زنی که سرخ می بافت
مینا اسدی
دفتر را از روی میز بر داشت و به من نشان داد: ببین خطم چه طور است ؟خوبست؟
...سارا از بازار آمد.:درس می خوانم سر پیری. و چه روحیه ای داشت وقتی از جوانان به خاک و خون خفته اش حرف میزد و از زندگی اش ...انگار که زندگی اش فرود نداشت و همیشه بر فراز جهان راه رفته بود .پشیمان بود ؟ نه نبود .
می گفت:بچه ها به من یاد دادند ...آنها به من راه مبارزه را نشان دادند .وگرنه من هم مثل همه ی مادرها بودم.
آخرین بار که دیدمش همان زن سرخی بود که بود : می گویند هنوز زنده است؟چرا نمی میرد؟ وچند بار این جمله را تکرار کرد و خندید.همراهم را به او نشان دادم و پرسیدم : این کیست؟ به طعنه در من نگریست و جواب داد: خیال می کنی نادر را نمی شناسم ؟ فکر میکنی که فراموشی گرفته ام ؟ و باز گفت :اینها نمی دانند که من نمی میرم .
پیش از مرگش نامش را نمی دانستم. صدیقه حائری...
چه فرقی می کرد مادر سلاحی ...یا صلاحی.خودش چریک بود با حضور آن جان باختگان ، یا بی حضور آنان که خود ادامه ی راه آنان بود.
مینا اسدی....جمعه بیستم دسامبر سال دوهزار و سیزده...استکهلم
منبع:پژواک ایران