افسانه در واقعیت
آرامش دوستدار
عموماً افسانه را به معنای داستان و سرگذشت به کار میبرند، داستان و سرگذشتی که در پس دورنمای زمان تاریخی یا درخلال رویدادهای آن گم میشود. از همین جا معنای اخصی نیز از آن مراد میکنند که به خلاف و به ضد واقعیت اطلاق می گردد. در این معنا آنچه به امروز و دیروز نسبت داده میشود، در حدی که واقعیتش را نمی شناسیم، به همان اندازه میتواند افسانه باشد که آنچه دربارهی ماجرایی مربوط به گذشتههای دور است میگویند. افسانه هم به معنای عام و هم به معنای خاص که غالباً در محتوای خود جلوهی آرزوهای برنیامدهی آدمیان را منعکس مینماید اثری سحرانگیز و افسونگر دارد.
به احتمالی نه چندان ضعیف «افسون» به معنای رام کردن یا جادوکردن باید با افسانه همریشه باشد. شاید به همین جهت افسانه برای آدمی رام و آرام کننده و دلپذیر است. غرض من در اینجا هرگز بررسی ریشهی واژهها نیست. این اشاره فقط برای آن بود که از بستگی معنایی واژههای مربوطه برای فهمیدن آنچه عموماً و بیواسطه احساس میکنیم نیز مدد گرفته باشیم. در برابر افسانه، واقعیت آن است که روی میدهد یا روی داده است، یا حتی احتمالاً روی خواهد داد. مثلاً نیم قرن سلطنت دودمان پهلوی، یا استقرار جمهوری اسلامی، یا این امرکه اگر در سالهای آینده بر شدت بحرانهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان افزوده نشود از غلیانشان نیز کاسته نخواهد شد. یعنی واقعیت درحدی میتواند امری آتی نیز باشد که از رویدادهای کنونی یا بیواسطهی پیشین سرچشمه بگیرد. در این صورت کمابیش منطقی است که از مداومت گذشته به حال، و ازحال به آینده نتایجی بتوان گرفت. آیندهشناسی نام علمی مجموع تشخیصها و پیشبینیهاییست در مورد آنچه بعد روی خواهد داد براساس آنچه اکنون روی میدهد، نامیست علمی برای واقعیت درآینده.
افسانه که فقط در تصورات قومی و عموم نقش اساسی بازی میکند میتواند چهرهای زشت یا زیبا از گذشته یا تهدید یا نویدی برای آینده نیز باشد. و درست همین جاست که با واقعیت میآمیزد، گاه تا آنجا که تمیز آنها از همدیگر اگر غیرممکن نشود دشوار خواهد بود. جایی که چنین خلط یا معجونی سابقهی دیرین دارد و هربار ممکن است براثر بروز حوادث از نو بر اذهان چیره شود و کلید درک آن حوادث گردد، با فرد یا جامعهای سروکار داریم که در اعماق تصوراتش در افسانه زیست میکند، یا واقعیات تاریخی زندگانیاش به اصطلاح «افسون شده» مینمایند. اینگونه ادراک فرد یا جماعتی را میتوان «ادراک جادویی» نامید. ادراک جادویی نحوهی بینشیست که قدرتی فوق بشری یا فوق طبیعی را موجب و مجری رویدادهای بشری یا طبیعتی میداند و آدمی را از شناختن منشأ این قدرت و نیز چگونگی نفوذ آن، یا در مقابلهی با آن به منظور تعیین سرنوشت خویش عاجز میبیند. ذهن فردی و جمعی اقوام ابتدایی چنین ساختمانی دارد. جهانبینیاش جادوییست. با وجود این، چنین بینشی منحصر به ذهن ابتدایی محض نیست. خارج از این حوزه نیز میتوان نمونههایی تاریخی نشان داد. مثلاً انتظار ظهور پادشاه و منجی در جامعهی یهود پس از آخرین قیام شکست خوردهاش در برابر قدرت امپراتوری روم، یا وعده و وعید فرارسیدن قریب الوقوع ملکوت الهی، یا رستاخیز و پایان جهان خاکی درآغاز دورهی ظهور مسیح یا پیغمبراسلام. این پدیده در سدههای نخستین قرون وسطی از نو در مسیحیت ظاهر میگردد، در اسلام آن را به صورت انتظار ظهور مهدی یا امام زمان باز مییابیم.
ریشههای بینش جادویی در جامعهی ما همچنان عمیق و زندهاند. نه فقط در میان مردم بشدت مذهبی و مستحیل در جهانبینی آن ـ برای این طبقه ماجرای کلیدهای بهشت و سوار سفیدپوش که جوانان و کودکان را از جبهههای جنگ به جهان باقی رهسپار میکردند یا هنوز هم به صورتهای دیگر میکنند، یا ساعتهایی که چهرهی امام نوظهور در آنها میدرخشد، پس از آنکه سیمای نورانیاش درماه دیده شده بود، نشانههایی انکار ناپذیرند ـ بلکه نیز در میان طبقات متوسط و تحصیل کرده، درمیان تودهی وسیعی از ما ایرانیان که درظاهر آراستهمان دست کمی از اروپاییان نداریم. نقص و عیب اساسی در بینش افسانهای یا افسون شدهی ماست که واقعیت را چنان نمیبیند که هست، بلکه چنان میبیند که میپسندد و میتواند درک کند. در خلال و در ورای همهی سینهزنها و دستهها و جرگههایی که میزادند و میمردند یا به گردابهای سیاسی ـ فرقهای پرزورتری فرو کشیده میشدند، میلیونها از ما طبقهی متوسط و درسخوانده به هر جان کندنی، هستی خود را در نیستی سلطنت محمدرضاشاه میدیدیم ـ انگار که خطاها و بیبصیرتیهای بزرگ او از ما در مورد سبکسریها، بیمایگیها وخودپسندیهای بیعارانهمان سلب مسئولیت میکنند. چنین بود که با بیخیالی محض به تشویق و تحریک روحانی فرتوت و مجنونی که حوزهی علمیهی قم برایش مرکز حل مشکلات جهانیست با آشتیناپذیری و عنادی سفیهانه بر دولت شاهی شوریدیم تا در کام او و دستیاران شیاد و مغرض و سپس قشون اجامر و آدمخوارش فرو افتیم. حتا به خاطرمان خطور هم نکرد که ادارهی یک دبستان هم مدیر، ناظم و آموزگاران آزموده و دلسوز میخواهد، چه رسد ادارهی یک کشور چهل میلیون نفری که نه سازمانهای متشکل حزبی داشت و نه سیاستمداران صالح و مجرب. و همچنانکه در این آشوب و مهلکهی اجتماعی و کشوری که از هرگوشهاش مدعیان جدید «خلقها» سربرآورده بودند سقوط میکردیم، به جنگ شوروی و آمریکا رفتیم، طبعاً با این امید جادویی که به عنوان نخستین کشور تاریخ تیشه به ریشهی درخت کهن استعمار خواهیم زد. در حالیکه خود از همان آغاز قیام و قعودمان از پا درآمده بودیم.
چه نتیجهای باید از این شور و شرهای سیاسی و خواب و خیالهای جاهلانه گرفت؟ این که برخلاف تمام قوانین و قواعد حاکم بر رویدادهای تاریخ، برخلاف تمام سیادتهای اقتصادی، سیاسی و نظامی دوشبکهی بزرگ قدرتهای جهانی، جایی که هوشیاری و خردمندی کیمیا باشد، معجزه صورت میگیرد. و معجزه آن است که وقتی نتوانیم واقعیت را افسون کنیم یعنی بر آن چیره شویم، از افسانه در افسونزدگیمان برای خود واقعیت میسازیم. جمهوری اسلامی به عنوان تحقق غایی فسون و افسانه در واقعیت تحقیقاً پایان راهیست که ما خود نادانسته گشودهایم. اما اگر قرار بود نادانی عذری موجه باشد، مؤسسان و مباشران جمهوری اسلامی نامسئول میبودند، برای آنکه به معنای اصیل کلمه همه یکسره نادان فطری وحرفهایاند.
بینش افسونزده به همان اندازه پدیدههای طبیعت را جادویی میبیند و میفمهد که حوادث تاریخی و سیاسی را. بستگیها و مناسبات پیچیدهی جریانهای سیاسی، عوامل ذیمدخل درآنها، ضرورتها، امکانات واحتمالات نفوذ و برخورد این عوامل، موازنه یا تضاد و نیز نوسانهای جذب و دفع آنها و عیناً سازشها و هماهنگیهایشان بر اثر منافع مشترک مراکز قدرت، برای بینش جادویی نه قابل فهمند و نه اساساً مطرح. چنین بینشی از منشأ فیاضی که ورای مکان و زمان است و بر همهی رویدادهای مکانی و زمانی اشراف و اشعار دارد، الهام میگیرد و بدینگونه همه چیز را به کشف و شهود درمییابد. قالبهایی که مطابق مزاج و مذاق چشمچران ما در این چند دههی گذشته از مارکسیسم گرفته شدهاند نه تنها به سهم خود نتوانستهاند چشمهای ما را برای نگاه کردن و دیدن تازه و نافذی تربیت کنند، بلکه عینکی شدهاند که از خلال و بوسیلهاش بینش شهودی یا جادویی خود را «علمی» کردهایم. همهی جنبشهای سیاسی، اجتماعی و حزبی، ادبی و هنری این نیم قرن اخیر ما از این نوع بودهاند. همه نیم بند و ورنیامده، همه از نظر ریشه و اندیشه بی بنیاد.
در بارعام سالانهی زمان ساسانیان لااقل این رسم ظاهراً وجود داشت که رعیت میتوانست حتی از شخص شاه که فرضاً به زعم وی به حقوق رعیتیاش تجاوز کرده بود به خود شاه شکایت برد و از او تاوان بخواهد. به سبب مجازات شدیدی که درصورت نادرستی ادعای شاکی شامل حال او میشد، طبیعیست که هیچگاه رعیتی به چنین فکری نیفتاده باشد. با وجود این، یک معنای چنین رسمی این بوده که حقوق رعیت در برابر هرتجاوزی از ناحیهی هر مقامی به رسمیت شناخته میشده، و معنای سمبولیک و مهمترش اینکه شاه را در دورهای از تاریخ ایران پیش از اسلام مقام غیرمسئول نمیدانستند. اما وقتی همین سرزمین در هزار و چند صد سال بعد با سی درصد مردم خوانا و نویسایش در بحبوحهی تبلیغات حقوق طبیعی و قانونی آدمی و تقنین عمومی مسئولیت متناسب با اختیارات به سوی «تمدن بزرگ» پیشرانده میشود، دیگر عجیب نیست که همین منطق خلل ناپذیر درونی چنین راهی را درجمهوری اسلامی به مقصد رساند و در رأسش مقام غیرمسئول دیگری جای دهد به نام ولی فقیه.
منبع:سایت آرامش دوستدار