با اعتصاب عمومی نباید بازی کرد
علی شاکری زند
نزدیک به یک سال است که با گذشت هر روز و هر هفته بر شمار ناآرامی ها و نمایش های فعالانه ی نارضایی مردم افزوده می شود. این نمایش ها که یک بار در دیماه سال گذشته اوجی بیسابقه گرفت از آن زمان تا کنون قطع نشده است. از سوی دیگر نیز بحران های عارض بر رژیم، و بیش از همه فساد مطلق از سویی و درماندگی و فروپاشی اقتصادی آن از سوی دیگر، هر روز دامنه دار تر و مهلک تر می گردد.
اینها همه از سالها پیش نیز قابل پیش بینی بود؛ نویسنده ی این سطور در طول همه ی سالهای گذشته، در زمانی که اصلاح طلبی و سازشکاری و تشویق به شرکت در انتخابات بازاری گرم داشت، سیر رژیم بدین سو را پیش بینی کرده بودم و از جمله در خردادماه 95 پس از تشریح دو واقعیت اساسیِ عدم مشروعیت رژیم حاکم و ناتوانی و ناکارآمدی کامل آن ، نوشته بودم :
«همین مردم، بخصوص جوانان آنها، به مجرد پیدایش کوچکترین روزنه ی امید یا امکان فعالیت مؤثر نشان می دهند که آنگونه هم که تصور می شده به سرنوشت خود و کشور خود بی اعتنا نیستند. هم آن بی اعتنایی سطحی و هم این شور و کوشندگی ناگهانی که بهنگام ظهور نشانه های تزلزل در پایه های رژیم دیده می شود، هر دو از انقلاب خاموشی حکایت می کنند که، همچون نطفه ی هنوز ناتوان اما بالنده ای در ژرفنای جامعه در حال رویش است.1»
آنچه در این نوشته ها پیش بینی شده بود امروز به صورت نارضایی ژرف و دامنه دار، غیرقابل سرکوب و آرام ناپذیر در سراسر جامعه: اعتصابات بی شمار کارگری، اعتراضات و اعتصابات معلمان، کسبه، و تظاهرات کشاورزان، مالباختگان، توجه حاکمان و حتی بیگانگان را به خود معطوف ساخته و هر روز از پایان هراس مردم از سرکوب و اعتماد افزونتر آنان نسبت به نیروی خود بیشتر خبر می دهد.
در جامعه ی مدنی مدافعان حقوق بشر، خاصه وکیل مدافعان قربانیان بازداشت ها و زندان های رژیم که خود نیز به سرنوشت موکلان خویش دچارشدند، و زنان دلاوری که علیه بردگی خود به صورت حجاب اجباری به پاخاستند، در پیشاپیش دیگران پرچم مبارزه را در دست داشتند و دارند.
در جامعه ی سیاسی، سازمان های سیاسی ملی و دموکراتی که با برافراشتن پرچم دموکراسی و جدایی دین از حکومت به عنوان اصلی جدایی ناپذیر از آن، عدم مشروعیت نظام جدید را اعلام کرده بودند و این نبرد آگاهانه ی تاریخی را که هدف های دقیق آن نشانه ی تداوم کار آزادیخواهان انقلاب مشروطه و نهضت ملی مصدق بود، به بهای دادن قربانیان بسیار از همان فردای برپایی جمهوری اسلامی، آغاز کرده بودند، نخستین چالشگران نظام بودند و هستند و در پیشاپیش دیگران راه این مبارزه را گشودند.
در زمانی که دیگر مدعیان آزادیخواهی، پیش از آن که خود نیز به قربانیان توحش رژیم جدید تبدیل شوند، به دفاع از سرکوب های وحشیانه ی آن سرگرم بودند، شاپور بختیار نهضت مقاومت ملی را بر اساس دفاع از حق حاکمیت ملی مردم ایران با استناد به اصل بنیادی قانون اساسی مشروطه، و اعلام تعارض دخالت دین در حکومت با حاکمیت ملت، تأسیس کرد، و جبهه ملی نیز که با شرکت در دولت موقت دفاع از همین قانون اساسی را در ابتدا نادیده گرفته بود با استعفای دکتر سنجابی از آن دولت و سپس اعلام مقابله با لایحه ی قصاص، رودرروی رژیم قرار گرفته به راه همیشگی خود افتاد، و سازمان های جبهه ملی در اروپا از نخستین روز ازسرگیری فعالیت خود به افشاء ماهیت ضدملی جمهوری اسلامی پرداختند، و احزاب ملی دیگری، ولو با اندکی تأخیر همین راه را در پیش گرفتند، و در همین راه قربانی دادند. نخستین سران این نبرد نخستین قربانیان آن نیز بودند وبه دست دژخیمان نظام از میان برداشته شدند؛ اما همرزمان آنان راهشان را با قاطعیت همیشگی ادامه دادند. در آن زمان آنان اقلیتی بودند که اگر اکثریتی را در پشت سر داشتند هنوز اکثریت خاموشی بیش نبود. در این زمان اکثریت پرسروصدای هوادار رژیم می کوشیدند تا این افشاکنندگان شیادی خمینی و پیشروان راه رهایی را، آنجا که دچار تروریسم آدمکشان رژیم نبوند، با برچسب ناجوانمردانه ی «ضد انقلاب» ترور فکری و روحی کنند.
اینها نخستین برپاکنندگان نبرد علیه نظامی مافیایی بودند که در آن زمان گروه دیگری از منادیان آزادیخواهیِ این روزها به احیاء و گسترش احزاب خود یا تأسیس احزاب خلقی ـ اسلامی جدیدی در سایه ی آن مشغول بودند.
اما امروز که در سایه ی مبارزات آگاهانه و سخت چهل ساله ی گذشته، به بهای ویرانی کشور، و در ادامه ی راهی که نخستین پرچمداران آزادی برافراشته بودند، همچنین در نتیجه ی برملاشدن هرچه بیشتر ناکارآمدی و فساد ذاتی حاکمان که آن پیشروان آزادیخواهی از همان روز نخست دست به افشاءِ آن زده بودند، ملت ایران هر روز در ایستادگی خود در برابر این رژیم مصمم تر می شود، البته بر شمار مخالفان آن و آزادیخواهان نیز هر روز افزوده می شود و چه بهتر که چنین باشد؛ اما، از مردم عادی که ادعایی ندارند بگذریم، بایدهمچنین، در میان برخی از آزادیخواهان جدید تر، همزمان و با کمال تحیر، شاهد افزایش شمار مدعیان پیشآهنگی و حتی رهبری مبارزاتی نیز باشیم که سالیان دراز پیش از تصمیم آنان به شکلی اصیل آغاز شده بود! یادآوری های بالا ضرورت دارد تا فراموش نشود هرکسی از چه زمانی و در چه اوضاعی آزادیخواه شده؛ تا تفاوت میان آقازاده ای را، که در بحبوحه ی اعدام ها و اشغال سفارت آمریکا رییس جمهور خمینی می شود، و پس از انفصال از این سمت به اراده ی همان که او را به ریاست رسانده بود از نو دم از آزادی می زند، با آنها که یک دقیقه هم به خمینی تمکین نکردند، ازیادنبریم؛ تا شاید کیفیت آزادیخواهی کسانی را که تنها پس از پایان اجباری دوران جولان هایشان در رژیم جدید با گام هایی مردد و محتاطانه به صفوف آزادیخواهی نزدیک شدند بهتر بشناسیم.
آری؛ امروز که تشت رسوایی رژیم از بام افتاده و از هزاران یاوه ی هرروزه ی رهبر و پرگویی های سران بی قدرت دیگر آن یکی هم در میان مردم خریدار ندارد، هر روز مدعی جدیدی برای رهبری مردم پیدا می شود که یا کسی از کارنامه ی آزادیخواهی او خبری ندارد، یا او خود مایل نیست کسی به پیشینه های مشعشع آزایخواهی او نگاهی بیاندازد.
ایران متعلق به همه ی فرزندان آن است
قضیه را روشن تر بیان کنیم. ایران متعلق به همه ی فرزندان آن است. بنا بر این حقیقت انکارناپذیر این حق نیز به همه تعلق دارد که در راه آزادی و سعادت مردم آن و سربلندی این کشور بکوشند. اما همراه با این حقیقت، حقایق انکارناپذیر دیگری هم هست که نمی توان و نبایستی از یادبرد. این کشور و این ملت تاریخی هم دارند. در آنچه مورد بحث کنونی ماست، تاریخ سیاسی معاصر این کشور اهمیت بسیار دارد؛ تاریخی که بدون عنایت به خطوط عمده ی آن هر ادعایی بی بنیاد و فاقد اصالت خواهد بود.
در تاریخ سیاسی این کشور و این جامعه سه نیروی سیاسی و اجتماعی اصلی که هر یک در جامعه از ریشه هایی کم و بیش نیرومند برخوردار بوده است، در کشاکش با یکدیگر نقش بازی کرده اند. این نیروها با هم برابر نبوده اند، اما نیروی چهارمی را هم که استعمار بیگانه بوده و در تعیین توازن قوا میان آنها نقش پراهمیتی بازی کرده باید بر آنها افزود.
نخستین این نیروها نیروی ملت بوده، همان نیرویی که آزادیخواهان دوران مشروطه خود را با انتساب به آن ملیون می نامیدند. در عرصه ی سیاسی این نیرو دارای جناح های چپ و راست و میانه روی خود نیز بوده و هست.
دومین این نیروها بطور عمده نیروی نهاد سنتی سلطنت بوده و البته متحدان آن که از صاحبان امتیازات سنتی تشکیل می شد.
سومین این نیروها نیروی سران مذهبی بوده که هر یک با اعمال اقتدار دینی سنتی خود را در خارج از قلمرو اختیارات حکومتی مبسوط الید دانسته، و به عبارت دیگر سلطنتی کوچک و گاه نیز بزرگ برای خود داشت.
در نهضت مشروطه دو نیروی اخیر هر یک در ابتدا به دو شاخه تجزیه شد. از نیروی نهاد سلطنت و دستگاه های آن بخشی که به مردم نزدیک تر و به تمدن ایرانی آگاه تر و پایبندتر بودند خود از پیشروان مشروطه بودند و از این جهت باید آنان را بخشی از نیروی ملی به شمارآورد؛ اما بخشی از آنها در برابر آن ایستادگی می کردند.
از نیروی سران مذهبی نیز بخشی به مشروطه خواهان یاری رساندند و بخش دیگری در برابر آنان صف آرایی کردند.
اما در دنباله ی تاریخ دوران مشروطه می بینیم که دو نیروی دوم و سوم، بطور مستقیم یا غیرمستقیم در برابر نیروی ملت قرار گرفتند.
نیروی سران مذهبی، به دفاع از امتیازات خود ادامه می داد. نیروی نهاد سلطنت نیز که بر سنت خودکامگی پادشاهان و ریشه های آن در فرهنگ ایرانی تکیه داشت، بخصوص با رسیدن سردار سپه به سلطنت و تأسیس خاندان پهلوی خودکامگی پادشاه را احیاء می کرد، هر چند به شکلی نوتر؛ شکلی که در آن، از جمله در سایه ی حذف بخش های مهمی از امتیازات ملایان در نهضت مشروطه، به عنوان مثال با تأسیس مدارس جدید و دادگستری مدرن، این پیشرفت ها صورت امروزه ی قانونی می گرفت.
از این زمان به بعد نبرد سیاسی در ایران نبرد میان این سه نیروست و هر جا که منافع بیگانه اقتضا کرده این نیروی اخیر، نیروی چهارم، به یکی از دو نیروی دوم و سوم یا هر دوی آنها کمک رسانده و علیه نیروی ملت که نیروی اول و اصلی بوده و هست وارد عمل شده است.
نیروی اول که باید نهضت مشروطه و تحکیم حاکمیت ملت ایران، و لوازم آن یعنی استقلال و آزادی های دموکراتیک را تضمین می کرد و در دوران دیکتاتوری پهلوی اول به کناررانده شده بود، پس از پایان سلطنت رضاشاه و برقراری مجدد هر چند نسبی آزادی ها بار دیگر در نهضت ملی به رهبری دکتر مصدق به میدان سیاست ایران بازگشت.
نیروی دوم که در دوران رضاشاه بار دیگر به نهایت قدرت رسیده بود، پس از شهریور بیست، بی آنکه کاملاً خنثی شده باشد، تا آنجا که برای نیروی ملت نیز عرصه ای باقی بماند، تعدیل و مهار شده بود.
سومین این نیروها، که دیدیم چگونه در اثر پیروزی نهضت مشروطه قدرت مبسوط الید خود را باخته بود، گفتیم که در دوران رضاشاه بسیاری از امتیازات کهن خود را بصورت نهادینه تری از دست داد اما در آن زمان، در انتظار روزهای بهتر، جز آن که خشم خود را فروخورَد و رخت به نجف بکشد، چاره ی دیگری نمی دید.
در ابتدای آن دوران، همان نیروی بیگانه که سردار سپه را ابتدا به سوی ریاست وزرائی و سپس به سوی تخت سلطنت رانده بود، همچنان دستی در پشت سر آن داشت. اما سومین نیرو را نیز، که از همان قرن نوزدهم در آن نفوذی وسیع به هم رسانده بود، از دست نمی داد.
پس از شهریور بیست که دیگر اسکات تحکم آمیز سران مذهبی امکان نداشت، اینان بار دیگر وضع را برای جولان های خود و تلاش برای بازگرداندن سیادت از دست رفته مناسب یافتند.
بدین ترتیب بار دیگر توازن جدیدی میان سه نیروی یادشده در بالا پدیدار شد که در صوت عدم پیروزی کامل نیروی اول یعنی نیروی ملی، نقش نیروی چهارم می توانست هر لحظه آن را به سود خود جابجا کند و حتی تعیین کننده شود.
ما همچنان با سه نیروی سنتی ملت، نهاد سلطنت و سران مذهبی روبرو بودیم، اما در شرایط فرهنگی و سیاسی ـ سرزمینی جدیدی، که از وضع نوین قدرت های جهانی سرچشمه می گرفت.
رابطه ی جدید نهاد سلطنتو سران مذهبی
در دوران پس از شهریور بیست نماینده ی نیروی سلطنت که از قدرت اراده ی پدر خود بی بهره بود و خود را در برابر جامعه و امواج نیرومند خواستهای آن ناتوان می دید بجای تکیه بر نیروی ملت نزدیکی به سومین نیرو را که با رفتن پدرش به او روی آورده بود، برگزید. در آن زمان نیروی مذهبی که مناسبات سنتی میان نهاد سلطنت و سران دینی را فراموش نکرده بود هنوز در صدد تجدید آن بود. مدیران نهاد سلطنت نیز این سنت را خوب می شناختند و آنان نیز برای مقابله با نیروی ملت تکیه بر این مناسبات کهن را بهترین شیوه برای ادامه ی امتیازات خود می دانستند. کوشش قوام در اولین دولت خود پس از قتل کسروی برای آزادی و تبرئه ی قاتلان او و موفقیت او در این کار در دولت بعدی اش بهترین نماد این سازش دوباره میان آن دو نیروی سنتی بود.
افزون بر این نیروی چهارم، نیروی بیگانه هم که با دربار مناسبات تنگاتنگی برقرار کرده بود مانند گذشته های دور با سومین نیرو نیز ازمجراهای گوناگون پیوند داشت. علاوه بر روابط کهن عمال انگلستان با سران مذهبی، یکی از این مجراها عامل دیرین و برچسب دار استعمار انگلستان سید ضیاءِالدین طباطبایی بود که فی الجمله با فداییان اسلام ارتباطی تنگاتنگ برقرار کرده بود. تماس علنی رهبران مذهبی با دربار نیز در وجود آخوند درباری معروف سید محمد بهبهانی هویدا بود. اما اکثر آنها به پیروی از همان امتیازات سنتی از دست رفته در مشروطه ذاتاً همواره برای همسو ساختن خود با خواست های نهاد سلطنت، خاصه هنگامی که نیروی چهارم نیز در این جهت کار می کرد، آمادگی کامل داشتند. این همکاری در دوران دولت ملی مصدق در ائتلاف نهایی کاشانی با دربار به منظور ساقط کردن رهبر ملی از طریق کودتای 28 مرداد، که در آن بهبهانی نقشی فعال و علنی داشت و قم نیز بدون نمایش بیرونی آن را تأیید می کرد، بیش از هر زمان نمایان شد.
اما از این سه نیرو هر یک البته خود را نیروی اصلی و سرکرده ی جامعه می دانست و از لحاظ نظری سرکردگی صوری هر یک از دو نیروی دیگر را موقت و منوط به موافقت خود می دانست. و از همین دیدگاه نظری بود که نیروی سران دینی نهاد سلطنت را تنها به عنوان ضرورت یک عامل غلبه و نظم، هرچند غاصب، برای دوران غیبت می پذیرفت.
در دوران غلبه ی تشیع همکاری سران دینی با نهاد سلطنت نیز همواره بر تفسیر بالا استوار بود. در نتیجه این همکاری همواره می توانست در سایه ی تحولات اجتماعی و دگرگونی توازن نیروها و پیدایش یک نیروی دینی بلندپرواز و قاهر و نظر مساعد نیروی چهارم، از میان برود و جای خود را به سرکردگی انحصاری سران دینی دهد؛ این حادثه ای بود که در 22 بهمن ماه 1357 رخ داد. در این رخداد تاریخی نهاد سلطنت در وجود پادشاه، و نیروی ملت در پایمال شدن قانون اساسی مشروطه که بزرگترین دستاورد این نیرو در تمام تاریخ خود بود، نفی شدند. حقوق ملت جای خود را به شرع الهی و نهاد سلطنت جای خود را به ولایت فقیه داد.
نهضت ملی نیز نفی گردید و بقایای نیروی آن سرکوب شد. اما اگر بتوان حقوق ملت را نفی و پایمال کرد وجود آن و پیشینه ی دیرین و ریشه دار مبارزات آن از میان برداشتنی نیست.
از اعدام ننگین حسین فاطمی و محاکمه و زندان و حصر رهبر نهضت ملی تا قتل فجیع بختیار در پاریس و قتل داریوش فروهر و پروانه ی اسکندری در داخل کشور، و ممنوعیت مطلق نزدیکی آحاد ملت به قلعه ی احمدآباد، شاهد تداوم و پیوستگی تاریخی نیروی ملی و معنوی منحصر به فردی برخوردار از دلبستگی ملت هستیم که همواره امتداد خط حرکت به سوی آزادی و استقلال را نشان داده، یعنی تنها نیروی واقعی که نیروی قاهر سران حاکم دینی، با قتل سران آن و بستن همه ی راه ها بر کمترین فعالیتش، آن را جدی گرفته و می گیرد.
مبارزه ای که امروز برقرار است، اگر از کف های روی آب بگذریم و قدری به عمق امواج فرورویم همان مبارزه میان سه نیروی یادشده در بالاست. در این مبارزه ی چهل ساله ی اخیر سومین نیرو که در مشروطه بازنده ی اصلی بود و با استفاده از شرایط مساعد و توسل به دروغ و فریب به قدرت رسید، خود را هچنان با نیروی اول، نیروی ملت و سنت و امتداد مبارزات صدساله ی آن درگیر می بیند. امتداد حرکت سه نیروی یادشده دستگاه مختصاتی را می سازد که اگر هم محورهای آن همواره و کاملاً بر هم عمود نبوده باشند هیچ مدعی مبارزه برای دموکراسی و استقلال نمی تواند بدون تعیین نسبت خود با آن محورها مدعی جایی در رهبری مبارزه برای دموکراسی باشد.
نیروی هواداران نهاد سلطنت نیز تا زمانی که با بازگشت به سند حقوقی حاکمیت ملی، قانون اساسی مشروطه و تصدیق تجاوزاتی که در دو دوره ی سلطنت خاندان پهلوی به اصول آن شده، و از جمله اذعان رسمی به وقوع کودتا علیه دولت ملی در 28 مرداد 32 و ترک این ادعای پوچ که آن حادثه رستاخیز ملی بوده، با ملت آشتی نکنند، نیروی دوم را در برابر نیروی اول قرارخواهند داد و نیروی ملت را بجای آن که در کنار خود ببینند رودرروی خود خواهند یافت.
تا امروز و هنوز هیچ نیروی جدید اجتماعی و سیاسی یا شخصیت استثنائی دیده نشده که توانسته باشد با سنت و نیروی معنوی نهضت ملی به رقابت برخیزد. هیچ نیرو، شخصیت و ائتلافی بدون آنکه نوع رابطه ی خود با سنت ریشه دار نهضت ملی و آرمان های نیرومند آزادیخواهانه و استقلال طلبانه ی آن را بیان کند و روشن سازد نمی تواند خود را نماینده ی نیروی اول، نیروی ملت بداند و چنین معرفی کند.
نمی توان با چند خطابه ی الکن و چند منشور که در بهترین حالت بیان ادعایی بی ضمانت اجرائی است، جای مصدق و صدیقی و بختیار را گرفت. نه صرفِ تأیید اصلاح ناپذیری جمهوری اسلامی، نه درگیری با این نظام و نه حتی سابقه ی اسارت در زندان های آن، هیچیک به معنی صلاحیت برای رهبری جنبش نیست؛ چه بسیار زندانیان سیاسی و تبعیدیان دوران دیکتاتوری پس از 28 مرداد که با همه ی ادعاهای آزادیخواهی خود در آن دوران به محض دست یافتن به کمترین اهرم قدرت سرکوبگران، بل اعدام کنندگان و شکنجه گران خوفناکی از کار درآمدند.
یادآوری این حقیقت به معنی کوشش برای ایجاد بدبینی نیست؛ به عکس قدم هر هوادار یا همکار دیروز جمهوری اسلامی را که به صف ملت بپیوندد، بدین شرط که مرتکب جنایت علیه مردم نشده باشد، باید گرامی بداریم. خاصه نسل جوانتری را که شور آرمانخواهی اش که روزی او را به شتابزدگی کشانده بود امروز می تواند انگیزه ی نبرد برای آزادی واقعی و حقوق بشر باشد و توان عملش نیروبخش مبارزه ی سنگینی که در پیش است. اما بدین شرط که اینجا نیز بار دیگر شتابزدگی موجب کوشش در سبقت گرفتن از دیگران نشود، زیرا از پیوستن های روزافزون به صف مخالفان جدی جمهوری اسلامی تا تشکیل هرروزه ی جبهه ها و شوراهای رهبری و مدیریت «دوران گذار» که پس از تظاهرات سراسری دیماه هر روز بر شمارشان افزوده می شود، فاصله ای هست که تنها با آن سوابق و اندکی زرنگی بیشتر از دیگران نمی توان پیمود؛ خاصه این که نفس اینگونه مسابقه ها اگر نشان از ناپختگی نداشته نباشد، خود نشانه ای از نزدیک بینی و خودشیفتگی است، و چه بسا آرزوهای خام سروری و صدارت.
چگونه می توان مدعی رهبری در مبارزه ی صدساله ی ملت برای دموکراسی بود و به تاریخ این مبارزه و چهره های تعیین کننده ی آن بی اعتنا و با آنها بیگانه ماند؟ منظور به هیچ روی پیوند یا عدم پیوند با سازمان ها و تشکل های کنونی نهضت ملی نیست؛ اما پرسش درباره ی نگاه به دکترین و رهبران دورانساز فقید آن پرسشی اجتناب ناپذیر و پاسخ های داده شده یا داده نشده به این پرسش پرمعناست. در هیچ کشوری که دارای تاریخ است نمی توان در یک خلاءِ تاریخی ادعای سیاسی کرد، خاصه درباره ی دو مسئله ی دموکراسی و استقلال.
رهبری جنبشی که آرزو داریم معطوف به ساختن ایرانی دیگر، مبتنی بر مهر و احترام به یکدیگر و رعایت همه ی حقوق شهروندان از سوی حکومت نوین و همشهریان دیگر باشد، و پیشبرد روش خشونت پرهیز نافرمانی مدنی نیازمند از خودگذشتگی، متانت و خویشتنداری ژرفی در مرکز رهبری آن است که در غیاب رهبری شناخته شده و بهره مند از احترام عمومی باید جمعی و دموکراتیک باشد و در تشکیل آن همواره راه بر هرگونه بلندپروازی شخصی بسته بماند.
اگر چنین نبود هر روز هر کس از گوشه ای برای مردمی که به خون جگر و به بهای صدگونه فداکاری و از خود گذشتگی و بنا به تصمیم و ابتکار سنجیده و مستقل خویش به میدان دفاع از منافع مشروع پایمال شده ی خود آمده اند، به نام شوراهایی خیالی رهنمود صادر می کند و ارج و ارزش اینگونه ارگان ها را که جز در صورت اصالتی مسلم خواستشان از ملت در چشم آن پشیزی ارزش نخواهد داشت مخدوش می سازد.
اعتصاب عمومی که تنها در شرایط بسیار خاص و معین و با هدف و برنامه ای دقیق می تواند برگذار شود و بخت موفقیت آن تنها با رعایت همه ی شرایط لازم می تواند به حداکثر برسد نمی تواند به بازی گرفته شود.
درخواست رفراندم از جمهوری اسلامی برای پرسش از نظر مردم درباره ی ادامه یا پایان آن، اعلام شوراهای خیالی مدیریت، دعوت مردم به آمادگی برای اعتصاب عمومی که نه هدف روشنی برای آن تعیین شده نه معلوم است که کمترین وسیله ای برای سازماندهی آن فراهم گردیده، چیزی جز ماجراجویی های بلندپروازانه نیست.
با حربه ی نافرمانی مدنی و یکی از عالی ترین اشکال آن، اعتصاب عمومی، بازی نکنیم.
۲۷ مهرماه ۱۳۹۷
علی شاکری زند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 «در میان اکثریت مسخ نشده ی این مردم آنها که به وضع خود همچون سرنوشتی محتوم نمی نگرند و «رضا به داده » نمی دهند، می دانند که این وضع باید روزی دگرگون گردد، هرچند ندانند آن روز کی خواهد بود و این دگرگونی چگونه و از چه راهی رخ خواهد داد.
این احساس مسلم و قوی همان آگاهی موجود در ضمیر باطن مردم بر عدم مشروعیت نظام است. … در نظر این بخش مردم که شاید اکثریت بزرگی باشند، رژیمی که برای آنان کاری نمی کند از آنها نیست و از آنِ آنها نیست؛ چیزی است مانند اجل معلق در بالای سر جامعه که هرچه بخواهد می کند و ناله و فریاد کسی هم در آن اثری ندارد. اما همین مردم، بخصوص جوانان آنها، به مجرد پیدایش کوچکترین روزنه ی امید یا امکان فعالیت مؤثر نشان می دهند که آنگونه هم که تصور می شده به
سرنوشت خود و کشور خود بی اعتنا نیستند. هم آن بی اعتنایی سطحی و هم این شور و کوشندگی ناگهانی که بهنگام ظهور نشانه های تزلزل در پایه های رژیم دیده می شود، هر دو از انقلاب خاموشی حکایت می کنند که، همچون یک نطفه ی هنوز ناتوان اما بالنده ای در ژرفنای جامعه در حال رویش است.
به گفته ی صاحبنظر هوشمندی «جامعه هر روز در بطن خود در حال انقلاب است، اما ما آن را نمی بینیم»(نقل به مضمون)؛ نمی بینیم، همانطور که بعد از 28 مرداد نطفه ی آن دگرگونی را که در بطن جامعه در حال تکوین بود نمی دیدیم؛ اما همانگونه که جامعه، تا زمانی که با چند حرکت، آواری را که در آن کودتا بر سرش ریخته بود تکان نداد، هیچگاه آرامش پیش از آن را بازنیافت، این بار هم در زیر آوار جمهوری اسلامی بی حرکت نمانده و نخواهد ماند؛ در عمق جامعه حرکت های خُردِ زیرزمینی، مانند زمین لرزه های کوچک ادامه دارد، همان تکان هایی که تا کنون چند زمین لرزه ی بزرگتر هم از آنها دیده شده است. تا روزی که ناگهان جرقه هایی امواج مردم را به حرکت در آورند و انبوه نارضایی های آنان را به صورت خشم نمایان سازند و به یاد آنان بیاورند که می توان در برابر تقدیر ناملایم سر را بلند کرد و سرنوشت دیگری را رقم زد؛ تا آن روز، انقلاب، هرچند مسالمت آمیز و خردمندانه، اما بدون چشم پوشی از رفتن آنچه باید برود و آنچه باید جای آن را بگیرد، در بطن جامعه در کار روییدن و بالیدن است.»
منبع:پژواک ایران