عارف و روحانیت
یاور استوار

 

دوم بهمن مصادف با هشتادمين سال خاموشی ابوالقاسم خان عارف، ,عارف قزوينی، شاعر، موسيقی دان، مبارز سياسی و ترانه سرای بزرگ عصرِ مشروطيت است.

عصری که در آن، بروايت تمامی اسناد و بازماندها، بزرگترين جنبش اجتماعیِ سراسرِ تاريخ ايران شکل گرفت و می رفت تا بنياد استبداد، خودکامگي و جهل و واپسگرايی را از ريشه برکند که شوربختانه در ميانه ی راه - چون هميشه ی تاريخ - جوانمرگ شد! اگر چه هنوز اهداف پيشاروی انقلاب مشروطيت پس از دهه های متمادی تحقق نيافته است، اما، از زاويه‌ی اثرگذاری و دگرگون سازیِ ذهنيت اجتماعی جامعه ی ما، انقلاب مشروطيت،آنچنان برجسته باقی مانده است که حتا انقلاب بهمن پنجاه و هفت نيز با همه‌ی عظمتش نتوانسته است برآن سايه افکند.

عارف فريادگر اين برهه تاريخی است و اتفاقن(اتفاقا) فريادگری شورانگيز و مصمم و برخلاف بسياری از راهيان انقلاب مشروطيت، رهرويست بی چشمداشت و بی ادعا!

...

خرابه ای شده ايران و مسکنِ دزدان

کنم چه چاره؟ که اينجا پناهگاهِ من است

اگر چه عشقِ وطن ميکشد مرا، اما

خوشم بمرگ که اين دوست خيرخواهِ من است

به اشتباه گذشت عمرِ من، يقين دارم

که آنچه به ز يقين است اشتباهِ من است

حقوقِ خويش ز مردان اگر زنان گيرند

در اين ميانه من و صد دشتِ زن سپاهِ من است

 

به بهانه‌ی هشتادمین سالمرگ عارف، در اين نوشتار، از دريچه چشمِ او نگاهی گذرا خواهيم داشت بر روحانيت و نقش و نگاه اين شبکه عنکبوتی در حيات اجتماعی آن روز که بر حسب اتفاق بسيار تيزبينانه و ظريف و بروايتی رندانه بيان شده است.

عارف در جايی از اتوگرافی خود می تويسد:

پدرم ( ملاهادی وکيل قزوينی) به طمع افتاد از برای خطاهای خود که در دوره ی زندگانی بواسطه ی شغل وکالت مرتکب شده بود. هيچ بهتر از اين نديد مرا به شغلِ روضه خوانی که به عقيده ی من هزار بار بدتر از شغل وکالت است وادار کرده باشد. ...

.... دو سه سال در پای منبر مرحوم ميرزا حسين واعط ، مشغول نوحه خوانی بوده و بيشتر نوحه ها را هم خودم ساخته و می خواندم.( البته) در عوض اين که در ايران به اين وسعت، چنان دايره ی زندگانی بر من تنگ شده است که از داشتن يک اتاق گلی محروم ماندم ولی هزار شکر، برای آخرت ( در بهشت و از قبل روضه خوانی هايم در نوجوانی) صرفنظر از عمارات عالی که به جهت خود تدارک نموده ام که هم می توانم اجاره دهم و هم ممکن است بسياری از دوستان خود را مجانی در آن خانه ها نشانده و با کمال خجلت عرض کنم:

 

در عوضِ دل ز دوست هيچ نخواهم

خانه ی مخروبِ ما اجاره ندارد !

 

پدرم با داشتن دو پسر از من بزرگتر چون مرا روضه خوان خیال می کرد، وصی خود قرار داده روزی از جمعيتی دعوت شد، پس از صرف چايی و شربت و شيرينی مرا زير يک بار ننگينی بردند! یعنی عمامه بر سر من کردند. البته اشخاص حساس می دانند با اين حال، من در چند روز اولی که عبور از کوچه و بازار می کردم با اين بار ننگين و شرم آور در چه حالی بودم. منهم آنچه را بر سرم آورده بودند چون به ميل و دلخواهم نبود و بر خلاف ميلم بود، تلافی آن را به آخرت نگذاشته ، کردم آنچه نمی شود کرد. در واقع همانطوری که عمامه مرا شرمنده و رسوا کرد، من نيز او را در پيش اهل علم صورت يک پول ِ سياه قلب قلمداد کردم.

فراموش نشدنی است سفر اولی که از تهران به قزوين مراجعت کردم با موی سر و پوتين برقی با لباسی که تا آن روز چنين هيکلی را هيچکس نديده بود، روز بيست و يکم ماه رمضان به مسجد شاه قزوين رفتم. ... اتفاقن برای خوبی هوا صف های جماعت در صحن مسجد بسته شده بود و وعاظ شهر هر کدام به وسعت دايره ی عوام فريبی خود معرکه را گرم و خود را سرگرم خر درست کردن بودند. ورود بیموقع من، مثل خروس بی محل، چنان جلب نظر عامه کرد که ديگر هيچکس گوش بياوه سرايی آنها ندادند. ( واعظان) جهت پريشانی حواس جمعيت را وقتی که فهميدند، در سر منبر چه کردند و چه گفتند بماند. همين قدر آن روز روزی بود که خود منهم فهميدم اسلام دارد از ميان می رود. منهم در زير پای جمعيت که مانع رفتن اسلامند، پامال شده خدا نکرده اسلام که می رود هيچ، منهم از ميان بروم!... در هر صورت رسيده بود بلايی ولی بخير گذشت. کاری که شد اين بود يازده روز ديگر باقيمانده ی از ماه مبارک رمضان،  صحبت کفر من اندر سرِ منبر ميشد. ...

عارف در جايی ديگر از زندگی نامه اش می نويسد:

... از برای من از زمان طفوليت، هيچ فحشی بالاتر از شنيدن لفظِ شيخ و آخوند نبود....

و در همين رابطه است که می گويد:

عارفا رشته ی تحت الحنک واعطِ شهر

ظلم کرديم گر آن را به حماری بنديم

و انگار پس از رهايی از عبا و عمامه است که می سرايد:

بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی

بيار می که بری از بهشت و حور شدم

او اين جماعت را بدرستی شناخته و فرياد می زند:

برو که جغد نشيند به خانه ات ای شيخ

چه خانه ها که تو محتاجِ بوريا کردی

و در گريزِ از فرمايشات و ياوه گويی های شيخ و ملاست که به چنين حکمی می رسد:

خدای اجتنبوالرجس گفت و من گويم:

بخور شراب جز از شيخ اجتناب مکن

و واحسرتای او از وجود و حضورِ اين جرثومه های فساد:

ايران بروزگار تجدد چه داشت گر

مفتی و شیخ و مفتخور و روضه خوان نبود

 

در باره ی شعر جار و مجرور ، عارف می نويسد:

اين غزل را بعد از مراجعت از کردستان ، که تصادف کرد با رفتن علمای اعلام و حجج اسلام به تحريک قوام السلطنه و پول انگليسی ها به مسجد جامع که باز نميدانم چه شده بود که اسلام می خواست برود، انگليسی ها فهميده بودند! به علما خبر دادند وآن ها هم خيلی سعی در جلوگيری از رفتن اسلام کردند....

 

کار با شيخِ حريفان بمدارا نشود

نشود يکسره تا يکسره رسوا نشود

شده آن کار که بايد نشود، می بايد

کرد کاری که دگر بدتر از اين ها نشود

درِ تزوير و ريا باز شد اين بار چنان

بايدش بست، پس از بسته شدن وا نشود

بس نمايش که پسِ پرده ی سالوس و رياست

حيف! بالا نرود پرده تماشا نشود

سلب آسايشِ ما مردم از اينهاست، چرا؟

سلب آسايش و آرامش از اينها نشود

جار و مجرور اگر لغو نگردد ظرفی

که درو می برد از ميکده پيدا نشود

تا که عمامه کفن يا که چماق تکفير

نشکند جبهه ی شان، حلِ معما نشود

گو به آخوندِ مصرتر ز مگس زحمتِ ما

کم کن، اين غوره شود باده و حلوا نشود

کار عمامه در اين ملک کله برداريست

نيست آسوده کس، ار شيخ مکلا نشود

نيست اين مرده ره آخرت اينها حرفست

پس چه خواهی بشود گر زنِ دنيا نشود

چه بلايی است بفهمی که بفهمند بلاست

رفع با رفتن ملا به مصلا نشود

باز دورِ دگر آخوند وکيل ار شد، کاش

باز تا حشر در مجلس شورا نشود

کاش پوتين زند اردنگ به نعلين آن سان

که بيک ذلتی افتد که دگر پا نشود

جهلِ عارف نرود تا نشود بسته و باز

در از آن مدرسه، زين مدرسه در وا نشود

 

مسئله ی حجاب و وضعيت و موقعيت زنان نيز دغدغه ی خاطرِ هميشگیِ اوست. با هم بخوانيم:

 

ترک حجاب بايدت، ای ماه! رو مگير!

در گوش وعظِ واعظِ بی آبرو مگير

بالا بزن بساعدِ سيمين نقاب را

خود هر چه شد، بگردنم! آن را فرو مگير

آشفته کن ز طره‌ی آشفته کارِ زهد

يک موی حرفِ زاهدِ خودبين برو مگير

چون شيخِ مغز خالیِ  پر حرف و ياوه گوی

ايراد بی جهت سرِ هر گفتگو مگير

کاخِ دلِ شکسته‌ی عارف مکان تست

هر جا مکان چو عارفِ بی جا و جو مگير

 

او شائبه، اين جماعت را بخوبی دريافته است:

 

بگو به شيخ هر آنچه از تو بر مسلمانی

رسيد، از اثرِ جهل بود و نادانی

ندانم اينکه چه خواهد گذشت از تو به خلق

که داغِ ماست بدل، داغِ او به پيشانی

 

و راهِ چاره اين که:

 

سرِ افعی و سر شيخ بکوبيد بسنگ

که در آن سم و در اين وسوسه و اوهام است

از در خانه‌ی زاهد گذری؟ واپس رو

که بهر جايی از اين کوچه، نهی پا، دام است

 

چراکه:

 

تا که آخوند و قجر زنده در ايرانند، اين

ننگ را کشور دارا بکجا خواهد برد

زاهد ار خرقه ی سالوس به ميخانه برد

آبروی همه ی ميکده ها خواهد برد

شيخِ طرار به تردستی ِ يک چشم زدن

اثر از مصحف و تسبيح و دعا خواهد برد

و ...

عارف قزوينی، وجدان بيدارِ انقلابِ مشروطيت، در سال های پايانیِ عمر بدستورِ رضا شاه بروستای مراد بيگِ همدان تبعيد شد! علت اين تبعيد هم روشن بود. عارف بدرستی رژيمِ پادشاهی و خانواده ی قاجار را باعث عقب ماندگی، فلاکت و ويرانی ايران می دانست. از اين زاويه بود که او نيز همانند اکثريت روشنفکرانِ آن روزگار، هنگامی که رضاخان با شعار جمهوری پای بميدان گذاشت، با شور و شوق و شادمانیِ وصف ناپذير به پشتيبانیِ او برخاست. اميدِ عارف، عشقی، بهار و بسيارانِ ديگر اين بود که با فراروييدن مجاهدت های مشروطيت به حکومتِ جمهور مردم، راه پيشرف اجتماعی و تحقق اهداف مشروطيت باز خواهد شد. مارشِ جمهوری و غزل های شورانگيز عارف برخاسته از همين انگيزه های ملی و انسانی بود. اما، آنگاه که عارف و ديگر روشنفکران آن عصر دريافتند که شعار جمهوری، ترفند و دسيسه ی زيرکانه ی انگليس و رضاخان برای بقدرت رساندن نامبرده بوده است، راهی جز مخالفت و ادامه ی مبارزه ی آزاديخواهانه نيافتند.

در همين رابطه است که عارف می گويد:

مژده ی کشتن سردار سپه هم ای کاش

برسد زود که اين زيره بکرمان نرسد!

عارف، روز دوم بهمن ماه يکهزار و سيصد و دوازده، در دره ی مرادبيگ همدان، در تبعيدِ رضاخانی، در تنگدستی و عسرت درگذشت.

راهش گرامی باد!

 

ياور استوار

 

منبع:پژواک ایران


یاور استوار

فهرست مطالب یاور استوار در سایت پژواک ایران