رحمت مدّاح
ع. تنها
سالهای قبل از مصیبت پنجاه و هفت من هم مثل بقیۀ بچّه محل ها شبهای ماه مُحرم یعنی تقریباً ده روزعاشورا و تاسوعا را شبها بعد از نماز توی مسجد می ایستادیم و یکی دو ساعت سینه میزدیم . بعضی از بزرگان مسجد و همچنین مداح ها نوحه می خواندند . آن روز ها من این را به حساب علاقۀ آنها به خدا و دین میگذاشتم . زیاد به این که این جماعت کی هستند ؟ و از کجا ارتزاق می کنند ؟ فکر نکرده بودم . البته کُل عزاداری به همین ده شب و دو روز تاسوعا و عاشورا محدود میشد . مناسبتهای دینی دیگر را معمولاً آخوند میآمد و موعظه می کرد . سالهای خوشی بود و ما اگر گریه می کردیم به خیال خودمان برای خدا و امام بود . تنها به ثواب آن که روی منابر به ما گفته شده بود فکر می کردیم . از نظر ما دین هم قسمتی از زندگی بود . دین برای سعادت آخرت که آخوندها می گفتند درست شده بود و بس .
در محل ما خیلی ها عشق میکروفُن داشتند . آنها در آن چند روز خودشان را ارضا می کردند . دو, سه مداح حرفه ای هم داشتیم که ضمن نوحه خوانی لابلای حرفها یشان روایت ها و قصه های امام رو هم مثل پرده گردان ها تعریف می کردند . سعی می کردند با این روایت ها کاری کنند تا عزاداران مُحکمتر سینه یا زنجیر بزنند . ما هرگز به کُنه سخنان آنها پی نبرده بودیم . اصلاً به این که حرفی که میزنند درست است یا نه فکر نکرده بودیم .
این که حضرت با یک ضرب شمشیر هزار نفر را کُشت .
یا آنقدر کُشت که خدا به فرشته ها گفت : به حضرت بگویند بس است .
همیشه هم در اتها توضیح میدادند که امر خدا بودو اگر نه حضرت شکست بخور نبود . حرفهائی از این قبیل بی منطق میزد . ما هم در شور و حالی که ما را درخود گرفته بود با هر حرف او گریه می کردیم . بیشتر بر سینه و سر میزدیم . فکر می کردیم امر خدا که پُرسش نداره ؟
یکی از مداحانی که در آن شبها از محلۀ بالا می آمد و نوحه می خواند رحمت نام داشت . به او رحمت مداح میگفتند جوانی سی و چند ساله . خوش صدا که تابستان و زمستان همیشه یک کُت مشکی به تن داشت . کت شکل کُت فراگ بود که پُشتش بلند بود . پیراهن برق برقی سبزی هم زیر آن می پوشید . همیشه ریشش را آنکادر شده و مرتب می کرد . ریش بلند نبود شانه خور بود . یک موتور وسپا داشت که مرکب تابستان و زمستانش بود .
آن سالها سالهائی بود که ما با مرگ غریبه بودیم . مردم از فقیر و دارا همه دلخوش بودند . اگر کسی از بیماری و تصادف و یا به مرگ طبیعی میمرد همه در بهت و حیرت فرو میرفتند . تا مُدّتها صُحبت او و خوبیها یا بدی هایش بود . جای خالی او را تا مُدّتها در محل احساس می کردیم .
من نوجوان بودم و با مرگ و بیماری بیگانه . تا این که یک روز توی محلّه بچّه ها مثل همیشه لب جوی آب نشسته بودند . دو تن از آنها که بیکار و علاف بودند به شوخی آت آشغالهای توی جوی آب را به طرف هم پرت می کردند . آنها دو دوست قدیمی بودند . من همیشه آنها را با هم دیده بودم . امیر پسر یکی از بزرگان محلّه بود . پدرش وضعیّت مالی مناسبی داشت . حمید از خانواده ای کم درآمد بود . ولی با هم خوش بودند . چند بار تو دعوا ها که در آن روزها بین محلّه های مختلف مرسوم بود . گاهی قلدرهای محلّه از همدیگر حسابی زهر چشم میگرفتند . حمید به طرفداری از امیر پوز یکی از گنده لاتها را زده بود . همین امر دوستی آنها را عمیق تر و صمیمانه تر کرده بود .
آن روز هم امیر یک تخته شکستۀ صندوق میوه را که توی جوی آب بود به طرف حمید انداخت . تخته به سر حمید خورد . حمید هم از توی جوی میلۀ شکستۀ یک چتر را به طرف امیر انداخت . میله مستقیم از گیج گاه وارد شد و به اندازۀ چند سانت توی سر امیر فرو رفت . امیر فریادی کشید و با دست آن را در آورد . خون از محل به بیرون فواره میزد و امیر بر زمین افتاد . حمید در حالی که بر سر میزد با کمک کسبه و اهالی محل او را به بیمارستان بردند . فردای آن روز امیر تمام کرد .
تا کنون یک چنین اتفاقی در محلّه سابقه نداشت . همۀ محلّه سیاه پوش شده بود . کسانی که از اصل قضیه خبر نداشتند ماجراهای عجیب و غریبی از چگونگی حادثه حکایت میکردند :
بعضی حمید را مقصر میدانستند .
بعضی آن را به حساب کینۀ شخصی می گذاشتند .
بعضی میگفتند : بابا این ها همیشه سر کوچه علاف بودند . گاهی با هم دعوا و شوخی وبازی می کردند . بازی اشکنک داره سر شکستنک داره .
حاجی یک ختم باشکوه ترتیب داد . همۀ اهل محل که در مراسم ختم امیر شرکت کرده بودند را برای شام به خانۀ خودش دعوت کرد . قرار بود که رحمت مدّاح که در مسجد برای مراسم عزاداری امیر نوحه خوانده بود و از او به بزرگی یاد کرده بود مراسم را اجرا کند .
رحمت مدّاح گفته بود : که امیر در جلسات قرآن همراه با رحمت حضور دائم داشته . امیر خرج جلسات را بطور پنهانی از جیب میداده . ولی به رحمت گفته بوده به کسی نگویند .
رحمت مدّاح موقع شام می گفت : این رسم جوانمردان و فتایان است . امیر جوان خود را کمر بستۀ علی میدانسته . آن شب تا پاسی از شب ذکر مناقب امیر بود . مجلس زنانه و مردانه بود و در زنانه مادر و خواهر و دوست دختر امیر شیون و زاری میکردند . صدای گریۀ آنها در مجلس مردانه هم شنیده می شد .
حاجی هم شام چلوکباب داد و همه با دلی سیر و چشمی گریان به خانه رفتند .
بعد از مراسم هفت امیر شکل و شمایل حکایت ها عوض شد .
بعضی آن را به دعوای بین چند نفر رسانده بودند .
داستان را اینطور شرح میدادند که : امیر برای نجات حمید از دست چند نفر که او را میزدند خودش را وسط انداخته تا حمید را نجات بدهد . در وسط دعوا ناغافل حمید برای دفاع از خودش میلۀ چتر که در روایت آنها به میل گردی که در نانوائی سنگکی از آن استفاده میشد تبدیل شده بود را پیدا می کند . حمید برای دفاع از خودش آن را آورده بود . ولی آن را به طرف کسی که از پُشت می خواست امیر را بزند پرت کرده بود . قبل از آن امیر دو سه نفر را هم برای دفاع از حمید قهرمانانه زده بود . و میله به سر امیر خورده البته در گیر و دار دعوا این اتفاق افتاده بوده . گویا امیر در آخرین لحظات از مردانگی حمید گفته و در آغوش حمید جان داده بود .
بعضی میگفتند چند نفر لات به نوامیس مردم متلک گفته بودند . امیر و حمید به دفاع از ناموس محله برخاسته و با آنها درگیر شده بودند . دختری که در شب هفت گریه می کرده همان کسی بوده که امیر و حمید برای دفاع از او با لاتها دعوا کرده بودند .
چند حکایت دیگر هم جسته گریخته به گوش میرسید . که مثلاً حمید پایش لیز خورده و میله از دستش رها شده و به طرف امیر که داشته بچّۀ کوچکی را نوازش می کرده پرت شده و امیر برای دفاع از جان بچّه خودش را فدا کرده .
روزانه ورژن های جدیدی از این اتفاق در محله چو می افتاد . تا روز چهلم امیر همه به سر خاک رفتند . نهار هم حاجی به همه چلوکباب داد . قرار شد شب برای شام و عزاداری به خانۀ حاجی که اپارتمانی چند طبقه بزرگ بود بروند . شب رحمت مدّاح شروع به خواندن کرد . ما تازه آن شب مقام والای امیر را شناختیم . او مثل مولایش علی شبها در خانۀ فقرا نان پخش می کرده . البته با رحمت مداح . بیشتر روزها روزه بوده ولی به کسی نمی گفته . بجُز خانواده و رحمت مداح کسی از این کار او خبر نداشته .
امیر دو سه سالی بود با تک ماده در دو درس دیپلم گرفته بود . ولی آن شب معلوم شد که امیر در دانشگاه تهران رشتۀ مهندسی راه و ساختمان قبول شده . اگر زنده بود امسال به دانشگاه میرفت .
آن سالها تب کاراته و کنگ فو تازه بالا گرفته بود .
رحمت مداح گفت : امیر کمربند مشکی داشته و به تازگی دان دو را گرفته . امیر زیر نظر مستقیم استاد استکانچی که از دوستان نزدیک رحمت مدّاح بوده به طور خصوصی کار می کرده . استاد استکانچی الان در خارج تشریف دارند . استاد به وسیلۀ یکی از اساتید کمربند مشکی دان دو او را به رحمت داده تا به پدر و مادرش بدهند .
رحمت مدّاح از توی کیسه ای که با خود آورده بود کمربند کاراتۀ مشکی در آورد . همزمان صدای گریه و شیون حُضار بلند شد . در زنانه دوست دُختر امیرغش کرد . به نحوی که مجبور شدند آمبولانس خبر کنند .
رحمت مدّاح در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت گفت : امیر در جلسه ای خصوصی به او گفته با دختری نامزد کرده . آن دختر همین دختری که غش کرده بود . باز صدای شیون و گریۀ حُضار بلند شد .
آن شب تا پایان شب بسیاری مناقب و معجزات از امیر توسط رحمت مدّاح بیان شد . شام حاجی هم چلو مرغ با نوشابه داد .
بعد از شام رحمت مدّاح دعا کرد و ضمن دعا آرزوهای امیر را بیان کرد .
او گفت : امیر میخواست در تنها زمین بایر باقی مانده در محله یک ورزشگاه بسازد . ارزوهای بزرگ دیگری که تنها رحمت مدّاح و خانوادۀ از آن خبر داشتند هم صُحبت به میان آمد . آخر شب همه با شکمی سیر و چشمی گریان به خانه رفتند .
از فردا همه از امیر به عنوان تنها قهرمانی که فکری جُز کمک به مستمندان نداشت و مانند نگهبانی در محله با لات ها و اوباش میجنگید یاد می کردند . ذکر خوبی های امیر نقل مجالس شده بود .
سالها گذشت و مصیبت اسلامی آمد . رحمت مدّاح و سایر مدّاحان و آخوندها مردم را به قیام بر علیه ظلم شاه دعوت می کردند . روی منابر و در مساجد و جلسه قرآنها از بخشش و کرامات امامان و روحانیون و معجزات آنها حرف میزدند . در آن سالها در مساجد و بین اهالی بحث در می گرفت و چند تائی هم مخالف بودند .
روزی یکی از بچّه ها که با این جماعت مخالف بود گفت : بابا مگر در قرآن ننوشته مُحمّد گفته بود من بشری مثل شما هستم و به من وحی میشه ؟
رحمت مدّاح که آنجا بود در پاسخ گفته بود : این حرف مُحمّد بوده . امّا امام ها مستقیم از جانب خدا دستور داشتند . معجزات زیادی از آنها سر زده برای بزرگ داشت مقام خداوند و ادامه داد : مگر شما به خدا ایمان ندارید ؟
طرف نمیدانست چه بگوید با تمجمُج گفت : آخه در قرآن که کتاب خداست چیزی راجع به این معجزات گفته نشده .
رحمت مدّاح در حالی که سر تکان میداد گفت : سفیه تو کُجای کاری اگر از معجزات امام ها حرفی به میان میآمد که کفار آنها را می کُشتند .
بعد گفته بود : قربان مقامتان که بزرگیتان از مردم عادی پوشیده مانده بود که حالا باید به شما شک کُنند .
ادامه داده بود : آنها معجزات را تنها نزد دوستان و اقربا انجام میدادند و زده بود زیر گریه .
در ادامه گفته بود : قربان مقامشان در این دنیا مظلوم واقع شده بودند و نمی توانستند قدرت خودشان را جلوی همه نشان بدهند . تنها نزد السابقون السابقون معجزه می کردند . آنها سینه به سینه معجزات پنهانی آنها را نقل کردند تا به دست ما رسانیدند .
بعد بر سر زد و گفت : خداوند آنها را از بروز دادن قدرت منع کرده بود . ولی امروز ما به حول و قوۀ الهی این معجزات را بر همه آشکار خواهیم کرد فقط باید شاه را از اریکۀ قدرت پائین بکشیم تا دین خدا بالا برود و به جایگاه اصلی خودش برسد .
شاه رفت و دین خدا با قرائت رحمت مدّاح حاکم شد و از توی کیسۀ رحمت مدّاح و دوستان معجزاتی بیرون آمد که پیغمبر هم از انجام آن ها عاجز بود .
من واقعاً نمیدانستم که رحمت مدّاح راست می گفت یا نه ؟ ولی میدانستم این امام ها هم برای رحمت مدّاح همان امیر هستند که رحمت مدّاح ظرف چهل روز او را به قهرمان محله و صاحب کرامت تبدیل کرد . مردم ما هم همان مردمی هستند که با دو سه وعده چلوکباب و چلو مرغ حرف های رحمت مدّاح را راجع به امیر باور کرده بودند . خوب چرا حرف های رحمت مدّاح را راجع به معجزات امام ها باور نکنند ؟!!!
ع . تنها
منبع:پژواک ایران