PEZHVAKEIRAN.COM اقتصادنا
 

اقتصادنا
ع. تنها

 

حاجی از اون آدمهایی بود که همه اهل محل او را می شناختند . در دورۀ جنگ در جبهه ها حضور داشت  . در ابتدای انقلاب کمیتۀ محل زیر نظر او بود . بعد از انحلال کمیته ها دیگر علنی دور و بر کارهای نظامی نگشت . عضو انجمن اسلامی محله بود . تمام جلسۀ قرآن هائی که تو محله و محلّه های اطراف برقرار بود همه به همّت حاجی سر پا بودند . آنقدر دستش باز بود که از همه نهادها و ارگانها برای این جلسات سهمیه و مقررّی میگرفت . تقریباً همه کارۀ غیر رسمی بسیج محله بود . چند بار با تلاشهای او کاروانهای راهیان نور از محلّه به جبهه ها رفته بودند . در همۀ اختلافاتی که در محلّه پیدا میشد حاضر بود . نفس خدائی داشت و اختلاف ها را به راحتی حل می کرد . میگفت : انقلاب ما هدیۀ خداونده و باید به حضرت قائم آل مُحمّد تحویل بشه .

حواسش به جریان های فکری منحرف بود . هر گونه فعالیّت گروه ها را در محل با قدرت سرکوب می کرد .

میگفت : ما باید نگذاریم افکار جوان ها را به انحراف بکشند . این گروه ها باعث جدایی جوان ها از دین و مذهب می شوند . ما را از حکومت عدل علی دور می کنند .

چنان اخلاصی داشت که موقعی که از حکومت عدل علی صُحبت می کرد چشمانش پُر از اشک می شد .   

می گفت : نباید اجازه داد جوانها به طرف این بی بند وباری ها و افکار منحرف کشیده بشوند .

 قدرت خدایی داشت .  با یک اشاره گشتهای کلانتری و سپاه هر جا حاجی میگفت حاضر میشدند .

 کار خاصی نداشت , از صبح که بلند میشد به مغازه خودش سری میزد . بعد دنبال رفع و رجوع مشکلات مردم میرفت . هفته ای یک بار چهارشنبه تا شنبه را تنهائی با اتوبوس به زیارت میرفت . هر بار به جائی مشهد , شیراز , قم , کاشان ووو

میگفت : پای پیاده مثلاً رفته بوده جمکران کورس کورس و با ماشینهای گذری .

 یک مغازۀ خوار بار فروشی تو قلب محلّه در کنار مسجد داشت . مغازه را پسرش و یک کارگر  می چرخاندند .

 به جوانها نصیحت می کرد : زن بگیرند و تشکیل عائله بدهند .

وام تهیه کردن برایش از آب خوردن هم آسانتر بود . همۀ صندوق های قرض الحسنه و بانکها با یک اشارۀ حاجی وام میدادند .

محاسن سفیدی داشت امّا همیشه کوتاه بود . کمی غبغب داشت و رنگ پوستش گندمی بود .

 حاجی همیشه بوی خوش گلاب مشهدی میداد و می گفت : زدن گلاب ثواب داره . بعضی هفته ها که زیارت نمیرفت خرما بدست توی محلّه برای اموات خودش خیرّات میداد .

با اینکه تو خانه شان یک پژو داشتند همیشه همه را به پیاده روی تشویق می کرد .  پژو زیر چشمان حسرت بار پسرش حمید خاک میخورد . حاجی اجازۀ سواری به او نمیداد با این که سن پسرش بالا  و گواهینامۀ رانندگی هم داشت  . حاجی معتقد بود تو مصرف بنزین صرفه جوئی میشه . کوپنهای بنزین ماشین را به دوستان و آشنایان میداد . افتخار حمید این بود که ماشین را برای شستشو یا تعویض روغن ببرد و یا تو مجالس عزا و عروسی خانواده را با خودش حمل کند . حمید را از وقتی کوچک بود برای اینکه بدنش ساخته شود و مرد بار بیاید میفرستاد کارگری توی دکان اصغر آهنگر و یا قلی نجار و یا احمد مکانیک . حمید  در نهایت در مغازۀ خودشان مشغول به کار شد . بچّه های خواهرش که بیوه شده بود را هم به همین نحو به کاری مشغول کرده بود . تقی در آهنگری , رضا در صافکاری . تنها دختر خواهرش را در شانزده سالگی شوهر داد چون معتقد بود دختر باید مثل بی بی فاطمه  زود بره خانۀ شوهر . آدرس خانۀ همۀ یتیم  های محل و محلّهای دور و بر را داشت .  بچّه هاشون رو درجاهای مختلف به کار می گماشت.  مثلاً در بقّالی یا سلمانی یا خیاطی و حتی دست فروشی . یکی از آنها را هم در دکان خودش وردست حمید کرده بود .

میگفت : جوهر مرد کاره نباید بیکار بمونین . هر کاری پیش میاد باید یا علی بگید و مشغول شید , کار باید تولیدی باشه . از نظر حاجی کفاشی و نجاری و آهنگری و بنائی و مکانیکی تولیدی و بقیه کارهای خدماتی بودند . او بچّه های فقیرها و ندارها را به سمت این کارها سوق میداد .

 اگر نمیشد معتقد بود کار عار نیست : اگر میتونی چند تا صندوق میوه رو ببری کنار خیابان و بساط کنی یا خرده ریز ببری روبروی امام زاده بفروشی . همیشه سفارش قناعت می کرد و امامان دین را مثال میزد ... علی لباسش مثل قنبر بود ... چند بار بزرگان دینی مملکت را مثال زد که به خاطر افتضاحاتی که به بار آوردند دیگر از بزرگان مملکت مثال نمیزد .

 با تسبیحش بازی می کرد و میگفت : ( اوصیکم بتقوالله ) .

من پدرم را توی تصادف از دست دادم . مادرم مریض بود و دو تا خواهر کوچک هم داشتم . تا قبل از مردن پدرم وضعمون بد نبود . امّا بعد از مرگ پدرم در یک تصادف در یک شب تاریک که یک از خدا بیخبری اون رو زیر گرفت و در رفت و هنوز داره میره . یک سالی با پس انداز گذراندیم و بعد با فروش لوازم اضافی . وضعیت ما رو به وخامت گذاشته بود .

تا این که یک روز حاجی من رو کنار کشید و گفت : بعد از مرگ پدرت تو بزرگتر این خانواده شدی . بیا من یک ماشین برات قسطی می خرم و برو آژانس و زندگیتون رو بچرخون به هر حال سختی برای همه هست . ببین من یک مغازۀ کوچک دارم و چهار سر عائله , یک پسر دارم که درس می خونه و دو تا دختر دم بخت دارم که دارند دیپلم میگیرند تا بروند دانشگاه .

ادامه داد : خودم هم دیگر توان کار ندارم و چشم امید من و حاج خانم و خانواده به همین مغازه فسقلیه . تا جایی که بدنم اجازه بده تو مغازه کار میکنم و در باقی ایّام دنبال کارهای مردم میرم .  پسرم هم باید مرد بشه اون هم باید کار کنه اون هم مثل تو بزرگ خانواده است .

من سرم پائین بود و گوش میکردم ماحصل صحبتهای حاجی با من یک پیکان قسطی سفید رنگ شد .  با سفارش حاجی در تاکسی سرویس محلّه مشغول به کار شدم . شبها اکثراً موقع نماز حاجی رو میدیدم .  حاجی و خانواده اش هر وقت کاری داشت و مسیر ترافیکی و دور بود و میخواستند ماشین کرایه کنند , ماشین من رو کرایه می کردند .

مدتی گذشت تا این که یک خبر مثل توپ توی محل پیچید که :  حاجی سکته کرده و مرده . مرگ حاجی همه را متاثر کرده بود . بقّال و چقّال و دستفروش و آژانسی و حمامی وووو همه درب دکانش جمع شده بودند و ختم و شب هفت و چلّه و .....

 تا این که یک روز حاج خانم زنگ زد که : ما میخواهیم بریم ثبت اگر ممکنه شما بیا ما را ببر . ماشین که روبروی ثبت رسید .

حاج خانم به من گفت : علی جان بیا با من بریم , تو سوادت بیشتراز منه من نمیخواهم بچّه ها بیان و به یاد حاجی بیفتند .

گفتم :  چشم .

 ماشین را یک کوچه بالاتر پارک کردم و با هم رفتیم داخل ثبت احوال .

مسئول پروندۀ شناسنامه ها شناس نامه حاجی را گرفت . رفت از بایگانی دفتری را آورد و گفت : برای انحصار وراثت آمدید ؟

حاج خانم گفت : بله .

مرد گفت : باید دو تا زنش و بچّه ها هم اینجا باشند .

حاج خانم را مثل این که برق گرفته باشه گفت : دو تا زن ؟

مرد جواب داد : بله و ادامه داد شما اقدس بالا زاده هستید ؟

حاج خانم گفت : بله .

مرد گفت : خانم رقیه احسانی هم باید بیاد و سه تا بچّه اش را هم با مدارک باید بیاره .

تو راه که بر می گشتیم از توی آینه به چهرۀ حاج خانم نگاه کردم . خیلی به نظرم شکسته تر می رسید .

 داشت آرام گریه میکرد و زیر لب میگفت : چرا مرد ؟ چرا ؟

رو کرد به من و گفت : علی آقا تو رو خدا به کسی چیزی نگین .

من گفتم : اختیار دارید من دهنم قرصه .

حاج خانم گریه کنان گفت : آخه این چه کاری بود کردی مرد ؟

همه اش کارهای عام المنفعه برای خودش هیچ چیز بر نمیداشت . دارایی ما در تمام دار دنیا این خانه کلنگی بود و این مغازۀ فسقلی .

ادامه داد : حالا چطور این مغازه را بین این همه آدم تقسیم کنیم ؟

سرش را به طرفین  تکان داد و گفت : خدا خیرت بده مرد و زد زیر گریه .

وقتی به خانه رسیدیم موقع پیاده شدن گفت : فردا بیا بریم ادارۀ ثبت اسناد سند این خانه و مغازه رو اعلام کنیم . شاید اونها رو هم با کسی به شراکت گذاشته باشه  .

صبح جلوی ادارۀ ثبت ماشینم را پارک کردم . با حاج خانم رفتیم گواهی فوت را دادیم . از مسئول اداره خواستیم لیست املاک و دارائی های حاجی را جهت انحصار وراثت مشخص کنه .

 مسئول بعد از بررسی در دفاتر بایگانی و کامپیوتر گفت : حاج خانم لیست همۀ دارائی ها ی متوفّی را می خواهید ؟

حاج خانم گفت : بله اگر ممکنه .

مرد گفت چند لحظه صبر کنید کپی بگیرم ... ده دقیقه بعد یک برگه به دست حاج خانم داد که مایملک حاجی رابه شرح زیر اعلام کرده بود :

یک باب مغازه در گند آباد

دو دهنه مغازه در بازار تهران

یک خانه در محلّۀ  گندآباد

یک خانه درخوش اباد بالا

یک آپارتمان در گذر حاج محمد

یک خانه در محلّۀ پیران

باغ دو هزار متری در لواسان

زمین بایر بیست هزار متری در هشتگرد کرج

ویلا در رامسر

یک خانه در مشهد خیابان فلسطین

یک خانه در خیابان زرهی شیراز

دو دانگ از پاساژ ابزار یراق در میدان حسن آباد

توی راه حاج خانم گل از گلش شکفته بود . دیگه گریه نمی کرد .

 من صدای حاجی تو گوشم زنگ میزد که :  به هر حال سختی برای همه هست . ببین من هم یک مغازه کوچک دارم و چهار سر عائله ... چشم امید من و حاج خانم به همین مغازۀ فسقلیه .....

ع . تنها

 

 

 

 

منبع:پژواک ایران