برً بیابان است ، تا چشم کار می کند... آفتاب سوزان است تا چشم کار می کند ، و مرد و زن و کودک نشسته بر زمین خشک و بی آب و علف است تا چشم کار می کند.
بچه ها می گویند: آب ... زنان می گویند : آب ... مردان می گویند: آب ... با زمزمه آغاز می کنند... سپس به همهمه و همهمه به فریاد بدل می شود : آب ... آب ... آب ...
ایستاده ام در کنار چند مرد...مردانی که نمی شناسمشان. آنها ایستاده اندو در گوش هم چیزهایی می گویند.
یکی از آنها نگاه تندی به من می اندازد وسپس با انگشت اشاره نشانم می دهد.می گوید: این...
تشنه ام ...زبانم در دهانم خشک است مثل یک تکه چوب ، سفت و خشک . سرم سنگین است و چشمانم تاب
تحمل آفتاب را ندارد... نگاهم را به زمین می دوزم و می گویم : من ؟
مردها با هم گوشه ای از صحرا را نشانم می دهند و همه با هم مثل همسرایانی که از پیش آوازی را تمرین کرده اند می گویند:
- برو آنجا بنشین
می روم و در جایی که نشانم می دهند می نشینم ، تنها هستم اما دیگران دسته جمعی آمده اند... زنها،
با شوهرانشان... مادرها و پدرها... دختر ها و پسرها ...آدمهای پیر و زمینگیر هم هستند.
لختی می نشینم ... دستم را به زمین می گیرم و برمی خیزم، پابرهنه ام. چند قدم به طرف مردانی
که ایستاده اند بر می دارم.آنها پرخاش کنان می گویند :
-پررویی نکن ... برو و همانجا بنشین ... می روم و می نشینم.
و دوباره ... باز به سختی برمی خیزم و در فاصله ای نزدیک به آنها، می ایستم و پیش از آنکه آنان فرصت خطاب و عتاب داشته باشند می پرسم :
-من کی هستم ؟ ... اینجا کجاست؟ ... اینها کی هستند؟
یکی از مردان که عصای زرنگار دردست دارد می گوید :
- تو خودت هستی ... اینها خودشان هستند و اینجا خانه ی شماست.
با ناتوانی می گویم :
- تشنه ام ... می فهمید؟ ... تشنه ...
صدا از گوشه و کنار برمی خیزد:
تشنه ایم ... تشنه ایم .
مردان ایستاده ، دوباره همسرایی می کنند.
-بروو همانجا که گفتیم بنشین.
یکی از مردان با عصای زرنگارش به شانه ام می کوبد.
-خیرگی نکن ... برو بنشین
چند قدم از آنها دور می شوم و زیر لب می گویم :
تشنه ام ... تشنه ام .
همسرایان می گویند:
-خفه شو... تا خفه ات نکرده ایم.
مردم می گویند:
-تشنه ایم ... تشنه ایم
مردان ایستاده با هم هم پچ پچ می کنند...
ناگهان می بینم که فقط پا برهنه نیستم ... سرتا پا برهنه ام ... به مردم نگاه می کنم ... همه برهنه اند...
از کوچک تا بزرگ ...
مرد جوانی در گوشه ای دیگر می ایستد و فریاد می زند:
-آهای مردم ... تشنه ام
همه می گویند :
تشنه ایم ... تشنه ایم
مرد عصا به دست به طرف جوان می رود و عصایش را بر سر او می کوبد :
بنشین و خفه شو.
همسرایان حرف او را تکرار می کنند:
- بنشین و خفه شو
مرد با عصایش به طرف جمعیت اشاره می کند و به مرد جوان می گوید :
- همه تشنه اند تو تنها نیستی
صدای " تشنه ایم ... تشنه ... آب ... آب..." از همه سو به گوش می رسد
همسرایان می گویند:
-همه تشنه اند ... همه تشنه اند
از میان مردم کسی می گوید :
-آنهمه چاه آب ... آنهمه چاه آب
همسرایان می گویند :
- سراب است و آب نیست.
زنی که در چند قدمی من نشسته است می گوید:
- چاه آب است ... طنابتان را دیدم ، دلو پر از آب را دیدم که از چاه بیرون کشیدید و نفر به نفر سر کشیدید .
مرد عصا به دست به طرف زن می رود و با عصا بر سرش می کوبد.
- بنشین... خفه شو...آب نیست.
همسرایان می گویند :
- بنشین ... خفه شو ... آب نیست .
پیشانی زن می شکافد و خون گرم و سرخ از آن بیرون می زند... پسر جوانی که در کنار زن ایستاده است به طرف مرد می رود و عصایش را می گیرد.
همه بر می خیزند... می دوند... فریاد می زنند... پیرترها چهار دست و پا راه می روند و نوزادان روی زمینی که از کوره های آدم سوزی داغ تر است می خزند و جیغ می کشند.
مردان ایستاده ، از میان جمعیت راه فرار می جویند. لحظه به لحظه حلقه تنگ تر می شود . مرد عصا به دست به طرف من هجوم می آورد دستهایش را دور گلویم حلقه می کند و فشار می دهد :
می کشمت ... می کشمت .
فریاد می زنم ... فریاد می زنم ... فریاد می زنم .
و خیس عرق ، از خوابی هولناک بیدار می شوم ...
در اتاقم هستم ... در تختخوابم ... و هیچکس نیست ... تنها هستم با کابوسهای شبانه ام.