خاطرات زندان (قسمت ششم)
مهناز قزلو

دوران بازجويي به سختي مي گذشت. لحظات جانفرسايي كه گويا هرگز تمامي نداشت. بازجو، كابل، شكنجه، توهين، هتك حرمت، خشونت، فرياد، خون، ناله، درد، زخم و دوباره بازجو، بازجويي... و سايه هاي موذي موحش.. دخمه هاي سياه، دسيسه هاي شوم.

گاه ساعتها انتظاري تلخ براي آنچه كه مي دانستي اتفاق مي افتد...هر روز، هر ساعت... و هر دقيقه اتفاق مي افتاد و توان از آدمي مي گرفت. لحظه ها طعمي تلخ داشتند و ناخواسته جاني را كه تمنايت نبود، پيوسته به واخواهي نشسته بودند. اينهمه اضطراب و دغدغه، رمقي برايت باقي نمي گذاشت. جانكاه و طاقت فرسا... معني زندگي از دست مي رفت.

نمي توانستي نگاه كني. چشم بند... سردرد... با هر نام قلبت مي كوبيد و نفست تند برمي آمد و نمي آمد. گاه در شعبه، شاهد بازجويي ديگران بودي. تازيانه بالا مي رفت و هوا را مي شكافت و گاه شتك خون روي ديوار... و بعد... كسي مي خنديد. باورم نمي شد آن دو (بازجوها) بتوانند موقع رفتن براي نماز با هم بگويند و بخندند.

 

يك بار در شعبه ي سه شاهد اعتراف گيري توسط ناصريان* از كسي بودم كه ادعا مي شد در شكنجه ي چند پاسدار در يك خانه ي تيمي توسط مجاهدين در سال 61 نقش داشته است. آنان متهم بودند چند پاسدار را كه در لو دادن خانه هاي تيمي دست داشته اند، شناسايي، دستگير و شكنجه كرده و سپس آنها را به قتل رسانده و در بيابانهاي اطراف تهران دفن كرده اند. يك نمايش تلويزيوني نيز بعد از ادعاي اين واقعه در آن زمان پخش شد.  

اين اعتراف گيري نزد خواهرش انجام مي گرفت . غيرقابل تصور مي نمود. خواهرش ساكت بود. هيچ نمي گفت. آيا باور كرده بود؟ آيا باور نكرده بود؟ نمي دانم چرا او ساكت بود. نمي دانم چرا خودش اينگونه به بازگويي وقايعي پرداخته بود كه البته اذعان داشت شاهد عيني آنهمه نبوده است. فريبا اكتفا مي كرد به بازگويي آنچه صرفا بگوش مي شنيده... صداي ناله در اثر شكنجه، يا بوي پوست سوخته و يا قطرات خون در حمام و...  كه البته به گفته ي خودش عليرغم اينكه در همان خانه بوده، اما به چشم هرگز نديده است. كلمات بي هيچ آهنگ، طعم يا حسي در فضا معلق مي ماند.  

با خود فكر مي كردم اينها با انسان چه مي كنند. در بهت و ناباوري، خود و وضعيت خود را فراموش كرده بودم. بي اختيار از به تصوير كشيدن آنچه او وادار به گفتن شده بود، از درون به يكباره از هم پاشيدم... بخود لرزيده و به گريه افتادم.

ناصريان گفت: تو ديگه چه مرگته... خفه شو برو بيرون!

 

از جزييات موضوع خبر نداشتم. ولي آنقدر مي دانستم كه اينان به سادگي مي توانند با شيوه هاي غيرانساني جاي مجرم و قرباني را عوض كنند. فرد را با تهديد و شكنجه و با ابزارهاي مختلف و زير فشار و تهديد وادار به اعتراف عليه خود كنند.

ساده نبود. مگر انسان چقدر توان تحمل شكنجه را دارد. آزار و شكنجه سلامت رواني فرد را مختل و او را دچار آشفتگي مي كند. زنداني گاه تا سر حد مرگ شكنجه مي شد. حد آستانه ي تحمل در افراد متفاوت است اما نامحدود و بي انتها نيست. هدف شكنجه گران نيز خرد كردن روحيه و شكستن اراده ي زنداني ست تا آنچه مي خواهند بر وي تحميل نمايند.

واقعيت اين است كه گاه براي اعتراف گيري يا وادار كردن فرد به اقرارهاي غيرواقعي از افتراهاي گوناگون، غيرسياسي و غيراخلاقي نيز بهره مي گرفتند. رويه اي كه اينان كماكان از بدو حاكميت خود به روش هاي مختلف براي بي اعتبار كردن دگرانديشان، منتقدين و مخالفان بدان توسل مي جستند.

 

مانند شبحي از لاي در بيرون خزيدم. پاهايم را حس نمي كردم كه روي زمين برداشته شوند. انگار دو نفر بوديم. نمي توانستم آن ديگري خودم را ساكت كنم. مي خواستم باشم و بشنوم حتا اگر از جنس سادگي نبود و به غلظت اجبار در اقراري ناخواسته، نامفهوم و بي قاعده در هم مي پيچيد.

او هم بندي ام بود. مي شناختمش... مخيله ام داشت ويران مي شد. كاش مي شد هيچگاه چشم بند را برندارم. نه... پس از بازجويي در بند پرسه نمي زدم... هرگز... پس نبايد نگران مي بودم.

 

آن غروب در خود تواني براي بودن احساس نمي كردم. اينقدر خسته و ناتوان به بند رسيدم كه انگار جسدي را حمل مي كنم. همچون اغلب اوقات يك چاي سرد با مزه ي تند كافور برايم نگه داشته بودند. خورده نخورده سرم را كه در پي شانه اي   دوستانه بود روي بالش ابري مي گذاشتم و به سقف خيره مي شدم. چقدر چشمهايم با خواب بيگانه شده بود.

 

هر چند اعتراف تحت شكنجه فاقد اعتبار قضايي و حقوقي است اما به نظر مي رسيد اين يك روند معمول در جريان بازجويي باشد. عليرغم اينكه اعتبار اعتراف عليه خود منوط به شرايطي است كه در آن فرد به هيچوجه نبايد تحت فشار يا تهديد بوده باشد در زندانهاي جمهوري اسلامي گاه فرد در فرايند ضدانساني شكنجه و با توسل به زور و تهديد وادار به اعترافات واهي و كذب عليه خود نيز مي شد.

 

يكي از هم اتاقي هايم كه هوادار يكي از گروه هاي ماركسيستي بود در جريان بازجويي وادار به اقرار غيرواقعي ي شده بود مبني بر اينكه طرفدار مجاهدين است. البته جاي تعجب داشت كه مگر طرفدار يك گروه ماركسيستي بودن به اندازه ي كافي جرم نبود كه او را به چنين اعترافي واداشته بودند. به همان اندازه كه يكي محارب با خدا بود ديگري مرتد!

او دختر كم سن و سالي بود و با سادگي و صراحتي كه به دل مي نشست هر از گاه بعد از نوشتن نامه براي بازجويش (كه در فرم هاي مخصوص انجام مي گرفت) برايمان ماوقع را تعريف مي كرد. بدين گونه انگار مي خواست چيزي را كه به كذب ناگزير از اقرار بدان شده بود از باور خود پاك كند. اينك كه آن شرايط بغرنج بازجويي و شكنجه را از سرگذرانده بود، سعي داشت ناباورانه چنان تحميلي را از خود بزدايد.

گاه شدت آزار و اذيت و درنده خويي بازجويان به حدي بود كه شخص هر اتهامي را مي پذيرفت و حتا گاه فرد زير شكنجه، اعدام شدن را براي رهايي از آن به جان مي خريد. 

 

به بند كه رسيدم فاطمه با نگراني مرا جست و در خلوت با صدايي فروخورده گفت:

-                      بچه ها شنيده اند امروز صبح تو را در شعبه ي هفت صدا كرده اند.

رنگ از چهره اش پريده بود. او كه چند سالي در زندان بود و مراحل بازجويي و دادگاه و اجراي احكام را گذرانده بود چرا اينقدر از شنيدن آن نگران شده بود. او خود متهم شعبه ي هفت بود. نگراني و دلهره توي لحن صدا و چهره اش موج مي زد و آن را به من منتقل مي كرد. بخاطر اينكه هيچ گونه پيش زمينه ي ذهني در باره ي شعبه ي هفت نداشتم، پرسيدم:

-                      شعبه ي هفت....؟! آخه چرا شعبه ي هفت....؟

 

ضمن توضيحاتي در مورد آن شعبه با زمزمه كنار گوشم اضافه كرد:

_ شعبه ي هفت... معروف به شعبه ي اعدامي هاست!......

 

من كه شعبه ام سه بود، دليلي نمي ديدم كه شعبه ي هفت مرا بخواهد. چه روز وحشتناكي! مگر من چقدر توان داشتم. چشمهايم را يك لحظه بستم از فرط خستگي.... قبرستاني متروك.. و تاريك... نمي توانستم فكرم را متمركز كنم. در درونم سرماي شديدي حس مي كردم، عرقي سرد بر پيشاني ام نشست. با پشت دست پيشاني ام را لمس كردم. ديگر بقيه ي حرفهايش را نشنيدم... دستهايم به يكباره از درون دستهاي پرلطفش رها شد. دانشجوي سال آخر دانشگاه در رشته ي شيمي... باهوش... نگاهي مغرور و كنجكاو...

 

صبح زود روز بعد به هنگام اذان يكسري اسامي براي بازجويي خوانده شد كه نام من نيز در ميان آنها بود...  و... در بيرون از دفتر 216 ...

-                      ... مهناز... شعبه هفت...

كاش فاطمه در باره ي شعبه ي هفت آن چيزها را نگفته بود. قلبم داشت از جا كنده مي شد. تمام شب گذشته را نخوابيدم و داشتم فكر مي كردم كه براي هر اطلاعات داده نشده چه توجيهي بتراشم. حدود شايد چند ماهي از انتقالم به زندان اوين مي گذشت. به شعبه ي هفت برده شدم. طبق معمول در راهرو در كنار زندانيان ديگر نشستم. اين بار گفته شد رو به ديوار بنشينم.

فرياد خشمگينانه ي بازجوها غوغا مي كرد. رفت و آمدهاي سريع و پرسرو صدا و پيكر يكي دو نفر كه زير ضرب آنها به اين طرف و آن طرف كوبيده مي شدند. بعد صداي كابل.... صداي فرياد.... صداي درد...

-                      بشين... پاشو... سگ منافق!

"صد و يك... صد و دو... صد و ..." زنداني بايد مي شمرد.

يك زنداني از درون اتاق شعبه با شتاب به بيرون دويد ... چند تا بازجو يا پاسدار سراسيمه دنبالش دويدند... او را گرفتند.... مشت و لگد و صداي كوبيدن بدن و سرش به در و ديوار و... پشنگه هاي خون بر سنگفرش راهرو... او را به درون شعبه برده و در شعبه را بستند. صداي ضرب و شتم زنداني و نعره هاي بازجوها همچنان به گوش مي رسيد.

 

به نظر مي رسيد بازجويان شعبه ي هفت سخت درگير شكنجه ي متهماني تازه دستگير شده يا زندانياني بودند كه اطلاعاتشان برملا شده باشد. تا ساعتها همچنان آنجا نشستم بي آنكه نامم را بخوانند. بعدازظهر صدايم زدند. از در كه داخل شدم زير پايم و روي زمين خون بود. با خشونت خواسته شد كه روي يك صندلي كه رو به ديوار بود بنشينم و برگه هاي بازجويي در مقابلم قرار گرفت.

بازجويي كه مرا مخاطب قرار داده بود، كف بر لب، نفس زنان صدايش خسته، عصبي و ملتهب از ته گلو برمي آمد. به وضوح آشكار بود كه مقاومت دستگيرشدگان يا زندانيان آنان را از نفس انداخته است. در حاليكه محكم با كابل چند بار بر من ضربه زده شد، خواسته شد از اول همه حقايق را بنويسم و چيزي را كتمان نكرده و هر چه اطلاعات دارم بدهم. وگرنه .... تهديداتي چند...!

در عين حال بخوبي مي شد دريافت كه آنان توجه ي اصلي اشان به افراد تحت شكنجه اشان است. كنار من يكي از آنها را كابل مي زدند و گاه لبه ي كابل به گوشه يا قسمتي از چادري اصابت مي كرد كه مجبور به داشتن آن بودم. شلاق هوا را از هم مي دريد و بعد تن عزيزي كه زير شكنجه همه چيز را انكار مي كرد و يا پاسخي بي ربط مي داد. چه احساس سخت ناخوشايندي كه نمي توانستي هيچ واكنش انساني از خود نسبت به او بروز دهي.

آنها به شدت نگران و خواهان اطلاعاتي بودند كه زنداني را با بيرحمي بخاطر آن شكنجه مي كردند. او همكاري نمي كرد. صدايش بسيار جوان بود و عليرغم فريادها و ناله هايش از فرط درد ناشي از اصابت ضربات كابل، كابل هايي كه بدنش را مي دريد، اما واكنش او به اينهمه شكنجه ي وحشيانه بسيار دليرانه بود.

 

پس از ساعتي بي آنكه برگه هاي بازجويي مرا تحويل بگيرند صدايم زدند. در مقابل ميزي ايستادم كه بازجوها در برابرم قرار داشتند. چند صداي مختلف را مي شنيدم. بازجويان شعبه ي هفت شامل فكور (اكبر كبيري)، فاضل (كه علاوه بر شکنجه زندانیان خود در جوخه‌ی اعدام آن‌ها نیز شرکت می‌کرد) و اسلامي** بود. آنها از بيرحم ترين بازجويان زندان اوين بشمار مي آمدند. شعبه ي هفت معروف به شعبه ي مرگ و از رعب انگيزترين شعبات و در واقع شكنجه گاه ها بود.

آنها گويا خيلي مايل نبودند وقت زيادي صرف پرونده ي من كنند و برايشان موضوع با اهميت تري در آن لحظات مطرح بود. به هر حال يكي از آنها خطاب به من گفت: حكم اعدامت اومده، خوب فكراتو بكن و تصميمت را بگير. حالا كه قراره معدوم بشي اقلا همه حرفات را بزن و بار گناهانت رو تو اون دنيا كم كن...!

 

در حاليكه چشم بند به چشم داشتم، در برابر آنها همچنان مبهوت، شگفت زده و ساكت ايستاده بودم. نمي توانستم تشخيص دهم قصد ارعاب مرا دارند يا اينكه جدي است.

يكي از آنها پرونده اي را روي ميز كوبيد. صداي برگه هايي را شنيدم كه ورق مي خوردند و سپس گفت: ...اين هم حكم ات!... ميخواي بخوني اش...؟ ...و بي آنكه منتظر پاسخي از طرف من بشود متني را با اين مضمون خواند:

بسمه تعالي .... بدين وسيله... مهناز قزلو... گروهك منافقين ... مفسد في الارض و محارب با خدا و رسول... جرم وي محرز شناخته شده... به اعدام محكوم مي باشد. ...حكم قطعي و لازم الاجراست....

سپس هر سه بازجو با صداي گوش خراشي به سردادن تكبير پرداختند كه بي اغراق مي توانم بگويم تمام اتاق شعبه در انعكاس نعره هاي آنان گويا به لرزه افتاده بود.

 

اينكه فرد تنها بخاطر داشتن يك باور ساده محكوم به اعدام شود در نظام جمهوري اسلامي چندان جاي تعجب نبوده و نيست. تمامي احكام صادره و نوع برخورد رژيم با مخالفينش برگرفته از قوانيني است كه از شريعت يا فقه اسلامي منشا مي گيرد. در واقع مرجع نهايي ضوابط حكومتي همانا احكام شرعي است كه آنها را مجاز به كشتار و سركوب بي حد و حصر مي نمايد.

 

يكي از بازجوها گفت: خب حالا مي ري وصيتت رو هم مي نويسي ...

 

دوباره در راهرو به انتظار نشستم. نفس در سينه ام حبس شده بود و به شدت سرم درد مي كرد. احساسي توامان داشتم نه وحشت بود نه شجاعت. جان زخمي ي كه سخت دلتنگ بود و دلكنده. بي تفاوت نسبت به آنچه پيش خواهد آمد اما نه " به سان رهنورداني كه در افسانه ها گويند". "در آن مه گون فضاي خلوت" خود شب بس هولناكي را مي شد ديد "دستش گرم كار مرگ". از زمين كنده شده بودم اما در آسمان جايي نمي جستم.

از يكسو به رها شدن از اين دغدغه و اضطراب و در عين حال شكنجه هاي پي در پي مي انديشيدم كه ديگر تحمل آن را در توان خود نمي ديدم و از سويي ديگر احساس شگرف دوست داشتن زندگي، آفتاب، برگهاي پاييزي و ...

هنگامي كه آدمي در اسارت است آرزوهايش ساده و كوچك مي شوند.

 

سرم را به آرامي روي ديوار سرد راهرو تكيه داده بودم كه متوجه ي صداي دختري شدم كه به زاري با اين مضامين مي ناليد: "چرا دست از سرم برنمي دارين... نمي خوام زنده بمونم... ديگه از جون من چي مي خواين... بكشيدم راحتم كنين..."

لحن صدايش مجروح و نالان بود و موقعيت كسي را داشت كه بر سر گور عزيزي زار مي زند. تمام تنم به يكباره يخ زد. شقيقه هايم از شدت درد تير مي كشيد. حالت تهوع داشتم. آنچه او با ضجه هاي دردناك به ناله واگويه مي كرد داستان تلخ تعرض جنسي به او بود. 

او همچنان مي ناليد. پاسدار نگهباني به او نزديك شد و گويا ضربه اي به او زد و گفت: "خفه شو! خبيثه!"

 

واقعيت تلخ اين است كه در تمام طول سه دهه حاكميت جمهوري اسلامي، تجاوز جنسي به عنوان شنيع ترين ابزار و روش شكنجه براي تحقير، شكستن و اعتراف گيري عليه مخالفين بويژه زندانيان زن به طور سيستماتيك بكار رفته و مي رود.

موضوع وقتي پيچيده تر مي گردد كه اين نوع از شكنجه با مجوزهاي شرعي توجيه و چه بسا قانونمند شده و با هدف كنترل و سلطه ي كامل بر او اعمال مي شود. ماهيت و حدود و ثغور تجاوز جنسي بر مبناي نقش فرد انساني در اين تعرض تعريف مي شود. بنابر اين حيطه ي تجاوز جنسي صرفا محدود به دخول در آلت تناسلي فرد (چه زن و چه مرد) نمي باشد.

سابقه ي كاربرد هدفمند چنين شيوه ي رذيلانه و هولناكي به اوايل حاكميت جمهوري اسلامي برمي گردد. به هنگام حضور در صحنه هاي سياسي و اجتماعي، زنان پيوسته با هدف به انزوا كشانيدن آنان در معرض تعرضات گوناگون بودند كه معمولا از الفاظ و كلمات ركيك كه بار جنسي داشته و از خفيف ترين نوع آن محسوب مي گردد تا ديگر انواع آزارها و تعرضات جنسي را شامل مي شد.

 

فعالين سياسي زن در فعاليت هاي خود در صحنه ي اجتماع، ميزكتاب، ميتينگ ها يا تجمعات، هميشه با برخوردهاي هيستريك طرفداران سرسخت حكومت (حزب اللهي ها و چماقداران) روبرو بودند. اغلب متهم به روابط غيراخلاقي شده و حتا در نشريات تندرو مطالبي حاوي تهمت هاي جنسي نسبت به فعالين سياسي به طور اعم و زنان به طور اخص انتشار مي يافت.

حضور زن در خيابان، جامعه و سياست در نقش فعال سياسي در چارچوب نظام اعتقادي آنان محلي از اعراب نداشت. بلكه همواره تعريف زن و جايگاه او خانه، پستو و آشپزخانه بوده است و اينكه به اذن همسر از خانه بيرون برود. اگر خميني فقط يك جا براي زن حق بيرون آمدن از خانه را بي نياز از اجازه ي شوهر قايل شد همانا هنگامي بود كه در راستاي به قدرت رسيدن اش به طرزي فرصت طلبانه از آن سود جست وگرنه بر اساس فتواهاي مندرج در رسالات فقهي، خروج زن از خانه منوط است به اجازه شوهر. 

 

اما در توجيه تجاوز جنسي به عنوان اجراي حد الهي: فقه اسلامي از 52 كتاب تشكيل مي‌شود. يكي از آنها‌، كتاب جهاد است و بحث  كنيز يا كافر حربي يا منشأ آن در ضمن مباحث جنگ و جهاد  آمده و جزيي از احكام و قوانين  جنگي است‌.

كتاب اللمعة الدمشقيه به قلم محمدبن جمال الدين مكي العاملي (734 ـ 786 هـ. ق‌)‌، يكي از متون فقهي قديمي است كه نزديك به هفت قرن پيش نوشته شده و  توسط زين‌الدين الجبعي العاملي (911 ـ 965 هـ . ق‌) در  كتابي به نام الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقيه تشريح شده است‌. در فصل سوم كتاب  جهاد لمعه، احكام و قوانين جنگي تحت عنوان «غنيمت‌» شرح داده شده است.

هنگامي كه فرد انساني به‌عنوان يك غنيمت جنگي موضوع  بحث باشد، تعبير دقيق و صحيح‌تر آن‌، همان اسير  جنگي است و در فقه با كلمه «استرقاق‌» يعني به رقيت درآوردن بيان  گرديده كه معادل فارسي آن به بند كشيدن يا به اسارت گرفتن است‌. اگر در حين برپا  بودن جنگ‌، نيروي انساني درگير جنگ در جبهه ي دشمن گرفتار آيد، به غنيمت گرفته  شده و به ملكيت در‌آمده و اسير مي‌شود. اسير جنگي اعم از عبد (غلام حربي) و يا امه (كنيز حربي) محسوب شده و بر طبق قوانين شريعت مشمول احكام مزبور مي باشند. غلام يا كنيز، ملك صاحب خود محسوب شده و مالك، شرعن مجاز است هر گونه صلاح بداند او را در ملك خود تصرف كند. رضايت او نيز اهميتي ندارد. بر طبق همين احكام رابطه ي جنسي ولي امر يا سربازان وي با عبد يا امه (غلام و كنيز) بدون رضايت و خواست او جايز است.

 

صدور احكامي همچون تكفير و ارتداد، محارب با خدا يا ملحد يا مفسد في الارض در اين راستا مفهوم پيدا مي كند. هر كس كه نسبت به حكومت اعتراض كرده و يا در برابر امام عادل بايستد متهم به محاربه با خداست و كافر يا كنيز حربي محسوب مي شود.

نظام جمهوري اسلامي دگرانديشان، منتقدان و مخالفان را پيوسته در شمار محاربان با خدا تلقي كرده و با توسل جستن به قوانين شريعت، كشتار و سركوب بيرحمانه ي آنان را همواره توجيه كرده است.

بر اساس كتاب العروه الوثقي هر گونه اعتراض و انتقاد در دارالحرب نيز به مثابه ي جنگي است كه در آن حكومت اسلامي و ولي امر (ولايت مطلقه فقيه) خود را مجاز مي داند با مخالفينش همچون دشمن درافتاده و آنها را به اسارت بگيرد و  براي خود شرعن قائل به مالكيت آنان به عنوان غلام و كنيز بوده و هرگونه صلاح بداند در ملك خود تصرف كند.

بشريت در جل جتاي جهل به خاك افتاد تا طعم تلخ بي عدالتي را بچشد. پس انسان با قلبي دردمند و تني مجروح بردار آويخته شد. پيلانس در آستانه برآمد، دست جهل را در آب شست و انسانيت را به مكافات رسانيد***.

 

بعد از لحظاتي مرا به يك اتاق برده و برگه اي را روبروي من گذاشتند و گفتند وصيتت را بنويس... با ناباوري اصلا نمي دانستم چه بايد بنويسم... چند بار كلمات و جملاتي را بي آنكه به آنچه مي نويسم فكر كنم نوشته و خط زدم و دوباره واژه ي ديگري انتخاب كردم. اما آنقدر مي دانم كه متن فاقد انسجام و مفهومي صريح بود.

ساعتي گذشت و در حاليكه آن برگه روي دسته ي صندلي رها شد مرا به بيرون اتاق صدا زدند. همه چيز در حالتي از بهت و تعليق رخ مي داد. با پاسداري به همراه ديگر زندانيان روانه ي بند شدم.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* "شیخ محمد مقیسه ای با نام مستعار  ناصریان  یکی از بازجویان و شکنجه‌گران شعبه ۳ اوین. از سال ۶۴ دادیار ناظر زندان قزلحصار شد. وی در جریان کشتار زندانیان در  تابستان ۶۷ در زندان گوهردشت حضوری فعال و تعیین کننده داشت. او علاوه بر  پست  دادیاری و شناخت نسبی که از زندانیان داشت، سرپرست زندان گوهردشت نیز بود و در بعضی از دادگاه های اوین نیز شرکت می‌‌کرد.  هیئت اصلی اعدام در تهران به حکم خمینی تشکیل شده بود و نفرهای اصلی و تصمیم‌گیرنده‌ی آن در زندان‌های اوین و گوهردشت مشترک بودند.  اعضای هیئت اعدام در گوهردشت، تشکیل یافته از این افراد بود: ۱- حسینعلی نیری ۲- مرتضی اشراقی ۳- مصطفی پورمحمدی یا نماینده‌ی وزارت اطلاعات ۴- ابراهیم رئیسی ۵- اسماعیل شوشتری ۶- محمد مقیسه‌ای (ناصریان ) ۷- داوود لشکری ۸- حمید نوری (عباسی)

شيخ محمد مقيسه (ناصريان) بازجو و شكنجه گر سابق رژيم عهده دار رياست شعبه‌ی ۲۸ دادگاه انقلاب در سال  ۸۶" ايرج مصداقي

 

** بازجويان از اسم مستعار استفاده مي كردند

*** با الهامي سمبليك از آياتي از انجيل يوحنا

 

منبع:پژواک ایران


مهناز قزلو

*خیانت مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین بعد از سی خرداد  [2020 Jun] 
*کرونا و پساکرونا‎  [2020 Apr] 
*من و هوای استکهلم  [2019 Nov] 
*من از رنج هاى بسيارى گذشته ام   [2019 Aug] 
*نهاد قانونگذاری بریتانیا و اتهامات غیرحقوقی شادی صدر   [2019 Feb] 
*«گل بس»  [2019 Jan] 
*همه شکنجه شده‌ایم  [2019 Jan] 
*یلدا   [2018 Dec] 
* دادخواهی، به مثابه ضرورت گذار به دموکراسی  [2018 Sep] 
*پاسخ به نوشته‌ی شادی صدر  [2018 Jul] 
*در سالمرگ خمینی؛ اهریمن تاریکی   [2018 Jun] 
*عدالت برای ایران و «فیلتر» آزادی بیان در خارج از کشور   [2018 Jun] 
*خانم شادی امین هر چقدر هم تلاش کند قادر نیست گوی سبقت از سازمان مجاهدین خلق برباید!  [2018 May] 
*«تعارض»  [2018 Jan] 
*هولوکاست دهه شصت  [2017 Aug] 
*کاربرد نظریه میان برشی در جنبش کوئیر  [2017 Jul] 
*تجاوز به کودکان و ضرورت واکاوی زیرساخت ها  [2017 Jul] 
*به بهانه ی انتشار تصویر «محمد مقیسه‌ای» بازجوی جنایتکار من در اوین  [2017 Jul] 
*سهم زنان از قدرت در ایران ‏ ‏‎   [2017 Apr] 
*جایگاه جامعه ی انسانی کوییر در روز جهانی زن  [2017 Mar] 
*وضعیت زنان ایران در سال 2016‏   [2017 Jan] 
*روز جهانی کودکان دختر   [2016 Oct] 
*هیچکدام از ما نمی مانیم...  [2016 Jan] 
*مسعود رجوی، این نخل ناخلف تبر شده!  [2016 Jan] 
*چراغهای قرمز سرد  [2015 Nov] 
*زخم های جناس ناقص  [2015 Oct] 
*آتشفشان مچاله ي درد  [2015 Oct] 
*یک اتفاق خوب  [2015 Oct] 
*رنج تَرَك خورده  [2015 Oct] 
*هیاهوی زوال  [2015 Oct] 
*ماهیت معطوف  [2015 Oct] 
*تشویش تلخ  [2015 Oct] 
*شوکای ناآرام  [2015 Oct] 
*اي كاش  [2015 Aug] 
*مرباي آلبالو در اوين (خاطرات زندان)  [2015 Aug] 
*ایکس های تفکر انتقادی  [2015 Jul] 
*جنسیت ایکس و ۱۴۳۷ لایک فیس بوکی  [2015 May] 
*لي لي  [2014 Jun] 
*عقربه هاي شكسته  [2014 Jun] 
*روايتي متفاوت!  [2014 Apr] 
*دامن مادربزرگ  [2014 Apr] 
*اهل زمين  [2014 Apr] 
*«سرِ راهِ خودت نایست»  [2014 Apr] 
*دلم آتش مي گيرد  [2014 Mar] 
*آتش فریاد  [2014 Mar] 
*در آغوش روياهايم  [2014 Mar] 
*سکوت شکسته  [2014 Feb] 
*گوگوش و ترانه ی بهشت - همجنسگرایی در هنر  [2014 Feb] 
*باران  [2014 Feb] 
*«انکار»  [2014 Feb] 
*عاشقانه  [2014 Feb] 
*«كانزرواتيو ديسكاشن» conservative discussion (بحث های محتاطانه) [2014 Jan] 
*فرانرم گرايان - قوانين حكومتي و تابوهاي فرهنگي جامعه به بهانه ي مصاحبه با يك همجنس گرا [2014 Jan] 
*حوالی فردا  [2014 Jan] 
*در پاسخ به سخنان چندش آور ابراهیم نبوی  [2014 Jan] 
*زمزمه‌های ابر  [2014 Jan] 
*«نفرت» در هنرِ! تنزل يافته ي مجاهدين خلق  [2014 Jan] 
*کلاغ های قبرستان  [2014 Jan] 
*زر می اندوزی با نام یارانم  [2013 Dec] 
*بگذارید حرف بزند  [2013 Dec] 
*پفيوزها!  [2013 Dec] 
*پرسه های رویایی  [2013 Dec] 
*يك گزارش و يك استمداد بشردوستانه   [2013 Dec] 
*«یوگیاکارتا» و «فرانرم گرایی»  [2013 Dec] 
*هراس  [2013 Nov] 
*آقای رجوی! شما مسوول مرگ خاموش اعتصابيون در ليبرتي هستید  [2013 Oct] 
*مجال نگراني  [2013 Oct] 
*خشونت و قدرت – صحنه ی اعدام در کتاب های کودکان  [2013 Oct] 
*قانونگذاری مبتنی بر قوانین شریعت بر ضد کودکان در حکومت اسلامی ایران  [2013 Sep] 
*آبی گرمترین رنگ هاست (برنده جایزه ی نخل طلای فستیوال کن در سال ۲۰۱۳)   [2013 Sep] 
*آقای رجوی.... متوقف نشده اید، سقوط کرده اید!  [2013 Aug] 
*نامه به کودکانی که متولد شدند! «کودکان زندان» [2013 Aug] 
*تا جهان بیدار شود (به خاطره ی تابناک جان باختگان تابستان شصت و هفت) [2013 Aug] 
*آقای رجوی، منصور قدرخواه «مزدور» است، نه من  [2013 Aug] 
*آقای رجوی شما با جهل خود بیعت کرده اید  [2013 Jul] 
*رهبر عقیدتی مجاهدین و مسئله ی غامض دموکراسی  [2013 Jul] 
*فیس بوک و فرهنگ   [2013 Jul] 
*منتقد، توهمِ توطئه و تئوریِ پرتاب  [2013 Jul] 
*رهبران و مقوله ی نقد  [2013 May] 
*"شريعت" و شكنجه در زندانهاي جمهوري اسلامي  خاطرات زندان - قسمت ششم  [2009 Dec] 
*خاطرات زندان (قسمت ششم)  [2009 Nov] 
*صداي من نبودي... صداي من نيستي...  [2009 Sep] 
*ستیزه  [2009 Aug] 
*"انتخابات"!، مرده متحرك و اپوزيسيون   [2009 Jun] 
*حلقه هاي يك زنجير، قطره هاي يك دريا  [2009 May] 
*روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي ايران خاطرات زندان (٥)  [2009 May] 
*شريعت و حقوق بشر   [2009 Mar] 
*زنان در گذرگاه مبارزه  [2009 Mar] 
*ني لبك هايي كه انسان را سرودند - قسمت چهارم  [2009 Mar] 
*شب دلواپس نيلوفراني است كه تا ماه قد مي كشند به بهانه تخريب گلزار خاوران  [2009 Feb] 
*نقض حقوق بشر و محاكمه جنايتكاران جمهوري اسلامي   [2008 Dec] 
*من يك زنم، يك انسان  [2008 Nov] 
*ني لبك هايي كه انسان را سرودند روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي ايران  [2008 Nov]