«صدای گریه میاد» به یاد ویلیام خنو
مینا اسدی
امروز بیست و ششم فوریه سالروز تولد ویلیام خنو آهنگساز ایرانی ست. هنرمندی که در زمان زندگیاش قدر ندید و بر صدر ننشست و پس از مرگش نیز کمتر کسی از او نوشت . ویلیام خنو، ایرانیست. در سال هزار و نهصد و چهل و شش در تهران به دنیا آمد. از بیست سالگی وارد عرصهی هنر شد. در سال هزار و نهصدونود و پنج در هندوراس به قتل رسید. ویلیام به هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود.
***
با ویلیام خنو در دفتر یکی از کمپانیهای موزیک در تهران آشنا شدم. گفتند پیانیست و آهنگساز است. سال هزار و سیصد وچهل و نه؟ تاریخ دقیقش را به یاد ندارم. چند جمله رد و بدل شد: ترانه ای به من بدهید . جواب من: من ترانه سرا نیستم. آنروزها کمی ترانه سرایی از قدر شاعر کم می کرد! عارف خوانی پدرم و شعر ایرج میرزا خطاب به عارف که: "تو شاعر نیستی تصنیف سازی" مرا از این کار خوب باز می داشت.
ویلیام از جواب من تعجب کرد و گفت: اما من شنیدم که ... و جواب من : آن دو سه تا از دستم در رفت. چند ماه بعد خودم به دنبال ویلیام گشتم تا شعری را به او بدهم. آدرس خانه اش را گرفتم و پرسان پرسان به آنجا رفتم . مادرش در را برویم باز کرد. ویلیام در خانه بود و از شعر استقبال کرد .
شرط من : اول به آهنگ گوش میدهم، بعد در مورد خواننده تصمیم میگیریم. پذیرفت. شعر "صدای گریه میاد" را به او دادم.
چند شب پیش از آن من و دوستم "فرشته "در رستوران "چهل ستون" که مینی گلف هم نامیده می شد نشسته بودیم و شام می خوردیم . این رستوران پنجره های شیشهای رو به باغچهای با درختان کاج داشت که از آن می شد عبور و مرور ماشین ها را تماشا کرد. آنشبِ برفی را هرگز از یاد نمی برم. درختان کاج زیر بار برف، خم شده بودند. دفترم را باز کردم و نوشتم: خم میشن شونه های غمگین کاج... زیر بار برفای سنگین و سخت ...گم میشن میون پرده های مه... شاخه های روشن و سبز درخت . و شعر را به پایان بردم. فرشته گفت: این باید ترانه بشود. و یک مرد هم باید بخواند. من خودم صدای مردها را بیشتر دوست داشتم. صدایی مثل فرهاد. آهنگ که ساخته شد به دنبال خواننده بودم که ویلیام به من خبر داد آهنگ را برای یک خوانندهی معروف نواخته و خوانده است و او و مدیر برنامه هایش پسندیدهاند. جواب من «نه» بود. خوانندهای میخواستم مرد و ناشناس. در حالی که من به دنبال خوانندهی گمشده میگشتم مدیر برنامهی خوانندهی معروف قیمت خرید را بالا میبرد.
صدایی که به دنبال آن می گشتم پیدا شد. چند ماه بعد وقتی برای شرکت در «شب شعر» دوستان شاعر در کاخ جنوبی جوانان* به آنجا رفته بودم پسر جوانی را بر صحنه دیدم که گیتار می نواخت و آواز می خواند. همان صدایی بود که من میخواستم. پس از پایان برنامه، با او حرف زدم و گفتم ترانه ای هست که من فکر می کنم مناسب صدای شماست. خوشحال شد اما نپذیرفت. آن زمان خواننده شدن آرزوی بسیاری از جوانان بود. حتی قبول نکرد که ترانه را بشنود. دلیل؟ میخواست به ایتالیا برود و درس بخواند. و نمیخواست از درس و مشق باز ماند. سرباز وظیفه بود و دوره خدمتش به زودی تمام میشد. گفتم: سه روز تمرین است و دو ساعت ضبط. سری تکان داد و گفت: فکر میکنم و خبر میدهم. شمارهی تلفن خانهاش را گرفتم و برای آن که گماش نکنم آدرس خانه را هم پرسیدم. از من تشکر کرد و گفت: میدانم خوانندگان زیادی دور و برتان هستند اما من تصمیم دارم که بروم. وقتی از آنجا بیرون آمدیم دوستان شاعر به من اعتراض کردند. دوستی گفت نمیدانم چرا پیله میکنی؟ ما بیاعتبار میشویم. بی اعتبار نمیشدند وقتی خوانندهای میگفت من آهنگساز و شاعر را معروف میکنم. و بی اعتبار نمیشدند وقتی به جای نام شاعر و آهنگساز میگفتند ترانه از فلان خواننده. و نمیدانستند که شعر آنهاست که از دهان خواننده بیرون میآید و جز تعداد معدودی، خود خوانندگان هم نمیدانستند که شاعر کیست؟ مرد است، زن است ، زنده یا مرده است.
ویلیام از شنیدن خبر پیدا شدن صدا ،خوشحال نشد. باز هم اصرار کرد که ترانه را به همان آدم معروف بدهیم و دنبال دردسر نگردیم. چرا بی برنامه بدهیماش به یک ناشناس؟ کمپانیها هم قبول نمیکنند که بابت کسی که ما پیدا کرده ایم یک ریال بپردازند. و حالا که این جوان حتا نمی آید که به خاطر احترام به شما ترانه را بشنود، چه اصراریست؟ گفتم : از ارزش کار خودت بی خبری . کمی صبر کن تا بفهمی چرا من در این کار اصرار دارم . دست از سر پسر جوان بر نداشتم . دو روز بعد به او زنگ زدم و گفتم : گفتید آدرس خانه عباس آباد، خیابان پالیزی است؟ بله ... چطور؟ گفتم اگر اشکالی ندارد به آنجا بیایم و حرفمان را ادامه بدهیم. و اشکالی نداشت. و من به سرعت آماده شدم و ساعتی بعد در آنجا بودم و او پذیرفت که به خانهی ویلیام برود . خانهی ویلیام دفتر کار او هم بود. پیانویی در گوشهی اتاقش داشت. مادرش «دی زی» به مجرد شنیدن صدای در ، قهوه را آماده می کرد و با مهربانی از دوستان ویلیام پذیرایی میکرد.
پس از آن که جوان به دیدار ویلیام رفت و او خواند و ویلیام نواخت دیگر من کاری نداشتم . آنها همدیگر را پیدا کرده بودند.
گاهی که با ویلیام حرف میزدم خوشحال بود که هنرمندی را می بیند که اعتنایی به شهرت و پول ندارد .
علیرغم مبلغ بالای پیشنهاد شده از سوی خوانندهی معروف، ترانه با تصمیم من و ویلیام با صدای هوتن داروگر در استودیو "بل"، ضبط شد. روی جلد صفحه را دوست و استاد گرافیگ بهروز موسوی با محبتی که به من داشت بدون دریافت وجهی طراحی کرد. مرد جوانی که گویا در خیابان بیست وپنج شهریور یک مغازهی صفحه فروشی داشت قبول کرد که پانصد صفحه چاپ کند و بفروشد. چند هفتهی بعد صدای هوتن آنچنان با استقبال جوانان روبرو شد که تیراژ صفحه به هشتاد و پنچ هزار رسید.
سال هزار و نهصد و هفتاد و شش در مرکز شهر استکهلم راه میرفتم که شنیدم کسی مراصدا می زند. برگشتم و در کمال تعجب ویلیام را دیدم که روبرویم ایستاده است. تعریف کرد که همسر سوئدی دارد و یک دختر کوچک. و گفت خواهرش رزا نیز با بچه هایش اینجاست. برای تعطیلاتی که در پیش بود به خانه مان دعوتشان کردم. از موفقیت ترانه گفت و از سفر هوتن ابراز تاسف کرد و باور داشت که اگر هوتن داروگر در ایران می ماند آیندهی بسیار خوبی در انتظارش بود. سالها از ویلیام بی خبر بودم . حوادثی که در ایران میگذشت آنچنان مرا مشغول کرده بود که به چیز دیگری فکر نمی کردم. ایران در حال انقلاب مرا به خود میخواند. پس از سه ماه به سوئد بازگشتم و در اولین فرصت «انجمن مستقل زنان ایرانی در تبعید» را سامان دادم. از روز حملهی «یا روسری یا توسری» در روز زن در تهران، تصمیم گرفتم که مشکلات زنان را موضوع کارم قرار دهم.
ویلیام از شعر در «سوگ آزادی» که من در ۱۷ اسفند ۱۳۵۷ در تهران سروده بودم سرود زیبایی ساخت. دو شعری را که به ناچار خودم آهنگ آن را ساخته بودم تنظیم کرد. هفتهی پیش از برنامه به سالن آمد و با ما روی سن تمرین کرد. میهمان برنامهی ما دکتر هما ناطق بود که از پاریس می آمد. در شب مراسم سرودها را با پیانو همراهی کرد و رفت. این آخرین دیدار ما بود. ویلیام در یک جا قرار نمی گرفت. می خواست برود پیش دوستان هنرمندش در لس آنجلس. وعدهی کار و خلق آهنگ در محیطی آشنا وسوسهاش میکرد. در امریکا اجازهی اقامت نگرفت. به استکهلم باز گشت، از همسرش جدا شد. میخواست در امریکا باشد که فضای هنری اش مثل تهران بود. اینها را از خواهرش رزا میشنیدم. هربار که رزا را می دیدم نگران برادرش بود. ویلیام این بار تلاش کرد که از هندوراس به مکزیک برود تا شاید بتواند به لس آنجلس برگردد. در حال انجام کارهایش بود که در هنگام گذر از خیابان خلوتی دو پسر بچهی شانزده ساله برای سرقت گردنبند طلایی که به گردن داشت راه بر او بستند و به او حمله کردند و پسر بچهی سوم با سنگ برسرش کوبید که مرگش را سبب شد. تاریخ مرگش ششم دسامبر ۱۹۹۵ است و در پانزدهم دسامبر در کلیسایی در هندوراس طبق مذهب کاتولیک به خاک سپرده شد. سرگذشت غم انگیزیست. «صدای گریه میاد» توسط چند خوانندهی جوان دوبارهخوانی شد و اما کسی نامی از ویلیام خنو برزبان نراند. دریغ و درد که قدر این هنرمند ارزنده دانسته نشد.
آهنگهای ویلیام تا آنجا که من میدانم «همیشه غایب» با شعر شهیار قنبری، صدای فریدون فروغی و داریوش با تنظیم واروژان.
ماهی خسته، آهنگ و شعر ویلیام خنوبا صدای فریدون فروغی
زندون دل، آهنگ ویلیام خنو، شعر آرش سزاوار و صدای فریدون فروغی
مینا اسدی
۲۶ فوریه ۲۰۱۴ استکلهم
با سپاس از مهناز قزلو که برای این ترانه کلیپ زیبایی ساخت.
http://www.minaassadi.com/videoPage1.php?id=16
منبع:پژواک ایران