طنز: یادداشت های رییس جمهور تاریخ
دفتر یکم: از امام تا ژان پُل سارتر
پ. مهرکوهی
این منم که تاریخ هستم و این منم که ما هستم! مگر من چه کم از رستم ِ دستان دارم، از پهلوانی و دلیری؟ آن رستم ِ دستان تنها یک یَل بود در سیستان و مدرک دکترا هم نداشت و سندی هم در درست نیست که ثابت کند در جبهه های جنگ می توانست ترک ِ موتور بنشیند. این من بودم که مبارزه کردم تا شاه برود. بی آن کتاب ها که نوشتم شاه نمی رفت. جهانیان آگاه شدند، به او. حال که این همه رادیو و تلویزیون ایرانی هست توی این خارجه، و شبکه های اجتماعی هست، جا دارد هر کدامشان، هر روزه، یک برگی از یکی از کتاب های ما را به دسترس ملت برسانند تا نسل ها آگاه بشوند. مردم باید بدانند پیام ِ تاریخ به آنها چیست. آن کس که کمالات دارد، به گونه ای که فیلسوفان فرانسوی کفش هایش جفت می کنند، خب معلوم است رشک بشود بر او. ملاتاریا هم رشک می کند. ولی آقایان رسانه ها کارشان شده است توطئه ی سکوت. این نشد. یک یقین هشتاد درسدی هست که ما منتخب همیشگی ی اُمت ایم. امروز این آمار احتمالا بسیار بالاتر می باشد، زیرا با آن کودتای ملاتاریا علیه ما بر همه روشن شد اگر آزادی بشود بسا که ما منتخب ِ نود و هشت درسد ملت ِ ایران باشیم. این غلفت را آقایان ِ رسانه ها نکنند. با سکوت دربار ه ی رییس جمهور ِ تاریخ به مردم ظلم نکنند. من این رسانه ها را به چند بخش تقسیم کرده ام که بعدها می گویم.
کتاب ها هم که من نوشته ام بر دو بخش کلی تقسیم است. یکی دسته کلی آن است که پیش از انقلاب نوشتیم و دیگری آنها است که پس از آمدن ِ ملاتاریا نوشتیم. این ها در تاریخ می رود که همه اش خدمات به اُت بوده. اُمت ایران هم پاسخ داده به اندیشه که در آن کتاب هاست و امروز آن آزادی یی که ما گفتیه ایم می خواهد. تاریخ ثابت کرد و بر جهانیان هم روشن شد که چه اسلام اش و چه سکولار اش، صحیح آن است که ما می گوییم. هر دو گفته ایم، به صحیح!. این امر ِ صحیح بودن هم بر سه حالت است که در کتاب ها آورده ام. ما مبارزه ها کردیم بر ضد ِ آن شاه. به او رساندند که بله یک کس هست در پاریس که به رستم سر و برتر از او. چکیده و فشرده دانش بشر است و رییس جمهورها شب در ِ خانه ی او صف می کشند تا الفبای توحید در اقتصاد و پارامتر ِ تشعشع مو در تبیین بیان را بیاموزند. آمدند به من گفتند شاه می خواهد بیاید پاریس برای دیدن شما. گفتم بی خود است. اگر شاه بیاید امشب اینجا و تا فردا وقت نماز مغرب توی صف بیایستد باز هم به او وقت ملاقات نمی دهم. من این جا هستم در پاریس تا او برود و حق به حق دار برسد. این شد که من به آقای امام پیشنهاد دادم حالا که شما در تبعید هستی در عراق، و روحانی هم هستی، پس بیا به جنبش. هر آینه من خودم در جنبش هستم، پس شما هم بیا و باش. و چون شما روحانی هستی و این ملت به روحانیت احترام دارد، پس رهبری را به شما می بخشم. واگذار کردم، گفتم خودم به رییس جمهوری بسنده می کنم، اگر اُمت رأی بدهد. البته رهبریت به آن معنی که توضیح داده بودم منظور بود. به احمد زنگ زدم از پاریس. گفتم: « احمد آقا، شما وسیله شو و به آقای امام بگو این بیان را که آیا هستی یا نه؟ این حجت را کردم و گفتم درست است که آن خرداد ِ ٤٢ شما بودید. اکنون زمان عوض شده است. پس اگر روی حرف ات هستی بیا با من تا جنبش بشود و بنابر پیش بینی ی بسیار درست که من کرده بودم شاه برود. گفت نمی رود. گفتم می رود. من تاریخ و چکیده دانش آدمی هستم. با استخاره محاسبه کرده ام، می رود. گفت اقتصاد که مال خر است چه می شود؟ گفتم آن با من، خودم به اقتصاد ِ کشور هم کاه می دهم و هم یونجه، تا پروار شود آن اقتصاد و اُمت توحیدی بشود. من از این پرسش او فهمیدم که می خواهد بداند درست است که در غرب می گویند اقتصاد اُمّ العلم است یا نه یا اقتصاد غرب هم خرکی است. پاسخ من به او را مارکس هم نمی توانست بگوید. مارکس سواد اش را نداشت که ارزش کاه و یونجه و خر را در اقتصاد درک کند.
آن موقع کسی جرأت نداشت که فکر این چیزها را که شاه برود بکند. تاریخ نشان داد که تحلیل ِ من درست بود. معمار اعظم از راه ِ احسان نراقی زنگ زد گفتم این یک حرکت است که من تعریف علمی اش را هم پیش تر داده ام. آن ها هم فهمیدند که شاه باید برود. به احمد امام بگو که از محدوده آن گروه که دور و بر ایشان است بیرون بیاید و بیاید به پاریس تا بیان را به او بگویم. من می گوییم «بیان»! این را غربی ها از من دزدیدند و کردند دیسکورس. اصل اش همان «بیان» است که ما در کتاب نوشتیم.
روزی آن «سارتر» که خب حالا یک فیلسوف فرانسوی بود آمد در ِ خانه ی ما، در زد. گفتم بگذارند بیاید تو. آمد تو. پیپ اش هم دستش بود. اجازه دادیم که پیپ اش را بکشد تا مصداق ِ صریح ِ بیان ِ تفسیر ِ ما از آیه شریفه در باره عدل و رحمت و مهمان نوازی باشد. آن رفتار ِ دمکراتیک ما با او باید نمونه یک سنت توحیدی می گردید برای همه مردم ِ جهان، تا اصلاح شوند و اسلام به عظمت ِ خودش دست بیابد. تعامل کردم با سارتر در باره ی پیپ کشیدن اش. بوی توتون پیپ اش بد نبود ولی به خوبی بوی تریاک سناتوری ی همدان نمی شد. حالا آن آیه تعامل را نمی آورم. برای آنکه در اول ِ انقلاب همه چهار تا آیه را به خاطر می سپردند تا ملت یک چیزهایی درباره ایشان خیال کنند. آن کار مصداق نداشت و امروز از مد افتاده است. آن زمان هر کس چهار تا آیه را طوطی وار یاد گرفته بود و مردم گمان می کردند یارو عربی می داند. هنگامی که ملاتاریا قدرت را به دست گرفت، مردم دیدند که رفسنجانی و دیگران می روند به کشورهای عربی، می روند به لبنان، ولی نمی توانند با مردم آن جاها به لسان عرب سخن بگویند. گندش در آمد. اگر کسی می فهمید بد می شد. آنوقت مردم می پرسیدند چه جور می شود آدم پنجاه سال قرآن را به عربی بخواند و آن زبان را نتواند یاد بگیرد؟ ما خودمان از بچه گی با لسان عرب ممارست کرده ایم. اگر زبان ِ پدرانمان نبود دشوار بود بشود نحو کرد. ولی آن لسان در خون ما است. اگر ملاتاریا عقل داشت، خود اش را از قدرت کنار می کشید تا گند لسان و دیگر گند ها را به حساب ِ ما بنویسند. البته ما عربی مان خیلی خوب است. تنها تا چند سال پیش بود که این علی رضا نوری زاده به پارسی حرف زدن ما پیله کرده بود. امروز پارسی مان خیلی خوب است، اگر کسی به عربی مان بند نکند. البته از همان سال عربی مان یک کم اُفت کرده که از عوارض نسیانی است که در میارزه حادث می شود. روزی یک عرب را سر راه ما سبز کردند برای مصاحبه. نفهمیدیم. گمانم می خواست گفتگو به لسان عرب باشد. یک چیزهایی به عربی گفت، ولی به یک عربی یی حرف می زد که فصیح نبود. هیچ آدمیزادی نمی فهمید. نفهمیدم این عرب را از کدام بیابان اورده بودند. اعتراض کردم. گفتم فارسی که بلد نیستی. حالا که می خواهی عربی حرف بزنی، چرا عربی ی سخت، سخت حرف می زنی؟ پرسید: «هل تتكلم الإنجليزيه؟». دیدم پدرسوخته چه سئوال های سخت سختی می پرسد. گفتم مصاحبه نمی کنم مگر مترجم و دیلماج بیاورند.
منبع:پژواک ایران