میخواهم ببوسمات! نشانی خانهات کجاست؟
مهدی اصلانی
پنجم شهريور مصادف است با آغاز چپکُشی در زندان گوهردشت. من در سالِ چاقو ساکن بند هشت بودم. ساعتی از صبحانه گذشته بود و هم چون روزهای دیگر در انتظار و آشفتهحالی سر میکردیم. به ناگاه درِ بند باز شد و نگهبان نامِ دو نفر از افرادِ بند را خواند: «فرامرز زمانزاده و سیاوش سلطانی، با چشمبند بیرون.» تصور کردیم میخواهند به این دو ملاقات بدهند. از جمعه هفتم مرداد ماه تمامی کانالهای ارتباطیمان با دنیای خارج قطع کرده بودند. بهانهی توقفِ ملاقاتها، خرابیی سالن ملاقات و تعمیرِ گوشیهای تلفن بود. فرامرز جزء آن دسته از زندانیانی محسوب میشد که بیشترِ مواقع اصلاحکرده و شیک بودند. آن روز صورتاش تهریشی داشت و فرصت نکرد پیراهنِ تازهای که در آخرین ملاقات از خانوادهاش دریافت کرده بود، بر تن کند. از آغازِ این روز در اکثرِ بندها تعدادی را به نام خوانده بودند و همه در انتظار بودیم. بیخبر از آنکه مثلثِ مرگ( نیری، اشراقی، پورمحمدی) از صبح زود در گوهردشت مستقر شده است.
سیاوش و فرامرز به امیدِ ملاقات با خانواده از بند خارج شدند. فرامرز را هرگز نمیبینیم. هنوز پیراهنِ شیکِ سفیدِ تازهاش که تنها تنخورِ خودش بود، درونِ ساکِ سبز رنگی که روی آن بچههای بند هشت با خطِ بد نوشتهاند فرامرز زمانزاده، جای دارد.
«پیراهنِ تازهات با حسرت به میهمانانِ جوان خیره بود
صدایِ لرزشِ ارابههای جوان را شنیدیم
و یادم ماند تو را ندیدیم.»
نزدیکهای ظهر سروصدای غیرعادی از بندِ بالای سرمان، بند هفت، به گوش رسید. بچهها بر روی سقف پا میکوبیدند تا علامت دهند که در حال خروج از بند هستند. احضارشدهگان خود نیز علت خروج از بند نمیدانستند. مکانِ استقرارِ هیئتِمرگ طبقهی زیرین و نزدیک آمفیتئاتر یا حسینیهی زندان بود.
جلیل شهبازی این پیرکودک آذری در تقسیمبندی پاییز 66 سهمیه بند هفت شده بود. جلیل و علی لنگرودی و سعدالله زارع به همراهی خلیل هوشیاری که شصتوهفتی شد و سیدعلی میرنوری لنگرودی که بعدتر به دلیل اقامت طولانی در زندان، به عفونت خونی مبتلا شد و شمعِ وجودش در سال 1375 در بیمارستانی در تهران، خاموشی گرفت، سرقفلی های زندان بودند.
ای کاش خودش بود و زجرِ فارسینویسیی مرا کم میکرد و من میتوانستم همه را همانجور بنویسم که برایم به تُرکی تعریف کرده بود. بارها تعریف کرده بود و هربار شنیدنیتر از پیش: ناقادیر تعریف ایلییم؟ بیز بش نفری دیخ ( چندبار تعریف کنم بابا؟ ما پنج تن بودیم) بچهها در زندان به شوخی به ما لقب پنج تن داده بودند، سرنوشت یکسانی را از سر گذراندیم: من و سعدی (سعدالله زارع) و علی لنگرودی و خلیل هوشیاری و سیدآقا. یک یزدی که سعدی باشد و سه لنگرودی و "بَن دا که تورکیدیم." خانهای که متعلق به یکی از رفقا بود در خیابانِ ظهیرالاسلام قرار داشت. این خانه معروف بود به خانهی لنگرودیها. هر دربهدرِ لنگرودی و شمالیای که در تهران جایی برای ماندن نداشت، شب سر از این خانه در میآورد. اول انقلاب بود و خطر کودتا و غلبهی ضدانقلاب و داستانهایی از این دست که میدانی. اسلحههایی را که از تو پادگان ها بهدست آورده بودیم به دقت روغنکاری میکردیم، تو گونی میپیچیدیم و پشت ماشین قرار میدادیم تا برای جاسازی و مثلا مقابله با ضدانقلاب، به کوههای دارآبادِ تهران منتقل کنیم. صندوق عقبِ ماشین پُرِ از اسلحه بود. اول انقلاب بود و ما هم ناسلامتی فدایی بودیم و فدایی هنوز حرمت. آخرین گونی را تو ماشین قرار دادیم و راه افتادیم. نزدیکیهای دارآبادِ تهران، متوقفمان کردند: میبریمتان کمیته تا تکلیف این همه سلاح مشخص شود. گفتیم: فدایی هستیم و ستادِ فدایی در جریان قرار دارد. اسلحه هم باید برای مقابله با ضدانقلاب دست فدایی باشد. گفتند: تو کمیته معلوم میشه.: ایندی اون ایل دیر بلی اولمیوب. (ده سال است معلوم نشده)
رفتیم و شدیم سرقفلیی زندان. اول گفتند یک تعهد ساده بدید و خلاص. ما اما خودمون رو صاحب انقلاب میدونستیم به همین دلیل زیرِ بارِ هیچ تعهدی نرفتیم. نمیخواستیم به اعتبار فداییِ خدشه وارد شه
ـ یولداشیما دییم، بیزیم کی بوردان باشلادی. 30 خرداد اولاندا کُفُر اولدی و یکه باشی یورقان آلتینداییدیر.( به رفیقم بگویم سر بزرگش زیر لحاف بود و از سی خرداد کفر شد)
پس از سی خرداد شصت و خرابی اوضاع، تصمیم گرفتیم تعهدِ کتبی بدهیم و خودمان را خلاص کنیم. این بار اونها ناز کردند که تعهد خشکوخالی قبول نیست. باید انزجار کیفی بنویسید و اقدام به محکوم کردن صغیر و کبیر در نزد همبندان کنید. یعنی بگویید غلط کردیم و یه بشکه گُه هم روش بخورید. ددیم یوخ( گفتم نه!)
بعد خوردیم به دورهی حاجداوود تو قزل. دورهی علیاکبرخونیی حاجی. داستان قیامت و تابوت و خود نبودن.
تصمیم گرفتیم نوشتن انزجار را بپذیریم. این بار جاکشهای ننه حرمله گفتند: انزجار کافی نیست. مصاحبهی ویدیویی و حضور در حسینیه و دادن مصاحبهی کیفی در نزد زندانیان و احراز توبه شرط آزادی است.
ددیم یوخ (گفتم نه!)
نه! و ماندهگار و سرقفلیی زندان شدیم. هرچه اوضاع خرابتر از قبل میشد موضع ما یک درجه پایینتر میآمد و درخواست آنها نامشروعتر! میشد. اواخر سال 1363 حاجی و لاجوردی کلهپا شدند و میثم مدیریت زندان را عهدهدار شد و اوضاع رو به بهبود رفت.
از اوایل سال 1365 آزادیهای وسیع را در دستور کار قرار دادند. این بار ما موضعمان را بالا بردیم. شرط آزادیمان مصاحبهی ویدیویی بود. گفتیم نه! تعدای از بچهها از سرِ دلسوزی گفتند: حالا که شرایط مناسب شده، بیایید مصاحبهی ویدیویی را بدهید و بروید بیرون. گفتیم: نه! اینجا دیگر تنها پای سازمان و خط و این جور چیزها در میان نبود. بحث یک سری پرنسیپهای انسانی در میان بود. اینکه چرا ما را هشت سال آزگار مفتومجانی در زندان نگاه داشتند؟ حالا هم با خفت
و خواری میخواهند بفرستندمان بیرون. گفتیم میمانیم. و ماندیم.
من که یادم نرفته و نمیره. میثم از جانب تیم منتظری مدیریت زندان را عهدهدار شده و رفرم در زندان را پی میگرفت. وارد بندِ قرنطینه یا گاودونی قزلحصار شد. چند نفر از زندانیان قدیمی از جمله تو را بلند کرد. پرسید: چند سالات است؟ چرا تا حالا ازدواج نکردهای؟ تو هم گفتی: حَجآقا شوما گوذاشتی ایزدواج کونیم؟ کی وقت کردیم به ایزدیواج؟ شما که زیندانو به ما ایفتیتاح کردی؟ حَلَه میگی چیرا ایزدواج نکردی؟ حجآقا! تو زیندان ایزدیواج میکردیم.
در آن پاییزِ لعنتی و برگریزانِ تقسیم بندها. در پاییز سال 1366 و در تقسیمبندیی جدید بندها، از تو جدا افتادم. تو را در دادگاه تجدید نظر به هشت سال زندان محکوم کرده بودند، سهمیهی بند هفت شدی.
5 شهریور یعنی شروع چپکُشی در گوهردشت، تو را به همراه بقیه کشیدند بیرون. آنجا دیگر آخر خط بود. مسافرتِ طولانی و خستهکنندهات به پایان رسیده بود. غروبِ 5 شهریورماه رفتی نزد هیئت. ارتدادت ثابت نشد اما گفتی نماز نمیخوانم. برای همسلولات تعریف کرده بودی که در مقابل سئوالِ مسلمانی یا مارکسیست، گفته بودی: دین ندارم. نیری اسم و شغلِ و مذهب پدرت را پرسیده بود. نام پدرت را که نامی مذهبی بود، بر زبان جاری کرده و گفته بودی که پدرت رُفتگرِ شهرداری میاندوآب است. به ظاهر ارتدادِ تو برای هیئتِ مرگ اثبات نشد. نیری حکمِ کابل داده بود: بزنید تا بخواند.
اولین نوبت کابل را در گوهردشت به حکم حجتالاسلام کاردینال خوردی. نوبت صبح و ظهر و عصرِ 6 شهریورماه هم هر وعده ده ضربه کابل را تحمل کردی. من نبودم تا ببینم، اما حساب دستام هست. تا اینجا شده بود هفتاد ضربه. همهی اینها را با تاًخیر زندهماندهگانی که تا آخرین دم کنارت بودند نقل کردند.
تو با قاطعیت گفته بودی: دورهی حاجداوود داره بر میگرده و تو دیگه حوصلهی بقیهاش را نداری. تعجب کرده بودی با چه هدفی دارن اینجور کابل میزنن. گفته بودی: در دوران زندان هرگز کابل خوردنِ اینجوری ندیده بودی. بوی بدی به مشامات خورده بود. گفته بودی: اینجا دیگه آخر خطه و باید تصمیم گرفت هفتاد ضربه تا مرگ: غروبِ 5 شهریورماه و همهی وعدههای نماز در 6 شهریورماه را تحمل کردی. در نوبت دستشوییی صبح 7 شهریورماه تصمیمات را عمل میکنی. وقتی همراه همسلولیی جدید به دستشویی میروی، به او میگویی: تو برو من کار دارم. و چه کارستانی! آخر خودت گفته بودی که دیگر حوصله نداری. بدمصب کمی دیگر حوصله میکردی. تو که سرقفلی و پُشت قبالهی زندان شده بودی، آنقدر عصبانی بودی که فارسی را فراموش کرده بودی: عادت همیشهات بود وقتی خیلی عصبانی میشدی مهم نبود طرفات کیست. به زبان مادری فحش میدادی: قورومساقلار نه طرح دویوللار. نوبتِ دستشوییی صبحِ 7 شهریورماه فرا رسید و تو با شیشهی مربایی که از آن به جایِ لیوان چای استفاده میکردی، خودت را زدی. تمام! یعنی کاری کردی که دیگر حوصلهات از چیزی سَر نَرود. پاهایت دیگر یاری نمیکردند. مثل بادکنک شده بودند. از شرِ دمپاییهای پلاستیکی، این همسفرانِ زندان، خودت را خلاص کردی. نگهبانِ بند و ناصریان زمانی بالای سرت رسیدند که هنوز نیمهجانی در بدن داشتی. صدای ناصریان را بچهها شنیده بودند. بعد از آن که تمامکُشات کرده بود، به همسلولیات گفته بود: چرا کثافتکاری میکنین؟ این کارها برای چیه؟ ما به قدرِ کافی طناب داریم. بگین هرچی خواستین در اختیارتون میزاریم. بدن گرمات را در یکی از کامیونهای یخچالدار انداختند و در یکی از کانالهای خاوران پنهان کردند.
حالا 25 سال پس از رفتنات -و هنوز بودنت- دلم برای قدم زدن در حیاط گوهر و آن بوسهی وداع که از من دریغ شد، تنگ است. میخواهم ببوسمت! نشانی خانهات کجاست؟
منبع:پژواک ایران