بازهم ۶۷
مختار شلالوند
همیشه دل گویه های مادرم به زندان و دهه شصت و قتلعام ۶۷ختم میشد، هر چقدر با آگاهی صحبت راعوض می کردم بازهمان می شد که او می خواست، از سال ۶۱ هیچ موضوعی غیر از «زندان» مسئله مادر نبود، در کنار دلواپسی ها و زحمت رفتن به زندان های تهران برای ملاقات هایش لااقل امید داشت که مدت زندان سپری خواهدشد. ولی شقاوت ذاتی خمینی و فرمان قتل عام همه امیدهارابه باد داد.
اغلب می گفت زخم دشمن کاری بود، عزیزانمان را از ما گرفتند.
- دشمن به زور شدیم
- ما ماندیم وداغ و درد مستمر.
می گفت و منتظر جوابی نبود. من کلام را می فهمیدم معنا را نه آنچنان که او دیده وکشیده بود.
سخنانش چون نیشتر به جان می نشست.
گاهی با مویه هایش همراه می شدم
گاه خسته ازپریشانی، بی قراری و سردرگمی هایش.
گفتم «دایه» به بچه ها فکر کرده ای؟ میدانی به غصه نشستن، آنان را آزرده می کند، روحیه بچه هاغمبار می شود، می دانم زخم دشمن کاری بود، عزیران مردم را کشتند. شما ماندید و جور و طعنه ناکس. ولی اینطورهم که نمیشه ، باید زندگی هم کرد.
نگاهم کرد وصریح پاسخ داد: شما وبچه ها زندگیتان را بکنید من که مانع شما و شادی شما نیستم.
«رولم » هفت سال تو زندان های تهران بود، هفت سال به آن خراب شده ها آمد وشد کردم ناسزا شنیدم، پشت درها انتظار کشیدم، اورا با کتف ازجا دررفته دیدم، با دستی که یارش نبود، بارها و بارها بی ملاقات با باری ازغم برگشتم، آخرش هم خمینی لعنتی اورا کشت، لعنت بر خودش و تمام همقطارانش دستم به هیچ خدائی نرسید، گوربچه ام را هم نمیدانم کجاست، حالامن مانده ام ودل کوره گی هایم، کوره ای داغ دائم دردلم می سوزد، چاره ام چیست؟
مادر ناچار، بی قرار و سردرگم بود، هیچ موجبی شادش نمی کرد، به زبان خود ذات دردش را بروزمی داد، لب به خنده نمی گشود.
لحظاتی یاد سخنان سخیف و چندش آور«سید ابراهیم نبوی» افتادم، دلقکی که با لودگی و خباثت تمام گفت : سی سال از ۶۷ گذشته، ولش کن تمام میشد. نمی دانستم حرفم را چگونه تمام کنم، خودم هم متناقض بودم. دلم چیزدیگری می گفت. مادرالتفات داشت اما دلش با من نبود که نبود.
ساکت بود ونگاهش را از من گرفته بود، من هم سر بدامان فرو برده بودم. درمیان سکوت، گاه با اشتیاق او رامی نگریستم، ازآن لحظاتی که طول اقامتش درانگلیس بارها اتفاق افتاد. شادی بودنش با یادآوری ازرفتن دوباره اش بکام تنهائی، در دلم محو می شد و نگرانم می کرد. گفتم آخرش چی؟ بدون پاسخی لبِ لرزان به دندان گرفت وبا تانی دستش را بروی گل های قالیچه کشید، با درد گفت همه را کشتند به هیچ کس رحم نکردند فریاد رسی نبود، هر چه نذر ونیازکردم ، دخیل بستم ... هیچ «خدا» هم ساکت بود و تماشا می کرد.
مادر ناچار، بی قرار و سردرگم بود، هیچ موجبی شادش نمی کرد، به زبان خود، ذات دردش را بروز می داد، لب به خنده نمی گشود. هر روز به عمق تنفرش ازظالمان بیشترپی می بردم. هرگز« لعنت بر خمینی از زبانش نمی افتاد». دشمن را خوب می شناخت. از خود می پرسیدم من کجایم آنگاه که او در شهری کوچک سرگذر و ته گذرِ با قاتلان و هُمالان رو به رو قرارمی گیرد.
دمی بعد حکایت کرد: روزی رفته بودم قبرستان، در سکوت و تنهائی گورستان تک و توک کسانی بودند که کنار گوری نشسته آنرا می شستند و یا دسته گلی می گذاشتند... در این میان (...) را دیدم او هم مزار دخترش را مویه میکرد، مویه ازظلم و ستمکاری دژخیمان، از خدایان زندان یونسکو دزفول، شقاوت «علیرضا آوائی » و خلف رضائی و...
با دیدن من بخود آمد، مردد مرا می نگریست، لحظاتی بعد نزدیک شد، تکیده و دردمند شروع کردبه دلداری، با کلماتی که خود باور نداشت. گفتم لا اقل تو قبری برای گریه داری. من اما...
گفت بله ولی علاوه بر قبرچیز دیگری هم دارم، تکه ای از سینه چاک خورده واستخوان شکستهِ (...) دخترم تکه ای یادآور شقاوتِ دین فروشان که چون دشنه بردلم نشسته است نه می توانم چشمانم را ببندم و نه پیرانه سرکاری ازمن برمی آید. درد دارد مرا می کشد.
بعد دست بردازجیبش بقچه ای کوچک در آورد، گره آنرا گشود، تکه جسم سیاه رنگ خشکیده را با دستان لرزان به من نشان داد، با بغض گفت این همان یادگاربجا مانده ازگلوله های نشسته برجان (...) است. مرا قسم داد وقول گرفت که داستان این جنایت را برای بچه ها بازگوکنم، تا فراموش نکنند خمینی با ما چه کرد.
منبع:پژواک ایران