زندگی
مینا اسدی
"مینا اسدی" *زندگی*
" "از دفتر شعر من به انگشتر می گویم بند"
مادرم از من غمگین تر نیست
سفر "محمود"
ترس افتادن "مریم" در حوض
بیم بیماری"مهران" غم اوست.
مادرم خوشبخت است
سفره پهن است خدا را شکر
کسب بد نیست
و پدر میاید
با دستانی پر
و وجودی راضی
مادر از جنگ و هیاهو دورست
و در اندیشه ی او
پند و امثال و حکم جای بزرگی دارد
حرفهایی داردمثل:
عفو خوبست
کسی آن بالاست
که به اعمال بد و خوب بشر می نگرد
گندم از گندم می روید
جو از جو
و ترازوی عدالت در دستان پاک خداست.
مادر از ابر
فقط باران را می فهمد
و گران بودن ماهی را بر گردن دریاها می اندازد
مادرم می بیند ،می شنود
اما گاهی
قیمت عینک ، یا سمعک را می پرسد
و همیشه نگرانست
مبادا که یکی از ما حرفی بزند
که سر سبزش برباد رود.
هزار و سیصد و پنجاه- تهران
پانویس: * مادرم مولود مکارمی ، نوزاد بود که مادرش را از دست داد.زن دوم نوزاد را نپذیرفت و مادرم با وجود پدری سرشناس"حاج ابولقاسم مکارمی" زندگی سختی را تجربه کرد. پدر ناچار سر پرستی او را با پرداخت هزینه ی زندگی کودک ،به زن برادرش که چند بچه ی بی پدر داشت واگذار کرد .مادرم که جز اینها خانواده ای نداشت به تعریف خودش با"زن عمو جان"و سه پسر عمو و یک دختر عمو بزرگ شد. و به مدرسه میرفت .پدر دور از چشم زنش .گاهگاه،به دیدار دخترش میامد.مولود ده ساله بود که به دلیل بزرگ شدن پسر عمو ها و محرم و نا محرم ، او را از این خانه به خانه ی دایی اش که هنوز پسری نداشت کوچ دادند .و او هر وقت بیاد آنروز می افتاد اشک می ریخت .دایی مادرم اسحاق کبیری و همسرش "صدیقه خانم" مردمی ساده و بشدت مسلمان و در عین حال مهربان بودند اما از آنجا که "خدا ترس " بودند مادرم را مثل بچه هایشان دوست داشتند.
در ضمن چون دو دانگی از خانه ارث مادر بزرگم بود که به مادرم می رسید برای آنکه عبادتشان به درگاه خدا قبول افتد برای چیدن یک شاخه گل از حیاط خانه شان از مادرم اجازه می گرفتند .مادرم تا لحظه ی مرگش عاشق هر دو فامیل بود و از آنها به خوبی و با عشق یاد می کرد و همیشه این دو خانواده به خانه ی ما رفت و آمد می کردند و ما را مثل نوه هایشان دوست می داشتند.مولود به نقل از خودش در خانواده دایی که به زیرکی "زن عمو جان" نبودند آزاد بود و اگر او دیر به خانه می رسید و در کوچه می ماند باور می کردند که مدرسه دیر تعطیل شده . در کوچه و در دیدار گاه به گاه پدرش ضرب المثل هایی که به کار برده می شد به خاطر می سپرد .در هر جمله ای که می گفت یکی از این مثل ها را می گنجاند .این همه را بدین سبب نوشتم که بگویم مادرم که خود مادری نداشت هر هشت بچه را بسیار دوست می داشت و همیشه نگران ما بود. وقتی پدرم یا فامیل به او انتقاد می کردند عصبانی می شد و می گفــت:من بچه هایم را بدون مادر و خواهر ،بزرگ کردم.
البته یادش می رفت که آن همه آدم دور و برش بودند که ما را تر و خشک می کردند. وقتی ساواک چتر وحشت را بر سر مردم گسترد و و دستگیری جوانان ساری ،پچ پچ مادران شد .پدرم کمتر جرات می کرد که در حضور مادرم حرف سیاسی بزند یا دفتر چه اش را باز کند و شعری بودار بخواند.اگر مادرم می شنید دعوا در می گرفت و این جمله را که ما بچه ها به زبان مازندرانی بارها از او -خطاب به پدرم-شنیده بودیم تکرار می کرد:اسدی وچونه سره بالاخره به باد دنی! یعنی : اسدی بالاخره سر بچه ها را به باد میدهی! .تنها وقتی که نمی توانست نگرانی اش را به پدرم منتقل کندوقتی بود که حاجی اسدی می خواست راه مصدق را ادامه دهد و بچه هایش را متجدد بزرگ کند .وقتی مسعود به امریکا رفت مادرم با وجود موافقت ظاهری،هر روز دم در می ایستاد تا پستچی از راه برسد و با آنکه پنچ سال به مدرسه رفته بود هربا سوادی را که می دید نامه را به اومی داد تا با صدای بلند بخواند و او چند باره بشنود و اشک هایش را پاک کند...تا نامه ی بعدی را آقای شقاقی به دست او برساند و مژدگانی بگیرد.وقتی محمود به آلمان رفت و من منصور وماندا هم به تهران رفتیم مادرم فرصت یافت که نگرانی اش را به مهران و مهیار و اولین نوه اش مریم منتقل کند و
نگذارد پدرم حرفهایی بزند که سر سبز کسی بر باد رود!
سپاس که مرا خواندید.
مینا اسدی-نوزدهم ژانویه ی سال دوهزار و پانزده-استکهلم
·
منبع:پژواک ایران