نوروز و چنگنوازِ سیستانی
علی میرفطروس
در یادداشتی نوشته ام: من سیستانی ها و بلوچ ها را به شرافت و شجاعت و جوانمردی می شناسم؛ مردمی که از دوران داستانی(اسطوره ای) و باستانیِ تاریخ ایران تا امروز ، مرزبانان غیور و صبور این آب و خاک بوده اند.در سال های اقامتم در کرمان(۱۳۵۲- ۱۳۵۳) با برخی از سران و سرداران بلوچ آشنا بودم و به عنوان«وکیل الرُعایا»! در تنظیم مکاتبات و مدافعات شان در دادگاه های کرمان کمک می کردم. بعدها، حضور یک دبیر ادبیّات بلوچ (با چهره ای آفتاب زده و زیبا )در دبیرستانهای شهرِ ما (لنگرود) و رفت و آمدهای او به کتابفروشی پدرم، به این آشنائی و شناخت غنای بیشتری بخشید.
سیستان از قدیم ترین ایام پایگاه تمدّن و فرهنگ ایران بود و - در واقع - سخن یعقوب لیث صفّاری در سرزنشِ شاعران عرَب زبان و اینکه «شعری که من اندر نیابم،چرا می باید گفت»،رخصتی شد برای سرودنِ شعر به زبان فارسی.
در زمان جانشینان یعقوب نیز سیستان پایگاهی برای ترویج زبان و ادب فارسی بود بطوری که دوران حکومت ابو جعفرصفّاری (در اواسط قرن ۱۰میلادی) دوران شکوفائی و رونق فکر و فلسفه و علم و صنعت و ادبیّات بود و از این رو،برخی پژوهشگران (مانندجوئل کرَمر)دوران وی را «طلیعۀ رنسانس ایرانی-اسلامی» نامیده اند.
مؤلف احیاء الملوک (تاریخ سیستان تا عصر صفوی) در بارۀ تولیدات و محصولاتِ غذائی سیستان در زمان شاه عبّاس صفوی(در قرن ۱۶میلادی) یادآوری می کند که مقدارِ این تولیدات چندان بود که « ۸ هزار خروار (حدود ۲ میلیون ۵۰۰ هزار کیلو) غلّۀ سیستان توسط شاه عباس خریداری شد...».
و یا:
«یکی از امرای هند با ۱۰ هزار شتر بار، به سیستان آمد و جمیعِ اهل قافله، مهمان حاکم سیستان شدند».
حکایت«چنگنواز سیستانی» برگی از یادداشت های روزانه ام بود که حدود ۴۰ سال پیش در نشریۀ «کاوه» (چاپ مونیخ، به سردبیری دکتر محمّد عاصمی) و سپس در ماهنامۀ «مهاجر» (چاپ دانمارک) و کتابِ «ديدگاه ها»منتشر شده و از همان زمان برای بسیاری این شعرِ کوتاه طلایۀ نوروز گردیده است بی آنکه به فضای عمومیِ سرایشِ آن اشاره ای شده باشد.
پس از گذشتِ حدود ۴۰ سال ، شرحِ زیر برای درکِ شرارتِ تازیان و صدای پُرشَرَرِ چنگنوازِ سیستانی می تواند مفید باشد: دیروزی که بی شباهت به امروز نیست.
در حملۀ تازیان به ایران ،سیستانیان مقاومتِ بسیار و تازیان خشونتِ بسیار نمودند چندانکه ربيع بن زياد (سردار عرب) برای إرعاب مردم و کاستن از شورِ مقاومتِ آنان دستور داد:
-« صَدری(بُلندائی) بساختند از آن کُشتگان [يعنی اجساد کشته شدگان را روی هم انباشتند]... و هم از آن کُشتگان، تکيهگاه ها بساختند و رَبيع بن زياد بَر شُد و بر آن بنشست...[بدین ترتیب] اسلام در سیستان متمکّن شد و قرار شد که هر سال از سيستان هزار هزار (يک ميليون) درهم به اميرالمؤمنين دهند با هزار وَصيف (کنیزک و غلام)»...ولی سیستانیان -باز-«ردّت آوردند» و حاکمانِ عرب را از شهر بیرون کردند[۱]
در آن شرایط سوخته و سوگوار وقتی سپاهيان «قُتيبه»(سردار عرب) نیز در سال ۹۰هجری (۷۰۹م) سيستان را به خاک و خون کشیدند، مردی چنگنواز،در کوی و برزنِ شهر - که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها و جناياتِ «قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگانِ آنانی که بازمانده بودند،جاری میساخت و خود نيز،خون میگريست...و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است
اندکی شادی بايد/ که گاهِ نوروز است».
[1] - ملاحظاتی در تاریخ ایران،علی میرفطروس،نشر فرهنگ،کانادا،۱۹۸۸= ۱۳۶۶،صص۴۸ ،۷۴ و۸۰ منبع:پژواک ایران