سیاوشکُشی، رسم دیرین روزگار
مختار شلالوند
این داستان با اشاره به یادمانهای دوران کودکی، نوجوانی و حس ماندگارِ شادیانهها و شاهنامهخوانیهای آن ایام، به داستانِ سیاوشِ پاک نهاد میپردازد و بیان گراین حقیقت است که سیاوشکُشی هرگز بیجواب نمانده و بدون بادافره نمیماند.
سیاوش، پسر کیکاوس، از پادشاهان کیانی، در تاریخ اسطورهای و حماسی ایران، سمبل پاکدامنیست اما بیشتر به خاطر مرگ سوگانگیزش به فرمان افراسیاب(شاه اسطورهای توران)، شناخته میشود.
وی چنانکه خواهیم دید، با بدگوئیها و کینهتوزی «گرسیوز»(برادر کوچک افراسیاب و فرمانده سپاه توران ) و به فرمان خود افراسیاب، توسط «گروی زره»(پهلوان تورانی و از خویشان افراسیاب) سرش را درون تشت زرین از تن جدا میکنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزگاری که شادی حرف اول را می زد
پیش از تولد من خانواده ما غربتنشین شهرهای جنوب، و درانتها اندیمشک، شده بودند. در آن روزگار از دنیای مجاز و دوستان مجازی خبری نبود، دیدارها واقعی، رو در رو، و اغلب، سرزده صورت میگرفت، چقدر هم خوب بود، بویژه وقت شادی، اگرچه غمهای روزگار هم، در آمدوشد بودند و چون شَرِ ناخواسته، نابه هنگام روی سرت آوار میشدند. با این حال، این شادی بود که حرف اول را میزد، هنوز هم میزند.
اصل با شادی است، برای همین، در جستجویش به هردری میزنیم و مَقدمش را عزیز میداریم.
خلاصه، ما بودیم و «شادیانه»ها هم.
...
هنگام گِردآمدن دوستان و آشنایان، فقط کافی بود یه[یک] خوش صدای با صفائی هم باشد، نمیدونی چگونه، یه پیت حلبی، به زیبائی، جُور یک دُهل را میکشید و در یکچشمبهمزدن همه چیز آماده، و حیاط دَرندَشتمان را به میدان رقص بَدَل میکرد. درآن معرکه، ترانههای لکی که مایههای اصلی رقص را تشکیل میدهند(ازجمله، بینا بینا و بزران)، همه را به وَجد میآورد. صدایِ جاندار «بینا» و «بَزران» و وقار رقصِ «سنگین سماع» چشمها را خیره میکرد.
...
همسایه ما «نامدار حَسنوَند» از پشت بام روبرو دست تکان میداد و «خاله زهرا» درکنارش با صدای آهنگین «کِل» شادی میزد.
اکنون از آن انسانهای نیک جز خاطرهای باقی نماندهاست. نامداران رفتند و خالهزهراها دیگر هلهله سرنمیدهند و «کِل» نمیزنند. انگار شادی هم گرانسَر شده و خودش را میگیرد.
...
ایامی که از آن حرف میزنم، گاه و بیگاه شاهنامهخوانی (شاهنامهخوانیهای شبانه زندهیاد علی مراد) به خانه ما سرَک میکشید و جا باز میکرد تا شبهای طولانی را کوتاهتر کند.
با بودن علیمراد(عامو عله) که خود دلاوری ستبر و بلندبالا بود، داستانهای شاهنامه جان میگرفت و جان و دل همه را همسو میکرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کیکاوس سیاوش را به زابلستان می فرستد
برای من درآن سالهای مدرسه، از میان، حماسهها، و پهلوانیهای شاهنامهیِ فردوسی، داستان پر از پندِ سیاوش شور دیگری داشت. سوگ نامهِ سیاوش، روایت پاکیزگی و ناپاکی، مهرورزی و کینهکشی، خیانت و وفاداری است که با مهارت و خردمندی فردوسی یکجا گِرد آمده و براستی شورانگیزاست.
هنوز بیاد دارم، تا زیر چانه نقال پیش میرفتم، دلم میخواست سخنِ گرانسنگِ فردوسی را از زبانِ شیرینِ او(عمو عله) بشنوم، بشنوم چگونه رستم سیاوش را، جوانمردی، فنون رزم و آئینهای پهلوانی و خلاصه «سواری و تیر کمان و کمند» (...) میآموزد
از دلیری رستم، و از عزم او به خونخواهی سیاوش و انتقام از سیاوشکُشانِ روزگار، بشنوم. همچنین از بازگشت غرورآمیزش، به اردوگاه ایرانیان.
...
گیرایی داستانهای شاهنامه در من چنان بود، که هرچه میشنیدم تازه مینمود و از تکرار آن بیشتر لذت میبردم، هنوز هم همانگونه است. گاه از خودم میپرسم این همه علاقه چگونه پدیدار میشود؟ فردوسی، به کدام نکات حساس پرداخته که هرچه میخوانی بیشتر برانگیخته میشوی؟...
...
پیشتر اشاره شد که کیکاوس از همان کودکی فرزندش سیاوش را به زابلستان میفرستد و آموزش و پرورش وی را به رستمِ دستان، میسِپارَد تا راه و رسم پهلوانی، فنون رزمی و مهارت سپهسالاری بیاموزد. سیاوش، سالها نزد رستم آموزش میبیند و به هنرهای گوناگون آراسته میشود.
درست هنگامِ جوانی و بُرنائی اراده میکند به دیدار پدرش(کیکاوس) برود. رستم نیز خوشحال شده و با وی همراه میشود. سیاوش زیبا چهر، آراسته و بالیده به دربار کیکاوس بازمیگردد. پدر او را به مهر مینوازد و به شادمانی ورودش، جشن و سرور بزرگ ساز میکند وگرامی میدارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سودابهِ نابکار، پدر را مقابل پسر قرار می دهد
زن زیباروی کیکاوس، و نا مادری سیاوش(سودابه)، با دیدن سیمای زیبا و برز و بالای سیاوشِ جوان، شیدا شده، چنان شیفته زیبائیهای وی میشود که مهار عقل از دست میدهد و چندی بعد وی را به شبستان و خلوت خویش دعوت میکند، اما سیاوشِ پاک نهاد دعوت سودابه را نمیپذیرد. کشش سودابه به سیاوش وی را بر آن میدارد، تا از کیکاوس بخواهد سیاوش را به شبستان وی(اندرونی) بفرستد تا شاید از دختران خویش و یا یازنوادگانِ کیانیان یکی را به زنی انتخاب کند.
شاه بی خبر از نقشه نا پاک سودابه، این پیشنهاد را با شادی پذیرفته، از سیاوش میخواهد به شبستان رفته تا همسری انتخاب کند. سیاوش که تا اندازهای به سرشت سودابه پی برده، با بیمیلی دعوت پدر را پذیرفته به شبستان میرود.
همه دخترانِ شبستان با لباسهای فاخر چهره آراسته به روی تختها نشسته و با دیدن سیاوش چشم بر او دوخته دلربائی میکنند، نگاهِ سیاوش از همه آنان میگذرد، اما کسی را برنمیگزیند. سودابه رو به سیاوش کرده، میگوید:
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار...
جای شگفتی نیست که نتوانی از این همه زیباروی کسی را انتخاب کنی که پری چهرهای چُو من درکنارت داری، سپس، به سیاوش نزدیک شده و صورتش را میبوسد و بدین وسیله خود را به وی ارزانی میدارد، اما سیاوشِ دِژَم و آشفته، روی از سودابه برمیگیرد، تن به وسوسههای نامادری نداده. چنین گویه میکند:
نه من با پدر بی وفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم
سیاوش، گِرد اهریمن نگشته، همداستان سودابه نمیشود، اما دردمند میاندیشد، نبایستی با همسر پدر درشتی و خشم نشان دهد، که در آخر دامن خودم را خواهد گرفت. چنین است که به آزرم و دلجوئی، زیبائیهای سودابه را ستوده، میگوید، بدرستی تو از زیبائی هیچ کم نداری و این همه، شایسته پدرم کیکاوس است، من تو را به چشم مادر مینگرم.
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری...
در انتها سیاوش با همان نرمخوئی، به ازدواج با دختر سودابه میاندیشد و میگوید دراین باره با پدرم مشورت کن و اراده ایشان را بپرس.
سودابه، پسندِ سیاوش و گزینش دخترش را با کیکاوس در میان میگذارد، شاه بسیار خوشحال میشود، میگوید بزرگترین جشنها را برای این پیوند برگزار میکنم.
اما سودابه، خود دلباخته سیاوش است، با خودش میاندیشد، اگرسیاوش مرا نا دیده بگیرد،اگر نتوانم ازعشق وی لبریزشوم چه خواهد شد؟
با این دغدغههاست که بار دیگر میخواهد با او به تنهائی سخن بگوید. این بار هم سیاوش را به شبستان میخواند، شادی و موافقت کیکاوس را بیان میدارد، اما رو به سیاوش میگوید تو مرا در کنار خودت خواهی داشت و این ازدواج تنها بهانهایست، سپس خود را در آغوش سیاوش میاندازد و بر وی بوسهها میزند، سیاوش او را به تندی از خود دور میکند.
در واکنش، سودابه بد کُنش، وی را تهدید میکند که اگر مرا نپذیری، خورشید و ماه را برابر چشمت تیره میکنم.
سودابه، نا امید از رفتار او شاه را به شبستان فرا میخواند و چنان جلوه میدهد که گوئی سیاوش به وی نزدیک شده و خود را به او آویخته است، وی با این ترفند، پدر را مقابل پسر قرار دهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیاوش و گذر از کوه آتش
ترفندهای سودابه، نتوانست شاه را فریب دهد، کیکاوس به بیگناهی سیاوش پیمیبرَد و در اندیشه کشتن سودابه برمیآید، اما ترس از خونخواهی و آشوب پدر سودابه(پادشاه هاماوران) او را دچار تردید میکند. آخر سر، با برخورداری از نرمخوئی سیاوش و به پیشنهاد و تدبیر مُوبدان و اخترشناسان از کشتن سودابه میگذرد اما آن دو را همزمان به آزمون «گذر از کوه آتش» فرمان میدهد، تا گناهکار در میان شعلهها بسوزد.
سودابه بد نهاد، با گریه و زاری از این کار سر باز میزند و میگوید، نخست سیاوش باید از آتش بگذرد.
بی درنگ سیاوش خود پیشقدم شده و آزمون دشوار آتش را میپذیرد. کیکاوس هم با توجه به پاکی پسر و اینکه گزندی به وی نخواهد رسید، اراده سیاوش را قبول میکند.
به روز آزمون، ایرانیان در اردوگاه گِرد آمده، گرانسر میاندیشند این چه تدبیرِ واژگونی است؟ مگرنه رَسم چنین است که نا پاکان بایستی از آتش بگذرند؟ سیاوش چرا؟
باری، هیزمها برافروخته میشود و دودِ کوهِ آتش آسمان را تیره میکند.
سیاوشِ بُرنا و گُرد، سفیدپوشان و آغشته به عنبر و کافور، نشسته بر اسبش (شب رنگِ بهزاد) به میدان میآید و نخست نزد پدر میرود
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خُودِ زرین نهادهِ به سر
یکی تازیی برنشسته سیاه
همی خاکِ نعلش بر آمد به ماه
و با «لبی پر ز خند و دلی پر امید» گفت «پدر اندوه مدار» که گردش روزگار چنین است. پدر از شرم سر به زیر افکند. سپس سیاوش به کوه آتش می زند.
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی بر کشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
و پاکیزه و سربلند بیرون آمد، غریو شادیِ ایرانیان بر خاست و بیگناهی وی بار دیگر بر شاهِ متزلزل(پدرش) آشکار شد.
کیکاوس تنها چاره را در کشتن سودابه میبیند، اما باز هم بنا به خواهش سیاوش، از قتل او سر باز میزند.
...
آیا رفتن در آتش، پایان شور بختی سیاوش بود؟ نه. همانگونه که اسفندیارِ دلاور قربانی دلبستگی گشتاسب به تاج و تخت شاهی شد، سیاوشِ یَل نیز، قربانی مهرورزی بیخردانه کیکاوس به سودابه می شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیاوش به همراه رستم به جنگ تورانیان می رود
روزگار به بازیهای خود ادامه میدهد.
هنوز سایه سنگین سودابه وجود دارد، او هنوز عزیزکرده و سوگلی کیکاوس است.سیاوش از بدخواهی سودابه احساس نا امنی نموده، تلاش میکند از صحنه دور باشد. ازهمینرو، برای رفع نا امنیهای نوارِ مرزی و جلوگیری از پیشروی سپاه تورانیان، داوطلب شده، اجازه رویاروئی با دشمنان دیرین را از پدر میگیرد. سپس به همراه رستم به جنگ تورانیان رفته و آنان را شکست داده، و تدارک نبردِ بزرگِ دیگری را میبیند.
کار البته به جنگ نمیکشد، چرا که افراسیاب بنا به خوابی که دیده بود و رأی اخترشناسان دربار، هراس مهلکی از درگیری با سپاهیان سیاوش و رستم در دلش افتاده بود. ازهمینرو، کار را به سازش و آشتی کشانده، تعدادی ازسپاهیمردانِ نامدار و شناخته شده از لشکر خویش را به عنوان گروگان به سیاوش وامیگذارد.
سپس، سیاوش، گزارش صلح را بوسیله رستم به نزد پدر میفرستد. پدر برآشفته شده، با نخوت تمام نامه را پاره میکند. رستم دل آزرده و با قهر به زابلستان باز میگردد.
شاه به سیاوش امر میکند که باید، باید بی درنگ گروگانها را بکشد [...]
سیاوش، دستورشاه را خلاف قرار آشتی با افراسیاب دانسته، نمیتواند عهدشکنی کند نا چار به پیروی از درک و هویت خویش، از دستور شاه درمیگذرد. تمام گروگانها را به افراسیاب بازگردانده و آزرده خاطر لشکر ایران را ترک میکند.
«پیران ویسه» سپهسالار افراسیاب که سیاستی مبتنی بر آشتی و نزدیکی با ایرانیان داشت به استقبال سیاوش رفت، وی را به گرمی نواخت، دختر خود(جریره) را به همسری وی در آورد و از افراسیاب خواست، سیاوش را با سخاوت و بزرگی بپذیرد. چندی بعد، پیران از سیاوش خواست با دختر افراسیاب هم ازدواج کند. سیاوش پاسخ داد من کسی را غیر از جریره، در کنارم نمیخواهم، پیران اما به استمرار و پایداری دوستی دو کشور میاندیشید، ازهمین رو فرنگیس دختر افراسیاب را برای سیاوش خواستگاری کرد.
القصه، افراسیاب، سیاوش را به گرمی مینوازد و به دربار خویش دعوت کرده، دختر خود فرنگیس را به ازدواج او درمیآورد و سیاوش را چون فرزند گرامی میدارد. البته از یاد نمیبَرد آن خواب بدی را که دیده بود و اخترشناسان به وی گفته بودند، از تخمه کیقباد، فرزندی خواهد آمد که بر دادگستری و عدالت خواهد کوشید و تاج و تخت او را بر باد خواهد داد.
در آخر افراسیاب با سیاوَش همدل شده و سرزمینی نزدیک دریای چین به او میدهد. سیاوس خوشحال میشود و در دیداری با پیران ویسه میگوید:
من از راز این چرخ بلند آگاهم، چنان میدانم که عمرم به درازا نخواهد گذشت و به زودی به دست شهریاری و بدون گناه کشته خواهم شد. میدانم که این داستان برای ایرانیان دشوار خواهد شد و آشوبی بزرگ درایران و توران بپا میگردد.
پیران از شنیدن این سخن نگران میشود بویژه که چنین خوابی را از افراسیاب هم، شنیده بود. وی فکر میکند شاید سیاوش از اینرو دلتنگ شده که از ایران زمین دور افتادهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهر «سیاوش گرد»
افراسیاب به پیران فرمان میدهد، لشگری گران بر گزیند و برای باجخواهی به سرزمینهای مختلف برود...(...)
پیران ویسه این ماموریت را انجام میدهد و در بازگشت به نزد افراسیاب، داستان ساختنِ شهری بنام «سیاوش گرد» توسط سیاوش را به وی میگوید و شرح میدهد چگونه در آن سرزمین شهری بنا شده که چشمان هر کس را خیره میکند، افراسیاب خرسند شده و از برادر کوچک خود گرسیوز میخواهد به شهر سیاوش گرد، برود و ازآنجا دیدن کند.
گرسیوز با هدایائی بسیار، از طرف افراسیاب برای دیدار سیاوش، به سیاوش گرد رفته، همراه او از شهر دیدن میکند.
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخجیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد[خَرد]
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار...
گرسیوز، با دیدن زیبائیهای شهر، مات و مبهوت شده، رشک میبرد.
تفریحکنان به گویبازی روی میآورند، سیاوش ازگرسیوز پیشی میگیرد، گرسیوز احساس کوچکی میکند.
روزی دگر گرسیوز از سیاوش خواست با یکی از دلاوران نامدار توران زمین نبرد کند. او کسی جز «گروی زره» نابکار نبود.
سیاوش گُرد، بدون استفاده از سِلاح، دلاور تورانی(گروی زره) را از تَرکِ زین بلند کرده و بر زمین میکوبد، سپس به کردار پهلوانان از او دلجوئی میکند.
گرسیوز دیگر تاب دلاوریهای سیاوش را ندارد و در آرزوی روزیست که زهر خود را در جان سیاوش بریزد.
...
در بازگشت، بنای بدگوئی و فریبکاری ساز کرده به افراسیاب القا میکند سیاوش با تو سرِ، دوستی ندارد و هر روز به سپاهش افزوده میشود[...] بدگوئیها، افراسیاب را مردد کرده به فکر میبرَد، و بار دیگر نامه به سیاوش نوشته، او را همراه فرنگیس برای دیدار به دربار دعوت میکند.
گرسیوز نابکار پیام را میبرد ولی به سیاوش میگوید، افراسیاب قصد جان تو را دارد و با چشمان گریان از سیاوش میخواهد به راه دیگر برود.
همسر سیاوش(فرنگیس) ناخوش بود. سیاوش در جواب مینویسد که آرزوی دیدار افراسیاب را دارد، اما فرنگیس بیمار است، هرگاه بهبود یافت خواهند آمد.
گرسیوز نابکار، در بازگشت نامه را نداده، به افراسیاب میگوید، سیاوش نامه را ندیده انگاشت و مرا نیز به سردی پذیرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیاوش قربانی دسیسه های گرسیوز می شود
با شنیدن سخنان گرسیوز، افراسیاب از خشم به خود میلرزد. سپس سپاهی گران جمع میکند و به شهر سیاوش گرد میرود. هنگامی که سیاوش، شهر را(برای دیدار افراسیاب) ترک کرده و هنوز مسافت چندانی نرفته، سپاه افراسیاب را با ساز و برگِ رزم، روبروی خود میبیند.
گرسیوز برادر نا بکار افراسیاب، که تاب دیدن شکوه و سر بلندی سیاوش را نداشت، در آنجا نیز افراسیاب را میفریبد، عاقبت با زمینهسازیهای دروغین، وی را نسبت به سیاوش بر آشفته کرده و فرمان کشتن او را میگیرد.
...
گرسیوز با سوءاستفاده از کینتوزی «گروی زره»(پهلوان تورانی و از خویشان افراسیاب) به وی دستور میدهد سر از تن سیاوش جدا کند. بدین وسیله گروی زره حیلهگر - سپاهیِ مردِ جلاد و نابکار- که کینه شکستی را که پیش تر از سیاوش خورده بود در دل داشت، به پیش میرود...
بیامد، چو پیش سیاوش رسید
جوانمردی و شرم شد نا پدید
بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت
به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت!
گرسیوز، خنجر آبگون به گروی زره داد، تا مرگی از پیش تدارک دیده را به سرانجام رساند. گروی زره به سیاوش که دستانش در بند بسته بود، نزدیک شده، موی او را گرفته و به قتلگاه میبرد.
پیاده همی بُرد مویش کشان
چو آمد بدان جایگاهِ نشان
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپپهبد نه باک
یکی تشت زرین نهاد از برش
جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش...
به این گونه سیاوش قربانی دسیسههای گرسیوز میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سر بریده سیاوش در تشت زرین افراسیاب
مرگ سیاوش، هیچ کس را باندازه رستم کینهدار نمیکند، چنانکه درآغاز اشاره شد، سیاوش پرورش یافته دست رستم و منش اخلاقی و پهلوانی او بود، سیاوش مشق رزمآوری و فنون لشکرداری و آموزش سپهسالاری را از او آموخته بود. رستم برای آموزش او رنجها برده بود.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند...
رستم دستپرورده خود را چون جان شیرین دوست میداشت و اکنون سرِ بریده سیاوش در تشت زرین افراسیاب بود.
بزودی خبرکشتن سیاوش به زابلستان میرسد، رستم از داغ، سر بر زمین نهاده و مدهوش میشود، زال به کردار و رسم مادران روی میخراشد و تلخ مویه میکند. ایرانیان در اندوه فرو میروند، سوگواری در چهار سوک ایران زمین پدیدار میآید. رستم خونخواه سیاوش میشود، و چنین عهد میکند
به یزدان که تا در جهان زندهام
به کین سیاوش دل آکندهام
دل رستم از کین سیاوش آکنده است، پیمان میبندد، به خونخواهی سیاوش تاج و تخت سیاوش کشان را به باد دهد.
به گیتی چو رستم بود کینه خواه
نه لشکر بماند نه تخت و نه شاه...
رستم خوب میداند این بیداد از کاخِ کیکاوس آغاز شدهاست. پس با لشگری گران به دربار او میرود، بر کیکاوس میخروشد و فریاد میزند و هرچه را زیبنده شاه نا لایق است ارزانیاش میدارد، که مهرورزی وی به سودابه ناپاک او را کِرِخت کرده. سپس با خشمی تمام سودابه را با شمشیر چاک کرده بر زمین میاندازد و با لشگرش عزم خاک توران میکند...(که حوادث تازهای رُخ میدهد...)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خون سیاوش در رگهای آب و گیاه و خاک منتشر می گردد
سیاوش بدست افراسیاب، در خون کشیده میشود، بیآن که مهاجم بظاهر چیرهدست پیروز شود. درواقع افراسیاب با کشتن سیاوش خود را میکُشد، همچنان که در نبرد سهمگین آفرینش، اهریمن و دستیاران وی گئوس و کیومرث را میکشند، اما نهتنها چیره نمیشوند، بلکه پایههای زوال و نابودی خود را استوار میسازند.
به قول شاهرخ مسکوب «وقتی سیاوش را میکشند، همه جهان از او پُر میشود و خونش در رگهای آب و گیاه و خاک منتشر میگردد، همان گونه که از هر ذره خاکستر حسین منصور، بانگ حق برمیآید.»
ریختن خون سیاوش بیگناه و نرمخوی این آزمون شگرف و تلخ را بدانجا رساند که فرزندش کیخسرو با کینهای سزاوار نبرد با اهریمن مجهز گردد و به رزم برخیزد.
مظلمه خون سیاوش دردناک است آری، اما بی تردید دامان قاتلان را خواهد گرفت.
مختار شلالوند
منبع:پژواک ایران