جبارشبانی، ازطوقیان سربدار۶۷ گوهردشت
سیامک نادری
آذر سال۱۳۶۶ بند۶ گوهردشت را که همگی اززندانیان سلول های انفرادی سالهای ۶۱تا۶۳ بودند، برای ازهم پاشاندن تشکیلات داخل زندان به سه فرعی جدا ازهم منتقل کردند( فرعی مکانی زیرهشت زندان بود با دو اتاق ویک حمام ودستشویی کنارهم) وجبارشبانی هم درفرعی ما بود.
پاسداران سرکوب راآغازکرد بودند. موقع نماز جماعت معاون زندان که سرطاسی هم داشت(اسمش یادم نمی آید) آمدند وگفتند:« حق ندارید نمازجماعت بخوانید، هرکسی باید بصورت تکی ( فُرادا) نمازبخواند.» وتهدید کرد این نقض ضوابط قوانین زندان است وما اجازه نمی دهیم وبشدّت برخوردمی کنیم» درحالیکه رفته بود وگوشه اتاق نشسته بود، من کناردرایستاده بودم به او گفتم:« دراسلام هم نماز فُرادا داریم وهم نمازجماعت، هرکسی آزاد است که هرطورمی خواهد نمازبخواند، ما فردا هم نمازجماعت می خوانیم، نمازربطی به قوانین زندان ندارد» معاون زندان با حالت تهدید وارعاب پرسید:« اسم توچیه( می خواست تودل خالی کند). به تندی گفتم:« بااسم من چکارداری!، مهم حرفهایی است که من زدم، نه اسمم، اما اگراسمم را می خواهی، من سیامک نادری هستم.» ودرآخرگفت:«ما فردا هم می آییم وچک میکنیم کسی نمازجماعت نخواند.»
فردا من پیشنمازایستادم. درهمان شروع نماز سررسیدند وهمه را به بیرون ازفرعی درراهرو اصلی زندان برده وبه فاصله ۱۰مترازهم قرار دادند تا تماس نداشته وهماهنگی نکنیم. من را هم وسط راهرو برده وگفتند:«همین جا سرپامی ایستی ونمی نشینی!»
آنروزبچه ها ی بند را تک به تک می بردند ومیزدند...من دیدم باید تاصبح اینجا سرپا بمانم تا اینکه بعد تازه نوبت کتک زدن من فرا برسد؟. آنشب درفازفوق متناقض بودم،عجیب ترین لحظاتی که تاکنون درعمرم نداشتم. به شکلی که، درجا نشستم وپاها را چمباتمه ضربدری کرده ودستانم راروی زانو گذاشته وسرم را روی دست ها، وخوابم برد. کاش همیشه چنین قدرتی چون توانایی نوزادان راداشتم ومی توانستم درهرشرایط بخوابم ولی افسوس...» نیمه های شب درحالیکه به همان شکل خواب بودم، صدایی بیدارم کرد. آخوند مرتضوی رئیس زندان ازپشت سرم می آمد وحرف میزد ومی گفت:«بْه بْه، اینوباش، این وسط گرفته خوابیده، بلندشوببینم.» وقتی ازجا بلندشدم چشم بند داشتم، آخوند مرتضوی گفت:« حالا کارت به اونجا کشیده که یقه پاسدارِما رو می گیری می زنی؟!، ولی من آخوندم ویقه ندارم که یقمو بگیری!.»
حقیقت آن بود که یکسال قبل ازاین پاسداری بنام «حسین فاشیست» که درسال ۶۰پاسداراوین بود ولاجوردی به او گفته بود: « تودیگه چقدرفاشیست هستی.» بچّه های زندانی اسم اورا حسین فاشیست گذاشتند. دربهداری گوهردشت وقتی درصف دکترنشسته بودیم من با زندانیان خبر رد وبدل میکردم وبرای شکستن فضای زندان شوخ وخند راه انداخته بودیم. حسین فاشیست سررسید وگفت:« اینجاصدا نباشه، حق ندارین حرف بزنین وباهمدیگه تماس بگیرین.» من گفتم:« اگرما حق نداریم حرف بزنیم توهم حق نداری حرف بزنی، اینجا بهداری زندانه ودربیمارستان باید سکوت کنی وداد نزنی، اول خودت یاد بگیر.» این بگومگو ادامه داشت... بعد گفت:« چه پُررو، بیا بیرون ببینم...» ومرا با خود برد. درراهرو اصلی زندان پشت مرا به دیوارکرد ویقه مرا گرفت وکوبید به دیوار وگفت:« اونجا پیش بچّه ها شیرشده بودی، چی می گفتی؟.» من هم فنونی درگیری شخصی که درفازنظامی( پس ازسی خردادسال۶۰) ازیک مربی کاراته یاد گرفته بودم استفاده کرده واززیرچشمبند با کف دستانم بصورت معکوس دوطرف یقه پیراهنش را گرفته وبعد جای دستها را عوض کرده(چرخانم) ویقه پیراهن وجفت مشت هایم را روی گلوی اوفشارمی دادم و سپس چرخاندمش وحالامن اورا محکم می کوبیدم به همان دیواری که مرامی کوبید. هرگزفکرنمی کردم پاسداردرزندان گوهردشت تا این حدّ ذلیل باشد...پاسدارفرج الله که درسالهای انفرادی پاسداربند ما بود ومرامی شناخت ازفاصله ۳۰-۴۰متری گفت:« بْه بهْ، آقای نادری!. حالا دیگه پاسداربند روکتک می زنی؟!» خیلی خوشحال بودم وفرج آمد ومن همان داستان راگفتم. اما با من کاری نکردند. برگشتم وداستان را به حسین محمد خواه مسئول تشکیلاتی بندگزارش کردم. حسین با برق چشمانش خوشحالیش رانشان میداد. راستی چقدرحسین محمد خواه رادوست داشتم وچقدرشاد بودیم ومی خندیدیم. حسین هم ازطوقیان سربدار۶۷است وتا پس ازمحرم ۶۷ دراتاق باهم بودیم وبعد ازمحرم حلق آویزشد.
ازیک نظرخوشحال شدم که آخوند مرتضی رئیس زندان چنین زبونانه با من حرف میزد وازطرفی چقدرحماقت داشت که خودش راهم مشمول چنین کتک زدنی میکرد. آخوند مرتضوی گفت:«اینها راببرید فرعی شان.» چندساعت کتک زدن خسته شان کرده بود.
وقتی برگشتیم داخل فرعی واتاق، متوجّه شدم همه را کتک زده بودند وتنهامن بودم که هیچ کتکی نخورده بودم. یکی ازآنان جبارشبانی بود، جباربلحاظ جسمی هم بسیارضعیف بود، اورابرده بودند وبا کابل و تخته های آشپزخانه بشدّت زده بودند، شدّت ضربه هایی که برسراو خورده وبود آنقدرزیاد بود که سرش ازحالت طبیعی خارج شده وباد کرده بود، جبارازشدّت سردرد ها افتاده وناله های دردناکی می کرد ومیگفت:«نمی تونم سردردهامو تحمّل کنم... ، هیچ کاری نمی توانستیم برای جبارانجام دهیم جزاینکه بالش بگذاریم وکنارش بنشینم ونازونوازش کنم...، جبارتا دو روزازشدّ ت سردرد همین وضعیّت را داشت. بله معاون زندان گفته بود:«بشدّت برخورد می کنیم»
وقتی پس ازقتل عام اززندان آزاد شدم، مادران قتل عام شدگان به خانه ما می آمدند، سالها بود که درملاقاتها آنهارادیده بودیم وهمدیگررامیشناختیم. ازجمله مادرشبانی به خانه ما آمد وقرارشدمن هم به خانه شان بروم. هردو برادرکوچکترجبار هم درخانه بودند، مادرش به من گفت:«هرچیزی داری ازجباربه من بگو!. هرشکنجه ایی که شده!.» دلم نمی آمد بگویم با اینکه خیلی محکم واستوارو شیربود. گفت:« من خیلی محکم هستم، بهم بگو، گریه نمی کنم» ومن شکنجه های آنروز وسردرد ها ی کشنده اش رابازگوکردم...» یک لحظه اشک ازچشمانمان درآمد واو سریع اشکش را پاک کرد.»
سالیان است بی هیچ فرصتی برای لیسیدن زخمها جلوآمدیم...واینک درسی امین سالگرد طوقیان سربدارهنوز زخمهای تازه ازراه می رسند ومیهمانمان می شوند:
"چون گلهای داودی" ۰۰/۹/۱۳۹۲
زخم ها
از راه می رسند
و مرا می بوسند
و جزئی از تنم میشوند
عهد می بندیم
وفادار هم باشیم .
چون ستاره داود
درکنج آسمان
تنهای تنها
چون گلهای داودی
همیشه در سوز
در سرما
چنگ میزدم دل زمین را
تا بگیرم گرما
زخم ها از راه می رسند .....
ازکتاب:«قرارمان عشق بود، نه کین!» سیامک نادری
منبع:پژواک ایران