ماهیت مجعول
آرامش دوستدار
ایرانیت اسلامی ماهیت جدید و مجعول ما پس از دورهی باستانی است. این ماهیت مجعول در پنداشت ما از تشیع و تصوف به اوج خود میرسد. عموماً ما تشیع را نتیجهی درایت و شهامت ایرانی در شناخت و تمیز «حقیقت» نظام اینجهانی اسلام و تصوف را نمودار بارقهی فکری و شهودی او در یافتن و نمودن «حقیقت نهانی اسلام» میدانیم. در حدی که ایرانیان بر اثر اوضاع آشفتهی وقت و به علل محرومیتهای اجتماعی و مصلحتهای سیاسی و فشارهای فردی و جمعی و تنگناهای دیگر به جنبشهای متشیع عرب میپیوندند و در تحکیم و تثبیت آن میکوشند، و نیز ملجأ روحی و روانی خود را در تصوف مییابند، مدیون اسلاماند که برای بروز قابلیتشان در این دو زمینه به آنها فرصت کافی داده است! اما به معنایی دیگر، ایرانیان وام خود را با همین موفقیت دوگانه برای همیشه به اسلام بازمیپردازند، چون اسلام را در تشیع و در تصوف برای خود ابدی میسازند! اینکه تصوف اسلامی بدون تأثیر بوداییت، مسیحیت، پندارهای نوافلاطونی و.... میتوانسته است ممکن شود یا نه در ملاحظات ما وارد نیست. قطعی این است که کلیهی عناصر تصوف را پندارهای دینی فوق از پیش داشتهاند و ساختهاند. در اینجا ما به تشیع و تصوف فقط از دیدگاه ملاحظات خود مینگریم. اگر تشیع در اصل و پیدایشش «خودشناسی حقانیت علوی اسلام» و رویش معنوی آن باشد، جنبشی فرقهیی در اسلام است و کمترین ربطی به شناخت و تفکر ندارد. و اگر تصوف «راهیابی به حقیقت نهانی اسلام و حضور در آن» بر اساس غیاب از آدمی و جهان باشد، چون تفکر و دانش ناظر بر آدمی و جهانند، تصوف اعراض دینی اسلام از تفکر و دانش است و عرفای ما به اعراض از فلسفه و دانش همیشه مباهات کردهاند، هرچند معلوم نیست منظورشان از دانش چه بوده است!
ادعایی دیگر که خیلی هم خودش را جدی میگیرد، آن است که در پس چهرهی تشیع و عرفان واکنشی ایرانی بر ضد اسلام میبیند! این تز به شگرد کسی میماند که به قصد تخریب جرگهای در آن رخنه کند و یکی از کوشاترین اعضای آن شود! هر قدر بیشتر فکر کنیم چگونه میتوان تشیع و تصوف را حربهی فکری ایرانی در برابر اسلام شمرد، کمتر سر در خواهیم آورد! منشأ اولی در واقع «حقانیت پایمالشده»ی جانشینی یک فرد است، با تمام نتایج و عواقب اجتماعی وخیمی که بر آن مترتب بوده، و انگیزه و غایت وجودی دومی تبری از هرچه هست و نیست برای وصول به «حق و حقیقت اسلام». اینکه هر دو عمدتاً در موجودیت جسمی و روحی ایران اسلامیتحقق یافتهاند، هرگز دال بر درستی تز یاد شده نیست. کجای تشیع که فرقهای اسلامی است و کجای تصوف که در ماهیت خود رویگردانی از جهان و آدم است و جز این سایندهی زمختیهای اسلام، میتواند حربهی ایرانی بر ضد اسلام باشد؟ و اساساً ایرانی اسلامی چگونه و از کجا میخواهد و میتواند محملی برای مقابله با اسلام داشته باشد؟ حقیقت درست عکس این است: در واقع تشیع و تصوف حربهی مضاعفیست که از اختلافها و کشمکشها، از تنگناها و نابسامانیهای اجتماعی و فردی وقت، و مصالح جورواجور پندارهای دینی برای اسلامیشدن هرچه بیشتر ما بهدست خود ما تمویه و تمهید گشتهاند. هیچ چیز نمیتوانسته از این طبیعیتر بوده باشد که نومسلمانان بیحق و حقوق ایرانی در حاکمیت امویان به شیعهی علوی بپیوندند که خود رقیب مقهور بنیامیه بوده و از این نظر با ایرانیان نومسلمان بهگونهای همسرنوشت. بنابر این به¬هیچرو «حقانیت خدشهناپذیر و بدیهی بنیهاشمی»، که ربطی به ایرانیان غافلگیرشده نداشته، نیست که اینان را به شیعه نزدیک و جذب آن میکند. بلکه چندین دهه ستمدیدن، خواریکشیدن از امویان است که شماری بسیار از ایرانیان را بهدام شیعه میاندازد و «حقانیت» آن را به آنها میباوراند. بدینسان اسلام در شاخهی شیعی یا هاشمیاش، نخست از طریق شیعهی علوی و سپس شیعهی بنیعباس، در ما بومی میشود، تا جایی که سرانجام در قهر صفویان شیعی شده، از بنیانگذاران و گردانندگان اصلی اسلام، یعنی ابوبکر، عمر و عثمان، رسماً روی برمیتابیم و آنان را سب و لعن میکنیم.
مضحک و رقتانگیز این است که ایرانیان شکستخورده و اسلامآورده، و به واقع بزرگترین قربانیان دین مبین، چون به کانون اموی قدرت اسلام راه نمییابند و با آزار و تحقیر از درگاهش رانده میشوند، به موضع ضعیف و درماندهی شیعی آن که محکومان قدرت بنیامیه را بهخود جلب میکرده پناه میبرند، تا در این رویآورد اضطراری رأساً مدعی حق و حقانیت اسلام گردند، یعنی کاسههای داغتر از آش اسلامی که نخست عمر و سپس قهر اموی با شدت هرچه بیشتر به خوردشان داده بود، و سپس خود آن را از سر اعتیاد دائماً از نو سرکشیدهاند. برای آنکه ببینیم چگونه این تحلیل و تشخیص درست میتواند باشد، این شق فرضی را در نظر بگیریم که نومسلمانان ایرانی را امویان در عین خصومتشان با بنیهاشم به جای آنکه خوار کنند و سرکوبند، میپذیرفتند و بهخود راه میدادند. در اینصورت آیا شیعیشدن و سنگ حقانیت اسلام شیعی را به سینه زدن موجب و محملی برای ایرانیان میداشت؟ اگر تشیع به سبب ناشناخته ماندن علل اقبال تاریخی ما از آن، برای ما رویداد حقانی اسلام و تصوف که اسلام را برای ما تلطیف کرده، حقیقت معنوی آن شده باشند ـ کمترین اهمیتی ندارد که عناصر مهم این آخری اصلاً غیرایرانی و غیراسلامیاند ـ دیگر چه چیزی از این مسلمتر که تأیید این دو بُعدِ ایرانیت اسلامی هرگونه امکانی را برای رویارویی با اسلام از ما میگرفت و نفی آنها به بیارزششدن پارهی بزرگی از دارایی تاریخی ـ فرهنگی ما میانجامید؟ در اینصورت آخری نه میتوانستیم با آنچه از این «پاکسازی فرضی دوگانه» جان بهدر میبُرد، خلاء ناشی از آن را پر کنیم و نه راهی به بنیادی در ایران باستان بگشاییم که برای آینده سودمند باشد. آنهایی که مشکلی در این دو بُعد ایران اسلامی ـ تشیع و تصوف ـ از نظر تاریخی و فرهنگینمیبینند به اندازهی آن دیگرانی سادهبین و سطحیاند که چاره را فوراً در نفی هرچه سریعتر هر دو میبینند، و البته که تاکنون هر فرصتی را بهامید فرصت مناسبتری برای این اقدام از دست دادهاند. هیچ فرهنگی نمیتواند از آنچه خود را در طی قرنها با آن تافته و ساخته بسترد، و از هم ندرد، مجبور نشود برای بقای خود پارگیها را از نو به هم بدوزد. مشکل تاریخی همیشه راهحل تاریخی میخواهد و راهحل تاریخی فقط با آگاهشدن به انگیزهها، علل و مناسبات غالباً پنهان رویدادها بهدست میآید که در هماهنگیها و ناهماهنگیهاشان شیرازهی «حقیقتهای» فرهنگی و «فرهنگ» حقیقتهای یک قوم را میریزند. از این آگاهی تاریخی ـ فرهنگی هنوز کمترین نشانی نزد ما نمیتوان یافت.
منبع:سایت آرامش دوستدار