ماهی آندیده
ع. تنها
خانۀ ما یک خانۀ اشتراکی بود که دو طبقه داشت . ما در طبقۀ بالا زندگی می کردیم و شریک ما هم در طبقۀ پایین . هر طبقه سه اتاق داشت ما در دو اتاق زندگی می کردیم و یک اتاق را کرایه میدادیم . شریک ما چون خودش آنجا زندگی نمیکرد , هر سه اتاق را اجاره داده بود . مستاجرها هر چند وقت یک بار بنا به دلایلی از آنجا میرفتند و جای خود را به دیگری میدادند . من ده , یازده ساله بودم که مریم خانم که زنی تنها بود خانۀ ما را اجاره کرد . او با تمام کسانی که قبلاً مستاجر ما بود فرق می کرد . او زن بسیار آراسته ای بود . حجاب نداشت و همیشه کُت دامن میپوشید . این در محله و طبقۀ ما ایرادی ایجاد نمی کرد ولی عادی هم نبود . او زن مهربانی بود و ممر درآمدی هم نداشت . وقتی به خانۀ ما آمد خیلی طلا داشت و احتمالاً هر از چندی با فروش یکی از طلاها مخارج خود را تامین می کرد . رفتار معقول و مهربانانۀ او باعث شد که در خانۀ ما و در محله به خوبی جا بیفتد . هیچ کس دقیقاً نمیدانست از کجا آمده و گذشته اش چه بوده . مادرم زن بسیار باهوش و دانائی بود . بعد از چند وقت که شخصیّت و منش مریم خانم را دید با او صمیمی تر شد . کار به جائی رسید که مریم خانم مثل عُضوی از خانۀ ما شده بود . من به او خاله میگفتم . هر سال موقع خرید هدیۀ روز مادر از پولهائی که جمع کرده بودم برای مریم خانم هم یک هدیه میخریدم . مریم خانم زن سال مندی بود چشمانی درشت و دماغی قلمی داشت و گندم گون بود . مادر اوائل وقتی مریم خانم تازه به خانۀ ما آمده بود حدس میزد مریم خانم باید کرمانشاهی باشد . ولی لحجۀ او به ترک های قزوین میخورد ولی شخصیّت و رفتار مریم خانم به کسی اجازه نمیداد این سوال را از او بکند . نام مریم را هم خودش به همه گفته و مورد قبول همگان قرار گرفته بود . و این کُل اطلاعات ما را از گذشتۀ او تشکیل میداد . ما در خانه بیشتر آذری حرف میزدیم . او هم به زبان آذری مُسلّط بود ولی فقط کمی لحجه داشت . تکه کلامش ( آهه ... باباما ) بود که وقتی از رفتار آمهای دور و برش ملول میشد بر زبان می آورد . مادرم آشپز ماهری بود و برای آمریکائی ها و دانمارکی ها و سوئدی ها و کُلاً خارجی ها آشپزی میکرد . وقتی با مریم خانم صمیمی تر شد او را برای کمک برای پُخت و پز میبرد . به هر حال مریم خانم هم به درآمد احتیاج داشت در یکی از مهمانی ها یک خانوادۀ ثروتمند که پسرشان مهندس و زنش آمریکائی بود از مریم خانم خوشش آمد . آنها او را به عنوان خدمت کار با خودشان بردند . مریم خانم دو سالی را در خانۀ آنها بود ولی اتاق خودش را نگه داشته بود . بعد مهندس برای کار در ذوب آهن به اصفهان رفتند . مریم خانم را هم با خودشان بردند . مریم خانم آنقدر پیش آنها عزیز شده بود که پسر خانواده به او مادر میگفت .
مادرم میگفت : اصلاً عجیب نیست مادر مریم خانم باید از خانواده بزرگی باشه .
سال قبل از انقلاب خانوادۀ مهندس از ایران رفتند . مهندس مقداری پُول برای مریم خانم در بانک سپُرده کرده بود . از سود آن ماهانه مقداری پُول به مریم خانم میدادند . امورات مریم خانم سالها با همین پُول که مثل مُستمری بود می گذشت و گاهی هم برای کمک به مادرم برای آشپزی میرفت . گذشت سالها او را پیر کرده بود ولی هنوز کُت دامن میپوشید و ادکُلن میزد و همیشه از کرم نیوآ استفاده می کرد . من به دو دلیل او را خیلی دوست داشتم . اوّل رفتار معقول و آگاهانۀ او در زمانی بود که من وارد دورۀ بُلوغ شده بودم . در آن روزها دائماً با پدر و مادرم بحث و مشاجره داشتیم چون این تغییر و تحوُل برای پدر و مادر من توجیه نشده بود . برای همین عدم درک ما همیشه مُشکل داشتیم . در این گونه مواقع با رفتار معقول مریم خانم آنها را آرام میکرد . بعد با نوازش از من میخواست صبور باشم . مرا تشویق میکرد باعث کم شدن استرس در من شد . علت دوّم علاقۀ من به مریم خانم به خاطر دانائی او بود و گاهی که پیش او میرفتم با من از گذشتۀ ایران و وضعیّت مردم و بدبختی های آنها حرف میزد . خیلی از شاه راضی بود .خاطرات زیادی از زمان خانها و بیچارگی زنها و عقب افتادگی مردم ایران و زحمات شاه و فرح برای بالا بردن فهم مردم حرف میزد ولی من آن روزها این حرفها را درک نمیکردم .
یک بار به مریم خانم گفتم : مریم خانم چرا اینجا آمدی ؟ فامیلهات کُجا هستند ؟ این اوّلین و آخرین باری بود که من به خودم جرات دادم این سوال را بپُرسم .
مریم خانم در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود خندۀ تلخی کرد و سر تکان داد و یک شعر را برای من خواند :
ما به اینجا نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
و موضوع را عوض کرد . من چون دیدم مایل نیست در بارۀ سرگذشتش با من صُحبت کند سکوت کردم .
سال انقلاب بود و خارجی ها از ایران میرفتند . کار مادرم هم کم شده بود و بالطبع کار مریم خانم هم کم شده بود . ولی مادرم هیچ وقت کرایۀ خانۀ او را زیاد نکرد و او همیشه یک مقدار ثابت و ناچیزی را به عنوان کرایۀ ماهانه به مادرم میداد . انقلاب شد و در محلّۀ ما مادرم و مریم خانم تنها کسانی بودند که با انقلاب و آخوند جماعت کنار نیامدند . ولی من که نوجوانی نادان بودم که شور احمقانۀ انقلاب در سرم افتاده بود . مانند اکثر جوانان آن دوره بدون هیچ شعور و مطالعۀ درستی کورکورانه دنبال خمینی و چرندیاتش افتاده بودم . من بیشتر آثار علی شریعتی شاعر مسلک دیوانۀ ابله را میخواندم . در خیال خودم دنبال هپروت دمُکراسی و عدالت در اندیشۀ پلید خمینی بودم . مانند اکثر مردم حتی به خودم اجازه نداده بودم که افکار آخوندها را از کتابهای آنها بفهمم . اگر گاهی هم چیزی یا سوالی در این باب میشنیدم مانند اکثریت مردم آن دوره از روی آن میپریدم و یا به آیند موکول می کردم . چشمم به در باغ سبز خمینی بود . به خاطر گرفتاری های درسی و رفتن دنبال کار بیشتر بیرون خانه بودم . دیگر وقت نمیکردم به مریم خانم سر بزنم .
او هر وقت مرا میدید میگفت : مادر از ما که گذشته ولی از این آخوندها چیزی جُز نکبت و بدبختی در نمیآد .
من چون او را دوست داشتن سعی می کردم از خوبی اسلام و این که چرا باید در جامعه فقیر باشه ؟
به او میگفتم : که اگر حُکومت اسلامی بشه دیگه فقر معنی نداره . حُکومت اسلامی با توزیع عادلانۀ ثروت دست دزد ها را از بیت المال کوتاه می کنه و فقر را از جامعه ریشه کن می کنه و حق فقرا رو به اونها میده .
مریم خانم سرش را با ناراحتی تکان میداد و میگفت : اینها رو کی به تو گفته ؟
من میگفتم : خوب اسلام , یعنی همین دیگه و اگر خمینی حاکم بشه عدالت برقرار میشه و شروع میکردم به دفاع از انقلاب .
مادرم با ناراحتی میگفت : مادر من سواد ندارم و خدا رو میپرستم و این چیزهائی رو که تو داری میگی تازه میشنوم . من از بچگی با آخوندها بزرگ شدم ولی هیچ وقت از این حرفها از دهن هیچ آخوندی نشنیدم . تا من یادم میاد توی دهات آخوندها با خانها جفت بودند . و کاری جُز روضه و دُعا و قرآن خوانی روی قبر مرده ها و صیغه کردن نداشتند . آنها همۀ بدبختی و مشکلات ما رو میدیدند وهیچ چیز نمی گفتند . این آخوندها همان آخوندها هستند . این حرفها از دهان شما جوانها در میاد .
یک شب مریم خانم شام خانۀ ما بود او کمی سواد داشت و کُت و دامن میپوشید و فرهنگش با همۀ زنهای محلّه فرق میکرد . حرف انقلاب و آخوندها پیش آمد .
با ناراحتی گفت : رضا جان من هم این چیزهائی که مادرت میگه را تجربه کردم . ما در جائی زندگی می کردیم و خانمون آدم بدی نبود. ولی اگر با کسی چپ میافتاد دمار از روزگارش در می آورد . مُحرّم هر سال آخوندی از قُم برای مراسم تاسوعا و عاشورا می آمد و شب خانۀ خان میخوابید . و دو روز روضه عزاداری می کرد و پولش را از خان میگرفت . میرفت تا سال دیگر . اون روزها صُحبتی از فقر و ظُلم و ستم نمیکرد . چی شده حالا بعد از این که شاه دست خانها رو کوتاه کرد و اراضی را بین مردم تقسیم کرد و به زنها شخصیّت داد یک دفعه آخوندها برای مردم یقه پاره می کنند ؟
بعد ادامه داد : من یادم میاد مردم ما توی روستاها و شهرمون توی شپش و فقر و بدبختی غرق بودند . این آخوندها جُز دعا نویسی و روضه و عزاداری بر سر قبرها کاری نمیکردند . تا شاه آمد و ما رو از اون بدبختی نجات داد .
من گفتم : خوب پول نفت زیاد شد که شاه تونست این کار را بکند تازه همۀ پول نفت رو خرج مردم نمی کرد . ولی حُکومت اسلامی که بیاد همۀ این پولها خرج مردم میشه .
مریم خانم در حال که می خندید گفت : اهه ... باباما .... مردم ما تازه دارند طعم زندگی واقعی رو می چشند .
ادامه داد : رضا جان تو نمیدونی این چیزهائی که تو میگی وعدۀ سر خرمنه . واقعیّت فقر مردم ایران بود که کم و کمتر شده . دیگه شپش نمیبینی و بندرت لباس وصله دار دیده میشه . دادگاه خانواده بوجود آمده . دیگه یک مرد هر غلطی که دلش بخواد نمیتونه بکنه . قانون از زنها حمایت میکنه و به فکر فرو رفت . بعد از چند لحظه گفت : میدونی اوّلین باری که من شنیدم کسی با شاه مخالفت میکنه کی بود ؟ و چه کسی بود ؟
گفتم : نه .
گفت : یک روز توی شهر خودمون توی یک روز سرد شوهرم من رو به قصد کُشت زد . من به کلانتری رفتم و پُلیس از من حمایت کرد و با حُکم دادگاه شوهرم رو زندانی کردند . حقوق من رو دادند و وقتی من با حُکم دادگاه طلاقم رو گرفتم .
آخوند محل اوّلین کسی بود که گفت : همۀ این مُصیبت ها از زیر سر شاه بلند میشه . آره رضا جان آخونده ناراحت بود . از این که یک قانونی توی مملکت پیدا شده که از من زن ضعیفه در مقابل زورگوئی شوهرم دفاع میکنه . این از نظر آخوند محل ما مصیبت بود .
و از من پُرسید : حالا از تو میپُرسم اگر فردا اینها حاکم بشوند تکلیف زنها چی میشه ؟
من که جوان و خام بودم با اطمینان و قاطعانه گفتم : راجع به حقوق زن در اسلام سخنرانی کردم در حالی که خودم هم نمیدانستم واقعیّت قضیه چیه ولی ادامه دادم : مریم خانم انقلاب که نمیخواد این چیزهای خوب رو از بین ببره انقلاب میخواد با اضافه کردن قوانین اسلامی بیشتر به زنها و مستضعفین کمک کنه .
مریم خانم گفت : مُستضعفین دیگه چیه ؟
من بادی به غبغب انداختم و گفتم : در قرآن نوشته خدا میخواهد مردم ضعیف نگهداشته شده را به حکومت برسونه حق آنها را از ظالمان بگیره ..... عدالت رو در جامعه برقرار کنه .
مریم خانم خندید و گفت : کی میخواد این کار رو بکنه ؟ آخوندها ؟!!!!
من گفتم : آره همه انقلابی ها و آخوندها .....
مریم خانم گفت : چند وقت طول می کشه تا این عدالت برقرار بشه ؟
من هم مثل همۀ کسانی که انقلاب کرده بودند و نمیدانستند که قضیه از چه قرار است و سرانجام کار به کجا میرسه ولی خودم رو از تک وتا نیانداختم .
گفتم : خیلی زود ظرف یک دو سال تو میتونی عدالت رو در جامعه ببینی و ظلم ها رفع میشه ...
مریم خانم نومیدانه پوز خندی زد و گفت : چی بگم ؟
بالاخره انقلاب شد و شب های شلوغی و تاریکی و هیجان و التهاب رسید . وقایع یکی یکی و به سرعت رسیدند . شاه مدّتها بود که رفته بود و ما فکر می کردیم ما بودیم که شاه را بردیم . مادرم و مریم خانم که سن و سالشان بیشتر از ما بود مات و مبهوت به اتفاقات جامعه نگاه می کردند . من از حرکات و رفتار آنها می فهمیدم که مستعصل شده اند از این که میبینند فاجعه ای رخ داده و کاری از دست آنها بر نمی آید .
شب های اوّل من با سایر جوانان در خیابان توی سنگر بودم . به خیال خودم داشتم از انقلاب مُحافظت می کردم و یک روز عصر مریم خانم را در خانه دیدم .
او به من گفت : دیگه انقلاب شده خوب حالا کی ریشۀ فقر و فساد کنده میشه ؟ و حق ما رو میدی ؟
من خیلی دلیرانه ضمن دفاع از انقلاب به او گفتم : صبر کُن ببین اون پولهائی را که شاه و اشرف و دربار خرج خودشان میکردند و دزدها میبردند به یاری خدا خرج مردم می کنیم .
مریم خانم خندۀ تلخی کرد و گفت : امیدوارم بتونی حق ما رو که شاه خورده بود بگیری و به ما بدهی .
روزها از پی هم میگذشت و بازی هائی که حاکمان بر جامعه برای ما ترتیب دادند چنان ما را مشغول کرد که کم کم همۀ آن حرفها و شعارها فراموشمان شد .
من خیلی گرفتار بودم و از صبح تا شب دنبال کار و درس و زندگی بودم . مریم خانم را کمتر میدیدم و فرصت حرف زدن با او را پیدا نمی کردم . ولی هر شب با مادرم بحث داشتیم . بعد از چند وقت یک روز مریم خانم را در حیاط دیدم و مریم خانم با همان آرامش همیشگی از من پُرسید : رضا جان چی شد ؟ حق ما رو که شاه خورده بود گرفتی ؟
من وعده دادم انقلاب که پا بگیره همه چیز درست میشه .
در همین زمانها بود که جنگ ایران و عراق شروع شد و کُل حرفها و وعده ها مثل حُبابی بر روی آب ترکید . دیگر حرفی از حق مردم نبود . فقط صُحبت از اسلام و دفاع از انقلاب اسلامی بود . کسی به دفاع از ایران و حق مردم ایران فکر نمی کرد . همه به دنبال دفاع از کیان اسلام بودند . من و هم نسلیهای من آنقدر شور به سر داشتیم که نفهمیدیم قضیه از چه قرار است . ولی من بعد از این که دیدم یکی یکی گروهها و شخصیّت های مورد اعتماد مردم را به بهانۀ جنگ از دور خارج می کنند . شروع به پُرسش و سوال کردم و به همین خاطر چند روز به زندان رفتم . با تعهد زندانی نشدم ولی پرونده پیدا کردم . به واسطۀ آن پرونده به دانشگاه هم نتوانستم بروم . کار دولتی هم نتوانستم بگیرم . پدر و مادر برای اینکه من را از جو مخالفت دور کنند از من خواستند ازدواج کنم . من با یکی از دخترهای فامیل که دوستش داشتم ازدواج کردم . به کارهای غیر دولتی مشغول شدم و از خانۀ پدری بیرون آمدم . با حقوقی که داشتم تنها توانستم در کرج نزدیک محل کارم خانه بگیرم و دیگر نمیتوانستم مریم خانم را ببینم . سالها مثل برق و باد میگذشت و من به سربازی رفتم و برگشتم . تا این که یک روز مادرم به من زنگ زد و گفت : یک سر به مریم خانم بزن مریضه .
روز جمعه که تعطیل بودم از کرج به خانۀ پدری پیش مریم خانم رفتم . خیلی شکسته شده بود ولی هنوز تمیز و مُرتّب بود . گوئی مریض بوده و از روی پلّه ها افتاده و پایش هم شکسته بود . توی حیاط دیدمش مقنعه به سر داشت مرا که دید اشک در چشمانش حلقه زد . او را بوسیدم و با هم به اتاقش رفتیم , مقنعه را برداشت .
پُرسیدم : این چیه ؟
خندید و گفت : این رو تو تو سر ما کردی .
با تعجُّب گفتم : من ؟!!
گفت : آره اون روزی که شما با مُشت به آسمان میکوبیدید . اینها از آسمان تو سر خانم ها افتاد .
گفتم : شرمنده من چه میدونستم . دیگه جرات حرف زدن پیش مامان رو ندارم ولی خودت در جریانی که من برای مُخالفت با آخوندها به زندان هم رفتم .
در حالی که میخندید نومیدانه گفت : چه فایده ای داره ؟
بعد مایوسانه ادامه داد : شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مُشکل است .
گفتم درسته حجاب رو دارند اجباری می کنند ولی تو مجبور نیستی ....
گفت : هیچ پُرسیدی از کُجا میاری بخوری ؟
گفتم : شرمنده ام میدونم کمی مُشکل شده ولی من خودم هم با حُقوق کارمندی به سختی اموراتم میگذره .
بعد پُرسیدم شما از کُجا خرجت رو در میاری ؟
دیگر طلائی به دستها و گردنش نبود سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت : نمیخواستم زیر بار منّت این جماعت بروم ولی مریض شدم . آسم گرفتم و همۀ طلاها را فروختم و حساب بانکیم هم خالی شد . خرج داروها هم بالا بود مجبور شدم که کاسۀ گدائی به دست بگیرم . مادرت کرایه نمیگیره ولی چقدر شبها برم پیش مادرت برای شام خجالت می کشم . قرار شد مسجد محل من را به کمیتۀ امداد معرفی کنه . خوب دیگه مجبور شدم مسجد برم و در بازی هائی که دارند شرکت کنم . خلاصه از طرف مسجد محل به کمیتۀ امداد معرفی شدم .
پوز خندی زد و گفت : هه .. اونها هم یک حُقوق بخور نمیر برای من تعیین کردند . هر دو سه هفته یک بار میان اینجا و راجع به حجاب و کمک به انقلاب و حمایت از آن با لو دادن مخالفان حرف میزنند . یک کیلو لپه و عدس می آورند و مقنعه و چادر را هم آنها برای من آوردند .
سرم زیر بود و جرات نمیکردم به چشمان مریم خانم نگاه کنم چشمان او مثل قدیمها جوان نبود ولی همان گیرائی قدیم را داشت . کمی پول به مریم خانم دادم . او نمی گرفت امّا با اصرار من گرفت و نگاه سرزنش باری به من کرد و گفت : این همون حقی بود که قرار بود از شاه بگیری و به فقرا بدهی ؟
من سر به زیر انداختم و از پیشش رفتم . گرفتاریهای جامعۀ بلبشوی محصول دست و اندیشۀ آخوندها برای آدمهائی مثل من فقط زحمت و مرارت و سختی به همراه داشت . ما که مخالف آخوندها بودیم زیر چنگ و بال آنها جان می کندیم . اسمش را زندگی گذاشته بودیم . مادرم سال اتمام جنگ فوت کرد در حالی که تا روز آخر به آخوند جماعت ناسزا می گفت . من دو سال بعد برای کار به دُبی رفتم . و هفت سال دور از خانواده آنجا کار کردم و همسرم هر چند وقت یک بار به من سر میزد . سال ششمی که آنجا بودم همسرم تلفن کرد و گفت : علی جان متاسفانه مریم خانم فوت کرده .
من پُشت تلفن گریه ام گرفت و یاد آخرین برخوردمان افتادم و بیشتر گریه کردم . چرا که میدانستم او انقلاب و آدمهای بیشعور و جو زده ای مثل من را مقصر همۀ بدبختی های خودش میدانست . سال بعد به ایران رفتم و با همسرم رفتیم سر خاکش و آن جا برای اوّلین اسم واقعی او را دیدم :
ماهی آندیده
و سر خاکش گریه کردم و یاد حرف آخرش در آخرین دیدارمان وقتی به او پول دادم افتادم که گفت : این همون حقی بود که قرار بود از شاه بگیری و به ما بدهی ؟
منبع:پژواک ایران