zoroo با خاطره و یادِ بلندِ بهروز سلیمانی
مهدی اصلانی
دههی شصت، دورانِ تنهایی انسانِ در چنگالِ قدرت است. آزمایشگاهی انسانی. اوجِ تنهایی و دردمندیی رنجِ نادیدهی آدمی. اگر عدالت را نوعی دیدن پنداریم، فراموش شدهگی و نادیدهگی را میتوان ناعدالتی خواند. و این یعنی تمامیتِ زخم را ندیدن. پارهای از کسانی که به دورانِ تازیانه و شلاق، در ردهی زخمزنها بودهاند. امروز جاسازِ اپوزیسیون شدهاند. همهی حرفشان اما بیقدر کردن زخم دیگری. جای دردِ دیگری را کوچک کردن و ابعادِ کوچکِ قربانی بودن خود را بزرگ شمردن است. نام نمیبرم که بسیارانند. راهبلدانِ امروز. اخراج شدهگان از قدرت. کسانی که خود بخشی مهم از قدرت بودهاند و به بیرون پرت شدهاند. نه آنکه حتا از قدرت کناره گرفته باشند.
دههی شصت، سالهای دربدری و فرار و دیده نشدن بود. دوبایزید و وان و مرز بازرگان. انجماد و سرما در برودت نادیدهگی. گریختن از نور که باید در پستوی خانه نهان میکردیم. نه مثلِ حالا که از سرِ برکت، عمدهی مهاجران و به خارج پرتشدهگان، زیر نورِ نورافکن و فلاشهای خبری، بی حتا یک روز تحقیرِ هایم و پناهندهگی به نمایش در آیند و پول توجیبیشان بشود دلار! سخنام از سرِ حسادت نیست، نوشِ جان و مفتِ چنگشان. تنها میخواهم گفته باشم: نقدِ جنایاتِ دورانِ جمهوری اسلامی بدونِ نقدِ موجودیتِ تمامی جمهوری اسلامی در دههی طلایی، آب در هاون کوبیدن است.
حکایتِ زورو، قصهی کودکانی است که پدرانشان را از آنها ربودند. نه حکایتِ کنکور مکاتبهای و گرفتن مدرک در حبس. که قصهی کودکان بیمدرسه و دفتر.
نیمهی دوم سالِ سالِ 1362 بهروز سلیمانی، از اعضای رهبریی فداییانِ 16 آذر در یکی از آخرین قرارهای تشکیلاتیاش با من و دو تن دیگر از کسانی که مسئولیتِ شبکهی توزیع تهران را عهدهدار بودیم، وداع کرد. در این دیدار بهروز با خوشحالی از امنیتِ منزلِ مسکونیی جدیدی که بدان نقل مکان کرده بود، خبر داد: بچهها من دیگه از بابتِ خانه خاطرجمع شدم. بهروز بر اهمیتِ بخشِ توزیعِ سازمان، همواره تأکید داشت: بخشِ توزیعِ یک سازمانِ غیرنظامی. بخشِ نظامیی آن سازمان است. برای بهروز پیشبردِ کار "به هرقیمتی" یک اصلِ مطلق بود. دو هفته قبل از آخرین دیدارمان، روزی به ما سه نفر گفت: از همین الان به هر قیمتی شده، باید تمامِ اسناد و مدارکِ بخشِ آرشیو را نابود و تا فردا صبح مکان را تخلیه کنید. و این کاری ناشدنی بود. دو نفر از ما سه تن اعتراضِ ملایمی را مبنی بر ناممکن بودن کار بیان کردند: با این زمانِ کم و بعدازظهرِ شلوغِ تهران این کار امکانپذیر نیست. یک نفر اما، هیچ نگفت و سکوت علامتِ رضا بود.
از ما سه تن، تنها من تهران را خوب میشناختم. مِنومِن کُنان نِق زدم که کارِ سختی است. آنکه از همه مسنتر بود، اعتقاد داشت امکان ندارد در این زمانِ کم موفق شویم. بحث اما بیفایده بود. حکایتِ آن روز خود روایتی بلند میطلبد. تنها همینقدر بگویم که ما آن شب تا دیر وقت، در راهِ بهشتزهرا و ورامین و باقرآباد و شابُدالعظیم و بیابانهای اطراف تهران، با یک وانتِ فکسنی، که تمامِ داراییی لجستیکمان بود، دستورِ تشکیلاتی را انجام دادیم. اسناد را در بیابانهای اطراف تهران خالی میکردیم و بعد بنزین روی آن میریختیم و به آتش میکشاندیم؛ کاری به غایت پُر خطر.
فردای آن روز، بهروز تنها گفت: بچهها میدونید چرا من اینقدر از مناف خوشام میآد؟ برای آنکه اون هیچ وقت سئوال نمیکنه. مناف، همشهریی کُردِ بهروز و یکی از ما سه تن بود که هیچ نگفته بود. بهروز میگفت: اگر پنجاه نیرو مثلِ مناف داشتم هیچ کاری در تشکیلات زمین نمیماند.
در برگریزانِ آبانماهِ سال 1362 با تهاجم به دبیرخانهی سازمانِ 16 آذر در خیابانِ ویلا، ضربهی سنگینی به تشکیلات نوپای ما وارد آمد.
در تاریخ 17 آبانماه سال 1362 هبتالله معینی (همایون)، دُرشتترین مهرهی سازمانِ 16 آذر به طورِ اتفاقی موردِ شناساییی یکی از زندانیانِ سابقِ لُر به نامِ ناصر یاراحمدی قرار گرفت که با دادستانی همکاری میکرد و همایون را به چهره میشناخت. یاراحمدی در ماشینهای شکارِ انسانِ دادستانی مینشست و افرادِ سابقهدار را شناسایی میکرد. دستگیریی همایون از سرِ اتفاق صورت گرفت. در همان زمان بخشی از تشکیلاتِ 16 آذر در تورِ وزارت اطلاعات قرار داشت. دادستانی اما نتوانست وسوسهی شکارِ ناب را مهار کند. همایون را به اوین منتقل کردند و موردِ شکنجه قرار دادند. از آنجا که همایون نفرِ اولِ تشکیلاتِ فداییانِ (16 آذر) محسوب میشد، دادستانی، با فرضِ گسترهی بزرگِ اطلاعاتیی همایون، فشارِ خارج از اندازهای به وی وارد آورد. مقاوت قهرمانانهی هبت، تمامی سرنخهای اطلاعاتی را کور میکند.
در این بین وزارت اطلاعات به محضِ مطلع شدن از خبرِ دستگیریی همایون، توری را که از قبل پهن کرده بود، جمع کرد. به فاصلهای کوتاه جمشید سپهوند و مهرداد پاکزاد و متعاقبِ آن اعضای دبیرخانهی سازمان در خیابانِ ویلای تهران دستگیر شدند. تقدیر اما آن بود که عمرِ سازمانِ فداییان خلق پیروان کنگره ( 16 آذر) در پاییز سال 1362 پایان نیابد. مقاومتِ پایدارانهی دستگیرشدهگانِ دبیرخانه در آن سال و نوری که بهروز سلیمانی با خاموشیی شمعِ جاناش به زندهگیی دیگران بخشید، بخشی مهم از اطلاعات را کور کرد و دامنهی دستگیریها را به حداقل رساند. بهروز سلیمانی که با توجه به میزان دانستههایش، میدانست در صورتی که زنده دستگیر شود باید منتظر یک فاجعه باشد، به زندهگیی خود پایان داد.
در تاریخ 19 آبانماه سال 1362، پاسداران به منزلِ مسکونیی جدید بهروز سلیمانی در خیابانِ مصدق یورش بردند. بهروز به محضِ اینکه از حضور پاسداران در منزل خود اطلاع پیدا کرد، خود را در مقابلِ چشمانِ حیرتزدهی همسرش، سرور، و دو فرزندِ خردسالاش، پویانِ چندساله و مهرنوشِ چندماهه، از طبقهی پنجمِ خانه به پایین پرت کرد و به زندهگیی خود پایانی آگاهانه بخشید. پویان، پسرِ بهروز، در آن زمان به دلیلِ تحتِ تعقیب بودنِ پدر، چونان بسیاری از کودکانِ همسرنوشتِ خود به جهتِ طرح دفترچه بسیج اقتصادی و ثبتِ شهرت خانوادهگی و نامِ پدر در شناسنامه، از رفتنِ به مدرسه محروم بود. پویان بیشترین اوقات خود را صرفِ دیدنِ برنامههای تلویزیون میکرد. در آن زمان سریالی از شبکهی سراسری پخش میشد به نامِ zoroo . بعد از مرگِ تراژیکِ بهروز، وقتی نزدیکان از پویان، سراغِ پدر گرفته بودند، او در پاسخ با زبانِ کودکانه گفته بود: وقتی دزدها اومدن بابا رو بگیرن. بابا مثلِ zoroo خودش رو از پنجره پرت کرد پایین، بعد سوارِ اسباش شد و از دستِ دزدا فرار کرد. مثلِ zoroo. حالا دیگر معنای آن سخنِ بهروز که گفته بود: بچهها من دیگه از بابتِ خونه خیالام راحته، آشکار شد. خانهی جدیدِ بهروز سه طبقه از خانهی قبلی وی بلندتر بود و در طبقهی پنجم قرار داشت. بهروز تصمیم خود از قبل گرفته بود. در تمامِ قرارهای خیابانی و ترددهای روزانهاش با خود سیانور حمل میکرد و تنها نگرانیاش دستگیری در منزل بود که آن را هم با نقل مکان به خانهای در طبقهی پنجم حل کرده بود.
منبع:پژواک ایران