگر از یادآوری خاطرات گذشته ناراحت می‌شوی، می‌توانیم گفتگومان را به پایان ببریم و من مثل گذشته صرفاً شنونده باشم.

ـ نه، گفتگو را ادامه دهیم.

* پس مرا ببر به قلب یکی از دعوا مرافعه‌هاتان.

ـ اغلب، دعوای ما یک دقیقه هم نمی‌شد. مثلاً او بی‌مقدمه داد و هوار می‌زد و بعد از من می‌خواست که او را ببخشم. کارهایی از او سر می‌زد و بعد می‌نشست به گریه کردن. با گریه از من می‌خواست که او را ببخشم و قول می‌داد که دیگر هوار نزند.

* و تو او را می‌بخشیدی؟

ـ بارها او را بخشیدم.

* چون دوست‌اش داشتی؟

ـ (مکث طولانی و با بغض) اگر آن روزها «علی» می‌خواست بلایی سر خودم بیاورم، می‌آوردم. عشق گاهی چیز مسخره‌ای می‌شود... گفتم که؛ فکر نمی‌کردم او بدِ من را بخواهد. فکر نمی‌کردم او قصد آزارم را داشته باشد.

* آیا واقعاً او قصد آزارت را داشت و این کارها را آگاهانه می‌کرد؟

ـ فکر می‌کنم او بیمار بود و به مداوا احتیاج داشت. امّا او قبول نمی‌کرد که مریض است و پیش کشیدن همین موضوع مرافعه‌ی دیگری به پا می‌کرد.

*از کی پای دوستان «علی» به خانه‌تان باز شد؟ اصلاً دلیل آمدن‌شان چه بود؟

ـ چند باری که تنهایی کشیدیم، کم کم آنها هم آمدند. اوایل فقط جمعه شب‌ها می‌آمدند و بعداً هفته‌ای چند بار می‌شد.

* فقط تریاک می‌کشیدید؟

ـ اوایل فقط تریاک می‌کشیدیم. امّا بعداً محدودیتی نبود.

* هنوز هم نمی‌تواند درک کنم که دختری با روحیه‌ی تو چرا و چگونه به این نوع رابطه‌ها تن می‌داده؟

ـ ای کاش خودم می‌دانستم چرا. باور کنید وقتی دوستهای «علی» می‌رفتند، می‌رفتم حمام و ساعتها گریه می‌کردم. امّا قدرتی نداشتم خودم را کنار بکشم.

* در این زار زدن‌ها هیچ وقت به پدر و مادرت فکر می‌کردی؟ به کمک آنها فکر کردی؟

ـ همیشه به پدرم فکر می‌کردم و بیشتر گریه‌هایم به خاطر او بود. اگر او با من قهر نکرده بود، می‌رفتم و از او کمک می‌خواستم.

* پس به این موضوع فکر می‌کردی؟

ـ خیلی زیاد. از پدرم نمی‌ترسیدم، امّا روی دیدن‌اش را نداشتم. فکر کنم از او خجالت می‌کشیدم.

* تا چه مدتی دسته جمعی [مواد مخدر] می‌کشیدید؟

ـ تا پنج ـ شش ماه می‌شد. امّا هر چه جلو می‌رفتیم، فاصله‌ها کمتر می‌شد.

* تا این‌که «تفریح» جدیدی پیدا کردید: سکس دسته جمعی!

ـ (مکث طولانی) باور می‌کنید که از دفعه‌ی اول هیچ خاطره‌ای ندارم؟ امّا وقتی فیلم آن را دیدم، سرم گیج رفت و از حال رفتم. تا چند روز آن‌قدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند. چون بستری شدن‌ام چند روز طول کشید، پدر و مادرم به ملاقات‌ام آمدند. آنجا بود که فهمیدند مواد مخدر می‌کشم.

* تو به آنها گفتی یا بیمارستان به آنها گفت؟

ـ من که جرأت این کار را نداشتم. حتماً وقتی بی‌هوش بودم، آزمایش خون از من گرفته بودند و بیمارستان به آنها گفته بود. وقتی پدرم را در بیمارستان دیدم، پیر و شکسته به نظر می‌رسید. او که آدم محکم و با غروری بود، بیست و چهار ساعت گوشه‌ای نشست و حرفی نزد. و من با دیدن حالت او حالم بدتر شده بود.

* در آن موقع دلت می‌خواست پدرت چه برخوردی با تو داشته باشد؟

ـ واقعاً دلم می‌خواست سَرَم هوار بکشد و دستم را بگیرد و با خودش ببرد. امّا او، نه هیچ وقت دست روی من بلند کرده بود و نه سرم هوار کشیده بود. وقتی هم که رفت، فقط به صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت.

* در این مدت که تو را می‌شناسم، تقریباً هیچ وقت از مادرت صحبت نکردی. حرفهای تو گاهی با پدرت شروع می‌شود و با او تمام می‌شود. چرا؟

ـ چیزی درباره‌ی او ندارم که بگویم.

* حتماً نمی‌خواهی بگویی که او وجود خارجی ندارد؟! اصلاً بگو عکس‌العمل مادرت در بیمارستان چه بود؟

ـ هیچی! مثل همیشه تمام تقصیرها را به گردن پدرم گذاشت و گفت که او مرا به این روز انداخته. گفت که اگر او جلویم می‌ایستاد، این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

* برخورد با تو چگونه بود؟

ـ همان‌طور که با پدرم بود. همش موعظه کرد که انگار همه مقصر و گناهکارند، جز خودش. تازه او زیاد در بیمارستان نماند و به یک ساعت نکشید که به دیدن خواهرش رفت. غیب‌اش زد تا فردا، که آمد و پدرم را با خودش برد.

* رابطه‌ی تو با مادرت همیشه سرد بود؟

ـ سرد نبود. او به رابطه‌ی من و پدرم حسادت می‌کرد. تازه آن وقت‌هایی که خانه بودم، او هیچ وقت خانه نمی‌ماند و تمام کارهای خانه را پدرم می‌کرد.

* خب، رابطه با مادر که شکراب بود. با پدر هم قطع رابطه کرده بودی. خانه‌ی خودت هم وضع نابسامانی داشت. در آن زمان به تو چگونه می‌گذشت؟ آیا دوستی بود که با او درد دل کنی و از او کمک بخواهی؟

ـ بعد از آشنایی با «علی» اغلب دوستان دانشکده را از دست داده بودم. شاید آنها چیزی در «علی» می‌دیدند که من نمی‌دیدم. سومین روز بستری بودن‌ام در بیمارستان به «سودابه» زنگ زدم و از او خواستم به ملاقات‌ام بیاید. او از دوستان صمیمی‌ام بود که بعد از ازدواج با «علی» دیگر او را ندیده بودم. وقتی چشم «سودابه» به صورتم افتاد، مرا بغل کرد و مدتی گریست. بعد که آرام شدیم، تمام روز نشستیم و نقشه کشیدیم...

* یعنی تو ماجرای‌ات را برای او تعریف کردی؟

ـ آره، همه چیز را گفتم. و هر بار او می‌گفت: آخه تو چرا؟! و بعد بغض‌اش می‌ترکید و با هم گریه می‌کردیم. ما آن روز تصمیم گرفتیم از بیمارستان فرار کنیم و من برای مدتی پیش او بمانم. امّا چون ضعف داشتم و فشار خون‌ام پایین بود، هر بار می‌ایستادم، سرگیجه می‌گرفتم و فوراً روی تخت دراز می‌کشیدم.

* نظر «سودابه» راجع به وضعیت تو چه بود؟

ـ به خدا او گفت: اگر با «علی» بمانی، یا تو او را می‌کشی، یا او یک بلایی سرت می‌آورد. او می‌گفت: تنها راهی که داری باید از ایران خارج شوی... هیچی، ما تمام روز نشستیم و خیالاتی شدیم؛ نقشه کشیدیم که چطور می‌شود از ایران خارج شد.

* در مدتی که در بیمارستان بودی «علی» به ملاقات‌ات آمد؟

ـ نه، فقط یکی ـ دو بار تلفن زد. فکر کنم او می‌ترسید به بیمارستان بیاید. چون یک بار به او گفته بودم: اگر بیایی من همه چیز را به همه می‌گویم. شاید برای همین بود که ملاقات‌ام نیامد.

* بالاخره از بیمارستان مرخص شدی. بعد چه شد؟ کجا رفتی؟

ـ راهی نداشتم جز این‌که به خانه برگردم. ما تا چند روز اصلاً با هم حرف نمی‌زدیم. امّا بعد تصمیم گرفتم حرف آخرم را به‌اش بزنم. گفتم این‌طوری هر دوی ما تلف می‌شویم. گفتم، اگر خودت را عوض نکنی، می‌گذارم می‌روم؛ تقاضای طلاق می‌کنم. امّا همین که اسم طلاق را به زبان آوردم، شروع کرد به گریه کردن و به پای‌ام افتاد. همان‌طور که التماس می‌کرد، می‌گفت که می‌دانم اشتباه کردم و تو را آزار داده‌ام. امّا حتماً جبران می‌کنم و به‌ات قول می دهم همه چیز درست می‌شود.

* همه چیز درست شد؟

ـ تقریباً یک ماه زندگی‌مان روال عادی داشت، تا این‌که سر و کله‌ی دوستان «علی» دوباره پیدا شد. از آن وقت بدبختی‌ها دوباره شروع شد.

* در این یک ماه «آرام» آیا مواد مخدر مصرف می‌کردید؟

ـ فقط جمعه شب‌ها. امّا روزهای دیگر من طرف‌اش نمی‌رفتم. بعدها فهمیدم که همان مدت «علی» به خانه‌ی دوستان‌اش می‌رفت و آنجا بساط‌ اش را دایر می‌کرد.

* گفتی دوباره پای دوستان «علی» به منزل‌تان باز شد. چه‌طور این رابطه دوباره برقرار شد؟

ـ آنها اول زن‌هاشان را فرستادند و بعد خودشان آمدند. بعد از آن چیزی نگذشت که همان مسایل قبلی دوباره تکرار شدند.

* در صحبت‌هایی که پیش‌تر با هم داشتیم، حس من این بود که این بار تو مقاومتی از خودت نشان ندادی. مخالفت‌های تو بیشتر سطحی بود. چرا؟

ـ تا حدودی درست می‌گویید. در بیمارستان که بودم، فهمیدم زن تنهایی هستم. در آنجا متوجه شدم که تمام دوستانم را از دست داده‌ام و راهِ برگشت پیش پدرم هم بسته شده. برای همین بود که دوباره پیش «علی» برگشتم. یعنی خودم را ول کردم و به دست تقدیر سپردم. مثل آدمی که اراده‌اش را از دست داده باشد، شده بودم یک موجود بی‌اراده.

* فکر نمی‌کنی مواد مخدر در این قضیه دخالت داشت؟

ـ آن وقت نمی‌دانستم، امّا حالا می‌دانم که احتمالاً دخالت داشته. مواد مخدر چیزی در وجودم را تغییر داده بود که دیگر مقاومت نکنم.

* در آن دوره آیا معتاد بودی؟

ـ فکر نمی‌کنم، چون تفننی می‌کشیدم. امّا بعداً به‌اش معتاد شدم. طوری‌که اگر نمی‌کشیدم، بدنم به رعشه می‌افتاد و زجر می‌کشیدم.

* و گفتی با باز شدن پای دوستان «علی»، غیر از مصرف مواد مخدر، سکس دسته جمعی هم دوباره شروع شد.

ـ کمی بعد از آمدن‌شان دوباره شروع شد. امّا چیزی که تا مدتها نمی‌دانستم این بود که آنها فیلم‌هایی که می‌گرفتند را تکثیر کرده و می‌فروختند. روزی که این موضوع را فهمیدم به صورت «علی» تف کردم و گفتم: تف به غیرت‌ات!

* و عکس‌العمل «علی»؟

ـ او چاک دهانش را کشید و گفت: تو که با این همه آدم خوابیدی به غیرت و آبرو فکر می‌کردی که حالا داری از آن دم می‌زنی؟ بعد هم استدلال آورد که اگر این فیلم‌ها را نمی‌فروختند، پول مواد مخدر و مشروب از کجا تأمین می‌شد.

* اگر اشتباه نکنم در یازدهمین ماه ازدواج‌ات دوباره بیمار شدی و روانه‌ی بیمارستان.

ـ آره. این بار نزدیک به بیست روز بستری شدم. چند روز اول به خاطر مواد مخدر خیلی سخت گذشت و برای همین مرا به تخت بسته بودند. در آن وقت خیلی «دیپرس» بودم و برای همین قرص‌های ضد افسردگی به من می‌دادند. امّا چیزی که در آن بیست روز مرا ویران کرد، این بود که هیچکس به ملاقات‌ام نیامد. فقط روزی که می‌خواستم مرخص شوم «علی» آمد و مرا به خانه برد.

* یعنی تنهایی واقعی را آنجا تجربه کردی، آن هم کمتر از یک سال بعد از ازدواج‌ات؟

ـ آره. یادم هست آنقدر دلم برای خودم می‌سوخت که هر شب به حال خودم گریه می‌کردم.

* بالاخره از بیمارستان مرخص شدی. بعد چه شد؟

ـ آنقدر داغان بودم که همان دم در خانه با تمام قدرت تو گوش «علی» خواباندم. چون دیدم که بساط دیشب‌‌شان هنوز کف اطاق پهن است. طوری عصبانی بودم که اگر او عکس‌العملی نشان می‌داد، او و خودم را از طبقه‌ی چهارم به پایین پرت می‌کردم. امّا او به جز بدو بیراه گفتن کار دیگری نکرد.

* در این بستری شدن دوم تو در بیمارستان، پدر و مادرت به ملاقات‌ات نیامدند. چرا؟

ـ بعدها فهیمدم که وقتی پدرم آماده شده بود به تهران بیاید، مادرم به او گفت که اگر بروی، دیگر به این خانه برنمی‌گردی. یا من از اینجا می‌روم یا تو. و پدرم هر چه برای مادرم استدلال می‌کرد که او دخترمان است و به کمک ما احتیاج دارد، به گوش او نمی‌رفت. مادرم می‌گفت که من باعث سرشکسته‌گی خانواده هستم و اصلاً فراموش کرده که چنین دختری دارد.

* تو از کجا این موضوع را فهمیدی؟

ـ یکی از اقوام مادری‌ام این را برایم تعریف کرد.

* در سالگرد ازدواج‌تان به یکی از شهرهای ساحلی می‌روید تا زندگی‌تان را جمع‌و جور کنید. قول و قرارهایی با هم می‌گذارید و به چیزها و آدم‌هایی قسَم می‌خورید. امّا کمتر از یک ماه از بازگشت‌تان به تهران دوباره همه چیز به حالت اول‌اش برمی‌گردد. چرا؟

ـ (مکث)... راستش نمی‌دانم چه جوابی به‌تان بدهم. فقط می‌دانم که کنترل زندگی از دست‌مان خارج شده بود. هر تصمیمی که می‌گرفتیم، نمی‌توانستیم عملی‌اش کنیم. تا خرخره در کثافت بودیم و نه می‌توانستیم از آن خلاص شویم و نه کسی به کمک‌مان می‌آمد.

* آیا مصرف مواد مخدر در این بی‌ارادگی بی‌تأثیر نبود؟

ـ حتماً بود! اصلاً تمام بدبختی‌ها و در بدری‌های من در بیست و چهار ساعت از روز فقط برای نشئگی آخر شب بود. بعد از یک ساعت، دوباره به حمام می‌رفتم و در تنهایی به حال خودم گریه می‌کردم. در آن وقت به خودم قول می‌دادم که از فردا دیگر نمی‌کشم. امّا فردا همان چیزها دوباره تکرار می‌شد.

* یعنی تو از نحوه‌ی زندگی‌ات احساس بدی داشتی. این را می‌دانستی، امّا قدرت تغییر دادن‌اش را نداشتی؟

ـ دقیقاً همین‌طور بود. تازه بیش از این‌که از «علی» و دوستان‌اش متنفر باشم، از خودم متنفر بودم. از این‌که چرا نمی‌توانم از این کثافت خودم را خلاص کنم. امّا اعتیاد به هروئین و کراک شوخی نیست. آدم معتاد برای این‌که ترک کند، به کمک احتیاج دارد. امّا همه من را به حال خودم رها کرده بودند.  

* بالاخره کاری که نمی‌بایست می‌شد، شد. اتفاقی افتاد که مسیر زندگی‌ات را به کلی تغییر داد. در چاله‌ بودی و به چاه افتادی. ماجرا از چه قرار بود؟

ـ همان‌طور که قبلاً گفتم، قسمت زیادی از حادثه را اصلاً به خاطر نمی‌آورم (مکث طولانی) غروب جمعه ما نشئه بودیم و داشتیم فیلم نگاه می‌کردیم...

* یکی از فیلم‌های سکس دسته جمعی‌تان که تکثیر شده بود؟

ـ بله! که یهو یکی از دوستان «علی» گیر داد و چیزهایی گفت که حالم را گرفت. من هم لیوان چای داغ را به صورت‌اش ریختم. یک لحظه دیدم که زیر مشت و لگد او و زنش هستم. هر چه داد می‌زدم «علی» از جای‌‌اش تکان نمی‌خورد. در گوشه‌ای لم داده بود و خنده می‌کرد. وقتی دماغ و دهنم خونی شد، آنها کنار کشیدند و چند دقیقه‌ی بعد آنجا را ترک کردند. من مانده بودم و علی، و او هنوز روی یکی از پشتی‌ها لم داده بود. وقتی به دستشویی رفتم تا خون صورتم را بشویم، دیدم که دندان جلویم شکسته است. وقتی برگشتم و به «علی» ماجرا را گفتم، با خونسردی گفت: هر کی خربزه می‌خورد، پای لرزش هم می‌نشیند. این را که گفت، خون جلوی چشم‌ام را گرفت. هر چه در ذهنم بود، نثارش کردم و دلم می‌خواست خرخره‌اش را بجوم. در همان حال او بلند شد وبرای اولین بار طوری با مشت به صورتم کوبید، که سرم گیج رفت و به زمین افتادم. فقط یادم هست که با سرگیجه به آشپزخانه رفتم و کاردی برداشتم و به طرف علی هجوم آوردم. بعد از آن دیگر چیزی به خاطر ندارم.

* امّا پیش‌ترها به من گفته بودی که نزدیک جسد «علی» نشسته بودی و گریه می‌کردی.

ـ این مسئله مال نیمه‌های شب بود. یعنی از غروب که آن حادثه پیش آمد تا نصفه شب از خاطرِ من پاک شده. من از آن چند ساعت هیچ چیز به خاطر ندارم. شوکه شده بودم، بی‌هوش بودم، یا هر چیز دیگر، نمی‌دانم. فقط یادم می‌آید که در نیمه‌ی شب پای جنازه‌ی خونین «علی» نشسته بودم و گریه می‌کردم.

* بعد چه شد؟

ـ چند ساعت بعد حمام رفتم و بعد صبح خیلی زود با اتوبوس پیش پدرم رفتم. وقتی به خانه‌مان رسیدم، مادرم نبود. و من تمام ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. او چند باری به پیشانی‌اش زد، امّا چیزی نگفت. و بعد مرا به خانه‌ی یکی از اقوام مادری‌ام برد و از من خواست آنجا بمانم. در دو ـ سه هفته‌ای که من آنجا زندگی می‌کردم، هیچ وقت مادرم را ندیدم تا این‌که یک روز پدرم آمد و گفت که ترتیب سفرت به خارج را داده‌ام. بعد از چند روز من از ایران خارج شدم.

* فکر می‌کنم سؤال مسخره‌ای است: چرا در ایران نماندی؟ کاری که تو کردی در حالت عادی نبود و قتل عمد محسوب نمی‌شد.

ـ اگر می‌ماندم قصاص می‌شدم. کیس‌های سبک‌تر از من را اعدام کرده‌اند. آنجا که خارج نیست تا به حرف‌ات گوش دهند و دادگاه عادلانه‌ای داشته باشی. اگر مانده بودم، حتماً قصاص می‌شدم.

* می‌دانی؟ در این مدتی که تو را می‌شناسم، می‌دانم که بارها قصاص شدی. خودت، خودت را قصاص کردی. شرایطی که در آن زندگی ‌کردی، تو را قصاص کرده. فرق این جهنمی که در آن زندگی کرده‌ای، با آن جهنمی که ازش فرار کردی، چیست؟

ـ شاید برای آدمی مثل من هر دو تایش جهنم باشد. امّا در این‌جا کسی نبود که به من بگوید چه بپوش، کجا برو، چه کار نکن...

* به صورتم نگاه کن و همین حرف‌ات را تکرار کن. در این حدود دو سال آیا تو اجازه داشتی که رابطه‌هایت را خودت تنظیم کنی؟ کجا بروی و شب را کجا به صبح کنی؟ تا جایی که می‌دانم تنها تصمیمی که در این مدت خودت گرفته‌ای، همین فرارت از این خراب شده است.

ـ (مکث طولانی) درست می‌گویید. تازه این تصمیم هم پیشنهاد شما بوده و من از انجام‌اش وحشت دارم...

* وحشت تو از این تصمیم نیست؛ از خودت است. موادر مخدر هنوز سرنوشت امروز و فردای تو را رقم می‌زند. برای این‌که آن را تأمین کنی هر کاری بوده، کردی. البته من تو را سرزنش نمی‌کنم. فقط می‌خواهم بگویم که با این گرد سفید آسمان تو همه جا به همین رنگ است.

* شما می‌دانی که حداقل یک بار تصمیم به ترک گرفتم و چند هفته به طرف‌اش نرفتم. امّا این کار به تنهایی نمی‌شود... کمک لازم دارد. آدم، همدم می‌خواهد. تازه همدم که داشتی، سیستم باید به تو کمک کند تا ترک‌اش کنی.      

* امّا من در یک برهه این شرایط را برای تو فراهم کردم. و خودت می‌دانی که این کار ساده‌ای نبود. امّا تو دو هفته‌ی بعد تمام رشته‌ها را پنبه کردی. از جایی که بستری بودی، شبانه فرار کردی.

ـ راست می‌گوئید. من فرصت‌های زیادی را از دست داده‌ام. امّا به من حق بدهید که آدم بی‌هویت، آدمی که در اجتماع جایی ندارد، آدمی که اصلاً داخل آدم نیست، همیشه نمی‌تواند تصمیم منطقی بگیرد.

* می‌دانم! گذشته را با همه‌ی سختی‌ها و دردهایش باید فراموش کرد. حداقل جای جدیدی که می‌روی، فرصت سوزی نکن. زندگی آنقدرها هم که فکر می‌کنی تیره و تار نیست. مشکل اصلی تو این است که همه چیز را آماده می‌خواهی. و اگر آن چیز فراهم نشد، به آب و آتش می‌زنی. از خودت مایه می‌گذاری؛ خود زنی می‌کنی.     

خودت می‌دانی که اهل پندر و اندرز دادن نیستم. امّا به جای جدیدی که می‌روی (و خوب می‌دانی که این رفتن به سادگی نبوده) حداقل به قول‌هایی که به خودت دادی ـ من را فراموش کن ـ فکر کن. یک ماه، دو ماه، شش ماه سختی بکش. امّا روی پای خودت بایست و آویزان کسی نشو.

امیدوارم به جایی نرسی که حتا اگر بخواهی، فرصتی برای جبران نداشته باشی. و تو خوب می‌دانی از کجا صحبت می‌کنم. من نمونه‌های زیادی از بچه‌ها را برایت تعریف کرده‌ام.

ـ این بار تصمیم‌ام را گرفته‌ام، مطمئن باشید. اگر نشد، به قول دوم‌ام عمل می‌کنم. (با خنده) امّا امیدوارم دوباره شما را ببینم!

 

*       *       *

 

[1] این گفتگو که بیشتر جنبه‌ی درد دل و خداحافظی داشته، بیش از دو ساعت طول کشیده است. اظهار نظرها طولانی و در اجزاء گفته شده، و نیز به خاطرات و خطرات بیشتری در داخل و خارج اشاره شده است. امّا برای تهیه‌ی هشت صفحه متن کتبی، گفتگو را می‌بایستی به بیست و پنج دقیقه تقلیل می‌دادم. با این حال سعی شده که در حال و هوای گفتگو تغییر محسوسی ایجاد نشود. فقط اسامی مورد اشاره حذف یا تغییر یافته‌اند. 

           

تاریخ انجام مصاحبه:  28 ژوئن  2008

تاریخ انتشارمصاحبه: 31 اوت  2008

 

منبع:www.goftogoo.net


*اوراسیا؛امپراطوری روسیه و حکومت اسلامی ایران گفتگو با «سیروس بهنام»  [2013 Oct] 
*انتقاد به «خود» مان نیز!؟ گفتگو با کریم قصیم  [2013 Sep] 
* به گفته ها و نوشته ها شک کنیم!  [2013 Jul] 
*استبداد سیاسی؛ فرهنگ استبدادی، انسان استبدادزده گفتگو با ناصر مهاجر (مستبد و دیکتاتور چگونه ساخته می شود) [2013 Jun] 
*کشتار زندانیان سیاسی در سال 67؛ جنایت علیه بشریت- گفتگو با رضا بنائی (در حاشیه کمپین «قتل عام 1۹88») [2013 Jun] 
*رأی «مردم»، ارادۀ «آقا» و نگاه «ما» (در حاشیه «انتخابات» ریاست جمهوری در ایران) [2013 May] 
*جبهه واحد«چپ جهانی» و اسلامگرایان ارتجاعی، گفتگو با مازیار رازی  [2013 May] 
*«تعهد» یا «تخصص»؟- در حاشیه همایش دو روزه لندن- گفتگو با حسن زادگان  [2013 Apr] 
*انقلاب 1357؛ استقرار حاکمیت مذهبی، نقش نیروهای سیاسی- گفتگو با بهروز پرتو  [2013 Apr] 
*بحران هویت- گفتگو با تقی روزبه  [2013 Mar] 
*چرا «تاریخ» در ایران به اشکال تراژیک تکرار می شود؟ گفتگو با کوروش عرفانی [2013 Feb] 
*موقعیت چپ ایران در خارج کشور (2) / گفتگو با عباس (رضا) منصوران  [2013 Feb] 
*موقعیت «چپ» در ایران و در خارج کشور(1) /گفتگو با عباس (رضا) منصوران  [2013 Jan] 
*انشعاب و جدایی؛ واقعیتی اجتناب ناپذیر یا عارضه ای فرهنگی / گفت‌وگو با فاتح شیخ   [2013 Jan] 
*بهارانه با اظهارنظرهایی از حنیف حیدرنژاد، سعید افشار [2012 Dec] 
*مصاحبه های سایت «گفت و گو» و رسانه‌های ایرانی و در حاشیه؛ گفتگو با سیامک ستوده [2012 Dec] 
*بن بست«تلاش های ایرانیان» برای اتحاد؟! (در حاشیه نشست پراگ) گفتگو با حسین باقرزاده  [2012 Dec] 
*اتهام زنی؛ هم تاکتیک، هم استراتژی (در حاشیه ایران تریبونال)- گفتگو با یاسمین میظر  [2012 Nov] 
*ایران تریبونال؛ دادگاه دوم گفتگو با ایرج مصداقی  [2012 Oct] 
*لیبی، سوریه... ایران (۲)/ گفتگو با مصطفی صابر   [2012 Sep] 
*لیبی، سوریه... ایران؟/ گفتگو با سیاوش دانشور  [2012 Aug] 
*مقوله «نقد» در جامعه تبعیدی ایرانی؛ گفتگو با مسعود افتخاری  [2012 Jul] 
*(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند) گفتگو با رویا رضائی جهرمی  [2012 Jul] 
*ایران تریبونال؛ امیدها و ابهام ها گفتگو با اردوان زیبرم  [2012 Jul] 
*رسانه های همگانی ایرانی در خارج کشور؛ گفتگو با رضا مرزبان  [2012 Jun] 
*مستند کردن؛ برّنده ترین سلاح گفتگو با ناصر مهاجر  [2012 Jun] 
*کارگران ایران و حکومت اسلامی؛ گفتگو با مهدی کوهستانی   [2012 May] 
*سه زن، گفتگو با سه زن پناهنده ایرانی  [2012 Apr] 
*بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی  گفتگو با مسعود افتخاری [2012 Mar] 
* صرّاف های غیرمجاز ایرانی در بریتانیا   [2012 Mar] 
*اتحاد و همکاری؛ ‌چگونه و با کدام نیروها؟ گفتگو با تقی روزبه  [2012 Mar] 
*پوشه های خاک خورده(۵) مافیای سیگار و تنباکو  [2012 Feb] 
*«چپ ضد امپریالیسم» ایرانی؛ گفتگو با مسعود نقره کار  [2012 Feb] 
*حمله نظامی به ایران؛ توهم یا واقعیت؛ گفتگو با حسین باقرزاده  [2012 Feb] 
*پوشه های خاک خورده(۳)  تلّی از خاکستر- بیلان عملکرد فعالان سیاسی و اجتماعی [2012 Jan] 
*پوشه های خاک خورده(۲) پخش مواد مخدر در بریتانیا- ردّ پای رژیم ایران [2012 Jan] 
*پوشه های خاک خورده(۱) کالای تن- ویزای سفر به ایران [2012 Jan] 
*زندان بود؛ جهنم بود بخدا ، ازدواج برای گرفتن اقامت  [2011 Sep] 
*گفتکو با کوروش عرفانی، فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی...(بخش دوم)  [2011 Sep] 
*فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی؛ غلبه بر استبداد- گفتگو با کوروش عرفانی  [2011 Sep] 
*حکومت استبدادی، انسان جامعه استبدادی، گفتگو با کوروش عرفانی  [2011 Aug] 
*چرا حکومت اسلامی در ایران(۳) گفتگو با «زهره» و «آتوسا»  [2011 Aug] 
*چرا حکومت اسلامی در ایران(۲) گفتگو با مهدی فتاپور  [2011 Jul] 
*چرا حکومت اسلامی در ایران؟ گفتگو با علی دروازه غاری  [2011 Jul] 
*رخنه، نفوذ، جاسوسی (۲) گفتگو با محمود خادمی  [2011 Jul] 
*رخنه، نفوذ، جاسوسی گفتگو با حیدر جهانگیری  [2011 Jun] 
*... و چه نباید می کردیم- گفت و گو با ایوب رحمانی  [2011 Jun] 
*پناهجویان و پناهندگان ایرانی(بخش آخر) گفتگو با محمد هُشی(وکیل امور پناهندگی)  [2011 May] 
*پناهجویان و پناهندگان ایرانی (۲) سه گفتگوی کوتاه شده  [2011 May] 
*پناهجویان و پناهندگان ایرانی(۱)، گفتگو با سعید آرمان  [2011 May] 
*حقوق بشر، گفتگو با احمد باطبی  [2011 May] 
*سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟ گفت‌وگو با کوروش عرفانی  [2011 Mar] 
*سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟ گفتگو با عباس منصوران  [2011 Mar] 
*سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟، «پنج گفتگوی کوتاه شده»   [2011 Feb] 
*سرنگونی حکومت اسلامی... چگونه؟ گفتگو با رحمان حسین زاده  [2011 Feb] 
*سرنگونی... چگونه؟، گفتگو با اسماعیل نوری علا  [2011 Jan] 
*ما و دوگانگی‌های رفتاری‌مان گفتگو با مسعود افتخاری  [2010 Dec] 
*ترور، بمبگذاری، عملیات انتحاری گفتگو با کوروش عرفانی  [2010 Dec] 
*اغتشاش رسانه‌ای گفتگو با ناصر کاخساز  [2010 Nov] 
*کاسه ها زیر نیم کاسه است گفتگو با م . ایل بیگی  [2010 Nov] 
*حکومت اسلامی، امپریالیسم، چپ جهانی و مارکسیستها, گفتگو با حسن حسام  [2010 Oct] 
*تحرکات عوامل رژیم اسلامی در خارج (۳) انتشار چهار گفتگوی کوتاه [2010 Sep] 
*تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج (۲)  تجربه هایی از: رضا منصوران، حیدر جهانگیری، رضا درویش [2010 Sep] 
*تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج کشور- گفتگو با حمید نوذری  [2010 Aug] 
*عملیات انتحاری، گفتگو با کوروش طاهری  [2010 Aug] 
*هوشیار باشیم؛ مرداد و شهریور ماه نزدیک است(۲)، گفتگو با مینا انتظاری  [2010 Jul] 
*سیاستمداران خطاکار، فرصت طلب، فاسد، گفتگو با مسعود افتخاری  [2010 Jun] 
*کارگر؛ طبقه کارگر و خیزشهای اخیر در ایران، گفتگو با ایوب رحمانی  [2010 May] 
*تریبیونال بین المللی : گفتگو با لیلا قلعه بانی  [2010 May] 
*سرکوب شان کنید! گفتگو با حمید تقوایی  [2010 Apr] 
*ما گوش شنوا نداشتیم، گفتگو با الهه پناهی  [2010 Apr] 
*خودکشی...، گفتگو با علی فرمانده  [2010 Apr] 
*تو مثل«ما» مباش!، گفتگو با کوروش عرفانی  [2010 Mar] 
*«تحلیل» تان چیست؟!، گفتگو با ایرج مصداقی  [2010 Mar] 
*شما را چه می‌شود؟ گفتگو با فرهنگ قاسمی  [2010 Feb] 
*چه چیزی را نمی دانستیم؟  با اظهار نظرهایی از: مهدی اصلانی، علی فرمانده، بیژن نیابتی، ی صفایی [2010 Feb] 
*۲۲ بهمن و پاره ای حرفهای دیگر; گفتگو با البرز فتحی  [2010 Feb] 
*بیست و دوم بهمن امسال گفتگو با محمد امینی  [2010 Feb] 
*تروریست؟! گفتگو با کوروش مدرسی   [2010 Jan] 
*چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است(۴) گفتگو با مسعود نقره کار  [2010 Jan] 
*چرا«جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است؟(۳), گفتگو با رضا منصوران  [2009 Dec] 
*چرا «جمهوری» اسلامی سی سال در قدرت است(۲), گفتگو با علی اشرافی  [2009 Dec] 
*چرا«جمهوری» اسلامی ایران سی سال در قدرت است؟ گفتگو با رامین کامران  [2009 Nov] 
*سایه های همراه، (به بهانه انتشار سایه های همراه) گفتگو با حسن فخّاری  [2009 Oct] 
*آغاز شکنجه در زندانهای رژیم اسلامی، گفتگو با حمید اشتری و ایرج مصداقی  [2009 Sep] 
*گردهمایی هانوفر, گفتگو با مژده ارسی  [2009 Sep] 
*گپ و گفت دو همکار, گفتگو با سعید افشار (رادیو همبستگی)  [2009 Sep] 
*«سخنرانی» نکن... با من حرف بزن  [2009 Aug] 
*«انتخابات»، مردم...(۷) (حلقه مفقوده) گفتگو با«سودابه» و «حسن زنده دل»  [2009 Aug] 
*«انتخابات»، مردم...(۶),(فاز سوم کودتا، اعتراف گیری), گفتگو با سودابه اردوان  [2009 Aug] 
*«انتخابات»، مردم...(۵) گفتگو با تقی روزبه  [2009 Jul] 
*«انتخابات»، مردم...(۴); گفتگو با رضا سمیعی(حرکت سبزها)  [2009 Jul] 
*«انتخابات»، مردم...(۳) گفتگو با سیاوش عبقری  [2009 Jul] 
*«انتخابات»، مردم...(۲) گفتگو با حسین باقرزاده  [2009 Jun] 
*«انتخابات»، مردم... / گفت‌وگو با حسین باقرزاده (۲)  گفتگو با حسین باقرزاده [2009 Jun] 
*«انتخابات»، مردم...؟! گفتگو با فاتح شیخ  و نظرخواهی از زنان پناهجوی ایرانی [2009 Jun] 
*پناهجويان موج سوم، گفتگو با علی شیرازی (مدیر داخلی کانون ایرانیان لندن)  [2009 May] 
*رسانه؛ به همراه اظهارنظر رسانه های«انتگراسیون»، «پژواک ایران»، «سینمای آزاد»، «ایران تریبون»، «شورای کار»  [2009 Apr] 
*گردهمایی هانوفر...؛ گفتگو با محمود خلیلی  [2009 Apr] 
*سی سال گذشت; گفت‌وگو با یاسمین میظر  [2009 Mar] 
*مسیح پاسخ همه چیز را داده! گفت‌وگو با«مریم»  [2009 Mar] 
*«کانون روزنامه‌نگاران و نویسندگان برای آزادی»؛گفت‌و گو با بهروز سورن  [2009 Feb] 
*تخریب مزار جانباختگان...حکایت«ما»و دیگران; گفت‌وگو با ناصر مهاجر  [2009 Feb] 
*همسران جان‌باختگان...گفت‌وگو با گلرخ جهانگیری  [2009 Jan] 
*من کماکان «گفت‌وگو» میکنم! (و کانون ۶۷ را زیر نظر دارم) [2009 Jan] 
*مراسم لندن، موج سوم گردهمایی‌ها، گفتگو با منیره برادران  [2008 Dec] 
*سرنوشت نیروهای سازمان مجاهدین خلق در عراق گفتگو با بیژن نیابتی [2008 Sep] 
*سرنوشت نیروهای سازمان مجاهدین خلق در عراق گفتگو با بیژن نیابتی  [2008 Sep] 
*اگر می‌ماندم، قصاص می‌شدم گفتگو با زنی آواره  [2008 Sep] 
*صدای من هم شکست  گفتگو با «مهناز»؛ از زندانیان واحد مسکونی  [2008 Aug] 
*بازخوانی و دادخواهی؛ امید یا آرزو  گفتگو با شکوفه‌ منتظری [2008 Jul] 
*«مادران خاوران»; گزینه‌ای سیاسی یا انتخابی حقوق بشری گفتگو با ناصر مهاجر [2008 Jul] 
*«شب از ستارگان روشن است» گفتگو با شهرزاد اَرشدی و مهرداد [2008 Jun] 
*به بهانۀ قمر... گفتگو با گیسو شاکری [2008 Jun] 
*دوزخ روی زمین- گفتگوی مجید خوشدل با ایرج مصداقی  [2008 Jun] 
*سردبیری، سانسور، سرطان... و حرفهای دیگر  گفتگو با ستار لقایی  [2008 Apr] 
*سردبیری، سانسور، سرطان... و حرفهای دیگر  گفتگو با ستار لقایی [2008 Apr] 
*بهارانه؛ پرسش‌هایی «خود»مانی با پروانه سلطانی و بهرام رحمانی  [2008 Mar] 
*«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (3)  گفتگو با حسن فخاری [2008 Feb] 
*ایرانیان لندن، پشتیبان دانشجویان دربند با اظهار نظرهایی از: جمال کمانگر، علی دماوندی، حسن زنده دل یدالله خسروشاهی، ایوب رحمانی [2008 Feb] 
*«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله (2)  [2008 Feb] 
*«فتانت»، فتنه‌ای سی و چند ساله  گفتگو با رضا (عباس) منصوران [2008 Jan] 
*کدام «دستها از مردم ایران کوتاه»؟ گفتگو با تراب ثالث [2008 Jan] 
*میکونوس گفتگو با جمشید گلمکانی (تهیه کننده و کارگردان فیلم)* [2007 Dec] 
*«انتخابات آزاد، سالم و عادلانه» در ایران اسلامی!؟ گفتگو با بیژن مهر (جبهه‌ی ملّی ایران ـ امریکا) [2007 Dec] 
*چه خبر از کردستان؟ گفتگو با رحمت فاتحی [2007 Nov]