شامیت
مهدی اصلانی
اول بار، تو بند ۱۲ ديدمت. يادت میاد؟! تا وارد بند جديد شدم، بچهها دورهام كردن .و بحثٍ اينكه “تو كدوم اتاق جا بگيرم؟ ” . از دور می اومدی. از تهٍ بند. چه بیخيا ل و يه كتی راه می رفتی. با شلوار كُردی خاكستری ، تسبيح شاه مقصود تو دست و با موهايی يه دست كوتاه و قيصری . تو ذوق میزدی. وصله ناجوری به نظر مياومدی. شايد هم تو جور بودی و ما ناجور ميديديم. نه اينكه بخواهی ادا و اطوار درآری. به قول خودت : “ هر كی ، يه شكليه ديگه ” و تو ، فابريكٍ و اصل و خودِ خودت بودی اما به هرحال ، جورِ آن جمع نبودی.
مثلاً همين اسمت “شاميت” هركی اول بار ميشنيد ، ميپرسيد : شاميت يعني چی ؟ دفعهی اول كه از بچهها پرسيدم ؟ گفتن : « اسمش مهدی یه ، شهرتش فريدونی . اما همهی بند اونو “شاميت” صدا ميكنن (شاه مهدی . ) اين لقب توی محله تون به سینه ات سنجاق شده بود . اُنجا كه همهكس رو با لقبهای تاريخی و ماندگار صدا می كردند .
يادم میآد همهچيز رو مخفف و با قافيه صرف میكردی . اكثر مواقع هم يه “اينا” يا “تِ” آخر كلمات و جملات كوتاهت ميچسباندی. مثلاً زندان گوهردشت يا رجايی شهر را “گوهر” يا قزلحصار را “قزل” ميگفتی.
" بچه محل علی پروين اينا هستم. خودمم قرمزته. بابام صابِ (صاحب) يه قناتی تو عارفه. همهی اونوريیها هم ميشناسن اينا. خيلي معروفهِ . يه قناتيه فريدونيه. يه محلهی عارف و غياثی. با اينهمه نون خامهای ها ش…
به تعريف از نون خامهای كه ميرسيدی كف دستت را درهوا سبك سنگين میكردی: اين هوا نون خامهای " گاهي اوقات علی آقا بعد تمرين ميآد اونجا يه ليوان ِ آب هويج بستني میزنه . بعدشم يه نون خامهای روش. آره بابا پروينِ ته." تو اولين فوتبال گل كوچيك هواخوری حياط گوهر دشت كه هم تيم شديم اينو تعريف كردی.
نسبتا كوتاه قد بودی و گل كوچك باز بهت نمياومد ۲۳ سال “روت” باشه. سوخته و حرام شده و آويزان، به تعبير خودت "غلطی" بودی. درواقع نميشد زندانی به حسابت آوُرد. چرا كه تو خودت بخشی از زندان بودی. مثل ديوارهای بتونی و آفتاب نخوردهی گوهر دشت ، طشتٍ رخت و طنابِ لباس و دمپايیهای مندرس هواخوری. نميدانم اعتقادت سر فوتبال و گل كوچك زندان بود كه باهام قاطی شدی و خودتو ول كردی يا جنوب شهری بودنم، يا يه جورايی در نگاهت ناجور بودنم؟. چشات ريز بود و هروقت هضم مسالهای برات دشوار می شد ـ كه غالبا اين جور بود ـ دستی به موهای كوتاهت ميكشيدی و خندهات رو فرو ميخوردی: هه هه ....
مجاهد بودی؛ يعني اتهامت اين بود. و من فدايی پيرو كنگره و ۱۶ آذری. و اين تو كتٍ تو نمی رفت. فارغ بودی از دوران و سمتگيری سوسياليستی و راه رشد و هژمونی و هزار زهرمارِ سر كاری ديگه اما تو خودِ خودت بودی.
" دآش، ما قبلا تا اونجا كه يادمون ميآد يه مجاهد داشتيم يه فدايی يعنی يه رقم فدايی ميشناختيم. حاليته؟ حالا شما رفتين شونصد شاخه شدين؟ گل سرخی يادته؟ با اون كاپشِن سربازی یه؟ خيلي مشتی بود به مولا، يه خايهاش اندازهی كرهی زمين بود. مهدی رضايی، دآش اصغر بد يع يا ممد حنيف. آخ كه همهجا مسعودته
پرسپوليسي بودی . انگار داشتی تيم ملی را ارنج ميكردی و دو تا قرمزو يه آبی ميكردی. بعضی وقتهام رج ميزدی و سه تا يكی، جا ميكردی. از اين وری ها جز جزنی و گلسرخی و حميد اشرف اسمی رو به خاطر نمي آوُردی: "مشتيياتون همينان ديگه. بقيه رم بيخيال!" هنوز ميبينمت. با همان چشمان نجيب و روشن که داستان دستگيری ات را تعريف می كرد ی به گمانم بعد ازخرداد۶۰
بود" واويلا نگو و نپرس. گله گله آدم بار ميزدند تو اتوبوس و يه راست ميبردند اوين. تو خيابون پهلوي بالا روبروی آتلانتيك بساط داشتم. همهچی هم ميرفوختم. از نوارهای غير مجاز هايده و پايده بگير تا ساعت مچی و باطری قلب و كاست سر اومد زمستون و نوار سخنراني مسعود تو امجديه" گلولهها ببارید!” خيلي مشتی بود. خلاصه همهی خلافهای زيرميزی رو ميرفوختيم.
همون وقتها خورديم به پست چندتا بچههای مشتی مجاهد… و زيرميزی اعلانيه و روزنومه و نواراشونو لايی ميكشيدم. خلاصه واست بگم. آره و اينا . وقتي زلزله شد، شاميتٍ تو همراهِ يه سری دختر و پسر، تو پهلوي بار زدن و با اتوبوس آوردن اينجا. و پونزدهتا یی گذاشتن تو كاسهمون"اينو وقتي تعريف ميكردی كه همچنان موهای كوتاهت رو با دست بر فرق سرت ميكشيدی، و خندههاتو فرو ميخوردی: «هه هه» همان جور كه در اجرای احكام وقتي حكم رو جلوت گذاشتند و گفتند بنويس "رؤيت شد. امضاء كن" با هما ن خندهی هميشگی ات گفته بودی چی چی روی ات شد؟ و پاسداره فكر كرده بود سر به سرش گذاشتی و خوابانده بود بيخ گوش اِت. بعد هم بهت گفته بود ـ يعنی خودت تعريف كردی ـ چي شد آقای فريدونی؟و بعد با مسخره صدات كرده بود: "شاميت، ۱۵سالو كه ديدی، ريدی؟"
و تو، سينه سپر كرده بودی كه: «مشتی د ا آشت پايه يك داره. اين پونزده تا رو كه واسُت با ژيا ن ميكشم، برو جلو!» وهمون جا چپ و راستت كرده بودند.
حتما يادت ميآد؟ من كه يادم هست كتاب جنگ و صلح تولستوی تازه به بند ما رسيده بود. همه در نبود كتاب حريص خوندنِ آن بودند جنگ و صلح را از شيرازه بازكرده بودیم و ۲۰ صفحه ۲۰صفحه و به نوبت بند با چه ولعی مشغول خواندن بود. به مسئول كتابخانه بند گفته بودی"يه وقت مشتیشم بده ما حال كنيم ببينيم اين يارو چی ميگه" و كوتاه زمانی بعد كتاب را پس آورده بودی و ـ برخلاف هميشه ـ جخ خندهات راکه فرو نخوردی هيچ . قهقهه هم سر دادی و سكوت بند را به هم ريختی كه" بيا بابا، مارو گرفتين با اين كتا بتون اصلا حال نداد . صفحهی اولش رو كه واز كردم ، ۲۰۰۰ تا اسم توش بود . همه اش هم با “اف و پف” شروع ميشه. اصلا هم نمیشد يكيشو از بر كرد. اينو بگير يه كتاب باحال بده باهاش حال كنم. ميگن كاپر قصهاش قشنگه. كاپرو بده حال كنیم. حالا ديگر همه ميدانستند منظور از “كاپر” ديويد كاپرفيلد چارلز ديكنز است.
هنوز يادم نرفته . زمانی كه در يكي از ملاقاتها، مادرت از برادر كوچكت شكايت كرده بود تو، دو آمده بودی كه: «اخمق، كی ميخوای آدم شی؟ برو يه خورده كتاب بخوون، ببين دنيا دست كيه! اصلا برو همين كاپرو بخوون، ببين چه حالی می ده
مرامت اين بود. تو همهچيز را لايی كشيدی و فروختی بجز انسان را" آدم فروشي، تو هر مرامی بده. اگه آدم دوا هم بفروشه گير بيفته. بياد حبس نباس آدم فروشی كنه. بد بده. خلاف خلافِ." و اين آخری را با وامگيری از “گوزنها ” ميگفتي. از ديالوگ بين سيد رسول و قدرت. ميگفتي حداقل ۱۰بار گوزنها رو ديدی. دو سه بارم اشك ريختی . هم براي سيد، هم براي قدرت. ناگفته پيدا بود كه برای تو شاخصِ سينمای مردمی همين گوزنها بوده و بس. البته تو در قيد تكنيك و تصوير و تحليل و اينجور حرفها نبودی. ميگفتی «هر وقت گوزنها رو مي بينم بهم حال میده. و … آره بابا بهروزته
خوشمرام بودی و خوشرنگ كافی بود به كسی ذرهای اعتماد كنی و تا آخرش بری. خودت رو بدهكار هيچكس نميدانستی بی خيال طی ميكردی. اين يكی را كه ديگر خودم شاهد بودم. مراسم بزرگداشت اتاق ۱۶ بند ۱۲ گوهردشت را میگویم ، مناسبتش يادم نيست. معمولاً به هر بهانهای دور هم جمع ميشديم.
هركس چيزی را از حافظه يا متن ميخواند. حافظ، مولانا، شجريان، شاملو، سرود كوهستان… چند نفری بوديم كه دم گرفتيم: «شاميت بايد بخوونه! شاميت بايد بخوونه!» كمی قرمز شدی. خنده ات رو فرو خوردی و دستی به سرت کشیدی، مثل هميشه "آخه ما سروت مروت بلد نيستيم. با اين چيزام حال نميكنيم"
خب هرچی بلدی بخوون
آخه
آخه نداره هرچی بلدی بخوون. ناز نكن! دیگه . و تو بيخيال و فارغ از چشم اغيار، چه خواندنی كردی
" يه ترانه براتون ميخونم همشم بلد نيستم مال يكی از بچه محلامونه . هركی ام بلده، جون مولا باهام دم بده"
" نازی نازی نازی
به خوشگليت می نازی
نازی نازی نازی
به خوشگليت می نازی
يكي يه دونه ی عزيزم
يكي يه دونه ی عزيزم"
*****
هر وقت ياد آن شب می افتاديم، می گفتی « جونِ من سه نشد كه؟» و "سه" آنهايی بودند كه يكرنگیات را باور نداشتند و چون به خلوت می رفتند آن كار دیگر...
يادت میاد؟ بچهها كه از ملاقات برمی گشتند هدایای خانوادهها را دستهجمعی باز ميكردند ، از لباس و پتو و عكس و نامه و نبات گرفته، تا هرچيز خاطرهانگيزکه لذت ارتباط با دنیای خارج بود .همه خاطرات خوب گذشته را مرور می كردند خصوصا باعکس بچه هایشان . و ما غربتی ها و عزبها كه بچه نداشتيم خاطرات عزيز ديگری را زنده نگه می داشتيم. از سفرهای چند روزه به جنگل، از دماوند رفتن و به قله رسيدن. از درياچهی گهر و سبلان و تخت سليمان می گفتيم. و تو، گل خاطراتت سه چيز بود. اول آن كه "بچه بوديم و تو عارف و غياثی دو سه تا تيليويزيون بيشتر نبود." بعد ماجرای بازی ايران و اسرائيل را تعريف ميكردی " همه تو خونه حاجی روغنی جمع بوديم. يه گله آدم. جودا كه گل زدن حاجی روغنی 2 ميليون نذر و نياز كرد. نفس كسی در نمیاومد. مساوی كه شديم قهرمان بوديم. اما چه حالی داد اون گل پرويز قليچ . تيليويزيون وسط حياط بود . ملت تو كوچه وماشادی می کردیم. حاجی روغنی دست به آسمون هق هق مث بچهها گريه ميكرد و ما دم گرفته بوديم: “با اره بريدن سر موشه دايان رو. با اره بريدن سر موشه دايان رو . عجب ختنه سورونی! عجب ختنه سورونی!” يا “شوت قليچ تورو پاره كرده، شوت قليچ، جودو پاره كرده. با اره بريدن....
خاطره ديگرت را فقط برای من و ممد گفتی كاملا خصوصي بود و غيرقابل تشريح ـ برای اغيار ـ حالاهم كه نيستی مانده ام تعريف كنم يا نه؟. اما به قول خودت: «بيخيال، ميگيميش.» ماجرای شهرنو رفتن و زدن دخل مغازه" يه سال قبل از انقلاب بود ای صلوات به قبر پدر حسين سيا. آنقده گفت و گفت تا سيا ش شدم.می گفت: با هشت تومن می شه چه حالی كرد.
هشت تومنو تو چند روز از دخل زدم و رفتيم جمشيد داخل دو سه تا خونه شديم. آخرش تو يكی از خونهها، حسين يه ژتون واسه خودش گرفت و يكي هم واسه من يه يارو گندهِ هم اونجا وايساده بود . خانما كه از اتاقا مياومدن بيرون، داد مي زد علافا وانستن، امروز همين ۵ تان، دو نفر جلو من بودن. هر کس می رفت تو چند دقیقه بعد می اومد بيرون و تمام. تو فكر بودم هشت تومن به همين راحتی چند دقيقه ديگه سوت می شه .این بود که سريع رفتم مستراح يه دست زدم تا تو اتاق بيشتر حال كنم. نوبتم كه شد خيلی طولش دادم. يعنی نميتونستم و نمياومد. خانمه فهميد دفعه اولم و خوابوند تو گوشم. هم هشت تومن پريد و هم نشد ديگه." به اينجا كه ميرسيدی قرمز می شدی و کف دستت رو مثل همیشه روی فرق سرت می سراندی.
سومین خاطره. امامزاده داوود رفتنت با بچه محلهات بود.و عكسی كه نمی دانم از كجا به دستت رسيده بود؟! تو بودی، با يك كلاه حصيری و سواربر يه قاطر مردنی رضا كابلي كه تو “رض كابل صداش ميكردی، و جعفر جنی و حسين شكم پاره پوره، درراه کتل خاكی به امامزاده داوود. هركس غير از تو تعريف ميكرد، بيمزه ميشد:
"نوبتی سوار قاطر ميشديم. دسته جمعی ميرفتيم امامزاده داوود. جعفر جنی نذر داشت يه حيوون تو امامزاده سر ببره. قاطره جون نداشت و تو سربالايی كتل خاكی يه ريز ميگوزيد و “رضكابل” شاكی شده بود. مام، آخ، نگو كه خنده ته بابا"...وهربار تعریف میکردی ازخنده ریسه می رفتیم.
تابستان ۶۷ كه از راه رسيد، يكسالی بود از تو بی خبر افتاده بودم. راهمان از هم كج افتاده بود. گرچه سرنوشت مشتركی را انتظار ميكشيديم. خبرها ضد و نقيض بود . می گفتند ـ بعدها زنده ما ندهها تعريف كردن ـ كه در آن طرف زندان كه جای شما بود تمام بند سرود “مريم و مسعود” خواندند . اما تو كه اهل سروت مروت نبودی. بدمصب . لابد ميخواستی تو رفاقت كم نذاری. آخه خودت ميگفتی: "آدم نبا اس تو رفاقت كم بفروشه." يادت هست ميگفتی "من تا حالا هرچيزي رو فروختم و لايی كشيدم ؛ بجز آدم. آدم فروشي تو مرامم نبوده." اما تو كه با سروت مروت حال نميكردی، چي شد كه آخرش سياه شدی و سرود خواندی؟!. هرچند اگه سرودم نميخوندی كسی جراٌت نداشت بگه “شاميت” تو رفاقت كم گذاشته. مگه اون موقع كه تو اعتصاب غذا با لگد ديگ ر و بيرون پرت ميكردی کسی جرات داشت بگه ؟ شنیدم سهمیه ۱۸ مرداد بودی. چه اهمیتی داره نيری از تو چی پرسيده وتو چی گفتی! شايد خواسته رفيق فروشی كنی. توهم لابد گفتی «حاجی برو جلو!» ميگفتن پيش هيئت رفتنتون تو ۱۸ مرداد كه تو هم سهميهی همان روز بودی، به يك دقيقه هم نمیرسيد. رفتی و گفتی و گفت. بعد هم شبانه تريلرهای يخچالدار حمل گوشت بارت زدن . يعني بارمان زدند و دارمان زدند. ديدی مشتی، ما هم كه سرود نخوانديم تاوان پس داديم؟ همونجور كه تو پهلوی بالا، روبروی آتلانتيك، با اتوبوس همه رو بار زدند. و يه راست آوُردن تو اوين. يادت مي آد که؟ همونجوری هم همه رو بردند سرِ دار.
*****
نميدونم کجا قایمت کردند؟ تو كدام قسمت وکدام لعنت آباد دفن شدی؟ بِذار بِگویم لعنتآباد. راحتتره. مثل فحش خواهر و مادر، لعنتش نصيب مجريانِ فرمان خدا بِشه. اين جوری راحتتر حال ميكنم. اصلن لعنتآباد باحالتره تو چي ميگی؟ جون من باحالتر نيس؟ . خبرتو دارم كه تو حسينيه گوهردشت، سر به دارشدی بعدم بارزدند و.... سه ماه بعدٍ از اعدامها ، كه عادی سازی شروع شد و هنوز خانوادهها بيخبرند ، تو كميتههای چندگانه تهران از صبحكله سحر وسائل بچهها رو يكی يكی تحويل خانوادهها دادند. كميتهی ميدان خراسان، يک كيف كوچك سبز ارتشی، كه با ماژيك سياه بدخط، روش نوشته: مهدي فريدونی (شاميت) نصيب مادرت شد . پيرهزن پس افتاد و چندماه بعد هم تمام كرد . تو كيف يه پيراهن چهارخانه شسته شدهی ملاقات، شلوار كردی خاكستری رنگ تسبيح شاه مقصود و عكس يادگاری سفر به فرحزاد ـ سال ۲۵۳۶ ـ همراه با رض كابل و جعفر جنی و حسين شكم پاره پوره.
*****
ديگه از تو خبر ندارم، نه اينكه فكر كنی يادم رفته. جون همه مردا ـ كه قسم هميشگی ات بود ـ هيچوقت يادم نميره. فقط خيلی وقته خبرتو ندارم. میدانم از ميان گورها، كانال فاضلاب رد كردند . روی قبرها سمنت ريختند و بعد از نسلكشی به كشتن تاريخ كمر بستند.
شاميت، به جون همه مردا، يه روز برميگرديم. اگر نه خودمون كه بچههامون. قبراتونو پيدا ميكنيم و رو هر كدام، به جای سنگ، “سرو” ميكاريم . بچههای نسل سبزبايد زير اين سروا خنك بشن و قد بكشن. يادشون نره كه چه بر سر مان آمد. بعدشم همه با هم دم می گيريم. به جون همه مردا راس میگم. مثل همون شب بند "یکی یه دونه عزیزم یکی یه دونه عزیزم"
منبع:پژواک ایران