PEZHVAKEIRAN.COM مجاور حرم
 

مجاور حرم
ع. تنها

اوّلین باری که شاکر رو دیدم تو پروژه اوره و آمونیاک ناظر پایپینگ بود . من از طرف پیمانکار وظیفه تحویل کار از طرف پیمانکاران جزء را به او داشتم . همیشه در موقع تحویل در باره استانداردهای کاری با هم بحث و کلنجار داشتیم .  یک بار من و یک بار او با استناد به استانداردها پیروز میشد . ازنظر شاکر این که من با استانداردها آشنا هستم جالب بود .

او کارمند صنایع پتروشیمی بود . من کارمند پیمانکار دست اوّل . شرکت ما کار را از پتروشیمی گرفته بود . بعد آن را بین چند پیمانکار جزء تقسیم کرده بود . بعد از انجام کار آن را از آنها تحویل گرفته و به پتروشیمی تحویل میداد .  همین رابطه کاری تنگاتنگ و این که من سعی در رعایت استانداردها داشتم باعث رفاقت ما شد .

شاکر آدمی مذهبی بود . او پای بند اصول مذهبی بود . البته متعصب نبود .  اگر متعصب می بود در پروژه ها نمیتوانست کار کند .  فشار بیش از حد کار و عدم وجود عدالت در پروژه ها باعث پیدایش نوعی بی ایمانی و کم ایمانی و بی توجهی به ظواهر دین بین کارگران و کارکنان شاغل در پروژه ها شده بود . بخصوص نزد پیمانکاران جزء که اعتیاد و خلاف در میانشان بیداد میکرد .

بعد از پروژه اوره امونیاک در دو سه پروژه دیگر هم با شاکر به همین نحو همکار بودیم . رفاقتی بین ما بوجود آمده بود . رفاقت ما به نحوی بود که من بسیاری از نظرات و عقاید خودم را درباره کارفرما و پروژه و حتی سیاست با او در میان میگذاشتم . او مخالف نظام نبود . ولی چون آدمی مذهبی بود و گسترش بیدینی را در جامعه میدید و آن را محصول خلاف ها و خطاهای سیستم میدانست زیاد با من بحث نمیکرد . ولی وقتی خیلی تند میرفتم من را از دفترش بیرون می کرد .  تا این که من از عسلویه رفتم .  چند سال او را ندیده و خبری از او نداشتم  .  بعد از سالها من به کرمانشاه برای کار در پروژه اوره هرسین رفتم تا با پیمانکار ساپورت در تست پکیج ها کار کنم . آن روز در سایت عملیات ( رابچرینگ ) جهت پاکسازی درون لوله ها از ضایعات و آشغالهای کاری باقی مانده به وسیله فشار هوا داشتند . من مشغول بررسی ساپورتهای یکی از خطوط بودم که شاکر را دیدم . بعد از خوش و بش با هم به دفترش رفتیم و کمی راجع به پروژه صحبت کردیم . من مشکلات سایت را در باره ساپورت با او در میان گذاشتم . او هم راجع به نحوه کار پیمانکاران نکاتی را به من گوشزد کرد . بعد ساکت شد . معمولاً شاکر وقتی که مسائل و مشکل های کار را با من در میان میگذاشت بعد شروع به شوخی کردن میکرد یا با من راجع به مسایل سیاسی صحبت می کرد . با نظر من مخالفت میکرد یا آن را تعدیل میکرد امّا آن روز او ساکت بود .

گفتم : شاکر چی شده ؟

خنده ای کرد و گفت : هیچی .

گفتم : تو برای هیچ چی ناراحت نمیشی..... من غریبه نیستم .

این بار آهی از ته دل کشید و گفت: دلم پر خونه .

گفتم : از چی ؟

گفت : امسال عید کجا کار میکردی ؟

گفتم : چهار ماه پیش بود و من در منطقه صنعتی ماهشهر در پتروشیمی مبین کار می کردم ... و بعد از عید کار تعطیل شد و من دو ماه بعد آمدم به کرمانشاه و ادامه دادم چطور مگه ؟

گفت : هیچی .

خندیدم و گفتم : هیچی که نمیشه حتماً اتفاقی افتاده ؟

سرش رو تکان داد و گفت : امسال من شب عید تو راه بودم ...یعنی تا آمدند پول بدهند و نفر جایگزین بیاد تا من بتوانم مرخصی بگیرم شب عید شد . من پارسال تو عسلویه بودم و داشتم تتمه کارهای خط فلر پروژه را جمع میکردم . فقط دو نفر مانده بودیم و پیمانکارها . قرار شد همکارم  بیست روز مانده به عید بره و دو روز مانده به عید برگرده تا من برم مرخصی . ولی هم پول دیر دادند و هم رفیقمون دیر آمد .

چکار داری شب عید راه افتادم .  ماشین ها همه از قبل بلیط هاشون رو فروخته بودند . هواپیما هم تا یک هفته بعد جا نداشت به ناچاربا سواری به طرف تهران براه افتادم . از عسلویه به بوشهر و از بوشهر به شیراز و از شیراز به طرف اصفهان . ساعت دوازده شب رسیدم به اصفهان شب عیدی برای تهران ماشین نبود . خیلی ایستادیم تا آخر یک ماشین سواری آمد . ماشین میخواست بره قم . من رو با خودش آورد به قم . ساعت دو بعد از نصف شب رسیدیم قم  .

 راننده به من گفت : داداش شب برو زیارت و توی یک مسافرخانه بخواب صبح اوّل وقت برو تهران امشب دیگه ماشین گیرت نمیاد .

خلاصه رفتم حرم , درب حرم بسته بود . دم درب حرم چند نفر دنبال مسافر برای مسافر خانه ها میگشتند . هر کدام از مزیّت های مسافر خانه خودشان تعریف میکردند . همگی بدون استثناء به صیغه شرعی توسط روحانی و امکانات خوب مسافرخانه اشاره میکردند . تو که من رو میشناسی اهل این کثافت کاری ها نیستم .

من خندیدم و گفتم : مملکت اسلامی شده یکی از نعمتهاش همین جنده بازی شرعیه .

 سرش را به طرفین تکان داد و چیزی نگفت . یادم افتاد قبلاً اگر از این جور حرفها بهش میزدم عصبانی میشد . وقتی خیلی انتقاد میکردم از حکومت دفاع میکرد و من رو از دفترش بیرون میکرد و می گفت : تو آدم نمیشی , ولی اینبار ساکت بود .

فقط گفت : میزاری بگم یا از دفتر بیرونت کنم .

من گفتم : بگو بابا چرا ترش میکنی ؟

 شاکر ادامه داد : من تو زندگی پای بند زن و زندگی خودم هستم . هرگز به این کثافت کاری ها فکر هم نکردم .

به یارو گفتم : داداش من یک اتاق میخوام صیغه میغه نمیخوام  اگر موافقی بریم ؟

مرد موافقت کرد .  با هم رفتیم تو مسافرخانه ای که در یکی از کوچه های فرعی روبروی حرم  بود . مسافرخانه یک ساختمان سه طبقه بود . از در که وارد میشدی یک حیاط کوچک  با که یک حوض در وسطش .  دور تا دور حیاط هم خانه بود . همۀ طبقه ها مثل هم بودند . فقط در طبقه هم کف یکی از اتاق ها  را دفتر کرده بودند که پنجره آن رو به حیاط باز بود . تمامی خانه ها در سه طبقه همینطور پنجره رو به حیاط داشتند . از پشت پنجرۀ دفتر مرد جوانی که پشت یک میز تحریرنشسته پیدا بود . آنطرف حوض دو سه تا نیمکت کنار دیوار اتاقها گذاشته شده بود . تا من شروع به صحبت با دفتردار کردم هفت هشت دختر جوان با سنین حدود هفده , هجده ساله تا بیست ساله تا بیست و هفت هشت ساله آمدند . همگی با لباسهای خواب بودند . آمدند نشستند روی نیمکت ها و کنار حوض .

دفتر دار گفت : حاجی صیغه شرعی داریم .

 درب اتاق بغل دفتر را نشان داد و گفت : عاقد اونجا حاضره و شما لب تر کنی همه چیز مهیاست .

من نگاه تندی به مردی که من را آورده بود کردم و گفتم : مگه نگفتم من از این چیزها نمیخوام ؟

 مرد با دست پاچگی به دفتر دار گفت : حاج آقا فقط اتاق برای امشب میخواد .

دفتر دار گفت : صیغه شرعیه ها ..... و ادامه داد هر جور میل شماست . از من  کارت شناسایی خواست . کارت شناسایی را گرفت کلید اتاق را به من داد . به طرف اتاق به راه افتادم دختر ها پا توی آب حوض میکوبیدند . یکی از آنها آب به طرف من پاشید . حتی نگاهشان هم نکردم .

اتاق در طبقه دوّم بود . اتاق تمیزی بود که پنکه سقفی داشت . لباسهایم را عوض کردم . از توی کیف سامسونت مسواک در آوردم . رفتم به توالت و دستشویی که در همان طبقه در کنار راه پله ها بود تا مسواک بزنم . همان موقع  یک دختر نیمه لخت آمد و جلوتر از من روبروی دستشویی ایستاد و مثلاً شروع به شستن دست و صورت کرد . دختر هی به من نگاه میکرد و لب ورمی چید . نگاه تندی به او کردم . فکر کنم به او برخورد و با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت پایین . مسواک زدم و رفتم به اتاق تا بخوابم . کسی تقه به درب اتاق زد درب راباز کردم .

یکی دیگر از دختر ها که تقریباً لخت  پُشت درب بود گفت : آخ ببخشید اشتباهی آمدم .

با عصبانیت درب را بستم . پرده ها را کشیده بودم و سعی میکردم بخوابم که صدای خوردن سنگریزه ای به شیشه پنجره باعث شد به کنار پنجره بروم . سه چهار تا از دختر ها تقریباً لخت توی حوض به هم آب میپاشیدند .  تا من نگاه کردم کونهای خودشان را به طرف من گرفته جنبانیدند . یکی از انها کون خود را به لوله متصل به شیر آب میمالید و به طرف من عشوه میآمد . پرده را انداختم , دردسرت ندهم تا خود صبح این عفریته ها نگذاشتند من بخوابم . اوّل صبح پول اتاق را دادم و کارتم را گرفتم  .

 دفتردار از من عذر خواهی کرد و گفت : بخدا من کنترلی بر این دختر ها  ندارم .

 نگاه تلخی به او کرده سر تکان دادم و از مسافرخانه بیرون زدم . رفتم حرم که تازه باز شده بود نماز خواندم . در نماز برای رهایی از بدبختی ای که گریبان ملت ما را گرفته دعا کردم . ما هی به شاه انتقاد میکردیم که شهر نو , شهر ظلم و ستمه .  حالا مرقد امام ها و امامزاده ها مون شهر نو شده . اونجا سیر گریه کردم . با اتوبوسهایی که به تهران میرفتند به تهران آمدم . ولی کلاً وقایع آن شب داغونم کرد ... کنار حرم .... جنده خانه ... وای خدا ...

من گفتم : بابا بیخیال امر شرعی بوده دیگه , چرا خودت رو حرص میدی ؟

نگاهی به من کرد و گفت : دختر داری ؟

گفتم : نه .

سرش رو میان دستانش گرفت و گفت : من دو تا دختر دارم ... و از آن شب تو فکر آینده آنها توی این مملکتم  , مملکتی که جنده خانه اش در مجاورت حرم باشه . چطور میتونم به سلامت دخترهام رو بزرگ کنم ؟

جوابی نداشتم به شاکر بدم . خداحافظی کردم و از دفتر شاکر بیرون آمدم . صدای دستگاههای سنگ زنی توی سایت می آمد , چند جوشکار داشتند پشت یک پرده یک لوله سایز بالا را جوش میدادند .... ولی من از فکر حرم حضرت که در جوارش جنده ها خانه کرده بودند بیرون نمی آمدم  .

ع . تنها

منبع:پژواک ایران


فهرست مطالب ع. تنها در سایت پژواک ایران