بیاد دوست (کمال رفعت صفایی)
یاور استوار

 

یادش بخیر چه شور و حالی داشتیم. نبضِ هستی، هر روز، توش و توانی افزونتر می‌یافت. زمان اگر چه بی ا‌عتنای ما، اما، ارزشمندترو ارجج‌دارتر از امروز می‌گذشت. هر روزش روز بود و هر لحظه‌اش دریایی از رمز و رازِ دریافتِ واقعیت زندگی و انسان بودند. دریافت شور و شادی و رفتن و پیوندِ با دیگران و جاری شدن در رود هستی. و این  خود چه احساس شکوهمندی است که می‌توانی خود را در همه‌ی کامیابی‌ها و ناکامی‌های مردم همراه و انباز بدانی. زندگی زیبا و خستگی ناپذیر بود. و تو خود خودِ زندگی بودی که انگار در چهار راهِ رویدادها به گشت و گذار نشسته‌ای.

کمال را از همان سال‌ها-سال‌های جوانی- شناختم. شب شعرهای انجمن ادب فارس به سرپرستی سیدعلی مزارعی – آشِ درهم‌جوشی از شاعران و نویسندگانِ شیراز، با دریایی فاصله در ابعاد و اضلاع گوناگونی از اندیشه‌ها، شیوه‌ها و ایدآل‌ها که ای بسا متضاد و رو در روی هم بودند. در میان همه‌ی آن‌ها برادران فقیری (امین و ابوالقاسم) و بویژه منصور برمکی حسابشان از دیگران جدا بود و حال و هوای دیگری داشتند. حال و هوای چارفصلِ زندگیِ زمینی و این جهانی. و ما جوانترهای جویای نام و تازه از راه رسیده. شهرام شمس‌پور، کاظم شیعتی، همایون یزدانپور، نسیرین رنجبر، عطاکشاورز، کرامت تفنگدار، شاهپور پساوند، دانش دانشور و... و کمال رفعت‌صفایی. می‌توان گفت ما جوانان همگی خود را در فضای همین سه تن آخری –برمکی و فقیری‌ها- می‌دیدیم.

راستش آن دیگران، یعنی گروه مسن‌ترها، بزعمِ آن روزهای ما کلامشان چندان زنده و امروزی و جاندار نبود. بویژه فاصله‌ی زمانی، زبانی  و اندیشگیِ ما با آن بخش از شاعران و نویسندگانی که مترصد فرا رسیدنِ نیمه‌ی شعبانی و 19 و 21 رمضانی و تاسوعا و عاشورایی بودند تا لب به مدح و منقبتی بگشایند و برای این که خدای نخواسته لال از دنیا بروند زنخی زده و صلواتی بفرستند، آنقدر زیاد بود که هیچ قله‌ای یارای پوشانیدن آن دره را نداشت.

بجز شب‌های شعر انجمن ادب فارس که بصورت هفتگی و بکوشش اداره‌ی فرهنگ و هنر و علاقمندی آقای کجوری ، سرپرست فرهنگ و هنر فارس ، در خانه‌های چندگانه‌ی فرهنگ شیراز برگزار می‌شد، گا هگداری در جاهای دیگر نیز چنانچه فرصتی می‌شد، ما جوان‌ترها جمع می‌شدیم و شعر، مقاله و یا قصه‌هایمان را می‌خواندیم. از جمله در «پاتوق داش‌آکل» در خیابان لطفعلی خان، چایخانه‌ی بهار و قهوه‌خانه‌ی چهارفصل، که علاوه برکتابخانه‌، مکانی برای برگزاریِ تئاتر نیز در آن فراهم بود. پیش می‌آمد که این شب‌نشینی‌های فرهنگی در باغچه‌ی زیبای و باصفای آقای جهان‌نما، پیرمرد نازنین و وارسته‌ای که یکتنه نشریه‌ی «جهان نما»  را نیز منتشر می‌کرد، برپا می‌شد. این خانه که در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان رودکی قرار داشت، پیش از این که خانه‌ای باشد، باغی بود آراسته و دل‌نگیز و بشدت «هزار و یک شبی»، که ما بچه‌ها به هزار و صد دلیل آن را «دولت‌سرا» می‌نامیدیم.

بهر روی در یکی از همین شب شعرها بود که با کمال آشنا شدم. پاییز 49 ، خانه فرهنگ شماره سه در خیابان «گل کو». کمال در آن شب بعنوان شنونده حضور داشت و همان شب بود که بدرخواست خودش و با اجازه سید علی مزارعی ، شعری را  خواند. غزلی ساده و صمیمی و سالم. جمعیت برایش دست زد و مسئولِ شب شعر به تحسین و تشویقش زبان گشود و از او دعوت کرد تا بطور مرتب در نشست‌های ادبی «انجمن ادب فارس» شرکت کند. از آن پس بود که او نیز یک پای این نشست‌ها شد و بزودی به جرگهِ ما جوانان جویای نام پیوست. جمعِ کوچکی که بعدها در گذارِ هستی،  عناصر و آحادش هر یک به شیوه و شگردِ خاصِ خویش زشتی‌ها و زیبایی‌های زندگی را آزمود و کوشید تا تنها تماشاگرِ بی‌رگ و بی‌احساسِ صحنه نباشد.

جمعِ ما جمع بود و سرشار از سرود و شعرو خاطره. و بی هیچ شکی سرشار از شیطنت و شوخی و شنگی‌های جوانی. از سرودنِ قصیده‌های تفننی بلند که گاه در سرودنش ده‌ها تن شرکت می‌کردیم و در چندین جلسه سروده می‌شد. تا سر به سرِ «استاد ابراهیم‌خانِ صهبا» گذاشتن و پای در کفشِ مجیزگویان دیگر فرو کردن. شور و شوق بود و لودگی‌های جوانی. و ای بسا جدی و جانبدار! در میان تمامیِ آن رویدادهای گوناگونی که در آن سال‌ها می‌گذشت، بهمنِ سیاهکل، زنگ بیداری شد که اگر چه نه همه‌ی چشم‌ها، بلکه چشمان بیشتر هنرمندان جوان را گشود و بسوی خود و واقعیت‌های جامعه فراخواند. سیاهکل انگار پژواکِ صدایی بود که اگر چه از حنجره‌ای دور بر می‌خاست، اما آشنا بود. آشنای جانِ مشتاقانِ تغییر و رفتن و پیوستن!

کمال، اگر چه به تحسینِ آن چه می‌گذشت نشست، اما آهنگی دیگر می‌زد. آهنگی که به هیچ روی چشم پوشی از جانبداری از مردم و دور شدن از انسانیت را در ذهن تداعی نمی‌کرد. بلکه او به شیوه‌ای دیگر رهپوی همین راه بود. جالب اینجا است که این درک و دریافتِ متفاوت با دیگران از رخدادهای جاری، که در بسیاری عرصه‌ها خود را باز می‌تابانید، هرگز باعث و انگیزه‌ی فاصله‌گیریِ کمال با دوستانش نشد. و چه خوب که نشد. امری که شوربختانه، عکس و وارونه‌ی آن، نه تنها در آن سال‌ها، بلکه در گذار روزمره‌ی امروز، امری عادی تلقی می‌شود! او قلبی عاشق داشت . عشق به هستی، عشق به انسانیت، عشق به بهار و شکفتن، عشق به آفتاب و زندگی و آزادی.

شعرش نیز همچون خود او عاشقانه سروده می‌شد. زیرا هر آن چه از کنجِ راز برخیزد، بی‌شک با شکوه و زیباست.

در گیر و دار انقلاب، کمال به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. با شورو شوق و صداقتی وصف ناپذیر. با این امید که در این سنگر بتواندعشق و ایمانش را به مردم در تحقق آزادی بارورتر کند. در همین سنگر بود که خطاب به مردم می‌گفت:

 «من زندگیِ شما را با سیانور و خمپاره می‌دویدم»

در همین سنگر، و تا زمانی که بدان ایمان و اعتقاد داشت، سال‌ها با قلم و قدم جنگید. مسلسل بدوش و قلم در کف. او  زیباترین سرودهایش را در این سال‌ها برای رهاییِ انسان فریاد کرد. «آوازِ تیز الماس» و «چرخشی در آتش» حاصل این سال‌ها است.  یادگارهای ارجمندی که تصویرگرِ زندگیِ  پر تلاطم و آرمانخواهیِ زیبای او و آیینه‌ی زمانه‌ی نسلی است که با همه‌ی هستیِ خویش علیهِ بیداد برخاست و قامت برافراشت. او در پایانِ این دوره از زندگانیش حتا به ستایش آن چه «انقلابِ ایدئولوژک» نامیده شده بود پرداخت و مدح گفت. مدحی که از باورمندیش به آنچه می‌کرد سرچشمه می‌گرفت.

با این همه او انسانی نبود که بتواند نارسایی‌ها را ببیند و تحمل کرده و بر آن‌ها صحه گذارد. چرا که اس و اساسِ زندگیش بر نوعی وارستگی‌ی انسانی بنا شده بود. اس و اساسی که زشت را زشت و زیبا را زیبا می‌دید. از این روی هنگامی که دریافت آنچه در جریان است با معیارهای ارزشی ذهن او که بسیار انسانی بود،همخوان نیست، علیه آن بپا خاست و عصیانگرانه از آن گسست. عصیان و گسستی که بی‌شک حق طبیعی او بود. اما دریغ که آن سوی ماجرا که خالقِ آن ذهنیت بشدت واپسگرا بود، بی‌آن که تن به شکست ترهات فکری خویش بدهد و با اعترافی شجاعانه به تصحیحِ راهش بپردازد، ظرفیت دریافت عصیان کمال و دیگر منتقدان را نداشت و نتوانست آن را برتابد. پس ناجوانمردانه کمال را جاسوس، دست‌نشانده و کارگزارِ حکومتی خواند که او عمری با تمامِ هستی‌اش علیهِ کلیتِ غیرقابلِ تفکیک و تجزیه‌ناپذیرش قد برافراشته و جنگیده بود. او در جایی می‌گوید:

« در جهنم جمهوری اسلامی امکان برپایی بهشتِ مجرد نیست. هیچ کس نمی‌تواند در این آتش وحشتناکِ سرکوب برای خودش بهشت درست کند. یا همه با هم آزاد می‌شوند، یا همچنان در آتش، تا روزِ آزادی که زیاد دور نیست مبازه می‌کنند.» (راه کارگر شماره 116 اردیبهشت 1373)

ماه کامل می‌شود

من اگر گوزن باشم یا نباشم

سرانجام از این درخت‌ها،

                  یکی درخت فرجام خواهد بود.

بهتر که شاخ بر زمین نسایم

و تیز بگذرم

از عمر نیمدایره‌ای را گذشته‌ام

ماه کامل می‌شود

و من می‌میرم.

ماه کامل شد و کمال روز 22 فروردین 1373 (11 آوریل 1994) در پاریس جان سپرد. در حالیکه شعر بلند زندگیش که زیبا و پربار آغازیده بود، ناتمام باقی ماند. در پرلاشز در کنارهدایت و ساعدی و ... ارجمندانی که هر کدام به سبک و سیاق خویش علیه جهالت، بیعدالتی و رذیلت‌‌های جاری جامعه‌مان برخاسته و مبارزه کرده بودند، جهانِ پر احساس دیگری که تا بازپسینِ دمِ زندگی نگران کبوتران زخمی کبوترخانه بود، بخاک سپرده شد. جهانی که کمال رفعت صفایی نام داشت. تنها سی و هفت خزان را پشت سرگذاشته بود. و آخرین خزان‌ها را نیز در میان دوسنگ آسیای تحجر و واپسماندگی سپری کرد و حاصلِ زندگیش، «چرخش در آتش»، «آواز تیز الماس»، «در ماه کسی نیست» و «پیاده» بود.

سال‌های بدی را می‌گذرانیم. سال‌های سوگ و شقاوت با گام‌های دیرگذار. سال‌های اندوه، آوارگی و وانهادن اصل و ریشه‌ای که پاره‌های تن‌مان را از آن خود کرده است.

هرگاه به گذشته می‌اندیشم در ذهنم جاده‌ای را می‌بینم که بیشتر به خیابانی متروک شباهت دارد. خیابانی با درختانی قتل‌عام شده و رهگذرانی بی‌سر. خیابانی که انگار خشونتی افسارگسیخته که فضای مسمومش، اندیشه را یارای گذار نیست، در آن خانه کرده است! و ای دریغ از این همه داوری‌های ناروا و از سرِ خودخواهی و تنگ نظری.

آخرین بار کمال را در نشست سالانه‌ی «کانون نویسندگان ایران-در تبعید» در فرانکفورت دیدم. بشدت و بگونه‌ی ترس‌آوری نحیف و لاغر شده بود و گه گاه از درد بخود می‌پیچید. در ساعات فراغت پس از «نشست»ها، می‌نشستیم و ساعت‌ها از گذشته و خاطرات مشترکمان می‌گفتیم.د اما او  دردِ عظیمی برجان زخمی عمیق بر روان داشت. دردی جانکاه ازدشمنانی که تا دیروز «دوستش» بودند و امروز متهمش می‌کردند که با سکه‌های اهدایی «سفارت» این طرف و آن طرف جولان می‌دهد. وقتی از دیروزهایش می‌گفت؛اندوهی جانکاه بر چهره‌اش می‌نشست. او از تاراج انسانیت در جایی سخن می‌گفت که حتا برای منی که در صداقتش هرگز  شک و شبهه‌ای نداشتم گاهی غیر قابل باور می‌نمود. دلم می‌خواست که کمال در حرف‌هایش غلو کرده باشد و تنها از سرِ خشم و  پاسخ دادن به تهمت‌ها و ناجوانمردی‌های مجاهدین به زبان آورده باشد. اما چه سود؟ چندی نگذشت که نه تنها صحت و صداقت گفتار کمال به اثبات رسید، بلکه آنچه او می‌گفت تنها قطره‌ای از دریا بود:

آرامش

افسانه‌ای ست

که ساعاتی پس از تولد انسان

از یاد رفته است.

در آرامترین لحظه‌ها نیز

تهدید می‌شویم.

زیرا

در زاغه‌ی مهمات

      آزاد

زندگی می‌کنیم

اما هنوز نیز

زیبایی دویدن

از زیبایی رسیدن

           زیباتر است

شاید

در انتهای جاده

دهان گرگ

       روح عرقناک ما را فرو برد.

باشد!

   آن کس که فاجعه را گذشته است

    از دهان گرگ نیز

              خواهد گذشت.

شعر «افسانه‌ی آرامش» برگرفته از دفترشعر «پیاده».

 

یاور استوار 22 فروردین 1381 (11 آوریل 2002)

Yavar.ostvar@gmail.com

 

 

  

 

 

 

منبع:پژواک ایران


یاور استوار

فهرست مطالب یاور استوار در سایت پژواک ایران