به جای تبریک نوروزی؛ جواد وستینگهاوس. جواد یساری
مهدی اصلانی
تصویر اول جواد وستینگهاوس: نزدیک عید آقام(ممدعلیبیگ) رفت قسطی به ماهی 30تومان یه تلویزیون شاوبلورنس مبله از جواد وستینگهاوس خرید که دیگه سر کج نکنیم طرف خونهی خانم مهاجر تا اجازه بده از پشتِ پنجره سریال جایزه با بازی استیومککویین و ماجرای مرد یهدست را در سریال فراری با بازی دیوید جانسون تماشا کنیم.
بی اف گودریچ تقدیم میکند: دیوید جانسون در فراری. و صدای ناصر طهماسب که چهها نکرد با ما
مادرم اول از همه پیش از آنکه از جنرالمد تو کوچه برلن کتوشلواری بزرگتر از اندازهمون که بتوانیم سال بعد هم بپوشیم تهیه کند و از آسیدجلال یککلام دو تا مکلون به شش تومان بخرد. پارچهای شیک قوارهی مبلمان شاوب لورنس دوخت که عینهو چارقد بعد پایان برنامههای تلویزیون میکشید سرِ شاوبلورنس و اونو کلید میکرد و کلید را میذاشت زیر گونی برنج که البته محل اختفا بر همه دانسته بود. مادر عید که میشد همهجا را برق میانداخت و بیش از همه شاوبلورنس را جلا میداد. پنداری هرچه بیشتر کمد شاوبلورنس را بسابه تصویر شفافتر میشه. آیرونساید. پزشک محله. سیمارون. مکمیلان و همسرش.
هیچکس مرا نگفت چرا همهی سالتحویلها مادرم چند رکعت سیر گریه میکرد.
شاید که باران ببارد. و بعد قوسوقزحی که یعنی گودالی نیست تا رویاهایت بلعیده شود
چشمبهراهیی آفتاب بود بهار
تنفس درخت در تاریکی بود بهار
ستارهها را با حوصله شمردن بود بهار
.......................................
تصویر دوم جواد یساری: بزرگتر که شدیم کافه مصطفی پایان در استامبول، افقطلایی در لالهزار و شهرازد و خلیفه را سرِ وصال که عباس قادری پارسال بهار دستهجمعی رفته بودیم زیارتاش سر میداد و کوچه سرخپوستها همونجا که ممد کریم ارباب از توش شاهماهی چون جمیله را صید کرد و باکارا را خرید شناختیم.
به گمانم آخرین نوروز پیش از انقلاب اسلامی بود. برادرم با اسکناسهای تانخوردهاش از شیراز آمد و بروبچههای محل را به مولنروژ دعوت کرد. فینال مولنروژ جواد یساری بود. قبلش عملیت ژانگولر و شعبدهبازی که از زیر شبکلاه کفتر میپراند. بعد جواد یساری با کتوشلوار سپید و پیراهن قرمزش و گلی که روی جیب کتش آذین کرده بود با گوشهای شکسته و پرشدهی دوران کشتی از گوشهی سن بالا میآمد یه نگاه به سمت چپ و لژ خانوادهگی مولنروژ میانداخت و میگفت: مخلص آبجیخانوما. یه نگاه هم به سمتِ عزبها و بیخانمانها و چاکرِ "آقاداداشها"یی نثار میکرد و ارکستر مینواخت: سپیدهدم اومد و وقت رفتن حرفی نداریم ما برای گفتن
....................................................................
هرچه برایمان عزیز بود در شب برودت یخ زد
تلویزیون شاوبلورنسی که مبله بود و نیست
جواد وستینگهاوس و جواد یساری
و کسی مرا نگفت که چرا همهی عزیزانمان در سرما میمیرند
بهار ما هم این گونه از راه میرسد
بهار را در زنبیل دستهداری میگذارم و آنرا پشتِ بغضِ پنجره آویزان میکنم تا سبز شود
بهار رسید و ما رویاهایمان را در ایستگاهی دور جا گذاشتیم
منبع:پژواک ایران