ای عشق چهره آبی ات پيدا نيست. یادی از شکرالله پاک نژاد ، شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران (بخش نخست)
همنشین بهار
ای عشق چهره آبی ات پیدا نیست.
«فرد هالیدی»، استاد دانشگاه لندن، کتابی دارد به نام Arabian without sultans اعراب منهای سلاطین
که در صفحات ۴۸۷، ۴۸۸ و۴۸۹ (متن انگلیسی) به گروه فلسطین و شهید والامقام «شکرالله پاک نژاد» اشاره کرده است.
فرد هالیدی پس از اشاره به گروه فلسطین که شکری، ناصر کاخساز، مهندس حسن نیک داودی (که بر اثرشدت شکنجه جان سپرد)، مسعود بطحائی، ناصر رحیم خانی، عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، هدایت سلطان زاده، علیرضا نواب بوشهری، داود صلح دوست، بهرام شالگونی، سلامت رنجبر، محمد رضا شالگونی، محمد معزز، ابراهیم انزابی نژاد، ناصر جعفری، فرشید جمالی،... عتیقی، احمد صبوری و...، تشکیل داده بودند ــ قسمتی از دفاعیه شهید والا مقام شکرالله پاک نژاد را در کتاب اعراب منهای سلاطین میآورد:
I AM A MARXIST ــ LENINIST , AND I AM PROUD OF MY WAY OF THINKING. I USED TO BE A RELIGIOUS MAN , AND IN THE COURSE OF SOCIAL STRUGGLE , AS A MEMBER OF
من یک مارکسیست ــ لنینیست هستم و بداشتن چنین عقائدی افتخار میکنم. من قبلا یک فرد مذهبی بوده ام که در جریان مبارزه اجتماعی وارد جبهه ملی شدم. سالها در حزب ملت ایران که یکی از احزاب جبهه ملی و دارای عقائد ناسیونالیستی است، فعالیت کرده ام و بالاخره در همان جریان مبارزه اجتماعی پس از مطالعه و تفکر زیاد، پس از بارها دستگیری و زندان و تجربیات زیاد در عمل به این نتیجه رسیدم که سعادت ملت ایران و آزادی تمام بشریت تنها در سایه پرچم مارکسیسم لنینیسم، یعنی ایدئولوژی محروم ترین توده های مردم قابل وصول است...
آزادی این کلمه زیبا و دوست داشتنی را هیچ کس نمیتواند فراموش کند آزادی انسان از قید گرسنگی، بیسوادی و بی عدالتی، زور و استبداد، مفاهیم کهنه که حافظ منافع انسان بر علیه انسان است.
... چگونه میتوان در میان مردمی که در چنگال استبداد، گرسنگی، بیسوادی و وحشت اسیرند، احساس آزادی کرد؟
نظم سرمایه داری که در زیر سایه خود گرسنگان و ثروتمندان را یکجا اداره میکند، قانون سرمایه داری که بر این عدم تساوی حکومت میکند، اخلاق و اقتصاد سرمایه داری که این رابطه غیر طبیعی و غیر انسانی را تائید میکند... این ها و ارزش هائی از این قبیل در عصرما از بوی تعفن خود دماغ بشریت را آزار میدهد... تا زمانی که در روی زمین یک انسان زندانی یک انسان گرسنه یک انسان مظلوم یک انسان محروم یک انسان بی فرهنگ وجود داشته باشد، آزادی تنها یک کلمه تو خالی و بدون مفهوم است...
آنچه « شکری» در دادگاه ارائه داد، سند مشروعیت مبارزه قهرآمیز بر علیه رژیم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آنها عشق میورزید.
این افشاگری پرشور نه تنها در تمام ایران که در خارج نیز بر خلاف خواست ساواک صدا کرد و همه جا پیچید و « ژان پل سارتر» نیز متن کامل آن را در روزنامه فرانسوی «عصر جدید» منتشر نمود...
امیدوارم باز هم بتوانم در باره « شکری» این روح لطیف و بی قرار، که کار و صبر و عشق زندگیش بود، بنویسم. این جنوبی سیاه سوخته خونگرم که هر گاه نامردمی میدید به عشق پناه میبرد و این شعر شاملو را زمزمه میکرد که «ای عشق چهره آبی ات پیدا نیست.»
هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید.
دفاعیه شکرالله پاک نژاد، سند مشروعیت مبارزه قهرآمیز بر علیه رژیم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آن ها عشق میورزید.
این افشاگری پرشور که در داخل و خارج ایران مثل توپ صدا کرد و همه جا پیچید، شاه را نیز به واکنش انداخت و او با فرافکنی، امثال «پاک نژاد» را نجس نژاد می نامید.
در پائیز سال ۶۰ (اواخر آبان، یا اوائل آذر)، وقتی این شهید والامقام را به رگبار بستند، اسدالله لاجوردی نیز به نیابت آخوندهای بی عمامه و عمامه دار، در باره او که یکی از معدود مبارزانی بود که حرمت نهادن به گوهر مجرد آزادی را مقدم بر تحقق عملی آن میدانست، جار زد:
«اونکه شاه میگفت نجس نژاده، ما کشتیمش»...
آبان سال ۶۰، درزندان اوین، قبل از آنکه شکری را درطبقه پائین بند یک به اطاق شماره پنج بیآورند، «حامد شکنجه گر» به وی گفته بود:
«تو اومدی ثابت کنی خدا نیس می حالیت میکنم».
شکری به آرامی جواب داده بود:
«من نیامدم ثابت کنم خدا نیست. من یک مارکسیستم که برای آزادی مبارزه میکنم.»
پاک نژاد یکی از معدود مبارزانی بود که حرمت نهادن به گوهر مجرد آزادی را مقدم بر تحقق عملی آن میدانست. او با فروتنی و قلب مهربانش، با چشمانی که چون عقاب تیز و مانند کبوتر، معصوم بود ـ به انبار کبر و غرور «طاووسان علیین شده» می که عالم و آدم را در قیف تنگ پیشداوری های خود میریزند کبریت میزد.
او به جای آنکه مثل آنان تنها شیفته خویش باشد، عاشق مردم و مجذوب آسمان بود می بله آسمان با آفتاب و مهتاب و ستارگان و راز رازهایش.
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی،
در عشق آفتاب تو هم ـ خرقه» منی.
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست،
والله چه نکته هاست در این سینه گفتنی
از آنجا که دفاعیه پاک نژاد یک سند ملی است، خوب است همه آنچه در به اصطلاح دادگاه رژیم شاه گفته، آورده شود. وی در پایان دفاعیه اش آنجا که میگوید:
» مبارزه مردم ایران، برای کسب آزادی، برای گسستن زنجیرهای بردگی... تا پیروزی نهائی ادامه خواهد یافت.»،
دو جمله دیگر هم اضافه میکند که در برخی از متونی که این دفاعیه را چاپ یا درج نموده اند نیامده است. در آخر صحبتش در دادگاه پس از این جمله که «مبارزه تا پیروزی ادامه خواهد یافت.» میگوید:
«احمد صبوری خیانت کرده و فرهاد اشرفی و عتیقی ضعف نشان داده اند.»
راستی دفاعیه شکری چگونه بیرون آمد و به دست مردم رسید؟ یاد مبارز شریف، زندانی رژیم شاه، «یوسف آلیاری»، که او را نیز آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به دار آویختند ــ بخیر. یوسف با ریسک پذیری و شهامتی که تنها از یک عاشق و نه یک عاقل می بر میآید و در حالیکه جدا از ماموران، خبرچینان و پاشنه کشهای ساواک می نیز، همه جا و همه چیز را زاغ سیاه میپائیدند، تمام دفاعیه را ریزنویسی کرد و در پلاستیک کوچکی گذاشت، سپس قورت داد و از زندان بیرون آورد. بدین ترتیب یوسف دلیر،این امانت بزرگ را بدست مردم ایران سپرد و حقانیت و مظلومیت گروه فلسطین و نیز صحنه سازی های رژیم شاه را در مورد متهم کردن فرزندان ایران زمین به تیمور بختیار، و... ، فریاد زد.
یوسف آلیاری در ۲۳ مرداد سال ۶۳ به شهادت رسید، دانشجوی دانشگاه ملی و دوست و همدم راوی بهاران، کرامت الله دانشیان بود.
نا گفته نماند که مبارز فرزانه کرامت دانشیان نیز، تحت تاثیر شکرالله پاک نژاد بود. نه تنها کرامت، تمام زندانیان سیاسی که شکری را دیده و با او نشست و برخاست داشتند، حتی امثال رفسنجانی، انواری، جواد منصوری و مروی سماورچی و... در درون خویش به او احترام میگذاشتند و من شاهد بودم که نه تنها نمایندگان صلیب سرخ، که حتی مقامات ساواک و شهربانی نیز با پاک نژاد، با عزت و احترام برخورد میکردند.
کرامت الله دانشیان وقتی مجددا دستگیر میشود و درسلول شماره ۱۶ اوین به کمک مورس با « شکری» گپ میزند... سراپا شور و هیجان شده و کم کم به یاد گذشته همراه با وی زمزمه میکند:
هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید ، پرستو به بازگشت بزد نغمه امید. به جوش آمده ست خون درون رگ گیاه...
بعد از انقلاب شکری در نوشته ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر دیکتاتور»، از جمله به خاطراتی در مورد کرامت الله دانشیان اشاره میکند. این نوشته در مجموعه ای با عنوان «فرهنگ نوین» اوایل انقلاب چاپ شده است.
بام بام، تق تق، شکری سلام، من کرامت دانشیان هستم.
با ترانه «هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر دمید.»، و خاطره «ای عشق چهره آبی ات پیدا نیست.»، شکرالله پاک نژاد، آن جان شیفته، گرد و غبار زمانه را به کنار زد و با شرم شرقی و لبخند همیشگی اش پیش آمد و گفت: سلام، سلام می...
***
داستان « شکری » را پی میگیریم.
سال ۱۳۵۹، ویژه نامه کرامت الله دانشیان در مجموعه ای دو جلدی با عنوان « فرهنگ نوین»، منتشر شد. علاوه بر خاطرات یوسف آلیاری در مورد کرامت و نیز، مقاله ای با عنوان «عاشق شوریده توده ها» از مصطفی شعاعیان، و...، در این مجموعه، شکرالله پاک نژاد نیز در مورد کرامت مقاله ای با عنوان «دفاع از مردم در برابر دیکتاتور»، نوشته است که به آن قسمت از مقاله که در اختیار دارم، اشاره میکنم. شکری مینویسد:
... تازه چشم هایم گرم شده بود که صدای ضربه های روی دیوار مرا از جا پراند، حدود پنج ماه میشد که این صدای دلنشین را نشنیده بودم. از وقتی که چهار تا از پنج سلول دست چپ را به معتادین اداره (ساواک) داده و توی هر کدام دو، سه نفر خودی چپانده بودند، ارتباطم با دنیای خارج به کلی قطع شده بود و حالا پس از این مدت، باز صدای مورس بود که از آن سوی دیوار، از توی دستشوئی میآمد:
بام بام، تق تق ــ دو بلند، سه کوتاه، شکری سلام، من کرامت دانشیان هستم.
آن قدر به هیجان آمده بودم که چند بار جواب را غلط زدم. پریده از خواب به جای شروع برنامه قدم زدن بی انتهای بعد از ظهر، در اطاقی به طول دو و نیم متر، تماس با یکی از بچه های قدیمی و بعد لابد با یک دنیا خبر، هر خبر را هم ساعتها مزمزه کردن، جویدن و با تمام ذرات وجود جذب کردن...
شماره اتاقش ۱۶ بود، اولین سلول از سلولهای دست چپ.
معلوم شد صدای سرفه هائی که در این دوره امان مرا بریده بود از کرامت است...
دوره اول بازجوئی اش تمام شده و سخت سرما خورده و مریض بود. تازه امروز صبح از توی سوراخ پنجره مرا وقت رفتن به دستشوئی دیده و بلافاصله سعی کرده بود تماس بگیرد اما نتوانسته بود. حالا در سلولش تنها بود اما با آمدنش تنهائی من هم به پایان رسیده بود... کرامت را به زودی جا به جا کردند. صدای سرفه هایش از انتهای قسمت پانزده تائی میآمد.
وجود هنرمندان سرشناس توی بند، از شدت فشار کاسته بود، بچه ها از آن سوی بند به هر ترتیب شده، اخبار را به من که در این سو تنها بودم میرساندند.
یکی از روزها صبح زود داشتم ورزش میکردم که در سلول آهسته باز شد و ناگهان کرامت آمد توی سلول می او به بهانه نظافت و کشیدن تی به این طرف آمده بود... وقتی تعجب مرا دید با خنده گفت: امروز نگهبان، «زینال» است.
از قرار معلوم «زینال» ناظر بازجوئی هایش بوده و تحت تاثیر قرار گرفته بود و ستایشش را به این گونه ابراز میکرد. ستایش زندانبان از مقاومت زندانی، جزء بقایای فرهنگ فئودالی تیمور بختیار و ساقی (شکنجه گر) بود که هنوز در رفتار تک و توکی از زندانیان قدیمی به چشم میخورد...
کمون چپی ها در زندان شماره ۳ که تشکیل شد، بیشتر به او نزدیک شدم اما تا روز دعوای «علی چینی بند زن»، درست او را نشناخته بودم. این بابا از آن ایادی دایره زندان بود که برای فرسوده کردن اعصاب زندانیان سیاسی به داخل بندها میفرستادند.
این تیپ زندانیان با حادثه آفرینی های مداوم موجب مزاحمت و سلب آسایش بچه ها را فراهم میکردند. علی از همان آغاز ورود با دیوانگی های خود آینده پر ماجرائی را نوید میداد و به زودی امنیت بند را بکلی از بین برد.
بچه ها وقتی از کنارش میگذشتند حریم نگاه میداشتند و مواظب بودند تا به آنها حمله نکند. به نظر بچه ها راه دفع شر علی و خنثی سازی نقشه زندان بانان، محبت به او و جذبش به داخل کمون بود. بالاخره هم او را دعوت کردند و از آن پس بار نگهداریش افتاد روی دوش «مهدی»، مدیر مهربان کمون که با صبر ایوبش از غوره، حلوا درست میکرد و بچه ها هم به هر نحو که شده بی نظمی هایش را تحمل میکردند. تا اینکه یک روز « فریدون» دائی کوچک بیژن جزنی سر سفره به وقاحت او مختصر اعتراضی کرد. اعتراض همان و پریدن علی از سر جایش همان، تا آمدند بچه ها بجنبند «علی بند زن»، عینک فریدون را به طرفی و خودش را به طرف دیگر پرت کرده بود... و... سپس مثل تیر شهاب از جا پرید و از روی کمد جلوی در، شیشه آب را قاپید، ته آنرا محکم به زمین زد و با شیشه شکسته به جان جمعیت افتاد.
پاسبان ها خود را کنار کشیدند می و «علی بند زن»، به هر کس که جلوی دستش بود، حمله میبرد و با شیشه سر و روی او را پاره پوره میکرد. نفس کش میطلبید و به زندانیان سیاسی دشنام میداد.
در عرض یک دقیقه پنج شش نفر را خونین و مالین کرد. کسی یارای نزدیک شدن به او را نداشت، به نظر میرسید زندانیان سیاسی جنگ را باخته اند که در این صورت زندان جهنم میشد.
در میان بهت ترس آلود زندانیان، ناگهان کسی از پیچ راهرو گذشت و برق آسا به طرف علی خیز برداشت. مشت اول را که به زیر چشمش زد، شیشه شکسته از دستش افتاد. با مشت دوم «کرامت»، علی صورتش را بین دو دست گرفت و ناله اش بلند شد.
مشت های بعدی «کرامت» که مثل باران فرود میآمد، علی را تا کرد. هجوم ناگهانی بچه ها به وسیله پاسبان ها مهار شد. زندانیان سیاسی جنگ را نباخته بودند و این همه از وجود «کرامت» بود...
کرامت، در دادگاه از جنبش نوین انقلابی صحبت کرد. چیزی که امروزه اغلب به عنوان آنارشیسم خرده بورژوائی از آن یاد میشود.
آیا پذیرش شکنجه و مرگ با چنان شجاعت و مقاومتی میتوانست از قید اندیشه ی متعالی آزاد باشد؟ لابد بحث بر سر سازمان یافتگی این اندیشه است. کرامت... در جریان خود به خودی جنبش روشنفکران، در کنار عناصر و گروه هائی قرار داشت که خود را مارکسیست میدانستند، اما اوهم مثل بیشتر آنان در آثار مارکس تعمق نکرده بود و راه رشد لنینی را از راه رشد «اولیانفسکی» تشخیص نمیداد و روی این گونه مسائل با دیگران مرزبندی نمیکرد.
او در جهان مجردات، مکانی برای خود نمیشناخت. او در ایران دوره شاه زندگی میکرد و از مارکسیسم، مبارزه را میفهمید...
آه که چقدر این معلم روستائی باریک اندام کم حرف شیرازی، که به فرهنگ آذری هم عشق میورزید، صمیمی و متواضع بود... چنگ در آسمان افکند، هنگامی که خونش فریاد و دهانش بسته بود...عاشقان چنینند. کنار شب خیمه بر افراز، اما چون ماه برآید، شمشیر از نیام برآر و درکنارت بگذار»
گرچه در نهایت از درون شب تار، میشکوفد گل صبح - اما، در دنیای پر از نمرود کنونی که عقل به تبعید گاه رفته، ابتذال به میدان آمده وهر روز و هرساعتش، «ابراهیم» ی به آتش میرود، رنج و شکنج آدمی، و قصه شکری، این کارون پر شور و نشاط، به سر نمیرسد می
پاک نژاد به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد.
بسیارند کسانیکه حتی وقتی حاضرند هم حضورندارند می گوئی حس نمیشوند، نیستند، اما برخی وقتی غایب اند هم هستند، بیش تر حاضرند.
شکری نیز، گرچه اکنون نیست، اما بیشتر از همیشه، حضور دارد.
او مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجیح داد، راهی بیابان عشق شد و به آتش مقاومت میهن اسیرش سلام کرد، شمع های شبانه ای چون او که خوش و بی پروا میسوزند تا روشنی بخش محفل دیگران باشند، ناظر بیدار زمانه، وشاهد عصر خویش اند.
----------------
یکی از نقاط عطف در زندگی سیاسی شکرالله پاک نژاد، جریانی است که در ایران به گروه فلسطین مشهور شده است.
البته تعداد دستگیری ها بسیار بیشتر از ۱۸ نفری است که در دادگاه با شکری دیده میشوند. حتی یکی از دانشجویانی که در دانشکده پلی تکنیک تهران درس میخوانده نام مهدی سامع را نیز میبرد و ایشان را هم به مدت ۶ ماه بازداشت میکنند.
گروه فلسطین نه یک تشکل یکپارچه، بلکه ترکیبی از گرایشات گوناگون مارکسیستی بود و افرادی هم که به این نام معروف شدند، به معنی دقیق کلمه همگن و همدل و هم آواز نبودند و چه بسا دست تصادف و بازی های سرنوشت می برخی را به سوی امثال شکری و کاخساز و... هل داده بود...
راستی اهمیت این گروه در چه چیزی است؟ میدانیم که پس از بگیر و ببندهائی که از کودتای ۲۸ مرداد به بعد هم ادامه داشت و پس از اوضاع قمر در عقرب و سوت و کوری که نفسها را در سینه حبس میکرد، برخلاف قهرمانانی چون منوچهر مختاری و مرتضی کیوان و وارطان و بازماندگان سازمان نظامی (حجری ـ شلتوکی ـ عموئی ـ باقرزاده...)، و نظائر شاهرخ مسکوب و...که مقاومت کردند، سران حزب توده و امثال یزدی و بهرامی جاخالی داده، سازش کنان، بذر یاس و بریدگی پاشیدند.
در این وانفسا، ساواک اولدوروم مولدوروم و نسق گیری میکرد و رمالان و مداحان بی دردی که با مضمون پیام قهرمانان عاشورا بیگانه بودند وهمه شخصیت شان ریش و شکم شان بود و از موضع مادون سرمایه داری به پر و پای رژیم شاه میپیچیدند ـ با علم و کتل و تعزیه و تکیه و منبر و محراب و نوحه و دروغ و دغل وهزار پدر سوخته بازی به میدان میآمدند.
برای ایجاد نظمی پویا و نوین نبود که آخوندها ساز مخالفت با رژیم پیشین را میزدند. ضدیت بسیاری از آنها با رژیم شاه نیز نه از موضع انقلابی و ترقی خواهانه، بلکه از جمله به دلیل سلطه آنچه رژیم پهلوی مدرنیسم می مینامید ــ بود که رنجش بزرگی از دنیای جدید را در بین طبقات سنتی ایجاد کرده بود.
حوزه های علمیه در آن زمان نیز غرقه در «سیوطی» و «وسا ئل» و «مکاسب» و... بود و در ظلمت شبانه آن روزگار، «لمعه» و نوری نمیتابید.
حد اکثر درکی که ازپدیده های نو و مسائل مستحدثه وجود داشت، نه پیمان استعماری «سنتو»، نه آرتیست بازی های سیاسی و خیمه شب بازی های انتخاباتی، نه قراردادهای ننگینی که رژیم شاه با آمریکا و انگلیس میبست، نه تراژدی فلسطین و ویتنام، نه کنسرسیوم غارتگر نفت، نه جنایات ساواک شاه که بهترین فرزندان مردم را زیر شکنجه میکشتند... که مسائلی چون چگونگی بر گزاری نماز در قطب شمال و جنوب که ۶ ماهه شب و ۶ ماه روز است و کیفیت غسل در زیر دوش به جای خزینه بود.
خیلی که هنر میکردند مانند حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ ناصرمکارم شیرازی با تشخیص درست سمت باد می پس از ۲۸ مرداد و شهادت امثال دکتر فاطمی و سیامک وخسرو روزبه، در رد تکامل، و ماتریالیسم، کتاب « فیلسوف نما ها « را نوشته، جایزه بهترین کتاب سال را از طرف دربار شاه به حود اختصاص میدادند می
پس از ۱۵ خرداد ۴۲ صدای خمینی را هم خوابانده، همچنین جمعیت موتلفه، حزب ملل اسلامی، نیروهای ملی مذهبی که با جبهه ملی سوم و نهضت آزادی فعالیت میکردند و گروه پرویز نیکخواه و...همه و همه دستگیر شده، یا مانند آیه الله طالقانی در فشاربودند.
دکتر شریعتی نیز هنوز «دستهائی برای بوسیدن و دستهائی برای گرفتن»، را افشا نکرده بود.
در این ظلمت شبانه که به قول مهدی اخوان ثالث «در مزارآباد شهر بی تپش»، وای جغدی هم به گوش نمیرسید، گروه فلسطین چون ستاره تابناکی در آسمان ایران زمین درخشید.
فراموش نکنیم که وقتی در سال ۱۳۴۸ شکرالله پاک نژاد از خویش آوندی با جنبشهای آزادیبخش و خلق محروم فلسطین، و ازمبارزه قهرآمیزی که ستم و سرکوب رژیم شاه تحمیل کرده بود سخن میگفت، پیش از بهمن ۴۹ و ماجرای سیاهکل، و قبل از ورود عملی مجاهدین خلق به صحنه و اسارت شهید محمد حنیف نژاد و یارانش بود.
***
اما شکری که بارها و بارها دستگیر شده بود، آخرین بار (در زمان شاه) چگونه به اسارت در آمد؟
ساواک پس از پی بردن به فعالیت دامنه دار گروه فلسطین به کمک جاسوسان کارکشته ای چون « عباس شهریاری» و خوش خدمتی های افراد زبون، آنها را زاغ سیاه میپاید و تا حدود زیادی سرنخ این جریان را بدست میگیرد تا حدی که رابط جنوب «شهید حسین ریاحی» را قانع میکند که برای خروج مبارزین بجای مسیر پر خطر ودور و درازی که به کمک عشایر در گذشته استفاده میشد، راه خروج از مرز شلمچه را که هم کوتاه تر و هم ماشین روست، برگزیند و به قول مامور ساواک که به ریاحی گفته بود:
«لقمه را دور سر نچرخانند.» و چنین شد، غافل از اینکه تنها در هندسه اقلیدسی، کوتاه ترین راه، راه مستقیم است می...
رابطین گروه که غالبا خود ساواکی ها بودند، افرادی را که میخواستند از جنوب به عراق و از آنجا به فلسطین بروند، تحویل میگرفتند و بعد کَت بسته از لب مرز به زندان اوین و قزل قلعه و... میفرستادند و جالب اینکه از قول همه با مثلا رمز اطلاع میدادند که ما سالم رسیده ایم می خیال تان جمع باشد، نفرات بعدی بیایند.
ساواک آگاهانه رابطین تهران و جنوب، یعنی حسین ریاحی و بهروز ستوده را دستگیرنکرده و برای تله گذاری بیشتر راحت گذاشته بود تا همین طوربه کار خود ادامه دهند.
تا این زمان حدود ۱۰ نفر به تور افتاده و شکنجه گرانی چون یوسفی،عضدی (ناصری) وحسین زاده (عطارپور) و... در پوست خود نمیگنجند.
وقتی نوبت شکری میرسد وی یک رمز جداگانه نیز با حسین ریاحی میگذارد وآن اینکه اگر سالم به آنسوی مرز رسید، خودکارش را هم به قاچاقچی میدهد تا به او (ریاحی) بدهد. اگر قاچاقچی خودکارمخصوص شکری را نداد معلوم میشود همه در دام ساواک افتاده ودستگیر شده اند.
با ابتکار شکری، بهروز ستوده و حسین ریاحی از تور ساواک گریخته و راهی فلسطین میشوند.
شکرالله پاک نژاد را پس از آنکه یک هفته در مستراح زندان شهربانی آبادان به بند میکشند، به قزل قلعه میآورند. بازجویانی که از خودشیرینی امثال احمد صبوری (احمد مائو) وعبدالرضا نواب بوشهری و... دهانشان آب افتاده بود، در مقابل شهید والامقام شکرالله پاک نژاد عملا زانو زدند و بعدها هم که شکنجه گر معروف «حسین زاده»، دم گرفت که لچک به سر میکنم اگر پاک نژاد را به ندامت تلویزیونی نکشانم، حسابی رویش کم شد و سرجای خودش نشست. آقای حسین زاده که هم اکنون نیز در قید حیات است، خوب میداند دقیقا از چه چیز حرف میزنم.
بازوی چرخ بشکندش بیضه درکلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
رژیم شاه که به ادا و اطوارهای دموکرات منشانه نیاز داشت و تصور هم نمی کرد که در یک دادگاه علنی همه کاسه کوزه هایش بهم بریزد، به پخش جزوه ای با عنوان «حقائق، شایعه سازان را رسوا میکند.»، همچنین اراجیفی چون «محاکمه نوکران تیمور بختیار و سرسپردگان عراق» و... پرداخت، اما هر کاری که کرد به ضد خودش مبدل شد و مظلومیت و حقانیت مبارزین فداکاری چون شکری، تیغ نیرنگ و ریایش را از کارائی انداخت.
همانطور که در بخش های پیشین نیز یادآور شدم با ازخودگذشتگی و ریسک پذیری زندانی جسور «یوسف آلیاری» دفاعیه شکری به بیرون زندان درز کرد و همه جا پیچید و در خارج از کشور نیز مجله «عصر جدید»، متعلق به ژان پل سارتر، و نیز Iran Defence «ایران دفنس»، ترجمه و منتشر نمودند.
به قول زنده یاد صفر قهرمانی که در کصاحبه با آقای علی اشرف درویشیان گفته است:
پاک نژاد به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد.
در تابستان سال ۱۳۵۳ که ساواک سرمست از شکنجه و کشتار جوانان آزادیخواه، سرازپا نمیشناخت و به قول سعدی «سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده بودند»، در زندان قصر نیز سرهنگ محرری به تقلید از قوام السلطنه خط و نشان میکشید که «کشتیبان را سیاستی دگر آمد».
شکنجه گران به شعائر مذهبی و نماز صبح بند کردند که باید بعد از طلوع آفتاب نماز بخوانید و مرغ هم یک پا دارد و هر کس هم دست از پا خطا کند با شلاق روبرو خواهد شد. حیاط زندان مملو از پلیس های باتون به دست شده و با ماسک های ضد گاز، این پا و آن پا میکردند و خلاصه همه مثل شمر...
سرهنگ زمانی که واقعا روانشناس بزرگی بود وبعدها تجارب وحدت شکنانه و موذیانه اش در ابعاد بسیار گسترده تر در امثال لاجوردی و حاج داود رحمانی تکثیر شد، یکی دو نفر را نشان داد و چیزی به این مضمون گفت که در میان شما کسانی هستند که با ما راه میآیند و مقررات زندان را هم رعایت میکنند، اما از دیگران میترسند. سپس نگاه های معنی داری به جمعیت انداخت وادامه داد یک تعدادی پشیمان هستند ولی میترسند اظهار ندامت کنند. من به آنها اعلام میکنم که اگر میخواهید آزاد شوید یواشکی با ما تماس بگیرید.
به دنبال صحبت مسعود رجوی که از جمله گفت:
شما دارید مارا اذیت میکنید و برای ما پاپوش میدوزید... شکری نیز صحنه را به نفع زندانیان سیاسی چرخاند و رو به محرری کرده و گفت:
شما که ادعا میکنید تعداد زیادی از زندانیان نادم و پشیمانند، لطفا مرا جزو آن دسته به حساب نیاورید که من نه تنها پشیمان نیستم بلکه خوشحال هم هستم که در دادگاه دفاع کرده و زندان ابد گرفته ام، خوشحالم که چنین شخصیتی دارم که میتوانم در مقابل شما بایستم و اگر دستم برسد و زورم برسد، ضدیت خودم را با شماها ادامه هم میدهم.
بهمن استبداد در راه است.
می دانیم که محاکمه گروه فلسطین و به اصطلاح دادگاهشان تا پاسی از شب ادامه داشته و علتش این بوده که جای خالی حبس ها را به کاخ نزد شاهنشاه میبرند تا شخصا پر کنند در حالیکه آنچنان که آقای ناصر کاخساز نیز گفته است با تلفن یا اشکال دیگر نیز میتوانستند قال قضیه را بکنند.
شب هنگام زندانیان را سوار اتوبوس زندان میکنند و گروه فلسطین در حالیکه سرود ای رفیقان را میخواندند، وارد زندان قصر میشوند.
ماجرای شکری را که به قول فردوسی «یکی داستانی است پر آب چشم»، پی میگیریم.
رنج های شکری، که از آغاز جوانی نزدیک به ۱۸ بار به زندان افتاده و با دستها و چشم های بسته از این سلول به آن سلول و ازاین شهر به آن شهر، پاس کاری شده بود، فقط مربوط به بازجویان و شکنجه گران نبود.
در محیط زندان نیز روح بی قراری چون او در عین حال که با جمع میجوشید و میخندید، تنها و محزون بود. بیهوده نیست که میشنویم آنهمه با آسمان یا پائیز حرف میزد. شکرالله پاک نژاد صاحب نظریه بود، به سنت های شایع، اندیشمندانه میشورید.
پاسخ هر مسئله ای را از قوطی در نمیآورد، حرف نو داشت و همین کافی بود که آخوندهای سبیلوی زندان و «شورای نگهبان دگم های کلیشه ای»، که البته عبا و عمامه نداشتند می برایش صفحه بگذارند که ناپیگیر و لیبرال است... اصلا دردادگاه خودش گفته کمونیست نیست... زیادی با مجاهدین میجوشد، غریق نجات آنها شده،... مجاهدی شرمگین است... خرده بورژوا است... جبهه ای است...
***
پر واضح است که اینگونه حسدورزی ها و نخاله بازی ها ریشه درجهل و جمود و کبر و غرور دارد و حدیث «واپسگرایان مدرن» ی که چشم دیدن اندیشه های خلاق را نداشته و غرض و مرض دارند، با تنوع اندیشه ها که امری بسیار لازم و طبیعی است، یکی نیست.
پاک نژاد دم به دم در تکاپو و نوجوئی بود واستقلال از سراسر وجودش میبارید، نه پلیس، نه دسته بندی های داخل زندان و نه حتی رابطه صمیمی اش با مجاهدین نمیتوانست هویت مستقلش را تحت تاثیر قرار دهد.
تحت هیچ فشار و تعادل قوائی نبود و ازانگشت شمار آدم هائی بشمار میرفت که هم در قلمرو عمل و هم در قلمرو نظر، حرمت نهادن به گوهر مجرد آزادی را مقدم بر تحقق عملی آن میدانست، در خود زندان نیز درست به این دلیل که از همه مدعیان یک سر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمیشد.
پیش از ضربه خوردن زندان در ۵ تیر سال ۱۳۵۲، که «باطوم بدستان کلاه خود به سر»، مغول وار به داخل زندان ریختند، همه چیز را در هم شکستند و زندانیان را به قصد کشت لت و پار کردند، زندانیان سیاسی گرچه به چپ روی های بچگانه ای که پای بیش از حد دشمن را برای آزار بیشتر باز میکرد و آخر عاقبت خوشی هم نداشت، ادامه میدادند اما شرائط پلیسی و بگیر و ببندهای بعد از ۵ تیر را نداشتند.
***
یادآوری کنم که در ۲۶ فروردین سال ۵۲ در زندان عادل آباد شیراز زندانیان با پلیس در افتادند، به دنبال آن در تهران هم عده ای توی نخ درگیری با پلیس رفتند و پچ پچ در افتاد که باید به زندان عادل آباد اقتدا کنیم. جدا ازشورش در زندان شیراز که کار دست زندانیان داد، تقی شهرام (که شاید ساواک به عمد او را به با حسین عزتّی به این علت که مارکسیستی تئوریک بود و زیرآب مبارزه قهرآمیز را هم میزد، در زندان ساری، یکجا انداخته بود) ــ به همراه ستوان احمدیان فرار میکنند.
شورش زندان شیراز + فرار تقی شهرام + چپ روی هائی که حتی امثال صفر قهرمانی و مسعود رجوی و بیژن جزنی و عباس حجری و حاج مهدی عراقی هم نمی توانستند کنترل کنند، سبوعیت نهفته در ساواک و پلیس زندان را قلقلک داد که بی رحمانه به قلع وقمع زندانیان سیاسی بپردازند.
به دنبال این ماجرا از همه زندان های کشور زندانیان سرشناس، اعضای قدیمی جریانات گوناگون و پیشتازان انقلاب مسلحانه ازجمله شکری (شکرالله پاک نژاد) را به تهران آوردند و در بند ۴ و ۵ و ۶ زندان قصراسکان دادند تا زیر ذره بین پلیس و جاسوسان (امثال زکی کاکی و هاشم نوری که عراقی بودند و انگشت توی دماغ میکردی گزارش میدادند، سیسیان ارمنی، زرتشت فروهر و میم ــ ب،...) باشند. همانطور که میدانیم آخر عاقبت هم سرمست از افزایش ناگهانی قیمت نفت و الدورم بلدروم های «یا حزب رستاخیزو یا هلفتونی»، و پس از ترور سرتیپ زندی پور (رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری)، و بخصوص در واکنش به ترور جاسوس همه جانبه، ساواک عباس شهریاری، رژیم شاه ۹ نفر از زندانیان را (در ۳۰فروردین ۵۴) در تپه های اوین تیرباران کرد.
البته سه ماه پیشتر از این جنایت هولناک، روزهای آخر زمستان ۵۳، درست قبل از عید نوروز، حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر را از بند ۴ و ۵ و ۶ دست چین کردند و به اوین بردند و گویا قرار بوده در مرحله اول همه را از دم تیغ بگذرانند که در آغاز با ۹ نفر تست میکنند.
بازهم صد رحمت به رژیم شاه که دیکتاتورکلاسیک بود و حرف حالیش میشد. در کشتار سال ۶۷ که آخوندهای بی عمامه و عمامه دار به صغیر و کبیر رحم نکردند.
با این همه، شکری اصرار داشت که مبارزه درونی همواره از مبارزه بیرونی مشکل تر است، و مثال میآورد که نسبت به خارج کشور در داخل، حل و فصل مسائل جنبش با تضادهای بیشتری همراه است.
مبارزه با کرم انقلاب که تمایلات ارتجاعی و فرصت طلبانه است در درون تشکیلات به مراتب دشوار تر از بیرون است و این فعالیت تشکیلاتی و جمعی است که پر از ابتلاء است.
درون زندان نیز با بیرون قابل مقایسه نیست، کما اینکه وقتی آدمی به دیدار خویشتن میرود، نبرد با میله هائی که در درون خود اوست، هم به مراتب سخت تر از زندان برازجان و عشرت آباد و قزل قلعه و کمیته و اوین است.
جمله ای را از «کاظم ذوالانوار» به یاد داشت که سال ۵۱ وقتی از بند ۳ قصر به بند ۴ میرود به دوستانش میگوید:
»در این شرائط، سازمان شبیه آدمی است که از همه سو به او چاقو زده اند و در حال خونریزی است ولی، همچنان به حرکت خود ادامه میدهد و پیش میرود.»
برداشت خود شکری این بود که ذوالانوار گرچه با واقع گرائی آثار هولناک ضرباتی را که مجاهدین متحمل شده اند، به تصویر میکشد، اما مبشر امید هم هست، چرا که در پایان جمله اش میگوید: «... همچنان به حرکت خود ادامه میدهد و پیش میرود.» به زبان لری یعنی باکی نیست و شب های تار سپری میشود.
می گفت مسعود رجوی با «علیرضا نابدل» مشهور به اختای که یکی از آثارش به نام «رازلیق» معروف است، و در اسفند سال ۵۰ به شهادت رسیده، هم سلولی بوده و باهم علاوه بر مسائل سیاسی در مورد موضوعات مذهبی نیز بحث میکردند و از جمله علیرضا نابدل از مسعود میپرسد چگونه شما که به حکومت امام زمان معتقدید خودتان را دموکرات هم مینامید؟ شما اصلا نمیتوانید دموکرات باشید. چرا؟ چون الگوی آرمانی شما حکومت فرد بر مردم خواهد بود که بالا بروید و پائین بیآئید دیکتاتوری است...
گویا شکری خودش با یکی از شهدای مجاهدین به نام مهندس حسین مدنی که در دشت عمران قزوین کار میکرده و تدوین جزوات کشت و صنعت، اصلاحات ارضی، تعاون روستائی و...کار اوست، همسلول بوده است، شکری با شنیدن تحلیل های استراتژیک مجاهدین، گفته بود:
کند و کاو در مورد «قشر فئودال بورژوا بورکرات» رژیم ضروری و خیلی مهم است، فئودال بورکرات ها با زد و بند با بیگانگان قراردادها را امضاء میکنند و به جلد بورژوا در میآیند. شم عملی اش در حل و فصل مسائل مختلف، بدون اینکه در دام دگم های شناخته شده بیافتد بی همتا بود. در نگاه و لبخندش که آغشته به غم های عزیز هم بود و به دل هرتازه واردی مینشست، شرف، افتخار و اعتماد به نفس یک خلق مظلوم اما دلیر هویدا بود. به «عام و خاص کردن مسائل» اهمیت بسیار میداد و کسانی را که به قول او «فقط کمر قضیه را میگیرند» و از تجزیه و تحلیل و شک اسلوبی میگریزند و برای هر سئوالی جوابی حاضر آماده دارند، دعوت به تامل میکرد و میگفت باید بدون کلیشه های آقابالاسر و بدون اجازه دیگری فهم خویش را بکار اندازیم. او براستی «ضد جادوگری» بود که طلسم قوطی ها را در هم میشکست.
گرد و غبار جامعه طبقاتی واستبداد زده ما بر روح و روان شکری نیز نشسته و او هم همانند دیگر آحاد مردم کل بی عیب نبود و گاه جوش میآورد و اشتباه میکرد و از قضا چون طاقچه بالا نمیگذاشت و خود را تافته جدا بافته نمی دانست و امر بر او مشتبه نشده بود که لابد با عالم غیب رابطه دارد و الهام میگیرد دوست داشتنی بود. برخورد مثلا دیپلماتیک با دوست، که در ظاهر بگو بخند کنیم و پشت سر صفحه بگذاریم (که همان زمان نیز ـ البته نه به شدت کنونی ـ کم و بیش مرسوم بود) در قاموس او راه نداشت.
می شد براحتی اورا زیر سئوال برد و در تحلیل هایش چون و چرا کرد. فین و فین نمی کرد، ادای از ما بهتران را در نمیآورد و فروتنانه نشان میداد که نمی داند و میآموزد. با این همه گوئی «حس ششم» هم داشت، آینده را میبوئید و حس میکرد. یکی از زندانیان سیاسی که پیش از انقلاب با « شکری» در زندان وکیل آباد مشهد بوده و من به گفته هایش اعتماد دارم میگوید:
هنگامی که اخبار تلویزیون گفت: امکان اینکه در آینده ارتش شوروی به فکر تهاجم به افغانستان بیافتد بعید نیست، شکری یکمرتبه لب پنجره ایستاد و رفت توی فکر.
پرسیدم چی شده؟ جواب داد بی تردید چنین خواهد شد. پرسیدم چرا این حادثه اهمیت دارد؟ گفت ورود ارتش شوروی به افغانستان تاثیراتش را در تمامی منطقه خواهد گذاشت... واکنش های ارتجاعی که به دنبال خواهد داشت محدود به افغانستان نخواهد بود...باور کن دیر یا زود این تهاجم صورت خواهد گرفت و شوروی به باتلاق خواهد رفت، باتلاق.
پس از سال ۵۴ و جریان به اصطلاح تغئیر ایدئولوژی سازمان مجاهدین شکری گفت: گرچه تغئیر عقیده و نظرگاه حق شناخته شده هر انسانی ست، اما غصب نام و امکانات، با برخوردهای ناصادقانه و غیردموکراتیک، به تنها چیزی که شباهت ندارد، مارکسیسم ـ لنینیسم و تحول بالنده ایدئولوژیک است. این برادرکشی ها میگوید که اگر ابزار کنترل قدرت نباشد قربانی امروز جلاد فردا است. این جریان به بروز زودرس جریان راست ارتجاعی خواهد انجامید و بروبرگرد هم ندارد و ساواک هم دام میاندازد.
می گفت در اوین داشتیم با آیه الله طالقانی و آیه الله لاهوتی و ناصر کاخساز قدم میزدیم که رسولی یا عضدی آیه الله طالقانی را صدا زدند، ایشان وقتی بر گشت گفت از من میخواهند بیا آزادت میکنیم در سطح جامعه برو، وعلیه این جریان موضع گیری کن، جواب دادم گرچه شیوه ای که آنها برگزیدند و ضربه ای که به اعتماد مردم زده اند و بهانه هائی که بدست شما ساواکی ها داده اند، محکوم است اما من هرگز کاری نمیکنم که ساواک برنامه ریزی کند و خوشحال شود، این آزادی هم پیشکش خود شما باشد.
***
شکری تحوّلات و نقشه های کمسیون سه جانبه (آمریکا ــ اروپا ــ ژاپن) و بحران ویژه اقتصاد غرب و تورم و رکود همراه با هم (استاگ فلیشن، STAG _ FLATION) را که منجر به روی کار امدن جیمی کارتر و سیاست حقوق بشر، « جیمی کراسی» و پیچیدن به پر و پای دیکتاتورهائی چون ساموزا در نیکاراگوئه و شاه در ایران میشد، به دقت دنبال مینمود.
تقریبا تمام آنچه تحلیل میکرد با واقعیت همخوانی داشت و به نظر من تمام گروه های سیاسی منجمله مجاهدین از آن بهره بردند.
زندانیان سیاسی که حول و حوش انقلاب از زندان وکیل آباد مشهد آزادشده بودند همانند نویسنده کتاب «اسلام در ایران زمین» آقای علی معصومی که در دانشکده فنی تهران سخنرانی نمودند و...در محافل عمومی و دانشگاه های کشور هر جا این مسئله را میشکافتند، از آراء شکرالله پاکنژاد الهام میگرفتند. همچنین کتاب زمامداری کارتر که مجاهدین اوائل انقلاب بیرون دادند بخش قابل توجه اش متاثر از آراء پاکنژاد است. برخی از زندانیان سیاسی که رابطه صمیمی و عمیق وی با آقای مسعود رجوی را دقت کرده اند چنین اظهار نظر میکنند که در جاانداختن و تنظیم بخشی از اطلاعیه ۱۲ ماده ای مجاهدین در مورد اپورتونیست های چپ نما، شکری بی تاثیر نبوده است.
صفا و سادگی و شرم شرقی این سیاه سوخته خونگرم همه را مجذوب میکرد، حتی راست ها و عناصر مرتجعی که کفگیر و ملاقه های خودشان را هم از مجاهدین و مارکسیست ها جدا میکردند که مبادا نجس شود، گرچه همانند جواد منصوری و مروی سماورچی و رضوی و... معتقد بودند «آقای پاک نژاد چون نماز نمیخواند و سر پا میایستد و...، نجس است اما ناهیدی ساواکی که توسط فدائیان خلق ترور شده چون قشنگ روی سنگ توالت مینشیند و ادرار میکند و نماز هم میخواند پاک است.» ــ اما به او احترام میگذاشتند و وقار و تواضعش را که بر خلاف خودشان ساختگی نبود، میستودند...برای بسیاری از ما که غیر از آنچه از قیف تنگ پیش داوری هایمان عبور کند، هیچ چیز دیگری را دماغ در نمیآوریم و به عالم و آدم با نگاه فقیه اندر سفیه روبرو میشویم، ذکر این خاطره شاید تامل برانگیز باشد.
حول و حوش انقلاب ضد سلطنتی که نماز دسته جمعی عید فطر و نیایش مخصوصش، خار چشم ساواک بود، در زندان وکیل آباد مشهد هنگامیکه مجاهدین در حیاط زندان به نماز ایستادند، و هر آن ممکن بود پلیس به آنجا بریزد و لت و پار کند، از جمله حفاظت آنرا شکرالله پاک نژاد و... بعهده داشت.
هر روز (بدون استثناء هر روز) میدوید و سپس به نرمش میپرداخت و دوش آب سرد میگرفت...پیراهن سبز و شلوار آبی کمرنگی را که شاید یادگار بیژن جزنی بود و بعدها هم در دفتر جبهه دموکراتیک میپوشید، به تن میکرد. به سلامت جسم اش نیز بها میداد و برای اینکه از بیماری پیشگیری کند، شب ها قبل از خواب در کیسه پارچه ای سفیدی ماست ها را که از قبل ریخته بود به دقت تمام هم میزد تا همراه با سیر، به جای دارو بخورد. گاه به شوخی میگفت: «به امید روزی که ساواک با تمامی دم و دستگاهش ماست هایش را کیسه کند.»
بی شیله پیله و صاف بود و با کبر و غرور میانه نداشت. فروتنی از او میبارید. فروتنی، آری فروتنی، صفت با ارزشی که مبارزین و مجاهدین آغاز انقلاب، با آن دل ها را میربودند و بعدها گم و گور شد.
علی رغم همه سواد و سابقه و ابهتّی که داشت آنقدر خاکی وافتاده بود که آدم خجالت میکشید که آیا واقعی است که من کنار او قدم میزنم؟
اگر این شکری است پس چرا دبدبه و کبکبه ندارد و میتوان از او انتقاد کرد و جزخوشروئی و روشنگری واکنشی ندید؟ و چرا مارک نمیزند؟
دغدغه ای جز مقاومت، و مبارزه با بت سازی و فاشیسم فکری و فلسفی نداشت. برایش نفرین ها و آفرین ها، نام و نشان، یا اینکه چه مارکی خواهد خورد هیچ و پوچ بود و کک اش هم نمیگزید که منطق گریزان مطلق گرا با عسل پوشی و سرکه فروشی پشت سرش جفنگ ببافند. عاشق شب یلدا بود که از راه برسد و از پس این بلندترین شب سال با همه سوز و سرمایش برآید و آنرا به صبح برساند.
او که به دکتر محمد مصدق نیز دلبستگی داشت مظلومیت، حقانیت، سعه صدر و خلق و خوی مردان بزرگی چون اورا به نمایش میگذاشت. کدام مصدق؟ مصدقی که گوئی آن مرداد گران و آن کودتای ننگین کمرش را نشکسته، سرباز فداکار مبارزه مسلحانه و راهی فلسطین شده، همچون او در بیدادگاه ها از مردم خویش و «یکتا پیراهنی ها» دفاع نموده، دربدری کشیده، شکنجه شده، از جور دشمن و جفای دوست به تنگ آمده، درکوچه پس کوچه های عشق»که... آسان نمود اول...»، نامردمی ها را هم، دیده و بالاخره به جای احمد آباد در وکیل آباد سکنی گزیده و جدا از روزهای قدسی ایثار در انقلاب ضد سلطنتی، شب های تیره و تاری را هم مجسم میکند که از راه میرسد و ستم و سیاهی به ارمغان میآورد.
روزی که خبر رسید در استقبال از آقای طاهر احمدزاده، عکس فرزندان او، و صمد بهرنگی را به دستور سید علی خامنه ای پائین کشیده اند، با خشم تمام خروشید و فریاد کشید: «...بهمن استبداد در راه است. دوباره، دوباره ستم و سرکوب از را میرسد و دیری نخواهد پائید که ما همه دوباره به زندا ن خواهیم افتاد. آذر و دی نیامده، بهمن، بهمن استبداد از راه میرسد...»
به قول آقای ناصر کاخساز در کتاب گذر از خیال:
«در شکری یک غریزه نیرومند سیاسی و یک تخیل قدرتمند و سرشار انسانی میجوشید و تمام تجربه جنبش ملی که درکش دهها سال عمر ما را گرفت در او متبلور بود... او مفهومی از چپ را در جنبش ما معنا میداد که به آینده تعلق داشت.»
قصه پر غصه «پیام آوران سپیده» که دردها و رنج های یک ملت را بر دوش میکشند، به همین جا ختم نمی شود و این کش و قوس ادامه دارد...
ــ ریاست دادگاه (تجدید نظر) گروه فلسطین با سرهنگ ستاد حمید آذرنوش و با مستشاری سرهنگ سیروس مظفری، سرهنگ شهریارپور، سرگرد اسد آریابرزن، سرگرد زعفران چی و سرگرد درودی پور بود.
سرهنگ ناصر جواهر کلامی نمایندگی دادستان را بعهده داشت و منشی دادگاه، سروان رفیعی نیا بود.
در بیدادگاه های رژیم شاه نیز، آقابالاسر مقامات ساواک بودند.
درحالیکه قاعدتا میبایست ضابطین قوه قضائیه باشند . در رژیم پیشین نیز، نقش وکلا بیشتر فرمالیته و صحنه سازی بود و «جبر جو»، تیغ سانسور و اوامر پنهان و آشکار ساواک، عملا به استقلال وکلا لطمه میزد.
ــ با شکرالله پاک نژاد جمعا ۱۸ نفر دادگاهی شدند که وکلای مدافعشان افراد زیر بودند:
سرهنگ ناصر وکیل، وکیل مدافع شکرالله پاک نژاد، ناصر کاخساز و مسعود بطحائی.
سرهنگ تقی جلالی، وکیل مدافع هدایت الله سلطانزاده، محمد رضا شالگونی و فرهاد اشرفی.
دکتر هاشم نیابتی وکیل مدافع عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، عبدالرضا نواب بوشهری، داود صلحدوست، سلامت رنجبر و ناصر رحیم خانی.
سروان قوامی، وکیل مدافع فرشید جمالی.
سرهنگ جهان بیگلری، وکیل مدافع بهرام شالگونی وابراهیم انزابی نژاد.
سرگرد وزیری، وکیل مدافع ناصر جعفری.
نا گفته نماند که سرهنگ تفقدی که وکیل مدافع احمد صبوری (احمد مائو) و سید محمد معزز بود، کلام شکری را که در پایان دفاعیه اش گفت: احمد صبوری خیانت کرده... تائید میکند.
سرهنگ تفقدی میگوید:
»احمد صبوری تمام مطالب خود را با کمال صفا، در اختیار ماموران گذاشته و از گذشته نادم است، او چنانچه استحضار دارید حقایق را با کمال صدق و صفا در حضور مقام امنیتی کشور، و چه در محضر دادگاه بدوی بعرض رسانده است.»
مسعود بطحائی نیز در دادگاه تجدید نظر تاکید نمود که حساب احمد صبوری از همه ما جداست.
ــ سال ۵۳ شهید بیژن جزنی را از زندان قصر برای بازجوئی به کمیته مشترک بردند و چند ماهی آنچا نگهداشتند، بیژن در بازگشت از کمیته مشترک به شکرالله پاکنژاد گفته بود:
»باور کن در شکنجه گاه کمیته حتی هنگامی که صدای ناله زنان در زیرشکنجه به گوش میرسید و فکر میکردم یکی از آنها ممکن است همسر خودم باشد به این میزان که این روزها در زندان تحت فشار( جمود و تنگ نظری همبندی های خویش) هستم، احساس ناراحتی و فشار نمیکردم.»
ــ محمود عسکری زاده نیز با حمید توکّلی و علی باکری (بهروز) با مجید احمدزاده هم سلولی بوده اند. مجید دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و علی باکری استاد وی در دانشگاه بوده است. همچنین مهدی ابریشمچی نیز با مسعود احمدزاده هم سلولی بوده، مسعود گرچه از دیدن مهدی خوشحال میشود و تحت تاثیر رفتار و نمازهای مهدی هم بوده، اما گویا به وی میگوید:
»شما یک پوسته ایدئالیستی دارید و همانند جوجه که رشد میکند و پوسته را میشکند این پوسته در حال شکستن است و به زودی هسته ماتریالیستی آن نمایان میشود.»
البته اکنون سه دهه از آن دوران گذشته و...
ــ شکری پیش از تیرباران محمد حنیف نژاد در سلولهای انفرادی که وی نیز قرار داشته، زندانی بوده است. در مورد روز اعدام حنیف میگفت:
چندین روز متوالی ساواکی ها میآمدند و بوق سحر او را برای اعدام صدا میزدند و سپس بر میگرداندند، این بازی ادامه داشت و ما هم عادت کرده بودیم تا اینکه یک روز من احساس کردم که این بار حنیف میرود و دیگر بر نمیگردد، گوئی خود وی هم بو برده بود برای اینکه ناگهان صدای رعد آسایش در بند پیچید:
درود بر اسلام، مرگ بر امپریالیسم...او این شعار را مدام تکرار میکرد و با اینکه احساس میشد جلوی دهانش را میگیرند اما بریده بریده همچنان ادامه داد تا قطع شد...
ادامه مطلب:
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران