سایه
یاور استوار
آنگه که ز راهِ دور میآید
گویی ز بهار و شور میزاید
گیسوش به کوهِ شانهها جاری
خوشمنظر و آبشارش انگاری
بویش چو نسیمِ زندگی خوشبو
رویش چو بنفشه تاره و دلجو
چشمش گذری به شهرِ شادیها
تا آنسوی کودکی و بازیها
ره برده به باغِ سبزِ رویاها
چون هالهِ راز در دلِ شبها
لبخندِ امیدخیز بر لبهاش
تا اوجِ همیشه، قامت و بالاش
پرسم: تو کهای، که این چنین باری
چون جانِ جوان همیشه در کاری؟
تا خانه کنی تو در رگِ پندار
با یادی تو باغِ دیدگان بیدار
چون سایهی من تو با منی همراه
بیگاه و همیشه، خواه یا ناخواه
نی با من و لیک در درون من
چون شیرهی جان روان بخونِ من
پروانهی ره سپردنت در دست
چون خواب و خیال، سرخوش و سرمست!
گوید: ز هزار دولت آزادم
از مادرِ خویش اینچنین زادم
پرواز چو باز می کنم آغاز
پر باز کنم به آسمانِ باز
اندر برِ هر ستاره جا گیرم
کی بسترِ خاکِ خسته پاگیرم
در نُه توی شهرِ عشق ماوایم
هر جا که دلی است من در آنجایم
در وادیِ روح مینشینم من
تا سوز و گدازها ببینم من
تا خانه به شهرِ لامکان دارم
پروای کجای از زمان دارم!
گویم: چه شگفت عالمی داری؟!
گوید که؛ نسیمِ جاریم، باری!
گویم که؛ چگونهای؟
- و میخندد. -
با خنده رهِ جواب میبندد.
***
گیسوش دوباره هالهسان در باد
میرقصد و باز سرخوش و دلشاد
ره میسپرد به شهرِ خوابِ من
از بامِ سئوالِ بیجوابِ من
من نیز به شهرِ خواب میکوچم
با پرسشِ بیجواب میکوچم.
مییابمش از پسِ هزاران راز
در هالهای از ترانه و پرواز
میپرسمش: ای همیشگی1 ای جان!
ای هستیی بی بدیلِ جاویدان!
برگوی مرا که با که بنشستی -
- زین پیشتر؟ ای جهانِ سرمستی!
آیات در این گذارِ بیانجام
ای بادِ وزانِ سرکشِ نارام!
یک چند به خانهای مکان کردی؟
یا قصهی خویش را بیان کردی؟
گوید که: بهشتِ جان مکانم بود
آنسویتر از زمان، جهانم بود
حلاج که آبروی انسان بود
آنی که چکاد عشق را جان بود
من زادمش و بدرد پروردم
تا بر دهنش «اناالحق» آوردم
تا جاه و جلالِ خویش دریابد
دروازهی رازِ بسته بگشاید
گفتم: پس از آن؟
بگفت: پیش از آن!
پیش از وزشِ نسیمِ سرخِ جان
پوینده و گرم اخگری بودم
در پویش و گشت گوهری بودم
« ذات » و « جَنَم » و « چهبود »ها بودم
یک لحظه درونِ خویش ناسودم
من گشتم و گشت هر چه با من بود
من « عِرضِ » جهان، جهان اگر « تن » بود
من زادهام « الله » و «
اهورا» را
« اِملاک » و « تیوس » و « جَّر » و « راما » را
« ربی » و « دیوس » را من آوردم
« زروان » و « زئوس » را من آوردم
ابلیس به جانِ خلق افکندم
تا درد به رنج و غم به پیوندم
تیمور و تتار زادگانِ من
نمرود و نرون نوادگانِ من
گفتم که: تو قصدِ جانِ ما کردی؟
با این همه خیره سر که آوردی؟
گفتا که: نه! خامگوی کوته بین
بگشای دو گوش و لحظهای بنشین!
در ذاتِ « تو » بود این شرارتها
وین روحِ ضلالت و ملالتها
گفتم که: تو یا من؟ ای پریشانگو
گفتا: تو منی و من تو ام ، بشنو!
من گوهرِ بود و هستِ انسانم
گه خنجرِ خشم و گاه عصیانم
گه ذاتِ جهالتم، خودِ دینم
کوهِ خردم گهی، جهان بینم
گه خام و خموش در رگِ هستی
گه روحِ شراب و بانگِ سرمستی
گه شعر و سرود و نای آوازم
گه بالِ بلند و اوجِ پروازم
گه نوشم و در رگِ جهان جاری
گه نیشترم بجانِ جان! باری
گه رازِ ترانههای خیامم
گه دُردِ شراب در تهِ جامم
گه حافظ و گاه مهستی هستم
گه جانِ جهان فسرده در دستم.
گه مزدکِ سرخنای ایامم
گه آهوی پای بسته در دامم
از آنسوی قرنهای خاموشی
از غارِ همیشهی فراموشی
میآیم و کولبارِ من بنگر
یک لحظه بر این گذارِ من بنگر
خود آینهی تبار تاریخم
راوی و جهتنمای تاریخم.
میپرسمش" از کجا؟
- و میخندد -
با خنده رهِ جواب میبندد!
استکهلم اردیبهشت 1371
* الله، اهورا، اِملاک، تیوس، جر، راما، ربی، و...همگی نامهای «خدا» در اندیشههای دینداران در فرهنگهای گوناگون هستند.
منبع:پژواک ایران