تلاشی برای یافتن یک مدل، برای درک هستی شناسی اجتماعی یک قشر
به بهانه سخنان اخیر آقای مسعود بهنود و مرگ مرتضی پاشایی - بخش
فرهاد فردا
سخنان اقای مسعود بهنود در رابطه با مفهوم روشنفکر از دیدگاه ایشان، موجب عکسالعملهای متفاوتی شد تا جایی که خود ایشان رسما اعلام کردند که خود را روشنفکر نمیدانند، بدون این که تعریفی از این مفهوم ارائه دهند. این بار هم پرگماتیسم نهادینه شده ایشان بر رویارویی مستقیم دست بالا را گرفت. بیان نظرات ایشان در آن گفتگو جنبههای گوناگونی داشت و از اهداف متفاوتی سرچشمه میگرفت: پیامی به بخشهایی در دایره قدرت در ایران، آزمایش بازتاب یک چنین سخنانی در طیف کنش گران سیاسی در خارج، و حتی تلاشی بود برای مطرح کردن هر چه بیشتر خود در سطوح مختلفی که در دایره شنوندگان معمول ایشان قرار ندارند و نظرات ایشان را نادیده میگیرند. این اتفاقی است که هرروز میافتاد و بخشی از کار "ستارگان" کارخانههای تولید هنری سرمایه داری است. ما اغلب با "ستارگانی" حتی مشهور بر میخوریم که با گفتن و یا عمل موضوعی "نامتعارف" برای هفتهها موضوع بحث و سر تیتر خبری میشوند، به خصوص قبل از انتشار "اثری" و یا فیلمی از آنها، که به قول معروف نوعی بازار گرمی به حساب میآید (این سخنان مرا به یاد مقالهای انداخت که اقای بهنود چند سال قبل نوشته بودند، خیلی قبل از حرکت "سبز" که تقریبا سر تیتر آن چنین بود: "چرا من در انتخابات آینده به احمدی نژاد رأی میدهم").
اما قبل از همه، بیان یک نظر حتی به صورت فردی، نظری اجتماعی و تاثیر گذار بر اجتماع است، این جنبه بحث کلیدی است، چرا که دارای ریشههای عینی است و دقیقا همین جنبه بیانات ایشان، محرک این نوشته است.
بررسی این که روشنفکر کیست، خود مقولهای مجزا است، که تحلیل عمیق و همه جانبه را میطلبد که در چار چوب هدف این نوشته قرار نمیگیرد. ولی چون این موضوع محور اصلی نقد منتقدان اقای بهنود که به نظر من از جانب آنها دیدن " موبود بود و نه پیچش مو"، درخور مختصری بررسی است. بررسی عنصر و مفهوم "روشنفکر" را به نوشته دیگری موکول میکنم.
من در اینجا روی سخنم با منتقدینی است که خود را در چار چوب مدافعین جنبش روشنگری میبینند و بقول شیلر "کاسبان نان" نیستند، بلکه غمشان و دغدغهشان "انسان" و معضلات او است:
مقوله "روشنفکر" به مانند بسیاری از مقولات دیگر که برای توضیح یک پدیده و یا روند اجتماعی به کار گرفته میشوند، خود یک پدیده اجتماعی و تاریخی است که با تغییرات عینی اجتماعی و تحت تاثیر آن، دگرگون میشود، مگر آن که منظور از آن برداشتی "اخلاقی- انتزاعی" باشد. از زمانی که امیل زولا و مدافعین و مخالفین آن با بار مثبت و یا منفی از آن استفاده کردهاند، عینیت اجتماعی تغییرات غیر قابل انکار کرده است.
پیشتازان و "روشنفکران" جنبش روشنگری، به ندرت بدنبال دلایل اجتماعی و شرایط اجتماعی موضوع مورد نقد خود بودند تا چه برسد به طبقات و اقشار و انگیزهای عینی و پنهان آن موضوعات و منافعی که موجب ایجاد موضوع مورد نقدشان بود، این نوع نگاه با رشد و تکوین طبقات نوین، و خارج شدن آنها از شرایط جنینی و به طور عمده و ممتد در حول و حوش انقلاب فرانسه و تحت تاثیر کنش و واکنش اقشار شرکتکننده در آن، پایه بحث مفاهیم و موضوعات اجتماعی شد. دوم این که نقد آنها در تقابل با ساختار حکومتی و جزم اندیشان کلیسایی و دستگاه کلیسا قرار میگرفت، به عبارتی دیگر تقابل آنها با "جامعه بورژوایی" نبود، این جامعه خود تا حد زیادی نتیجه تلاش آنها بود. "جامعه بورژوایی" نه تنها دارای قدرت زوری پیچیده تر و "عقلانیتر"، "منطقیتر"، حساب شده و کارامد تر "دولت" مدرن است، بلکه با هرچه درونی تر شدن روابط سرمایه داری، زنجیرها و پلهایهای ارتباطی نامرئی ولی مستحکمی ایجاد میکند - به تعبیر من بیان رشد رابطه "دولت-ملت" - که جدا از دستگاه زور و قهر دولت ولی عجین شده با آن است. این تا حدودی بیان آن مفهومی است که در نزد گرامشی "هژمونی" اجتماعی و اخلاقی معنی شده است، این هژمونی توسط "روشنفکران ارگانیک" طبقه حاکم ایجاد میشود و نتیجه کنش آنان است. البته که این اشاره فقط برای روشن شدن منظور من است و رابطه "دولت-ملت" منبعث از دلایل عینی است که این "روشنفکران" خود تنها بخشی از آن و خود، تولید ضرورتهای آن هستند.
زمانی بتهون شکواییه از این داشت و متحیر از این بود که گوته "بیش از آن که درخور یک متفکر است با قدرت دمخور و نزدیک است" (نقل به مضمون) و یا شاملو از تعبیر "دزدی که با چراغ آماده است" استفاده میکرد. البته باید متذکر شوم که گوته و ولتر با حکومتهای اشراف زاده تحت تاثیر جنبش روشنگری و "مصلح"، ارتباط و رفت و آمد داشتند، و نه با حاکمیت مستبد اسلامی-سرمایه داری مبتنی بر ولایت فقیه (البته که این فقط توضیحی است و نه اتهامی به فرد مشخصی). این نوع نقد در زمانی که رابطه "دولت-ملت" هنوز عینیت عملی نیافته و یا این دو جدا و در مقابل هم و نه مکمل هم هستند، دارای حقانیت خود است. من در ادامه بحث سعی خواهم کرد که نشان دهم که این رابطه در ایران در شکل مکمل آن در حال تکوین است که بیان بارز آن کنش گران "جامعه مدنی" و هنوز بیشتر از آن سخت جانی و مقبولیت "جنبش" (!!!) "اصلاحات" است. و یا شکلگیری هویت هنری شاملو در زمانی بود که "دولت" و "ملت" در تقابل با هم در حال تکوین خود بودند و حتی "ملت" در دورهای تحت پوشش طبقهای متخاصم با نظام سرمایه داری، یعنی میان سالهای شهریور بیست تا اواخر آن دهه و قبل از هژمونی ملیون بر جنبش ملی شدن نفت، در تلاش برای تکوین خود بود (این به معنی تعریف از حزب توده نیست، بلکه دقیقا به معنی آن است که تاثیر این حزب در چارچوب ملت سازی این سیستم بود و نه بر انداختن آن).
با عینیت تخریبی تاثیر نئولیبرالیسم و در پیامد آن یعنی "ضد انقلاب اجتماعی" در حال وقوع در سطح جهانی، بحث در باره "روشنفکر" با تبیین "جنبش روشنگری"، مبنی بر اینکه، "روشنفکر با مرز و فاصله و تمایز به قدرت تعیین میشود" (نقل به مضمون)، و یا نقد به مذهب و "سکولاریسم" در سنّت و چار چوب "جنبش روشنگری" - جدا از تغییر زمانی و تحولات منبعث از آن -، یک فاکتور دیگر هم این بحث را متحول کرده است.
اولین سوالی که طرح میشود این است که مرز جغرافیایی "قدرت" کجا است؟ و یا در عصر گلوبالیسم میتوان برای آن مرز جغرافیایی قائل شد؟ سوال دوم این است که مثلا فکویاما مبشر "پایان تاریخ" و یا ساموئل فلیپ هانتینگتن مبتکر تئوری "مبارزه فرهنگ ها" و یا پست مدرنیستهای قد و نیم قد در تقابل با دست آوردهای "جنبش روشنگری"، "کارخانههای اندیشه سازی"، "اتاقهای فکر" و ... "روشنفکر" به حساب میایند و یا نه؟ و یا هایک پدر، فیلسوف و اقتصاد دان "نئو لیبرالیسم"، روشنفکر است؟ کمتر فردی از این افراد با "قدرت"، به مفهوم برداشت بتهون، نزدیک هستند. برای توضیح منظورم، مجبورم گریزی کوتاه به هایک و نظرات او در این رابطه بزنم.
تغییرات ساختاری نظام سرمایه داری به عنوان یک نظام اجتماعی، یک کلیت است، یعنی همهٔ ابعاد اقتصادی-اجتماعی-ایدئولوژیکی، تولیدات هنری، تفکری، رفتارهای اجتماعی به مانند تعلیم و تربیت، روابط خانواده، روابط زن و شوهر و کودک و غیره را شامل میشود. معضلات این سیستم ایدئولوگها را که نقش ضروری "رابط" برای خروج از معضل را دارند، به تولید فکری وامیدارد. همانطور که تغییرات اجتماعی به رنسانس فکری و تولید فکری، "آگاهی" و یا "آگاهی کاذب" نیاز دارند، هایک در کار تولید فکری و ایدئولوژی "ضد انقلاب اجتماعی" که اکنون در حال وقوع است بود. یکی از مسائلی که او را به خود مشغول کرده بود، تاثیر اندیشههای سوسیالیستی و هژمونی اجتماعی این جنبش بود که با پایان جنگ جهانی دوم در فرانسه، ایتالیا و بسیاری از کشورها دارای نفوذی انکار ناپذیر و گسترده بود. هایک که برایش پذیرش ریشههای عینی این جنبش که از تضاد آشتی ناپذیر طبقه کارگر با این نظام نشات میگرفت، متصور نبود، به این نتیجه میرسد که این نفوذ در حقیقت نتیجه نفوذ "روشنفکران" سوسیالیست و تولید ذهنی آنها است. او در نوشتهای در سال ۱۹۴۹ به نام "روشنفکران و سوسیالیسم" *، به جمعبندی نظری در این رابطه میپردازد و نتیجه میگیرد که نقش "روشنفکران در کشورهای دموکراسی" نیز باید به مانند "روشنفکران" سوسیالیست، نقش "منتقل کنندگان ایده" باشد که با استفاده از همه وسایل ارتباطی، توده مردم را آموزش دهند. این "روشنفکران" برای او همه کسانی را در بر میگرفت که روزانه در همهٔ فعالیتهای تولید فکری نقشی دارند و آنها حتما نباید "متخصص" در اموری باشند که آن را رواج میدهند. او لیبرالیسم را مورد نقد قرار میداد که آنها از یک طرف به علت درگیری و کنش و جستجوی پاسخ و راهحل در رابطه با مسائل و معضلات واقعی اجتماعی در جامعه دموکراسی عینیت یافته، از یک طرف از مفاهیم تعمیم دهنده و کلّیتی و فراگیر و از طرف دیگر از ایدهها و اندیشههای با افق آرمانی و خیال پردازانه بدور ماندهاند و چون روشنفکر دقیقا در این دو ویژه گی خود را در خانه حس میکند، توانمندترین روشنفکران تحت تاثیر سوسیالیسم هستند و از طریق آنها فضای اجتماعی توسط اندیشههای سوسیالیسم فتح شده است و این معضل، دیر یا زود سیستم را به ناپودی میکشاند، مگر این که لیبرالیسم بپذیرد که خود را دچار تحول کند، او خواهان "لیبرالیسم رادیکال" و آرمان گرا میشود، تا از این طریق برای روشنفکران قابل قبول باشد و با جذب آنها، فضای اجتماعی را فتح کند. هایک در آنسوی سنگر دو طبقه متخاصم، با هدف و نگرشی متضاد، آن چیزی را طلب میکند که گرامشی برای طبقه کارگر در چشمندازش داشت. این برداشت هایک جدا از تقابل با خطر سوسیالیسم، همزمان جمعبندی ناخودآگاه از روند سرمایه در گشایش میدانهای جدیدی برای سرمایه گذاری بود، به همان گونه که امروزه در عصر گلوبالیسم، سرمایه گذاری در حوزه تولید فکری که در آن "روشنفکران" قشر مرفه میانی نقش کلیدی دارند. او پایههای نظری "اتاقهای فکر"، "کار خانه فکر"، انجمنها و سازمانهای فعال فکری را یافت. و به همت او و نقشی که برای "روشنفکران" قشر مرفه میانی قائل بود، زمینههای "ارتباط وار" تولید تودهای و فراگیر فکری برای "ضد انقلاب اجتماعی" در حال وقوع، شکلی نظری یافت.
البته این فقط خلاصهای خیلی کوتاه از نوشته هایک است. ولی آن چه مهم و کلیدی است، جمعبندی آن و تاثیر گذاری آن است. ما در عصر ناصری زندگی نمیکنیم، علیرغم حاکمیت واپسگرا اسلامی-سرمایه داری، جامعه ایران دچار عظیمترین تغییرات تاریخی شده است و در آن چه از نظر نقش مدیریتی در جامعه و چه از نظر تولیدات فکری "منتقل کننده گان ایده"، نقش قشر مرفه میانی چشم گیر است. برداشت از "دولت" و قدرت به سبک عصر ناصری، در حقیقت نادیده گرفتن این تغییرات عظیم است. تعریف از روشنفکر بر بستر "جنبش روشنگری"، نقش کلیدی این "روشنفکران ارگانیک" را که اصلیترین بخش تاثیر گذار در حوزه اجتماعی است را انکار میکند. دولت "مدرن" یعنی دستگاه زور در یک جامعهای به مانند ایران با تغییرات شگرف ۳ دهه اخیر، بدون این تارها و زنجیرههای نامرئی ارتباطی با آنسوی جامعه، غیر قابل تصور است. جدا از این تارها و زنجیرههای نامرئی ارتباطی، وجود ۱۶ دستگاه امنیتی که کار عمده آنها، نه سرکوب و ارعاب، بلکه کار "جامعه شناسانه" و رصد کردن و زیر نظر داشتن تغییرات فکری در میان مردم است، دقیقا از این تغییرات ژرف و در عین حال شکننده، ناشی شده است. این تغییرات ژرف تاریخی و ریشههای آن، تا آنجا که در توان من است، در ادامه، مورد بررسی قرار خواهند گرفت.
اقای بهنود کم لطفی کردهاند از این که خود را "روشنفکر" نمیدانند. اقای بهنود هم به دلیل خاستگاه اجتماعی خود و هم به دلیل حرفه و کنش خود، تبلور بارز یک "روشنفکر ارگانیک" هستند.
ناتمام
فرهاد فردا
۰۳.۱۲.۲۰۱۴
http://retro.seals.ch/cntmng?pid=smh-002 *
منبع:پژواک ایران