«آدم»
مینا اسدی
پله
پله
بالا می روی
لبخند می زنی
سر خم می کنی
دست می بوسی.
مجلس آرا می شوی
بالایی ها را تاج سرت می کنی
و بر سر فرو دستان آوار می شوی
خودت را به بیخبران قالب می کنی .
و از جهلشان سود می جویی
پله ها را که در نوردیدی
نردبان را واژگون می کنی .
مبادا که دیگران هم از آن بالا روند
از هیچ عنوانی در نمی گذری
و هرچیز را که خوب می پنداری
از آن خودت می کنی.
بالا می روی
چاه دهان گشوده ی زیر پایت را نمی بینی.
خودت.....فقط خودت . در مه و غبار
چشم بسته و بی چراغ
میدوی که برسی
به چیزی که خودت هم از پایان آن بی خبری.
گره های کور داری
و عقده های بسیار
و نمی دانی که از دویدن زیاد
فقط کفشهایت پاره می شود .
اینگونه که برای خودت سر و دست می شکنی
شاید چیزکی بشوی
اما هرگز *آدم *نمی شوی
مینا اسدی....دوشنبه شانزدهم دسامبر دو هزار و سیزده...استکهلم
منبع:پژواک ایران