شعري براي تنهايي مردم جهان
مینا اسدی
ب:
مثل بمب
مثل برنج
مثل باروت
روياي دريا داشت ماهي
روياي دريا داشتم من
كابوس مرداب را تاب آورد
كابوس مرداب را تاب آوردم
به خرده ناني قناعت كرد
قناعت كردم
تو بودي كه تاب نياوردي.
در خواب بودم
كابوس بود خواب هايم
در خواب به من تازيانه زدي
تو آغاز كردي
با بمب و
برنج
و باروت
گرسنه بودم من
گرسنه بودم من
پابرهنه
سرگردان
در كوچه ها مي گشتم
مي گشتم
ويران بودم من
ويران
از ويراني كودكانم
از ويراني زنانم
مردانم را پيش از آن برده بودي
بازگشتني در كار نبود
نه حتا
پيراهني براي بوييدن
چرا صلح نمي خواستم
مي خواستم
ستيزه جو نبودم من
صلح مي خواستم
و گوشه اي از خاك جهان را
- كوچك –
براي آن كه بياسايم
و چهره ها را مرور كنم
تار و درهم بود تصاوير
- تصويرها پيش از اين سوخته بود
سوزانده بودي شان تو –
به كابوس رضايت داده بودم
به اندك
به اندك
به ذره
به قطره
تا فقط باشم
نگذاشتي
...
خواب بودم
و به ياد مي آوردم
آن دشت گسترده ي خاموش را
به يادش مي آوردم
دست هايش را
چشم هايش را
نگاهش را
كودكي ها
و نوجواني هايش را
مشق ها و كتاب هايش را
پايان نامه اش
تكه تكه شدن
بر روي مين هاي كاشته ي تو بود
تو مين كاشتي
كه مرا درو كني
كردي.
بي دست
بي پا
زخمي و دل شكسته بودم،
اما
نگفتم.
نه گفتم
"آري"
و نه گفتم
"نه"
هيچ نگفتم
خوش نبودم اما
ساده بودم من
راضي بودم به بودن
به يك "دم"
به يك "بازدم"
سينه پر مي كردم
از بوي گه
و
باروت
چكمه ها
چكمه ها
چكمه ها
قهقهه ي سربازان
و باغ هاي ويران.
راضي بودم
به بودن
تو رضايت ندادي
صدا سر ندادم
حنجره ام با خود گفت:
"ساكت ... هيس"
بسته شد.
دست هايم به خود گفتند:
"ساكت ... هيس"
ساكن ماندند.
پاهايم به خود گفتند:
"ساكت... هيس"
ايستادند.
تو اما
نماندي
نايستادي
زدي
زدي
زدي
به تنهايي ام شليك كردي
به سكوتم شليك كردي.
من
نه جنگ مي خواستم
و نه غرش توپ و تانك هاي ترا
مي خواستم
در زمين كوچكم
رشد جوانه هايم را
نظاره كنم
تو نگذاشتي.
...
مردي كه مي گذشت
مي توانست
آري
مي توانست
همان نجات دهنده ي در راه باشد
جوشش چشمه ي زلال بود خنده هايش
- نه ناجي همه ي زمين
نجات دهنده ي تنهايي ام –
پستان هايم را كشتم اما
كه نخواهند
پستان هايش را كشت
كه نخواهند
لب هايم را كشتم
كه نبينند
وسوسه ي آن چشم ها و لب ها را
خوابشان كردم
با لاي لاي ترس
خوابشان كردم
مي خواستم
مي خواست
مي توانست
رويايي بسازد
از كابوس هايم
تا حضور مرگ را آسان كند
كه دهانم ديگر
از بيم و هراس
گس نباشد
نتوانستم
نتوانست.
...
در ميدان نبود
نشسته بود
با گيلاس شرابي در دستش
و درخت لاغري
در تيررس نگاهش.
در ميدان نبود
نه جاسوس
نه قهرمان
با بمب
و برنج
وباروت
بر سرش فرود آمدي
به نيمكتي در خيابان
راضي بود
دست ها در زير سر
چشم ها بر آسمان
ستاره مي شمرد
در انتظار معجزه ي خواب
نگذاشتي
به كم رضايت داشت
و تو
نگذاشتي
ساكت بود
در كوچه
در خيابان
در ميدان
صدا نداشت
ساكت بود
زبان داشت
اما در كام
شمشيري ش نبود
حتا در نيام
تو از زبان در كام هم ترسيدي
مي رفت
نمي گفت
زمزمه نمي كرد
سوت هم نمي زد
سر به زير
بي رويا
بي كابوس
از مجسمه ي تو بي جان تر
نگذاشتي اما
نگذاشتي
تو نگذاشتي
زدي
زدي
زدي.
...
مي ترسيد
از چراغ ها
كه ديگر روشن نبودند
از سايه ها كه مي گريختند
از ديوارها
كه فرو مي ريختند
مي ترسيد
حتا
از شانه هاي من
كه پذيراي گريه هايش بود.
صلح مي خواستم من
مي خواستم نميرم
مي خواستم باشم
در همين جهان
در همين جهاني كه تو
گورستاني سوت و كورش كردي.
مي خواستم نفس بكشم
و باشم
مي خواست نفس بكشد
و باشد
مي خواستم روي زمين باشم
و تماشا كنم
شوق ماندن داشتم من
حتا
در مرداب
و كوير
و تو
نگذاشتي
...
روياي دريا داشت ماهي
روياي دريا داشتم من
كابوس مرداب را تاب آورد
كابوس مرداب را تاب آوردم
تو بودي
كه تاب نياوردي
با كسان ديگرت سر جنگ بود
مرا قرباني كردي
به كم رضايت دادم
به كم رضايت داد
و تو راضي نشدي.
كسي رانكشته بودم
كسي را نكشته بودم
سهل است
كه همسايه اي را
به زخم زبان – حتا –
نيازرده بودم.
كودكانم
با چشم هاي بي نور
در دالان هاي تاريك
فرش زير پاي ترا بافتند
زنانم
در كلبه هاي كوچك
پيراهن هاي ابريشمين جشن هاي رسمي
ترا دوختند
مردانم
براي بي عدالتي هاي تو
طاق نصرت بستند
و دخترانم
چكمه هاي خون آلودت را
در زلال چشمه ها
شستند.
در برابرت نايستادم
در ازدحام جمعيت گم شدم
كه مرا نبيني
تو گشتي
گشتي
گشتي
و پيدايم كردي
و بر گونه هايم سيلي زدي
تاول هاي كف پايم
مهر تازيانه هاي تو بود
از بيم دسيسه هايت
شعرهايم را
از عشق
و عدالت
و آزادي
تهي كردم.
خوابيده بودم
خوابيده بودم
كه با بمب و
برنج
و باروت
خوابم را آشفتي
تو مرا به ميدان فرا خواندي
حرف من نبود جنگ
نه جنگ
و نه ارتش
تو سرب داغ در دهانم ريختي
و مردمانم را
از شهرها
و روستاها
به بيابان هاي بي آب و علف
تاراندي.
من .....
من ترا از آن پنجره ي رو به جهان ديدم
كه مي آمدي
و ويران مي كردي
و مرا
فرزندانم را
و زمينم را
به نام صدا مي زدي
خوابيده بودم من
ساكت بودم
تو بيدارم كردي
بي حوصله ام كردي
از فرياد لبريزم كردي
حالا
من
با حنجره ام حرف زدم
كه فرياد بزند
حالا
من
با دستهايم حرف زدم
كه مشت هايش را به بي شرمي تو بكوبد
حالا
من
با پاهايم حرف زدم
كه راهپيمايي كند
با چشم هايم حرف زدم
كه ببيند
با گوش هايم حرف زدم
كه بشنود
حالا
من
دوباره از تارها و جلبك هاي وحشت بيرون آمدم.
حالا
من
با پستان هايم حرف زدم
كه پر از خواهش باشد
با لب هايم حرف زدم
كه در آرزوي بوسه بسوزد
با قلبم حرف زدم
كه از اميد پر شود
حالا من
با همه ي خودم حرف زدم
كه وقاحت ترا چاره كند
كه ترا چاره كنم
حالا من
ايستاده ام
ايستاده ام
ايستاده ام
اين تو
با بمب
و برنج
و باروت
و اين من
با سنگ
و دست
و اراده !
اكتبر دوهزار و يك گوتنبرك
از دفتر شعر "دريا پشت ترديدهاي توست"
mina.assadi@yahoo.com
منبع:پژواک ایران