دینخویی چیست؟
آرامش دوستدار
دینخویی الزاماً با دین به مفهوم تاریخی یا متداول آن و نیز با پارسایی اصیل که از شرایط دین است کاری ندارد. اما دینخویی، چنانکه نامش نیز نشان میدهد، در اصل از دین برمیآید، و در منشأش به پارسایی به معنای پرهیزکردن از اندیشهها و پرسشهای «ناباب» برای جامعهی موروثی و ارزشهای آن میرسد. یعنی به منزلهی آبشخور معنویاش همیشه تکیهگاه و مرجع میخواهد و از نزدیکشدن به هر پرسش و بغرنج ناسازگار با دستورالعملهای فرهنگ مستولی در جامعه بهشدت میپرهیزد. بنابراین دینخویی که زمانی از شکم دین زاده، در دامن آن پرورده و تحت تأثیر درونی و زیرزمینی آن بالیده، در روزگار ما از تشنجها و رنگباختگیهای آن جان میگیرد و میزیید، یعنی در خدمت دین به نوعی استقلال نیز دست یافته است. همچنانکه اگر به تمثیل بگوییم، رفتار و پندار شاعرانه نیز با شعر و شاعری یکی نیست اما مستقیم یا غیرمستقیم از آن تراویده است. دینخویی آن رفتار و کردار درونیست که خصیصهای عمده از اصل دینی را همچنان حفظ کرده، بیآنکه بر منشأ این خصیصه واقف باشد. این خصیصه عبارت است از دریافتی بیگانه به پرسش و دانش از امور. سادهتر بگویم: دینخویی یعنی آن رفتاری که امور را بدون پرسش و دانش میفهمد. بنابراین دینخویی، در حدی که مدعی فهمیدن به معنای جدی آن است، نه از آن عوام بلکه منحصر به خواص است. آدم عامی نه تنها نمیگوید که میداند و میفهمد، بلکه به نادانستگی خود صریحاً اقرار میکند. فقط خواصاند که همه چیز میدانند و میفهمند. هر اندازه دینخوتر باشند از این نظر به خود مطمئنتراند. لیکن وقتی کسی در دریافتش از امور به پرسیدن و دانستنِ بیقید و شرط بیگانه باشد، و در اینصورت چنین کسی را اصطلاحاً دینخو مینامیم، نتیجهاش معناً این میشود که دینخویی، گرچه در حوزههای مختلف حتا با شور و شوق نیز به امور روی میآورد و خود را با آنها «سرگرم میکند»، در حقیقت برخوردیست مطلقاً عاری از سنجش و شک با امور، بهویژه اموری که یکسره تاریک و مشکوکاند و جز این مینمایند. نه فقط مؤمن یهودی، زرتشتی، مسیحی، مسلمان یا بهائی خارج از دایرهی اعتقادات مذهبی صرفش منحصراً بهگونهای میپرسد و یاد میگیرد که از پیش قرار است بپرسد و بیاموزد؛ یعنی بهگونهای که جهانبینی دینیاش را لااقل نقض نکند، بلکه هر مارکسیست مکتبی نیز که مارکس برایش «کاشف قوانین ازلی و ابدی» تاریخیـ اجتماعیست طبعاً پرسیدن و دانستن واقعی را نمیشناسد، و به همین سبب هم فقط میتواند امور را چنان بفهمد که دیدگاهها و ارزشهای مارکسیسم مکتبخانهای به او القا میکنند. آن اولی بهسبب ایمان و احساس صرفاً مذهبیاش موجودی یکپارچه دینیست و این دومی با وجود بیدینی و بیایمانیاش نمونهای از موجود دینخو، گرچه نمیتوان همیشه مرز میان این دو را مشخص ساخت.
اصیلترین و صمیمانهترین گونهی پرسیدن از آن کودکان است. اگر عمق، تیزبینی و ورزیدگی لازم را بر این اصالت و صمیمیت بیفزاییم، آنگاه به پرسیدن واقعی و دانستن و آموختن مربوط میرسیم. عیناً همین برای دینخویی یکسره گمنام و ناشناخته است. گرچه دینخویی به همهی شگردهای ممکن در کجکردن راه خود از کنار پرسش واقعی برای رسیدن به هدف مطلوب خود مجهز است و متوسل میگردد، باید دانست که این تجهیز و توسل هرگز نشانهی حدّت ذهن نیست، بلکه بعکس از نوعی تعبُد و سطحیت فکری ناشی میگردد که برای صیانت خود در برابر زور پرسش و خطر اندیشیدن، بدیننحو «تدابیر احتیاطی و دفاعی» اتخاذ میکند. به عنوان مثال وقتی ما دانش و نتایج پژوهشهایش را انکار کنیم یا نادیده بگیریم، در واقع بیدانشی خودمان را لو دادهایم که پیلهای دفاعی بر حول ما میتند. دینخویی، از آنجا که در دریافتی ضد پرسش و دانش از جهان مستحیل میگردد، فقط در سترونی پرسش واقعی میتواند میسر و موجود گردد. بدین ترتیب دینخویی در وهلهی اول و از بنیاد بهآن گونه برخورد با امور اطلاق میشود که از اساس فاقد پرسش حقیقی و شک بارور است. مهمترین امری که معروض اینگونه برخورد تأییدی واقع میشود، طبیعتاً رویدادهای شیرازهیی تاریخ و فرهنگ یک جامعه و توجیهات آنها هستند. زیر این رویدادها و توجیهاتشان که غالباً درهم گوریدهاند، حیاتیترین، مستولیترین، تاریکترین و پنهانتریناند و باید از طریق دینخویی درست عکس این وانمود شوند تا از گزند اندیشهای که بخواهد آنها را از زیر بهرو کشد و پرده از کارشان بردارد مصون بمانند. برای این منظور دینخویی بهعنوان شگرد ناپرسا و نیندیش در فهم و درک امور خود را ساحت والای تعبیر برای رویدادهای حیات فردی یا جمعی و ملی قلمداد میکند. این داعیه، از آنجا که مؤید هستی و دارایی وجودی افراد جامعه و ملت است، آنقدر مسلم و مقبول مینماید که هیچچیز و هیچکس معترض نمیشود. در برابر هرگونه حملهی احتمالی درونی، دینخویی عملاً برترین و کاریترین وسیلهی دفاع از هستی جمعی ما بدینسان است که ارزشهای بنیادین فرهنگی و تاریخی ما را خدشهناپذیر اعلام میکند تا نهاد ما در حریم آن حفظ گردد. نهاد یعنی آنچه ما را در ابعاد شخصی، فردی، اجتماعی، تاریخی، سیاسی، ملی و دینیمان ایرانی میکند. بنابراین بههمان اندازه میتوان آن را به منزلهی موجودیتهای کنونیمان، که طبعاً در پسشان پیشینهای تاریخیـ فرهنگی نهفته است، گرفت که به رابطهی تصریحشدهی این موجودیتها مثلاً با پدیدهی زرتشتین بهعنوان آغاز بنیانگذاری فرهنگ دینیمان اطلاق نمود. با دینخویی یعنی با ناپرسایی و نیندیشیست که ما از سراسر این رویداد دوهزار و چندسدساله به منزلهی گنجینهی فرهنگیمانـ که چون ناشناخته است میبایستی برایمان مشکوک میبود ـ حراست میکنیم. معنایش این است که دینخویـی هرگونه خودکاوی و خودنگری را غیرممکن میکند. و خودکاوی و خودنگری چیست اگر این خـود نه یک نقطه بلکه کشانهی یک رویداد و چکیدهی کنونی آن باشد؟ رویارویشدن و درافتادن با تاریخ و فرهنگمان، که قطعاً دشوارترین کار ممکن فرهنگیست. برای آنکه هم جستوجو و پرسیدن میخواهد، چیزی که برای ما خطر دارد و هـم دانش و دانستن که آسان بهدست نمیآید. این همه را یکسره باید بهرغم تمام شئون و سنن تاریخی و فرهنگیمان بیاموزیم و فراگیریم. پاسخ این پرسش که محمل اخص رویارویی با فرهنگ و تاریخ خود را در چه میتوان یافت، باید نزد ما ایرانیان روشن باشد: در این که ما ایرانیان به رویدادهای کهن تاریخمان میبالیم، خصوصاً از این نظر که میان اقوام مسلمانشده در صدر اسلام تنها قومی هستیم که از عربیشدن تام به نیروی زبان فارسی جان بدر بردهایم و این زبان بهسختی زخم برداشته را از کشتارگاه زبان عربی درگذراندهایم. این چشمگیرترین موجب برای رویاروشدن ما با فرهنگمان است. چه فقط از این راه میتوان پیبرد که این بالیدن چه ارزشی داشته و دارد، چه کاری از آن ساخته است، و این جانبدربردن از تعرب قطعی و نجات زبان نیمهجان فارسی چه امکاناتی برای چه منظوری به ما داده یا میتواند بدهد که مثلاً دیگر اقوام مسلمانِ عربیزبانشده فاقد آناند. بهشـرط آنکه دوباره همان نمایشهای مکرر لاف و گزاف را از نو روی صحنه نیاوریم که «ما ایرانیان» شعر و ادب و دانش داشتهایم، یعنی درست همان چیزی که نه موجودیت صرف آن، بلکه مایهوری و محتوایش نخست باید از طریق رویارویی فرهنگی خودمان با خودمان روشن شود. بهاشاره در اینجا بگویم که وجود زبان فارسی و شالودههای تاریخی پیش اسلامی و ضداسلامیـ عربی آن در زمینهی فرهنگ و سیاست مسلماً امریست که از ما ایرانیان در سراسر جامعهی جهانی اسلام خوشبختانه برای همیشه جسمی خارجی میسازد. شاید این تنها ماندن میان حتا مغلوبان تاریخی اسـلام تاوانی بیش نباشد که ما به ازای اسلامیشدنمان میدهیم.
هیچ نشانی از این نیست که ما کم کم داریم میفهمیم با دینخوییمان به کجا رسیدهایم و از این پس به کجا خواهیم رسید، با وجود تمام آموختههای این یک قرن اخیرمان از اروپا، که ظاهری نیمهآراسته به ما داده است. در حقیقت از دورهی شکفتن فرهنگ ایران اسلامی، یعنی از قرن چهارم تا هشتم، ما حتا یک گام برنداشتهایم تا لااقل بر آنچه بوده چیزی اساسی بیافزاییم، یا از آنچه بوده چیزی اساسی بکاهیم و بدینترتیب بتوانیم موجودیت مستقلی بهخود بدهیم. اگر بنا را بر درستی این گفته بگذاریم، آنگاه هر که قادر است و قابلیتش را دارد باید بهسهم خود با بردباری بجویـد و بیابد که چگونه میتوان پرده از سیمای سدچهرة دینخویی ما برداشت و سیرتش را آشکار نمود. یک رهنمود یا سررشته این است که دینخویی چیزی نیست جز سرباززدن از مواجهه با خودمان، پرهیزکردن از خودشناسی، ممتنع ساختن رویارویی با میراث تاریخیـ فرهنگی، و نداشتن دل و جرأت فکری برای درافتادن با سازندگان، نگهبانان، پاسداران و شیفتگان آن. این فقط جنبهی منفی دینخویی است. سررشتهی دیگر در مورد جنبهی بهاصطلاح مثبت دینخویی آن است که در برآورد ارزش تاریخ و فرهنگ ما حد و مرزی نمیشناسد و ظاهراً قبول هم ندارد. رساندن مولوی و حافظ به ستیغ آسمان ـ البته این هر دو مانند بسیاری دیگر با خاکساری عرفانیشان خود را از پیش به چنین مقامی رساندهاند ـ یکی از نمونههای آن است. در این مورد دینخویی از هیچگونه جانفشانی در ستایش میراث کهنسال فرهنگی و شاهکارهای تاریخی فروگذار نمینماید، با این شعار که هرچه ارزشی متعالـی دارد حقیقتش برتر از هر گونه شک است. جنبهی «مثبت» دینخویی عموماً آنجا متجلی میشود که ما هیچ فرصتی را برای شهادتدادن به نبوغ و بیهمتایی پایهگذاران فرهنگ خود از دست نمیدهیم و همیشه چنان برای دستافشانی ذهنی و روحی در پیشگاه آنها آمادهایم که انگار به این خاطر اصلاً بدنیا آمدهایم. اینگونه شور و ولولهها بهآسانی میتوانند هنگام راز و نیاز عرفانی و در خاموشی آن بر ما عارض گردند، یعنی آنگاه و در آن احوال که حتا زمان و مکان هم از عرصهی هستی ما رخت برمیبندند!
آنچه در اینجا و تاکنون دربارهی دینخویی گفتیم گردهای از رگههای بـیار کلی و بسیار اصلی آن بیش نبود. بازکردن مکانیسم فراگیر و همهجا تنندهاش و نیز نشاندادن کارسازیهای جزئی این مکانیسم در موارد گوناگون و در عرصههای حتا گاه نامرتبط مستلزم بررسیهای دیگراند که باید راه را برای آغاز رویارویی فرهنگی ما بگشایند، یعنی آنچه هنوز سوادش نیز در سراسر افق کنونی فرهنگی ما دیده نمیشود. به همان اندازه که آدمی دینخو نسبت به تاریخ و فرهنگش خوشباور و حساس است، به همان اندازه نیز نسبت به خطری که از سوی اندیشهی کاونده مستقیماً یا غیرمستقیم متوجه پایههای تاریخ و فرهنگ او میشود بدبین و کژنگر اسـت. با بدبینیاش خود را از حوزهی خطر مذکور کنار میکشد و با کژنگریاش سندی در آن اندیشه از توطئه و دسیسه برضد تاریخ و فرهنگ خود میبیند. طبیعی است که موضع و زاویهی این بدبینی و گژنگری برحسب آنکه آدمی دینخو دلش بیشتر برای چه دستاوردها و شاهکارهایی از تاریخ و فرهنگش میتپد و چه رویدادهایی را نکوهیده و باطل میشمارد تفاوت میکند.
منبع:سایت آرامش دوستدار