دانايی توحيدی
آرامش دوستدار
اسلام در سراسر حوزهی نفوذ خود «من اندیشنده» را ممتنع میكند. منشأ تمام كشمكشهای ذهنی تاریخ اسلامی ما، اختلاف نظر در حیطهی اسلام بر سر اسلام است نه اختلاف با اسلام، رویارویی با آن كه هیچ. فقها، متكلمان، حكما، عرفا و «فیلسوفان» ما سر بسر به سود اسلام موحد محمدی بودهاند، حتا در ضدیت با هم. اگر جز این بود تعجبآور میبود. بهجای آنكه از خودمان بپرسیم: چگونه است که جز این ایجاب نمیكرده، بایستی از خود بپرسیم: چه ضرورتی میتوانسته جز این ایجاب كند؟ پاسخش این است كه هیچ ضرورتی، همچنانكه در تاریخ دوهزار و چندسدسالهی ایران هیچ ضرورتی ایجاب نمیكرده كه این كشور شاهی نبوده باشد. اینكه اكنون حكومت روحانیون از سریر سلطنت پیشین شاه و شاهوارگان، مردم را چنان از چاله به چاه افكندهاند كه انكارش فقط از مباشران و ایادی حكومت یا دیوانگان برمیآید، نشان میدهد كه در این جامعه نمیتوانسته تحول درونی صورت گیرد، با همهی حسرت و شوقی كه از خود نشان داده. حسرت و شوق محض نه میتواند انگیزهی خود را موجه كند و نه ضامن تحقق غرض خود گردد. جامعهای كه جمهوریت اسلامیاش با نود درصد آرای مردمش تأیید میشود و استقرار و بقای حكومتی آن را با بریدن سر و دست همان مردم و سنگسار آنان میسر و تضمین میكند، باید از پیش عاری از هرگونه مایه و امكان تحول و ضرورت درونی آن بوده باشد. همین است كه همهی جامعهشناسان، ناقدان و سیاستپیشگان چنین جامعهای «غافلگیر» میشوند، برای اینكه همیشه از اندیشیدن غافل ماندهاند. تصادفی نیست كه ما نخبگان چنین جامعهای همه چیز با هم و در هم هستیم: هم ماركسیست هستیم هم ضد ماركسیست، هم به كافكا عشق میورزیم هم به عطار و سهروردی، هم افكار ضد جوامع صنعتی و ضداستعماری قهرمانانهی خود را زمانی در عصیان فرانتس فانون متبلور مییافتیم و هم دو سه دههی بعدش به «پدر دینی انقلاب ایران» دل باختیم. هم از یكدندگیهای ناصرخسرو حظ میبریم، هم پند و اندرزهای سعدی را آویزهی گوش میسازیم. هم شیدای حافظ هستیم و هم در اعماق وجودمان مسلمان محمدی. و این چگونه ملغمهایست؟
تصادفی نیست كه ما میتوانیم و محكومیم عربدهجوییهای اسلام زنجیرگسیخته را «صدای پای فاشیسم» بنامیم. و در صورت لزوم نام دیگری بر آنها نهیم که به هرسان اسلام را مستور بدارد. انگار كه هر زورگویی و اختناقی به سبب مشابهت برخی از عوارض بیواسطهاش با فاشیسم باید از چنین اصلی برآید. اگر بنا را بر این بگذاریم، چه چیز از این منطقیتر و موجهتر كه امویان ضدعجم را نخستین فاشیستهای اسلامی بدانیم، و چه فكری میتوانست از این بكرتر برای تشیع فرنگیمآب و فرنگیمآبی متشیع باشد؟ انگار این هجوم درونی و صرع دینی یكهو و بدون سابقهی تاریخی و فرهنگی همهی وجود ما را گرفته و این فاجعهی بزرگ اساساً میتوانسته بدون سوءپیشینهی اسلامی ما روی دهد.
اینكه ما فاشیسم را بهجای پدیدهی اسلام میبینیم، خطای دید ما نیست. خطا آن چشمی میكند كه در اصل بتواند درست ببیند. این كجبینیاسلامی است و از آنِ نگاهی كه هرگز نیاموخته درست در اعماق خود و پیرامونش بنگرد، و در لوچی مادرزادیاش چنان از پیش منحرف مانده كه غلیان خطر دینی را در خانهی خود نمیبیند. و برای یافتن علل این آشوب از خلال تصور و مفهومی سر در میآورد كه در معنا و منشأش پدیدهای غربیست. سخن از اصطلاح محض فاشیسم نیست كه امروزه در همه جا به كار میرود و در نامگذاری پدیدههای سیاسی معنایی جهانی یافته است. سخن از روال نهاد اسلامی ماست كه میخواهد محمل و منشأ حیاتی نابودهای برای شر موجود بیابد، شری كه از نهاد اسلامی خود ما برمیخیزد. میتوان این نوع پندار را كه كانون تباهیها را خارج از خود مینهد، سپس آن را میجوید و مییابد، و از مصدر قرآنیاش در سراسر تاریخ فرهنگ ما سریان یافته، دانایی توحیدی نامید. تمیز ناشی از این دانایی هر چیز خارج از مصدر انشایی خود را نفس شر میبیند و نام آن را به اسمی نااسلامی برمیگرداند. دانایی توحیدی از وحدانیت اسلامی و وحی نبوی سرچشمه میگیرد و از این موضع به همه جا و در همه چیز سرایت میكند. از این دانایی توحیدیست كه بزرگان ادب و اندیشهی ما، از هر مشرب و مسلكی، در من مبتلا شدهشان به لاالهالاالله همیشه از ذات باری و رسولش آغاز كردهاند و بدان بازگشتهاند و در این رفت و آمد پرخوف و رجا كوشیدهاند خود را به اندیشیدن بزنند و اندیشیدنشان را به من خود بباورانند.
دانایی توحیدی حاصل رعب از خدای حكیم و علیم و رحیم است و ذهن اسلامی فقط میان خوف و رجای آن میتواند تعادل خود را حفظ كند. اذعان غزالی، یكی از بزرگترین مراجع فكری اسلامی، حتا در دورهی كشف و شهود عرفاناش به این رعب كه برای او یكجا حاصل و موجب معرفت اسلامی اش باشد، نشانهی بارز این طرز فكر و در عین حال مؤید دانایی توحیدی اوست. وی كه دانایی را نتیجهی ترس از خدا و ترس از خدا را منشأ دانایی میداند، یعنی در واقع هردو را یكی میكند، در این مورد با استناد درست به گفتهی خدا و رسولش میگوید: «اما سبب خوف علم و معرفت است... و برای این گفت حق تعالی كه انما یخشی الله من عباده العلماء، و رسولش صلوات الله گفت: رأس الحكمه مخافت الله».(۱)
بدینگونه است كه هر اندیشهی بیگانهای كه از قیف ذهنی اسلامی میگذرد، از آنسو در قالبهای پیشساخته میریزد و میبندد. همین كار را قدمای «فیلسوف» ما با فكر یونانی كردهاند. اینكه «فیلسوفان» ما چه فارابی و ابن سینا و دیگران شاگردان مكتب مخدوششدهی ارسطو و نیز نوافلاطونیان بودهاند همانقدر مسلم است كه دانش یونانی با كشورگشاییهای اسكندر در سراسر حوزهی خاورمیانه قهراً پخش میگردد و در فرهنگهای این حوزه قرنها پیش از برآمدن اسلام نفوذ میكند. اما در صورتی كه جنبههایی از یک تز فیلسوفان یونانی به طور نامخدوش هم بهدست قدمای ما میرسیدند، باز ضمانتی برای اصالت تفكر فلسفی قدمای ما، به معنای یونانیاش وجود نمیداشت. نه از اینرو كه اینان با استعداد نبودهاند. در استعداد شگفت برخی از آنان، از جمله ابنسینا، شك نمیتوان كرد. بلكه از اینرو كه مایه و استعدادشان در اسلام به صورت دانایی توحیدی شكل و نضج گرفته بوده است. همین هم هست كه با آنچه آنان از فكر یونانی گرفتهاند، بینش اسلامی را در لعابی فلسفی تحكیم و تثبیت كردهاند. وسیله چنین كاری در وهلهی اول منطق است كه میتواند هر محتوایی را در قالب خود موجه جلوه دهد. بنابراین نه «فلسفه اسلامی» ـ چنین تركیبی ناقض ذاتی تفكر فلسفی است ـ بلكه «اسلام فلسفی شده» به معنای آلودن رنگ اندیشهی یونانی به قد و قوارهی اسلام، كار و چه بسا شاهكار «فیلسوفان» اسلامی ماست.
قطعاً «فلسفی شدن» مسیحیت و اسلام بدون افلاطون و ارسطو غیرممكن میبوده است. اما از بنیاد تفكر این دو فیلسوف یونانی نمیتوان رابطهای با مسیحیت و اسلام برقراركرد. این كه از این سو به آن سو چنین رابطهای برقرار شده خصوصاً ناشی از پندار دینی «فیلسوفان» مسیحی و اسلامی است كه فكر افلاطونی را دینی كردهاند ـ و این در مورد ارسطو نیز صدق میكند ـ یا مایههای دینی افلاطون را جذب كردهاند. مایههایی كه در برخی از آثار افلاطون وجود دارند و نیچه اولین كسی است كه این عناصرِ به گونهای نایونانی را در فكر افلاطون بازشناخته و به همین جهت نیز تفكر افلاطون را آغاز سقوط فكر یونانی خوانده است، بیآنكه نظر نیچه در اینجا برای ما نقشی داشته باشد. همین كار را نیز اسلامیان ماركسیست ما با ماركس میكنند. یعنی قرابتی «درونی» میان افكار قرآنی و فكر كسی مییابند كه دربارهی آدم و دین چنین میاندیشد: «آدم دین را میسازد و نه دین آدم را. آنهم بدینگونه که دین خویشآگاهی و احساس درونی آن آدمیست که هنوز خویش را نیافته یا از دست داده است...آدم یعنی جهان آدم و جهان یعنی دولت و جامعه. مآلاً دولت و جامعهاند كه دین را چون خویشآگاهی واژگونهی آدمی در دنیا تولید میكنند. برای اینكه چنین جهانی خود واژگونه است. دین نظریهی عمومی چنین جهانیست. دین یعنی چكیدهی دایرةالمعارف این جهان واژگونه، یعنی منطق مردمپسند آن، شرف روحانیشدهی آن، تقدیس اخلاقی آن، تتمهی پر دبدبهی آن، غمگسار و عذر موجه وجودی آن با هم[...] بنابراین مبارزه با دین یعنی مبارزهی بواسطه با جهانی كه دین رایحهی روحانی آن است.» و این اندیشه را به این سرانجام میرساند: «فلاكت دینی از یكسو جلوهی فلاكت واقعیت است و از سوی دیگر اعتراضی به همین فلاكت واقعی. به همین جهت نیز دین تریاك مردم است.». (۲). روالی كه از منشأ اسلامیاش برای قلب ماهیت كردن از امور درست شده، در قبال فكر ماركس نیز به همان گونه عمل میكند كه هنگام پیدایش و قوام خود با تفكر یونانی كرده است.
قدمای ما، گرچه بهمراتب با استعدادتر و تازهنفستر از ما امروزیان، در اصل از همین مقولهی ما بودهاند. یا درستتر بگوییم: الگوهای طرز فكر ما امروزیان بودهاند. بنابراین وقتی میتوانستیم «فیلسوفان» خود را به معنای یونانی كلمه فیلسوف بخوانیم كه ما تفكر فلسفی را آنچنان و با همان قاطعیت كه یونانیان كردهاند در آنها باز مییافتیم و نشان میدادیم. شناختن اینكه آیا هرگز توانستهایم یونانی بیندیشیم یا نه در وهلهی اول مستلزم این است كه بتوانیم بدون میانجیگری قدمای خود به اندیشیدن یونانی راه یابیم. فقط با چنین شناختی پیشین میتوان به این تشخیص بعدی رسید كه قدمای ما توانستهاند یونانی بیندیشند یا نه. تمیز این امر برای ما مهم است. و اهمیتش در این است كه راه را برای بهتر دیدن بنیاد فرهنگ ما بازتر میكند. اما صرف همین امر كه «فیلسوفان» ما مسلمان بودهاند باید ما را به فكر بیندازد: چگونه مسلمان كه داناییایش توحیدیست، یعنی با اعتقاد به خدای آفریننده، نبوت محمدی و وحی كه ضرورت نبوت به مشیت الهیست آغاز میگردد، میتوانسته یونانی بیندیشد؟ اینكه چگونه مغرب زمین با وجود مسیحیتاش فیلسوف داشته، بررسیاش در اینجا ممكن نمیبود. (۳).
پرسشی كه كردیم بدین سبب بجا و اصولیست كه اندیشهی یونانی نه فقط آفرینش، نبوت و وحی نمیشناخته بلكه اساساً چیزی نمیشناخته كه نتواند در آن به پرسش و تردید بنگرد. به همین جهت نوع این اندیشیدن را، كه فلسفیست و نیرویش همه چیز را میشكافد و در همه چیز رخنه میكند، نمیتوان نیمبند و مشروط آموخت. فلسفه به عنوان گونهی اندیشیدن مختص یونانی در نهاد و بنیاد خود آزاد و نامشروط است و جز نیروی پرسش هیچ مرجع یا معیاری نمیشناسد. به محض اینكه این اصل نهادین فلسفه را نبینیم یا نادیده بگیریم آن را كج فهمیدهایم. بد نیست این را بدانیم كه فلسفی اندیشیدن و آن را پیشراندن دشوارتر از آن است كه مینماید و پرورشی مختص خود میخواهد. بدین جهت و به همین معنا ایسوكراتس میگوید: نه خون و نژاد بلكه اندیشه است كه در پرورش یونانیاش آدم را یونانی میكند.
خوب یا بد، ما نیز بههرحال در جنبههایی از افكار سازندهی فرهنگ خود مقلد یونانیان بودهایم و مقلد هر قدر هم كه معصوم یعنی نامستشعر باشد در ماهیت خود مقلد میماند. و تقلید نه فقط تفكر نیست بلكه نفی تفكر است، برای اینكه مقلد نافی آزادی خود است و آزادی نفیشدهی او تفكر را غیرممكن میسازد. منتها این آزادی چیزی نیست كه آن را جایی بیابیم یا كسی به ما تفویض كند. آزادی، چنانكه گفتیم، ضرورت درونی تفكر نزد شخص است و تفكر جنبهی تحقق آن نزد او. آموختن آزادی و اندیشیدن از یونانیان به دو جهت برای ما ممتنع شده است. یكی آنكه ذهن ما دینی بوده و دیگر آنكه این ذهنِ دینی بوده و اسلامی شده ناگزیر بسیار دیر و غیرمستقیم به میراث یونانی رسیده است. و ما با همین آغاز راه خود را تاكنون پیمودهایم بیآنكه هرگز ـ و این نتیجهی همان آغاز است ـ در خودِ میراثمان كاویده و در نحوهی استفادهمان از آن نگریسته باشیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ غزالی، کیمیای سعادت، ص ۷۰۴، برای شناختن اهمیت و برد این نظر در اسلام، نگ.: قطبالدین شیرازی، درةالتاج لِغُرة الدباج، ج اول، فصل «در بیان فضیلت علم علیالاطلاق».
2- Marx, Frühschriften, hg. Von S.Landschut,1968, S. 208.
۳ـ در این زمینه گذرا میشود به چند نكته توجه داد، نه بیش از این. هیچ ارتباطی میان آنكس كه مسیحیت به نام اوست از یكسو و مؤسس اسلام از سوی دیگر وجود ندارد، جز آنكه هر دو متقابلاً یكدیگر را نقض میكنند. مسیحیت از دینی كهنسال زاده و متكی بر فرهنگ آن است. اسلام عملاً از برهوت سربرآورده و به سبب ضعف تصادفی دولت ساسانی تحققپذیر شده است. از درون كه آن را بنگریم، چون از هیچ زاده شده، اسلام چارهای جز تقلید از دینهای سامی نداشته، آنهم به گونهای كه برای تازیان فهمیدنی باشد و با شرایط محیطیشان كه از هر فرهنگی مبرا بودهاند بخواند. هیچ چیز از این آشكاْرتر نیست كه بازآوردن داستانها و ماجراهای عهد عتیق و عهد جدید در قرآن با چه تخیل سطحی و بینیرویی در قالبهای بدوی زیستگاهش ریخته شدهاند. از همهی اینها گذشته فیلسوف "مسیحی" نیز یك اسم بیمسماست. فلسفه پس از دورهی یونانیاش، از سدهی پانزدهم به بعد در اروپا آغاز میگردد، و هرچه پیشتر میرود، و حتا در برابر یونانیان میایستد، فضای حیاتیاش را بیشتر از دین میشوید.
منبع:آرامش دوستدار