لي لي
مهناز قزلو
يك تكه ام جامانده جايي
حرفم نمي آيد
تمام راه گريه كردم
تمام راه
و تو
دلت سوخت
لبخند زدي
بس كه لجبازم
بغض، زودتر از واژه
گم مي شود
پشت صورتك مقوايي پنهانم
گاه يک حس قدیمی ِ تلخ
ميخزد زیر ِ پوستم
مثل بند ِ کفشی که بسته نمیشود!
يا پایی که زوق زوق می کند
باید بگیرد بنشیند
که نمیگیرد بنشیند ...
که نمیگیرد ...
نمی نشیند ...
آنقدرها هم احمق نيستم
طعم آن قطره ي كوچك شيرين را
كه نامش زندگي ست
چشيده ام
بگذار اشكت را دربياورد
خودت را دور نزن
هر چقدر هم لای یک عالمه روزمرگی بپیچی اش
باز هم سر باز مي كند
درست وقتی که نباید...
آدم گاهي كه بايد، نمی ميرد
همین خودش درد نيست؟!
مثل فرو رفتن
توی آبی که غرق ات نمیکند!
من بودم،
آن که گریه اش گرفته بود
و می زد به شانه اش و می گفت
" گریه نکن ای من ِ من ... "
آنكه بغض هایش را دانه دانه بلعید،
خود من بودم !
خود من!
حواسمان به دوست داشتن هايمان نيست
حواسمان باشد
بيست و هشتم يوني دوهزاروچهارده - استكهلم
منبع:پژواک ایران