تنفروشی میکنم با قلب صاف!
هادی خرسندی
آن یکی میرفت بر ماشین سوار
خانمی را تور زد در رهگذار
نرخ طی کردند و با هم ساخته
حرفشان در راه، گل انداخته
گفت دختر: کار من این کار نیست
علتش البته جز اجبار نیست
نامزدی دارم ز نسل مؤمنین
با تعصب، اهل سنّت، اهل دین
من که سالِ پیش یاری داشتم
پس بکارت را محل نگذاشتم
چون نمانده مهلتی تا روز عقد
چون ندارم وجه لازم، پول نقد
آمدم اینجا که هرجوری که هست
خرج دوخت و دوز را آرم به دست
نیست گرچه باکره، خود شوهرم
زین گمان شادست که: من دخترم!
پس ندارم چاره غیر از دوختن
ورنه میباید که عمری سوختن!
تن فروشی میکنم با قلب صاف
تا که باشم باکره شام زفاف!
منبع:اصغرآقا