PEZHVAKEIRAN.COM آقای فاوجی
 

آقای فاوجی
ع. تنها

سال آخر دبیرستان  بود . سالی که انقلاب شد . ما شاگردهای سال آخردر واقع حاکمین دبیرستان  بودیم . سایر کلاسها از ما پیروی میکردند  . ما اکثراً دنبال انقلاب بودیم . با اینکه چیزی راجع به سیاست نمیدانستیم ولی ناخواسته پیرو سیل انقلاب و مردم شده بودیم . مردمی که آنها هم چیزی بیشتر از ما نمیدانستند . از آگاهی مردم و ما همین بس که تا شنیدیم عکس آقا تو ماهه به ماه خیره شدیم . در ماه  دنبال تصویر آن پیرمرد پلید میگشتیم . نتیجه حرکت و انقلاب این حکومت دینی و دیکتاتوری مخوف شد . حکومتی که بعدها در تاریخ از آن به عنوان یکی از مخوفترین و غیر انسانیترین حکومت های تاریخ یاد خواهد شد . معلم های دبیرستان ما را هم افرادی با اندیشه های گوناگونی تشکیل میدادند . بعضی با رژیم شاهنشاهی مخالف بودند . بعضی بی تفاوت و دو سه نفر هم با این انقلاب و حرکت مخالف بودند . یکی از آنها معلم علوم اجتماعی و تاریخ سالهای قبل ما بود . مردی بود اهل پاوۀ کردستان . مردی  ساکت که همیشه چهره اش غمگین بود . مخالفت را میشد در رفتار و حرفهای او دید . من چند سالی شاگرد او بودم و علاقه خاصی به او داشتم . این علاقه به نحوه آشنایی ما بر میگشت . من پسر شروری نبودم ولی خیلی شلوغ میکردم . یکی از کلاسهایی که به لحاظ مطالب و محتویات آن که بایستی درباره مطالب درس  صحبت میشد همین علوم اجتماعی بود . معلم آن آقای فاوجی بود . فضای درس و کلاس به من فرصتی برای مزه پرانی و شلوغ کاری میداد . آقای فاوجی مردی سیه چرده و خوش هیکل بود که سبیل کلفتی روی لبهای قلوه ایش داشت . همیش عینک میزد و رفتارش بسیار متین بود . فوق لیسانس علوم سیاسی بود . او کلاس خودش را به حالت بحث و با مشارکت همه بچّه ها پیش میبرد . انسان صبوری بود . ولی بالاخره نتوانست مزه پرانی ها و شلوغ کاری های من راتحمّل کند . یک بار که من شورش را در آورده بودم  دوسه تا مشت و لگد نثار من کرد . من تا مدّتها از او ناراحت بودم . ولی وقتی در دادن نمره بهترین نمره را به من داد  .   یک بار هم در مقابل مدیر دبیرستان از من دفاع کرد . به بزرگی و شعور او پی بردم و کم کم با او آشتی کردم . دو سال بعد دیگر با ما درس نداشت . امّا من با او رفیق شده بودم . گاهی مطالبی را از طریق من که سال آخری بودم به بچّه ها منتقل میکرد .  به روز ای سیاه انقلاب نزدیک میشدیم . هر اعلامیه ای که بچّه ها میآوردند  در آن تشویق به اعتصاب در روز خاصی شده بود . ما که بزرگتر مدرسه بودیم به کلاس نمیرفتیم . بقیه مدرسه هم گوسفندوار به پیروی از ما نمیرفتند . این بساط هر روزه ما بود . در یکی از همین اعتصابات روزانه در حالی که داشتم به بچّه ها خط میدادم و به کمک دوستان اعتصاب را هماهنگ میکردم . چشمم به آقای فاوجی افتاد که پشت پنجره دفتر دبیرستان که به حیاط مسلط بود .  ایستاده بود و با ناراحتی سرش را تکان میداد . بعد از چند سال دیگر میدانستم این حرکت آقای فاوجی حکایت از ناراحتی او دارد . نگاهم به نگاهش گره خورد . با سر به من اشاره کرد که پیش او بروم . خود را به دفتر رساندم  .

تنها بود به من گفت : علیرضا بنشین .

نشستم و خودش هم پشت میز مدیر نشست . سیگاری از توی کشو میز درآورد . میدانستم گاهی در گوشه حیات مدرسه سیگاری چاق میکند . البته نه در زنگ تفریح و جلوی بچّه ها . فقط من و چند نفری از قدیمیها او را هنگام سیگار کشیدن دیده بودیم .

به من گفت : علیرضا چی میخواهید ؟

من گفتم : هیچی آقا فقط آزادی ... عدالت اجتماعی .... رفتن شاه ... میخواهیم آقای خودمون باشیم .

با ناراحتی پکی غلیظ به سیگار زد و دود آن را بیرون داد .  بلند شد سیگارش را توی جا سیگاری گذاشت . دکمه های پیراهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد . من تعجّب کرده بودم . پشت به من کرد و گفت : چی میبینی ؟

هیکل ورزیده ای داشت .  روی گردهء او دو سه خط تیره به چشم میخورد . بدن او پر مو بود ولی خطها را میشد به وضوح دید .

با ناراحتی گفتم : اینا چیه آقا فاوجی ؟

پیراهنش را پوشید و لباس خودش را مرتّب کرد و نشست .

گفت : سالها قبل ما دانشجو بودیم . یادمه یک مجسمه گچی از شاه توی دانشگاهمون داشتیم . آن را با دستان خودمون شکستیم با اینکه ضربات باتوم روی پشتمان رد می گذاشت دست بر نداشتیم . به شرایط جامعه و مشکلات آن اعتراض داشتیم . دنباله رو خط هایی شده بودیم که دیگران میدادند . همانهایی که نمیخواستند موفقیِّت ملت ما را ببینند . آنها خط ها را به ما میدادند و ما دیگر توجه نداشتیم که مشکلات جامعه ما ریشه ای و پیچیده است . مشکل فقط از شاه نبود , بلکه این میراث چند صد سال حکومت شاهان عیّاش و نادان و ابله قاجار و تسلط دو قدرت استعماری انگلیس و روسیه بر کشور ما بود . حاکمیّت آنها  ملتی فقیر و معتاد و دلمرده و فاسد بر جا گذاشته بود . اینها و دلائل بیشمار دیگر مشکل جامعه ما بود . ما فکر میکردیم با رفتن شاه همه چیز درست میشود . بالاخره شاه رفت . بازیهای سیاسی زیادی دیدیم . به مرور زمان مشت همه آنها که برای ملّت حنجره درانی میکردند پیش ما باز شد . فهمیدیم که همه این داد و فریادها برای خارجی ها و جیب خودشان بوده . سهم مردم ما باد هوا . بعد از مصیبت های زیاد مجبور شدیم مجسمه شاه را از برنز بسازیم . تا آمدیم آن را روی همان سکو بگذاریم تمام پشت و دستمان زخمی شد . سیگارش راخاموش کرد .

نگاهی به من کرد و گفت : شما دارید این مجسمه برنزی را میاندازید .

چشمانش را تنگ کرد . گوئی میخواست چیزی را در دور دست ها ببیند .

ادامه داد : بعد باید فکر یک مجسمه از طلای خالص باشید .

من سر به زیر انداختم و جوابی ندادم . از پیش آقای فاوجی آمدم و آن سال انقلاب شد . به امید رسیدن مرم به حق خودشان و رسیدن به آزادی در آن حرکت شوم و موهوم شرکت کردیم . ما خیال میکردیم با آمدن قوانین اسلامی رفاه مردم تضمین خواهد شد .  آب و برق و اتوبوس مجانی خواهد شد . این وعدهّ هایی بود که آن پیرمرد خبیث در اعلامیه های خودش از پاریس و بعداً در در بهشت زهرا به ما میداد . بعد خیلی ساده همه چیز را زیر پا گذاشت و گفت :  خُدعه کردم .

با همین خدعه تمام مملکت و جوانی و آیندۀ ما بر باد رفت .

ما باید هنگامی که در هواپیما وقتی از او پُرسیدند چه احساسی داری ؟ او در پاسخ

گفت : هیچی !!

و قطب زاده بیشعور زیرکانه به آنها گفت : نو کامنت .

میفهمیدیم که هیچ چیز خیری از این ابلیس در نخواهد آمد . امّا مذهب ما را کور و ابله کرده بود .

سالها گذشت و من به خاطر انقلاب فرهنگی نتوانستم به دانشگاه بروم . با عضویت در یک گروه تند رو ضد رژیم پرونده سیاسی پیدا کرده و سابقه دار شدم . بعد ازدواج کرده  و اوّلین فرزندم هم بدنیا آمد . دیگر فکر ادامۀ تحصیل را از سر بیرون کردم . در شرکت مترو انباردار شده بودم . گاهی برای رفتن به دفترانبار مرکزی مترو در توپخانه از اتوبوس استفاده می کردم . اتوبوسی که حالا نه تنها مجانی نشده بود که کرایه آن ده برابر زمان شاه شده بود . دیگر کاملاً فهمیده بودم که همه آن حرفها و صحبت های روزهای انقلاب خزعبلاتی بود که آخوند جماعت برای سوار کار شدن در گوش مردم میخواندند . مملکت در چنگ مشتی آخوند پلید و جمعی مداح و روضه خوان لات و لمپن به همراه جماعتی دزد و راهزن  افتاده بود . آن آزادی های وعده داده شده زیر آن درخت سیب در فرانسه به قلع و قمع گروههای سیاسی و کشته  و اعدام شدن بسیاری ارتشیان بلند پایه و روشنفکران منتهی شده بود . من که پسری شاد و شنگول بودم به انسانی افسرده و باری به هر جهت تبدیل شده بودم  . توی اتوبوس نشسته بودم . پاییز بود و هوا بارانی . من کاپشن تنم بود ولی زیپ آن را نکشیده بودم .

از پشت شیشه های کثیف اتوبوس به بیرون نگاه میکردم .  در افکار خودم غرق شده بودم که صدای مردانه ای مرا به خود آورد .

صدایی کلفت و مردانه : علیرضا تویی ؟

به طرف صدا نگاه کردم آقای فاوجی بود . حالا موهایش جو گندمی شده بود با همان سبیل کلفت و عینک یک بارانی سرمه ای رنگ به تن داشت و توی صندلی کنار پنجره نشسته بود . اتوبوس تقریباً خالی شده بود . من با اشتیاق به طرف او رفتم و در کنارش روی صندلی نشستم .

او را بغل کرده و بوسیدم و گفتم : آقای فاوجی خیلی خوشحال شدم که دیدمتان چطورید ؟ چکار میکنید ؟ کجا هستید ؟

خنده ای کرد و مثل قدیمها به آرامی گفت : خوبم , تهران هستم و کار میکنم بعد ادامه داد :  تو چکار میکنی ؟ خمینی حق وحقوقت را بهت داد ؟

با ناراحتی گفتم : ای بابا آقای فاوجی چه حقی ؟ من کارمند شرکت مترو هستم . انباردارم  و یک حقوق بخور و نمیر بهم میدن .

خنده ای کرد و گفت : میدونستم .

با تعجّب گفتم : چی رو ؟

گفت : با شناختی که از شخصیّت تو داشتم میدانستم که آب تو با این جماعت دزد و آدمکش تو یک جوی نمیره .

با ناراحتی سرم را پایین انداختم و گفتم : شما این چیزها رو به من گفتید ولی من انگار مغز خر خورده بودم .

فاوجی خنده تلخی کرد و گفت : تازه اوّل کاره اینها هنوز کاملاً سوار نشدند .

ادامه داد : یادت میاد یک بار در کلاس اجتماعی گفتم : جامعه مثل یک موجود زنده است . مثل یک درخت تناوره و خلافکاریها و بی قانونی ها مثل تبرهای کوچکی هستند که به مرور زمان آن را می خورند و قطع می کنند . هیچ وقت یک درخت با یک ضربه تبر قطع نمیشه . این انقلاب هم بر سر ایران همین بلا را خواهد آورد و ذرّه ذرّه تنه این کشور را خواهد خورد و آن را از پای خواهد انداخت .

با استیصال نگاهش کردم و گفتم : ما بچّه بودیم و فکر میکردیم که چیزی میفهمیم .

آقا فاوجی خندید و گفت : قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفها بود .... من ...تو ... ما و طمع گروههای سیاسی و اشتباهات شاه و پلیدی قدرتها و زرنگی آخوندها دست به دست هم دادند و ریشه مملکت ما را کندند .

نگاهی به بیرون انداخت , باران تندی میبارید .

گفت : بگذریم .

پرسیدم : آفای فاوجی کدام دبیرستان تدریس میکنید ؟

زد زیر خنده و گفت : دبیرستان چراغ برق .

گفتم : کجای چراغ برقه ؟

پوزخندی زد وگفت : بورس کاسه نمد .

من تازه دوزاریم افتاد و گفتم : تدریس نمیکنید ؟

از زیر عینک نگاهی به من کرد و گفت : پسر هنوز مثل اینکه خیلی از مرحله پرتی . این جماعت نیازی به آدمهایی که درک و شعورشون بالا باشه  ندارند . سیستم اینها توسط مشتی آدم بیسواد و کم سواد میچرخه . آدمهایی مثل من در این جامعه هیچ شانسی برای مصدر کاری شدن و یا کار در پوزیشن های تعلیم و تربیتی ندارند . من همان اوّل انقلاب پاک سازی شدم  .  شانس آوردم که تهمتی چیزی به من نزدند باز خریدم کردند .  با پول کمی که به من دادند و مقداری پول که پس انداز داشتم همراه با یکی از دوستان در بورس کاسه نمد یک مغازه شریکی دایر کردیم .

آهی کشید و گفت : بد یا خوب و سخت یا آسان روزگار میگذره .

بیرون اتوبوس رگبار شدید باران به شیشه میزد . اتوبوس دو طبقه بود و ابر سیاه و دلگیری که بر سر شهر میبارید داخل اتوبوس را تاریک کرده بود .

نگاهی به قیافه آقای فاوجی کردم ... مانند قبل مغرور و مستحکم بود .. اشک در چشمانم حلقه زده بود . دلم بد جوری شکسته بود شیشه عینکم بخار کرده بود .

آقای فاوجی دستی به  شانه ام زد و گفت : علیرضا ناراحت نشو , من , تو , ما  همه توی این عالم یک وظیفه داریم و باید وظیفه خودمان را انجام بدهیم .

مکثی کرد و ادامه داد : یادته راجع به آن تبر و درخت اجتماع چه میگفتم ؟

با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم : بله یادمه .

از بالای عینک نگاهی به من کرد و گفت : ما باید سالها قبل تبرها را از دست این دزدها میگرفتیم که تنه درخت آسیبی نبینه.  فرقی نمیکنه که کجا باشیم هر جا که باشیم باید تبرها را از تنه جامعه دور نگهداریم , چه در دبیرستان , چه در بورس کاسه نمد و باز زد به شانه من چه در انبار مترو و خندید .

گفتم : چکار کنیم .

گفت : آدم باشیم و آدم بسازیم . یادت باشه اینها از آدم میترسند .

به توپخانه رسیده بودیم از اتوبوس که پیاده شدیم آقای فاوجی مرا برای خوردن نهار به مغازه خودش دعوت کرد .

گفتم : الان گرفتار کارم .

خنده ای کرد و گفت : باشه هر وقت تونستی یک سری به من بزن خوشحال میشم .

این آخرین باری بود که فاوجی را دیدم او یکی از الگوهای من در زندگی بود شاید دیگر نتوانم او را ببینم ولی حرف اوهمیشه  آویزه گوشم است : یادت باشه آدم باشی اینها از آدم میترسند  .

 

 

منبع:پژواک ایران