PEZHVAKEIRAN.COM «بگید کشتنش!»/ نکته ای در اخلاق سیاسی در ایران
 

«بگید کشتنش!»/ نکته ای در اخلاق سیاسی در ایران
محمد محمودی

۱۷ دی ماه ۱۳۴۶ جسد قهرمان ورزشی ایران، غلامرضا تختی را در هتل آتلانتیک تهران می یابند. او خود کشی کرده بود.
۹ شهریور ۱۳۴۷ آموزگار و منتقد اجتماعی، صمد بهرنگی در ۲۹ سالگی در اَرَسباران در رود ارس غرق شد.
۱۸ شهریور  ۱۳۴۸ روشنفکر و نویسندهٔ جنجالی، جلال آل احمد در اَسالِم گیلان به دلیل آمبولی ریه فوت شد.
۲۱ خرداد ۱۳۴۹ روحانی شیعه، سید محمد رضا سعیدی  در زندان هنگام نماز دچار سکته قلبی شده و فوت می کند.
۶ دی ماه ۱۳۵۳ روحانی شیعه، حسین غفاری در زندان سکته کرده و فوت می کند.
۲۹ خرداد ۱۳۵۶ روشنفکر و فعال سیاسی دینی و سخنور پرهیاهو، علی شریعتی در انگلیس بدلیل سکته قلبی فوت شد.
۱ آبان ۱۳۵۶ فرزند بزرگ روح الله خمینی، مصطفی خمینی، در شهر نجف عراق بدلیل سکته قلبی درگذشت.
زمانی که جسد غلامرضا تختی، قهرمان کشتی ایران در هتلی در تهران پیدا شد، فوراً جلال آل احمد شایعه کرد، که او به قتل رسیده است و توصیه کرده بود: "بگید کشتنش!" و در مورد تختی نوشت: "از آن همه جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی کنی؟ این قهرمان که خاک „خانی آباد نو“ را خورده بود هرگز به ناامیدی نمی اندیشید؛ آخر امید یک ملت بود ، ملت ایران."
جلال آل‌احمد کسی بود که یادداشت صمد و افسانه عوام را نوشت و شایعه قتل او را همچون قتل تختی در دهان‌ها انداخت.
خود جلال آل احمد در دامان زنش، سیمین دانشور ، و به اقرار وی بدلیل نوشیدن زیاد قزونیکا (یک نوع ودکا در ایران آن زمان) و کشیدن زیاد سیگار اشنو دچار آمبولی ریه شده و فوت شد. برادرش شمس آل احمد اصرار بسیار داشت، شایعه کند، ساواک جلال را کشته است و در جواب، سیمین دانشور گفته بود: "جلال در بقل خودم مرد، پس من ساواک هستم."
سید محمدرضا سعیدی سال ۱۳۴۹ در زندان قزل قلعه بسر می برد و در سلول هنگام نماز سکته کرده و فوت می کند. سرباز کشیک جسد را در سلول کشف می کند و او که سوادی نیز نداشت با دلهره و اضطراب از سلول مجاور کمک می طلبد. در آن سلول داریوش فروهر و سیامک لطف اللهی دوران حبس خود را می کشیدند. آنها سعیدی را مرده می یابند ولی فروهر مدعی می شود که باید تبلیغ کنیم که ساواک سعیدی را به قتل رسانده است، چرا که اگر در حبس نمی بود دچار سکته نمی شد. با این ادعای فروهر مبنی بر "بگید کشتنش!" مرگی به دلیل سکته قلبی تبدیل به تراژدی شهادت سعیدی زیر شکنجه های وحشتناک بدست شاه و ساواک ساخته شد، حال آنکه اساس داستان دروغ محض بوده و شکنجه ای نیز در کار نبود. طبق شواهد اگر فوت نکرده بود، این شهید نیز به جای "عروج مظلومانه" بدلیل بی اهمیتی پرونده اش با کمی غیظ و تشر آزاد می شد.
حسین غفاری، روحانی شیعه و پدر هادی غفاری معروف، سال ۱۳۵۳ بازداشت شده و به ۸ ماه زندان محکوم می گردد. در زندان به دلیل سکته فوت می کند، بنا به گفتۀ بسیاری از زندانیان همان زمان علت سکته هیجانات زیاد به دلیل تراشیدن ریش او بوده است. اما با تاکتیک "بگید کشتنش!" خمینی و همچنین کنفدراسیون تبلیغ کردند، که او زیر شکنجه به قتل رسیده است و پای او را در تابه سرخ و سر او را با مته سوراخ کرده اند، در حالی که هر دو مورد ادعای شکنجه واهی بوده و علت مرگ حسین غفاری سکته بوده است.
"بگید کشتنش!" تبدیل به یک سنت سیاسی شد، تا جائیکه، علی شریعتی، جنجالی ترین و پرمدعاترین روشنفکر مذهبی قبل از بهمن ۵۷ بدلیل سکته قلبی در جنوب انگلیس، لقب "معلم شهید" را گرفت.
پسر روح الله خمینی، مصطفی، یک سال قبل از انقلاب ۵۷ در شهر نجف بر اساس شواهد و قرائن بدلیل ناراحتی قلبی فوت شد و باز فوت او شامل اصل "بگید کشتنش!" میشود. این نوع عارضهٔ قلبی ارثی بوده و در خود شخص خمینی هم وجود داشت. خمینی در مورد مرگ فرزندش گفته بود: "... برای همه مردم پیش می آید و خداوند تبارک و تعالی الطافی دارد به ظاهر و الطافی خفیه است. یک الطاف خفیه ای خدای تبارک و تعالی دارد که ما علم به آن نداریم اطلاعی بر او نداریم، و ... از این جهت در این طور اموری که پیش می آید جزع و فزع می کنیم، صبر نمی کنیم..."
پس از انقلاب نیز مرگ محمود طالقانی آخوند سرشناس در سال های ۵۶ و ۵۷ بدلیل ایست قلبی به نوعی مشکوک قلمداد شد و احتمال می رفت که او نیز شامل اصل "بگید کشتنش!" شود.
در این اصل شکی نیست، که در ایران از زمان باستان تا به امروز قتل های سیاسی، یک روش و شیوهٔ رفع مخالفین بوده است. صاحب قدرت و خودکامه برای رفع دردسر سیاسی خود، رقیب را سربه نیست می کند و یا دستور به از میان بردن او میدهد. این خود بخشی از تاریخ خودکامگی در ایران است، کم نیستند مواردی که در یک خاندان حاکم بر ایران، پدر پسر خود را و یا برعکس فرزند پدر تاجدار خود را و یا برادر، برادر تنی و یا ناتنی خود را برای کسب و یا حفظ قدرت سیاسی به قتل رسانده باشد. از زمان جنبش مشروطیت این شیوه نیز کاربرد وسیعی داشته است و وارد یک مرحلهٔ جدیدی میشود. نه تنها دولت مرکزی مخالفین خود را با قتل از سر راه برمیدارد بلکه این بار مخالفین دولت مرکزی نیز دست به قتل مهره ها و بازیگران سیاسی مهم میزنند و در این راه، ایران، "پیشرفت" بسزائی از خود نشان میدهد، تا جائیکه روشنفکران و دگراندیشان نیز به دایرهٔ قربانیان خشونت سیاسی از سوی مخالفین حکومت اضافه میشوند.
اما، مرگی را قتل خواندن و استشهاد به قتلی بدون قاتل دادن، این نوع بدیعی است، که در اخلاق سیاسی ایران سنت شده است و این سنت در روند رشد خود در رخداد ۵۷ با یک گام، "پیشرفت" می کند و "مبالغه در کشتار" نیز به آن اضافه میشود. شاید آن زمان که جلال آل احمد دست به چنین شایعاتی میزد، از فهمِ عملِ خود و عواقب آن عاجز می بود، ولی در عین حال زمینهٔ قوی فرهنگی برای قبول چنین مانورهای سیاسی وجود داشته است. علت و انگیزهٔ آل احمد برای مانور سیاسی اش از اخلاق سیاسی در ایران سرچشمه می گیرد، اکنون که او معتقد است: شاه بد است، برای بی اعتبار کردن او اجازهٔ هر کار و حرفی را دارد. ریشهٔ این اخلاق سیاسی ، بسیار کهن و حتی اسطوره ای است، که حاکم نیز ماری بر دوش دارد و جوانان ما را می بلعد. حال آنکه اثبات حق کشی و خودکامگی حاکمان نیازی به این نوع اخلاق سیاسی نداشته و ندارد.
اصل "بگید کشتنش!" ارزش وارسی دقیق تری را دارد، مخصوصاً که مخالفت با دولت و حکومت در کوچه و خیابان وسعت یابد و حکومت دست به خشونت و سرکوب زند، کاری که با مهارت تمام قرن ها در ایران انجام می گیرد.
وقتی که مرگ و فوت فردی را با قتل سیاسی رده بندی کنیم، در واقع به حکومت غیر مستقیم چنین قدرتی را داده ایم، که او می تواند دست به قتل مخالفین خود زند و برای حکومت باز چنین توانائی را قائل شده ایم، که هم میتواند و هم اجازه دارد که برای سرکوب مخالفین خود دست به قتل زند. وقتی که چنین زمینهٔ ذهنی و نظری در جامعه ای پا گرفت  و شکل سنت به خود گرفت، برای حکومت، قدرتی بیش از قدرت واقعی فرض شده است و این قدرت اَشکال مخوفی به خود می گیرد، که بیشتر فلج کنندهٔ اعتراض هستند تا تهییج کننده. در برابر این اخلاق سیاسی نیز، حکومت و دستندرکاران آن به این نتیجه نیز میرسند، که مخالفین ما نیز چون خود ما هستند، دروغ می گویند! این آغاز شکست اخلاقی-سیاسی مخالفین حکومت است.
این را نیز خوب می دانیم، که قتل سیاسی با توحش هر چه بیشتر جزء برنامه و روش های حکومتی است و صورت می گیرد، پس چگونه میان یک قتل واقعی و یک قتل کاذب باید تفاوت قائل شد؟ و آیا با ترویج فرهنگی این اخلاق سیاسی، قتل سیاسی واقعی لوث نمی شود و از زشتی و رسوائی آن نمی کاهد؟ در همین راستا حکومت نکبت اسلامی نعل را وارونه کوبیده و قتل را سانحه ای عادی تلقی می کند، کم نیستند افرادی که به قتل رسیدند ولی ظاهراً دست به خودکشی زدند و یا پایشان لغزید و از پشت بام به پایان افتادند و یا اشتباهاً سم خوردند و در اثر مسمومیت فوت کردند. این عواقب معکوس همان تاکتیک "بگید گشتنش!" است.
مخالفین با پیروی از این کجرفتاری سیاسیِ "بگید کشتنش!" در واقع فرهنگی ضد حیات و شادی را ترویج می دهند: فرهنگ شهیدپروری! وقتی علی شریعتی به دلیل سکته قلبی معلم شهید یک انقلاب! میشود، آنگاه نباید تعجب کرد، که حیات و شادیِ در حیات رنگ می بازد و برای ابراز رشادت و فدارکاری و از خودگذشتگی حتماً باید جان باخت و به اصطلاح "شهید" شد و نمی توان فداکاری بخرج داد، رشادت را شیوه و رسم خود کرد ولی جان خود را از دست نداد. ماشین شهید سازی با تمام قدرت به کار خود ادامه می دهد، تا جائیکه علی خامنه ای، رهبر حکومت اسلامی، لقب "شهید زنده" را مدتها یدک می کشیده است. فرهنگ تشیع از یک سو و جسدپرستی حکومت اسلامی از سوی دیگر نیز به کجرفتاری اخلاقی-سیاسی دامن زده و امر به ویژگی فرهنگی تبدیل می گردد.
طبعاً حکومت که اکنون قدرت و اجازهٔ سربه نیست کردن مخالفین خود را نظراً صاحب شده است، وقاحت قضیه با تکرار آن کمتر میشود، ننگین بودن قتل سیاسی به مرور محو و به ازاء آن بدیهی شده و دیگر نیازی به رهنمود "بگید کشتنش!" نیست، خوبخود هر مرگ و فوتی بدل به یک قتل سیاسی شده و متوفی به لیست شهدا اضافه میشود. البته تبلیغ شهیدپروری در ایران نه تنها قدمت طولانی و ریشه های شیعی دارد، بلکه وارد یک حوزهٔ فرهنگی-اخلاقی شده است، که مافوق جهان بینی و یا نگرش فلسفی در زیست-جهان انسانهاست، به تعبیری دیگر، مبارزین برای آزادی در درجهٔ اول باید آرزوی شهادت کنند سپس امید به آزادی و رهائی داشته باشند! تلاش برای سرنگونی حکومت مرکزی تنها مختصّ نیروهای مذهبی، دینی و شیعه نیست، بلکه حتی مترادف میشود با فدائی خلق بودن، یعنی باز شهادت و مرگ. حال آنکه باید پرسید که دستیابی به آزادی و ادامهٔ حیات با شادی بدون مرگ چه نقصی دارد، که اینگونه فرهنگ سرزمینی مرگ پرست میشود؟ افراط تا به جائی می کشد که حتی گروه هائی در عنوان تشکیلاتی عنوان "پیشمرگ" را با خود می آورند.
اکنون که به حکومت مرکزی برای نابودی مخالفین خود، چنین رخصتی از سوی مخالفین داده شده است، برای متوجه ساختن آحاد مردم و جهان به توحش، سرکوب و بدسرشتی حکومت باید ارقام شهدا را بالا برد، تا همه بدانند که چه جنایتی صورت گرفته است و یا صورت می گیرد. بسیاری هنوز به یاد دارند، که بعد از میدان ژاله سال ۵۷، چگونه از مرده ها پشته ساخته شد. این مورد یکی از عواقب شوم تاکتیک "بگید کشتنش!" هست. نظراً با بازی با ارقام نشان میدهیم، که در آن فرهنگ جان انسان بی ارزش است و برای کسب ارزش همچون یک کاسب، مقدار عرضه را باید بیشتر کرد تا سودی حاصل شود. حال آنکه حتی اگر فرض را بر آن گذاریم، که برای مثال در فاجعهٔ کوی دانشگاه سال ۸۸، تنها و تنها یک نفر به دلیل مخالفت خود با حکومت عدل الهی به قتل رسیده باشد، به اندازهٔ کافی فاجعه است، چرا که در آن لحظه مقتول با مرگ خود، مرگ آزادی و بطلان حاکمیت الهی را اعلام کرده است. توحشی را که همهٔ جهانیان از حاکمیت الهی دیده اند، کافی است و رسوائی آنرا نباید با فرهنگ ترویج شده از سوی آل احمد کمرنگ و بی اعتبار کرد. دیر یا زود اعداد خود سخن می گویند و حقیقت فاش میشود و اگر واقعاً عرضهٔ بیشتر مرده و شهیدسازی نشانهٔ عمق فاجعه باشد، بنابراین مراجعه به ارقامِ قربانیانِ سیاسی در ایران در برهه ای از حکومت محمدرضا پهلوی و مقایسهٔ آن با حاکمیت اسلامی کافی است، که عمق و وسعت جنایت و فاجعه در دوران حکومت دینی و اسلامی نمایان شود، و دوران پهلوی به خوبی تبرئه می شود.
در ادامهٔ رهنمود "بگید کشتنش!"، پس از انقلاب، عواقب این سنت شوم در وسعتی بیشتر ادامهٔ حیات می یابد، یعنی در فرهنگ و اخلاق سیاسی، اعدامِ افراد فقط به مثابه اطلاق مفسدفی الارض به آنها امری قانونی و مجاز به شمار میرود. حتی اگر از این نکته نیز بگذریم، که تعبیر عبارت مفسدفی الارض در بین روحانیون اسلامی یکدست و هم شکل نیست، باز باید گفت که آن فرهنگ پذیرای مفهوم متهم نیست و متهم شدن فرد به چیزی، او را بی درنگ به مجرم تبدیل می کند. سرمشق خوجه های اعدام بعد از بهمن ۵۷ قبلاً در تاریخ داده شده است، قتل های بعد از ۲۰ رمضان سال ۸ هجری به دستور محمد پیغمبر اسلام بعد از فتح مکه، گواه این نوع اخلاق سیاسی در دین و مذهب هستند، که علیرغم اعلام عفو عمومی می توان عده ای را بنابر کینه و خصومت شخصی به قتل رسانید، و یا مثله کردن و آتش زدن جسم بی دست و پای ابن ملجم مرادی قاتل علی خلیفهٔ چهارم مسلمانان بدست حسن پسر ارشد علی، که از زندگی بسیار مرفهی در مدینه برخوردار بود و حتی پدرش از زنبارگی او شاکی بود. این نگرش در اخلاق سیاسی به آنجا منجر می شود، که  با دشمن سیاسی می توان به دلخواه رفتار کرد و وقتی این رفتارِ به دلخواه به سنّت بدل شد، عواقب شوم آن دامنگیر همه کس خواهد شد و تنها قدرت خودکامگی سیاسی است که از لطمهٔ آن به مبتلایان جلوگیری می کند و نه قانون.
فرهنگ نیرنگ و دغل و اصل "بگید کشنش" را مجاهدین خلق و فدائیان خلق نیز به خوبی دنبال کردند و در این امر با حکومت اسلامی نقطۀ مشترکی در اخلاق سیاسی را می سازند. مبالغه در ارقام با آگاهی به امر، دروغ نام دارد، دروغ سیاسی به این شیوه سبب بی اعتباری و پایمال شدن دادخواهی است، این امر به این معنا نیست، که باید در عالم سیاست به دنبال پاکی و نیکی گشت، این ساده لوحی سیاسی است، مراد سخن پرهیز از دروغ بی جهت و رسواساز است.
روضه خوانی بی نام و نشان و بدون هیچ درجهٔ فقهی و یا علمی به نام علی خامنه ای،که سالها به گفته خودش قبل از انقلاب در مجالس به هر نیرنگی بر علیه رژیم حاکم آن زمان متوسل میشد (باید به عبارت او "ابوالفضل پارتی و با هر ننگی" افزود)، یکی دو دهه بعد، پس از به قدرت رسیدن همان افتراهای خود را این بار بر علیه مخالفین خود به اجراء گذارد. هرآنگاه که مخالفین یک حکومت، ولو خودکامه، زمانی که در مصدر قدرت نیستند و یا حتی سرکوب میشوند، از ابزارهایی در راستای مخالفت و مقاومت خود استفاده جویند، که خلاف بهداشت اخلاق سیاسی باشند، آنگاه که به قدرت رسیدند، پس از استحکام قدرت خود همان شیوه های ضداخلاقی را اینبار در سرکوب مخالفین روا خواهند داشت. تاریخ حاکمیت اسلامی در ایران معاصر بهترین گواه این امر است. این اصل به ما نیز کمک می رساند که رفتار اخلاق سیاسی را در میان اپوزیسیون مورد سنجش قرار دهیم.
اگرچه مقایسۀ آماری قربانیان سیاسی، نفساً اکراه برانگیز است، اما یک نگاه آماری بسیاری از ادعاهای این نوشته را اثبات می کند. تعداد قربانیان از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۷ در رژیم محمدرضاشاه پهلوی (طبق آمار بنیاد شهید) همراه با سرکوب شورش ۱۵ خرداد ۴۲ - سرکوب تظاهرات و قیام های خیابانی ۵۶ و ۵۷ (به انضمام میدان ژاله)، به مدت ۱۶ سال ۳۱۶۴ نفر می باشد. بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۸ تعداد قربانیان ۱۳۶۹۰ نفر می باشد (تنها کشتار زندانیان سال ۶۷ به گفته حسینعلی منتظری ۱۸۷۹ نفر بود که بنا بر تمام داده ها تعداد واقعی قربانیان باید بیش از ۲ برابر باشد). سال های ۱۳۶۹ تا ۱۳۸۸تعداد قربانیان به ۴۲۰۰ نفر رسیده و  از سال ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۳ رژیم دست به قتل ۳۹۱۶ نفر می زند. تعداد اعدام شدگان در زندان تا سال ۱۳۹۸ در دوران حاکمیت علی خامنه ای به ۱۰۵۴۹ نفر می رسد. مجموعاً تعداد اعدام شدگان، قربانیان سرکوب های خیابانی در طول تاریخ جمهوری اسلامی تا به سال ۱۳۹۸ به بیش از ۲۵۷۰۰ نفر میرسد و احتمالاً میزان قربانیان بیش از این می باشد چون آمار دقیقی نه در دست است و نه حکومت اسلامی هرگز آمار دقیق و صحیحی ارائه داده است. قربانیان خیزش انقلابی پس از قتل غم انگیز مهسا امینی بر اساس برآوردهای مختلف بیش از پانصد نفر می باشد، که تعداد بسیاری کودک و نوجوان نیز در میان قربانیان می باشند، موردی که در تمام حکومت پهلوی به این شکل و گستردگی هرگز رخ نداد. در اینجا باید تأکید کرد، که انسان ها هرگز با عدد قابل مقایسه نیستند و حیات هر انسانی ارزش مستقل خود را داراست و ذکر این آمار و ارقام تنها برای نشان دادن وسعت قتل و جنایاتی است، که در ایران در حکومت نکبت ولایت فقیه بر کشور حاکم است. عواقب معکوس فرهنگی همان تاکتیک "بگید کشتنش!" به جائی می رسد، که وزیر خارجۀ علی خامنه ای به راحتی مدعی می شود، "در ایران کسی کشته نشده است"!
نمونۀ دیگر "بگید کشتنش!" را در عملکرد مجاهدین خلق می توان دید، که در رفتار سیاسی بر علیه مخالفین خود از هیچ رفتار شنیع و برخورد ضداخلاقی از قبیل افتراء، دروغ، هتک حرمت و زیرپا گذاردن اصول حقوق بشر و حرمت حریم خصوصی افراد فروگذار نیستند، این در حالی است که از همان دهۀ ۱۳۶۰ به بعد رهبری این سازمان در تخریب بنیادین اخلاق سیاسی با حکومت ولایت فقیه رقابت کرده است.
فراز و فرودهای هولناک سیاسی سبب زمین لرزه های بزرگی در فرهنگ سیاسی و مشخصاً اخلاق سیاسی در میان ایرانیان شده اند و تا آنگاه که مخالفین حکومت ولایت فقیه از همان روش ها و الگوهای آل احمد استفاده جویند و یا در اخلاق سیاسی خود تفاوتی ماهوی با ولایت فقیه نداشته باشند، باید در مورد ایران و آینده آن سرزمین و مردمان آن دیار دلواپس بود.

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب محمد محمودی در سایت پژواک ایران 

*«او را بشوئید اما خیس نکنید!» انقلاب پرهام بدون انقلاب است!؟ [2024 Feb] 
*موشک های موجه و ضروری رامین پرهام  [2024 Jan] 
*کانت، سیصد سال اندیشۀ نقاد  [2024 Jan] 
*مکه یا آتن؟ راه ایران از غرب می گذرد!  [2023 Dec] 
*رابطه شایعه و یهودستیزی  [2023 Dec] 
*شکل حکومت و شیوۀ کشورداری  [2023 Dec] 
*چرا ائتلاف سیاسی با نیروهای اسلامی غیر ممکن است؟  [2023 Dec] 
*تناقض درونی شعار «استقلال، آزادی»  [2023 Oct] 
*اُکلوکراسی اسلامی  [2023 Oct] 
*دیکتاتور کیست  [2023 Aug] 
*فدرالیسم برای ایران - راه یا بیراهه؟  [2023 Jul] 
*خمینی – آخرین «روشنگر» ایران  [2023 Jul] 
*«بگید کشتنش!»/ نکته ای در اخلاق سیاسی در ایران   [2023 Jul] 
*پارادوکس دوتوکویل در حکومت اسلامی  [2023 Jun] 
*پیدایش و زوال روحانیت شیعه (۵)  [2023 Jun] 
*پیدایش و زوال روحانیت شیعه (۴)  [2023 Jun] 
*پیدایش و زوال روحانیت شیعه (۳)  [2023 Jun] 
*پیدایش و زوال روحانیت شیعه (۲)  [2023 Jun] 
*پیدایش و زوال روحانیت شیعه (۱)  [2023 May] 
*استقلال قوۀ قضائی، شاه کلید ورود به دمکراسی و بقاء دمکراسی در ایران  [2023 Apr] 
*روان گسیختگی دین  [2023 Apr] 
*سربازان گمنام امام زمان – «بی شرف!»   [2023 Apr] 
*تأملی در مفهوم ملت   [2023 Mar] 
*دیروز هایدگر – امروز هابرماس؟  [2023 Mar] 
*لبخند جلاد  [2023 Mar] 
*نکروفیلی حکومت اسلامی  [2023 Mar] 
*به یاد ریحانه  [2023 Mar] 
*اسرائیل دشمن من نیست!  [2023 Mar] 
*ده فرمان  [2023 Feb]