PEZHVAKEIRAN.COM چپ و حزب توده: از فشردن دستِ «ردِ» آیت الله خمینی تا «رد»کردن دست همگراییِ «این» پهلوی
 

چپ و حزب توده: از فشردن دستِ «ردِ» آیت الله خمینی تا «رد»کردن دست همگراییِ «این» پهلوی
محمد مهدی جعفری

چرا با تصور فعلی  من، کمونیست باتجربه ای چون کیانوری در شرایط امروز، قوی تر از همه ی حمایت هایش از نیروهای دیگر، و اتفاقا به همان دلیلِ حمایت از خمینی در "دوران شوروی"، و نیز به همان دلیل که حزب کمونیست ایران از "قیام سردار سپه- سیدضیاء" در دوران نوزادیِ انقلاب اکتبر حمایت کرده بود، بلکه حتی قوی تر از آن تجربه های قبلی، از نقش رضا پهلوی در برابر دیکتاتوری خامنه ای-سپاه در "دوران روسیه امپریالیستی"، و با هدف نجات از هستیِ در خطرِ ایران حمایت می‌کرد؟ این امر البته کیانوری و کمیته مرکزی صاحب تخصص آن را -تخصص در همه زمینه های مطالعاتی از طبری تا نیک آئین، از ملکه محمدی تا عبدالحسین آگاهی، از گلاویژ تا حمید صفری... - در برابر این تتمه های متضاد و متناقض و مشابه موسوم به توده ای قرار می داد.، تتمه ای که در نقش کاتالیزور - میان پوتین  و "شی" چین و مراکز "سردار"ساز آنها  در زمینه های نظامی دریایی و زمینی و هوایی و بویژه اطلاعاتی - با بیت خامنه ای عمل می کنند یا در واقع در مقامی بسیار پایینتر، سیاست پوتین را در گوششان ترجمه و تبلیغ می کنند.

 نخست باید بیاد بیاوریم که از نظر حزب توده ایران که کیانوری رهبر آن در آستانه ی انقلاب بود، رژیم شاه با یا بدون حمایت بقیه گروهها نیز به جایی رسیده بود که توسط نیروهای مذهبی از پای درمی آمد بویژه  اگر که آن انقلاب در همان مقطعی فیصله می شد که به کمک ارتش قره باغی-فردوست و عوامل ایالات متحده بریاست هایزر و سولیوان، چنین نیز شد. آنها نه مبتکر جنبش و قیام بلکه فیصله دهنده ی آن در تقویمی معین، بی یافتن فرصت تعمیق و توده ای شدن و چه بسا رادیکالیزه شدن به دلیل همین "طول" - بودند. کمیته مرکزی سپرده شده به کیانوری، پس از سبک سنگین کردن وضعیت کابینه ی ملی بختیار و رسیدن به این نتیجه که دیگر دیر به صحنه آمده و بختی برای بقاء ندارد و حمایت از او جز انزوای هر حمایت کننده ای، نتیجه ای نخواهد داد، یا باید به پاسیفیسم و انفعال و انتظار می غلتید، و یا در صورت تمایل برای سازماندهی پایگاه اجتماعی خود اعم از "طبقه کارگر و سایر زحمتکشان شهری، دهقانان و روشنفکران مترقی" پا به عرصه می گذاشت و به اتخاذ موضعی معین دست می زد.

برای این حزب در اوضاعی که جهان را در گذار عمومی اش به نفع پیروزی سوسیالیسم، رشد جنبش های کارگری در کشورهای سرمایه داری و اوجگیری جنبش های رهائیبخش در "جهان سوم" معنا می کرد و از آن بعنوان "دوران" گذار جهانی بسوسیالیسم سخن می گفت، دو راه رفتار با حاکمیتی وجود داشت که بسیار قوی تر از آنها بود و در صورت تصمیم گیری میتوانست همه ی این گروههای 20-30 نفره و حداکثر تا 200-300 نفره در آغاز انقلاب را جارو کند. کافی بود بجای "پس از شاه نوبت امریکاست"، با شعاری مانند "پس از ظلم، نوبت کفر و الحاد و نفاق است"، آنها را توسط خود مردم جمع کند و با گستردن فضای وحشت، همه ی راههای روآوردن جوانان به طرف این گروهها را همانگونه ببندد که در راهپیمایی های پیش از انقلاب بسته بود (یا بر هواخواهان سلطنت سرنگون شده، بلافاصله پس از پیروزی انقلاب که از قضا برای خالی کردنشان از روحیه جنگندگی، راه جراحی جنایتکارانه ی سران نظامی رژیم شاه را با تیرباران و "خنثی کردن" در پیش گرفتند): در آن هنگام نیز نیروهای حزب الهی تا اراده می کردند می توانستند پلاکارتهای چپ را نیز جمع کنند و -چنانچه می خواستند- می کردند.

حوادث اما به گونه ای دیگر پیش رفت. مهمترین فاکتور در این وضعیت، غافلگیری خمینی در شبه کودتای مشکوکِ "حمله به همافران" و زدن کلید انقلاب و نتیجتا برآمد کردن نام و صفات گروههای چپ چریکی در رادیو تلویزیون و از آنجا به سراسر کشور، مشغله ی بالفعلِ خمینی گرایان در برخورد با بازمانده های پهلوی و چه بسا تاثیرپذیری از ماههای آخر خودِ جنبش ضدشاه از جمله تاثیر پذیری از اطرافیان لیبرال مسلک تر خود  طی اقامت در "جمهوری فرانسه" بقول خود او بود. این فاکتور چنان عمل کرد که بقول خود خمینی او را از تصمیم "برپا کردن دارها در میدانها" و "بستن روزنامه ها و حزب ها" در همان ابتدا و در ادامه ی جو اسلامی انقلاب برحذر داشت و کشور را به روند حوادث سپرد. واقعیت این است که با این تصمیمات، خمینی دیگر به رساله ی قدیمی "ولایت فقیه" خود برنگشت. او حتی پذیرفت قانون اساسی ای را به رای بگذارد که کسانی چون حسن حبیبی و عبدالکریم لاهیجی نوشته بودند. از جنبه "وجوبات جاری" زندگی نیز، خمینی حتی رساله ی بدنامش را که همچون همه ی رساله ها و توضیح المسائل مذهبی، سرشار از ارتجاعی ترین دیدگاهها بود از دسترس عموم جمع آوری و پنهان کرد تا جایی که تبلیغ و فروش آن، بیان نوعی خصومت ناگفته با "امام" تلقی می شد. آیت الله خمینی با همان اندازه هوشی که از آن برخوردار بود دریافت که همه ی روحانیت در یک طریق نمی اندیشند و در میانشان از طالقانی علاقمند به روابط با "جهان مترقی" تا "وعاظالسلاطین طرفدار اسلام آمریکایی" صف کشیده اند. در این "سپردن امور به سیر وقایع"، او از اتخاذ مواضع یکدست خودداری می کرد. همین "دوسویگی" در مواضع او، باعث تنوع دیدگاهها در میان گروههای سیاسی چپ و راست نیز می شد بویژه که باید بیاد داشت که دیگر از نظر او صرف تعلق به "دول اسلامی"، آنها را در کنار دولت او قرار نمی داد چرا که از جنبه ی شعارهای سیاسی، کشورهای اسلامی ای را نیز می دید که اگرچه دولتی مسلمان یا مذهبی نداشتند ولی در مسیر مبارزه اش با "استکبار"، نزدیکتر از عربستان و حتی پاکستان به او بودند نظیر کشورهای عضو جبهه پایداری عرب باتفاق سازمان آزادیبخش فلسطین با الجزایر، لیبی، سوریه، یمن جنوبی و اتیوپی  که در حساسترین جهتگیری او علیه "دولت یهود" و بتدریج "دولت صهیونیستی"، به او نزدکتر بودند تا دولتهای صرف اسلامی که در "سازمان کنفرانس اسلامی" متحد شده بودند.

شاید تنها با یادآوری چنین اوضاعی می شود به فهم موضعگیری احزابی چون حزب توده یا تغییر جهت بخش عمده ای از فدائیان که بلافاصله پس از انقلاب و فرصتی که خمینی به آنها برای فعالیت- بجای نابودی- داد  به موازات آزادیهایی که در نتیجه همان "تعلل ناشی از واقعیت" در مقابل "ایده آلیسم اسلامی"، بلافاصله از زنان سلب نشده بود یا انتخاباتی که درهای آن به روی همه نوع حزب و گروهی باز بود- پایگاه خود را گسترش داده بودند نزدیک شد اگرکه آن موضعگیری ها را ناشی از "خیانت مادرزادیِ حزب توده" و بدذاتی جنون آمیز بخش مهمی از سازمان فدایی ندانیم، امری که از قضا و در نتیجه ی تناقضات تحلیلی، گریبان عده ای را می گیرد و آنان را به "خیانتکاری و بدطینتی فرخ نگهدار" و دوستانش می رساند، از آن نوع احکام که هیچگاه نمی توان به اثبات آن دست یافت، احکامی که بی پایگی آنها باعث شد تا بتدریج، حزب توده به کمک تئوری و برنامه و استدلال، "لقمه"ی بزرگتر "فدایی" را ببلعد!

به نظر میآید که عجیب تر از موضعگیری مثبت دستجات مارکسیستی مانند حزب توده و اکثریت در برابر حاکمیت اسلامی، موضعگیری مبهم گروههای چپ رقیب بوده باشد که نه صراحت دسته ی نخست را داشتند و نه آینده ی صاف و روشن تری از آنها در سالهای بازپسین: مطالعه ی تزهای "اتحاد مبارزان کمونیست"آنهم در فروردین تب آلود 60 درباب "رقابت های حزب جمهوری اسلامی و بوژوازی لیبرال" بر سر سرکوب "کمونیسم کارگری" و ممانعت از آنان برای مسلط نشدن بر "انقلاب ما" (؟) تا به مرحله تکاملی "جمهوری دمکراتیک خلق"ی بعنوان مقدمه "جمهوری سوسیالیستی" با هدف ساختمان سوسیالیسم برهبری صرف طبقه کارگر و حزبش یعنی حزب همین "کمونیستنها"ی محفلی -ضمن ضدانقلاب خواندن بقیه نیروهای مدعی کمونیسم و وابستگی شان به چین و شوروی – فرا نرویند!  

از این عجیب تر شاید، تضادی باشد که میان روشهای تصمیم گیری این گروهها در شرایط مختلف بروز می کند ازجمله تضادی که میان متد آنان در سالهای اولیه ی پس از سقوط شاه و حاکمیت خمینی و متد امروزشان در رویارویی با نیروهای "غیر"ی چون "این" پهلوی شاهدیم. بعنوان مثال اگر آیت الله خمینی تنها نیمی از راهی را که رضا پهلوی آمده است را میآمد تقریبا همه ی گروههای چپ مانند فدائیان پیش از انشعاب  همراه با مجاهدین و حزب توده و پیکار و حزب دمکرات، خود را به آغئوش آن نیز می انداختند و  با آغوش باز به استقبال او و اتحاد با او می رفتند.

آری، چنان چه آیت الله خمینی در جریان انقلاب پرتناقض 57، از نیروهای مختلف چپ و راستِ موجود در آنروزِ ایران، دعوت به ائتلاف و همکاری می کرد یا آنگونه که نقشه ی سیاسی آن زمان طلب می کرد یعنی دعوت آن گروهها به اتحاد عمل و پذیرفته شدن برای "پروسه ی نوسازی کشور در شرایط پس از انقلاب" را می پذیرفت -کاری که رضا پهلوی در این زمانه می کند- آنگاه هیچ گروه چپگرایی از پیکار و اقلیت گرفته تا حزب توده و اکثریت و نیز حزب دمکرات کردستان، و سربداران و رنجبران و در یک کلمه عمده ی چپ ایران، او را جز به نامِ مرسومِ "دمکرات انقلابیِ" نمی نامیدند و در اتحاد با او درنگ نمی کردند. نیروهایی مانند حزب توده ایران در پی اتخاذ خط مشی "احتیاط و تعامل"، حداقل به قصد یافتنِ امکانِ تنفس و سازماندهی پایگاه اجتماعی مفروض خود از سویی، و از سویی دیگر یافتن امکانی برای تاثیرگذاری بر نیروهای "مستعدِ تغییر و تکاملِ" در "خط امام" تا مرز قانع کردنِ آنان به قبولِ همگرایی پیشنهادی این حزب (با شرکت خودش، مجاهدین خلق، فدائیان خلق پیش و پس از انشعاب، ملیونی چون حزب ملت داریوش فروهر، گروه حسن نزیه، جبهه ملی، سازمانهای جاما و "مسلمنانان مبارز" دکتر پیمان، حزب دمکرات به رهبری قاسملوو دیگران در مجموعه ی پیشنهادی همین حزب با نام "جبهه متحد خلق" - و با نام "جبهه متحد ملی" پیش از سقوط سلطنت و در آن هنگام از جمله شامل منتقدین درون نظام سلطنتی یا شاه دوستان معترض)، مسلما برای چنین دعوت مفروضی از سوی آیت الله، جشن و سرور نیز برپا می کردند. این حزب از شرکت نهضت آزادی نیز تا زمانی که آنهمه شتابزده، شمشیر را از رو در برابر آن حزب نبسته و آنرا بعنوان تنها گروه فاقد حق فعالیت بر مبنای قانون "موجود" "رضاخانی 1310 علیه نشر مرام اشتراکی" اعلام نکرده بود نیز در جبهه متحد پیشنهادی اش دفاع می کرد. سقف خواستها نیز در آن هنگام فراتر از همان اندازه ی موجود یعنی قبول رسمی دستاوردهای "بهار آزادی" با احزاب و مطبوعات و تجمعات و انتخابات آزاد نبود که سهل است آنرا غنیمتی گرانبها نیز بحساب می آورد که "می باید با اتحاد نیروهای یادشده به رهبری عملا مستقر و واقعی وبی رقیبِ آیت الله خمینی"، توسعه ی انقلاب سیاسی را به جانب "انقلاب اجتماعی" با انواع رفرم های معطل مانده ای گسترش می یافت که این حزب، بعنوان تنها گروه موجود، ماده به ماده ی برنامه این تغییرات و رفرم ها را نیز به قلم دانش آموخته ترین اعضای رهبری خود در زمینه های مختلف اجتماعی-اقتصادی و فرهنگی منتشر کرده بود که بعدتر حتی هم در قانون اساسی حاکمیت نیز بازتاب یافت و هم در "عمل" بکار بسته شد: مانند"عملِ" تقویت "هیئتهای هفت نفره ی واگذاری زمین"، "متن جدید قانون کار واجرای آن" همراه با توسعه و تعمیق این قانون به نفع کارگران و مآلا تقویت تولید ملی "جمهوری اسلامی ایران" -بیانی آشکارا دیپلوماتیک در طراز امام خواندن گاه همگانی  خمینی"-، بیرون آوردن واردات و بازرگانی خارجی از دست سوداگران و تجار بزرگ- "در جهت تحکیم و تعمیق این گروه از دستاوردهای انقلاب" و نظایر آنها... در راه توسعه "انقلاب سیاسی" به "انقلاب اجتماعی"و برای برقراری رفاه و "عدالت اجتماعی". نظام جدید اما آشکارا به میدان تاثیرگذاری و تحریکِ "پدیده آیت الله خمینی" در جهت فکر و جناح خود از سوی دو جناح مختلف تبدیل شده بود که در جانبی امثال احمد خمینی و آیت الله لاهوتی و موسوی خوئینی ها و در ابتدا آیت الله طالقانی-پیش از درگذشت مشکوک او- قرار داشت و در طرف دیگر لشکری از روحانیون با محوریت وقت منتظریِ آن زمان: یکی عدالت خواه و "طرفدار مستضعفان بی زمین و بیکاران و مزدبگیران فقیر" و سقفی از آزادیها و حقوق دمکراتیک مردم از یکسو، و دیگری طرفدار اقتصاد آزاد بازار با تقدس مالکیت اربابان بر زمین ها و بر املاک و سرمایه های "خود" از سویی دیگر که سعی داشت با کمونیستی خواندن تلاشهای جناح مقابل، آنها را از چشم آیت الله خمینی بیندازند به همان گونه ای که آنان نیز دیگری را طرفدار اسلام استثمارگر و "اسلام آمریکایی"، هدف شانتاژ خود قرار می دادند. خمینی نیز در این میان  در پی حفظ موازنه میان همه ی "مومنان به اسلام" -این یگانه "حبل المتین" مشترک میان  جناحین-  عملا راهها را گم،  ومسیرها را درهم می کرد: گاه با گفتن "وعاظ السلاطین" و "آخوندهای آمریکایی"، کفه ی "مستضعف پناهان" را سنگین میکرد و گاه یا همزمان برای کنترل موازنه ی پیروان خود، عباراتی متفاوت بر زبان میآورد که به نفع جناح رقیب و "دارا" بود: مانند سپردن اقتصاد به "مردم" که عملا یعنی "مردم"ی که تمکن و ثروت آنرا داشتند. حزبی مانند توده در این تعامل و تقابل "جناح های مختلف" مرکب از مصباح یزدی تا محمد خاتمی، از حسین شریعتمداری تا ابوالفضل قدیانی و تاجزاده، از ماموستا عزالدین حسینی و مولوی عبدالمجید تا چهره های قدرت طلب در میان اقلیتهای مدهبی، با ذره بین و منقاش در پیِ یافتنِ جنبه های باصطلاح انقلابی و مردمی در سخنان آیت الله خمینی می گشتند تا برای انتخاب متحد در جهان جنگ سردی وقت، "وقت"ی با واقعیتِ غالب نبودن گفتمان دمکراسی در جهان رو به توسعه (در مقابل شعار مسلط استقلال طلبی اقتصادی-سیاسی-نظامی علیه امپریالیسم) بهانه های کافی یافته باشند. این "همسویابی" ئر حاکمیت و مددجویی از آنان توسط مجاهدین خلق نیز تعقیب می شد تا جاییکه می شد خط مشی حزب توده و مجاهدین را عملا شبیه هم یافت از جمله در داستان ترکمن صحرا که هر دوی آنها، سازمان فدائیان را "بدلیل شتابزدگی و بی احتیاطی در شرایط توطئه های امپریالیسم و ارتجاع داخلی علیه انقلاب " سرزنش می کردند همزمان که حزب توده در مجاهدین متحد خود را جستجو می کرد اما مجاهدین خلق آنها را بنا به روالی جاافتاده طی دهه ها و در میان همه ی گروهها، حزب خائن توده می خواند حتی در وقت ستایش کسی مانند خسرو روزبه که خود را "تا مغز استخوان توده ای" می خواند! گروهها در مقابل این حزب بجای "قهرمانان قابل احترام توده ای" میان آنها و حزب شان خط تمایز می کشیدند تو گویی که خود آن جانباختگان در کار توصیف و نامگداریِ خود، دچارغفلت شده بودند! بهررو به جرئت میتوان گفت که در همه ی درگیریها میان حزب توده و دیگران، ابتکار خصومت، با آن گروهها بود و نه این حزب: آنان درحالیکه مخالفت خود را با حزب توده حقانیتی مسلم می دانستند اما انتخاب خط مشی خود توسط خود را توسط آن حزب معیار خیانت و خیانت بیشتر حزب مذبور (خدمتی در کار نبود!!) قلمداد می کردند. در این میان سازمان چزیکهای فدایی اکثریت سرانجام به قصد سنگین کردن کفه ی "ضدامپریالیسم" و "خط مردمیِ" خمینی از جمله معطوف به آزادی احزاب و مطبوعات و انتخابات که در مراحلی نیز به اجرا درآمد بطوریکه همه ی نیروها به رقابت مسالمت آمیز در انتخابات پارلمان نظر داشتند، به سیاست "عقل و احتیاط" حزب توده پیوست؛ سیاست عقل و احتیاطی با هدف فراهم کردنِ بیشترِ نیرو برای اهداف خود در وضعیتِ "تحملِ" سیستم حاکم، بجای تحریک آن به سرکوبگری در مورد خودشان، کاری که عملا مجاهدین نیز میکردند (بی هیچ رفتار منفی ای نسبت به ظهور گروه اکثریت در همان خرداد 59 و انشعاب اقلیت، زمانیکه خود "مجاهد"، شانه های راست و چپ نشریه را به سخنان"امام خمینی" در ذم امپریالیسم می آراستند، درست همچون حزب توده؛ یکی با طلب صرفِ کرسی هایی در قدرت و دیگری با هدف یافتن فضایی برای کار در میان "طبقه کارگز و زحمتکشان") تنها با این تفاوت که نقطه ی پایان این خط مشی مداراگرانه با حاکمیت را هم برای خود و هم برای بقیه گروهها باید خود [مجاهدین] تعیین می کردند نه آن گروهها، کاری که تا امروز نیز-البته با شدتی بیشتر و علنا ارتجاعی عیان تر- ادامه دارد: انروز نیز شما می توانی هر کسی با هر عقیده ای باشی اما به مجاهدین انتقاد نکنی تا توسط رجوی پذیرفته شوی! تنها اختلاف در آن ایام همین "انگیزه ها" بود وگرنه مجاهدین، شروع خصومت چریکها در ترکمن صحرا و کردستان با حاکمیت را عینا مانند خود حزب توده زود می دانستند ولی، به نوبه ی خود،  صبر و انتظار حزب توده را در وقت قهر خود با حاکمیت، دیر! یک خودمحوری محض! شیوه ایکه در سیاست خارجی نیز اعمال می کردند از سیاست سازش ناپذیری با امپریالیزم تا سیاست اتحاد و جلب کمک آنان؛ در این میان طبق یک اعتیاد قدیمی، عمل حزب توده "بالذات" خائنانه بود اما اقدام مجاهدین "معیاری دیگر" - توام با "درک و دلجویی" - می طلبید!  سازمان اقلیت با افسوس از کمبود عناصرِ راضی کننده در آن "مصلح اجتماعی" یعنی آیت الله خمینی، ابتدا سیاست صبر و انتقاد توام با مبارزه جویی را در برابرِ آن پیش می برد درحالیکه همزمان در نشریات علنی و دارای مجوز خود(؟)، عقاید خود را نیز تبلیغ می کرد-این نوع تعامل البته گاه به درگیریهایی نیز می انجامید که از سوی بالهای چپ و راستِ آیت الله- اما متحد در "دین خویی" و "اسلام سیاسی" جناحین، جناحی با مشروعه ی مشروط یا مشروطه ی اسلامی و جناح دیگر با شیوه ی اعلام شده و نشده ی "مشروعه"ی سلطانی ولی با سلطانی در قامت یک فقیه صاحب اختیارات تام- تضعیف یا تقویت می شد؛ گرچه در این میان بدلیل اتحاد در دین خویی بر محور "شیعه به مثابه مذهب رسمی"، بال راست از نیروی معنوی و فیزیکیِ "جناج چپ" مذهب زده و قوام نیافته، سربازگیری هایی نیز می کردند که بویژه در امر سرکوب گروههای منتقد و مخالف، بسیار هم به کارشان می آمد چرا که آنان مومنانه تر-و انصافا در کشتاری متقابل- می کشتند و در صورت لزوم "دینی"، عذاب می دادند و شکنجه می کردند! تنها سالها بعد معلوم شد که نزاع جناحها تا سرحد جداشدن دو دسته از وزرای مسلمان که متعصبترین هایشان اقدام به تشکیل "انجمن اسلامی" در کابینه موسوی کردند به جد پیش می رفت نه آنکه تظاهر باشد گرچه این نزاع ها در همان "اندرونی" حاکمیت بصورت راز باقی می ماند بویژه اگر، گروهی "غیر" در مقابل هر دوی آنان قرار می گرفت.

اما آنچه امروز دارای اهمیت است این است که نیروهای مختلف چپ و ملی و دمکرات در حالی که -در ایام بهار آزادی-  با منقاشِ یادشده به دنبال یافتن سرنخ هایی از عدالت خواهی و آزادی طلبی و گرایش های مورد نظر خود در صفوف هواداران آیت الله خمینی و نیز در میان گفته های خود او می گشتند تا بتوانند سیاست تعامل را به سیری "دوسویه" بر محور "اتحاد ملی ضداستعماری/ضدامپریالیستی" هدایت کنند، اما همین جریانات، بخصوص جریان کلاسیکِ توده ای-فدایی، در مقابل رضا پهلوی آنهم در اینجای قرن بیست و یک و غیبت "اتحاد شوروی" بلکه با ظهور امپریالیسم تبهکارتر روس، موضعی باصطلاح آنتی گونیستی و سازش ناپذیر اتخاذ می کنند. این در حالیست که برای یافتن نکات "مورد نظر خود" در سخنان رضا پهلوی نه تنها دچار مشکل نیستند و نیازی هم به منقاش و ذره بین ندارند بلکه این خود اوست که -برخلاف تفرعن امام "ضدامپریالیست و مردمی"- از آنان برای ائتلاف یا همگرایی و همزیستیِ دمکراسی محور- کاری ضرور و گریزناپذیر برای ایران واقعی، ایران فردا نه ایران در فضای خیالی و مالیخولیایی تبعید- دعوت نیز می کند درحالیکه در مورد آیت الله خمینی، چنین دعوتی یک آرزوی محال می نمود که حتی وقتی هم که این آرزو عملی نمی شد اما باز این جریانات برای نوعی از تعامل تا ائتلاف عملی حتی اگر بصورت "ائتلاف گفتمانی" بیگانه ستیزانه، مستمسک هایی نیز می جستند و نیافته هایشان را "یافته" می نمایاندند تا بتوانند تمایز و گریز خود از خمینی را هر چه دیرتر به تعویق بیندازند: اشرف دهقانی بدون برنامه ای روشن و تنها با "ستایش سلاح" در همان ابتدای 58، راه کارگر در تناقض همسویی با "جنگ میهنی" اما همزمان اعلام "خطر فاشیسم" در حاکمیتِ "کاست روحانیت" در نشریاتی که علنا در "سایه [همین] فاشیسم" منتشر و توزیع می کردند در همان روز پیروزی انقلاب با شعار مبهم اما "شیرینِ" "انقلاب مرد زنده باد انقلاب!"، گروههای کرد در 58-59 بصورتی ناهمگون اما عملا همراه با مجاهدین در خرداد 60، مسلمانان ملی گرای طرفدار بازرگان در وضعیتی دوگانه -هم عضو مجلس و هم در آستانه ی اخراج و انشعاب از حاکمیت- ، حزب توده وفدایی  اکثریت در مقطع 61-62 و در امتذادِ پذیرفته نشدن خود بعنوان "گروهی موتلف گفتمانی با ضدامپریالیسمِ حاکمیت"، وقتی سرکوب "حزب کارگری"شان را نقطه ی تفوق بورژوازی راست و موفقیت آن در جذب خرده بورژوازی متزلزل نامیدند، یا جریان فدایی اکثریتِ دیگر و جداشده از سازمان مادر معروف به گروه کشتگر در بهار و تابستان 62 وقتی که حاکمیت، حمایت این گروه از سرکوب علنی و رسمی حزب توده و متعاقبا سازمان اکثریت را برای ادامه ی فعالیت "قانونی" اما نیمه پنهان این گروه (کشتگر) کافی نیافتند. آنها در اطلاعیه ای، در هنگام دستگیری سران حزب توده، مدعی شدند که حمایت حزب توده از جمهوری اسلامی -برعکس حمایت آنان از این حکومت ضدامپریالیستی!!- ناصادقانه بوده در عین حال که آنها-توده ایها و اکثریتی های نگهداری- عامل "اتحاد شوروی" نیز درآمدند اما خود این گروه، برعکس! هم در حمایتش از جمهوری اسلامی صادق است و هم چپی ست اصیل که  اگرچه انترناسیونالیست است اما انترناسیونالیستی مستقل از شوروی و آزاد از وابستگی به اردوگاه سوسیالیسم "واقعا موجود"! – انترناسیونالیسم "استقلال طلب"ی که تا مرز طلب کمک از دکتر نجیبِ توده ای تر از حزب توده و حتی فراتر از آن، "دست نشانده ی اتحاد شوروی"همراه با یکصد هزار سرباز شوروی در پشت سر خود، برای تاسیس رادیوی سازمان تنها بشرط رد "طاعون" قدیمی "همکاری" کفرآلود با حزب توده و سازمان توده ای شده ی اکثریت!

     

آری، نیروهای مختلف چپ در حالی دنبال نقاط و خطوطی در خمینی بعنوان "خرده بورژوایی" انشاءالله انقلابی می گشتند تا بتوانند با او تعامل مثبت تا مرز اتحاد عملی -البته ردشده از سوی آیت الله!- را پیشنهاد و عملی سازند که او در سابقه اش، از "حکومت اسلامی" تا جنبه های ضد انسانی در رساله اش را پشت سر خود داشت که البته بر اثر گذر زمان بویژه در مقطع انقلاب عملا -یا مصلحتا؟- به کناری نهاد و رساله را نیز جمع آوری کرد(؟) اما هیچ علاقه ای نیز به چنان همگرایی ای با مدعیان چپ و راست ضدشاه نشان نداد که سهل است بقول خود هر از گاهی "سیلی"ای نیز به صورتشان می نواخت. در سیاست عملی نیز همچون هر "فاکتور" و "عامل" سیاسی دیگری، حاصل روند حوادث و دیالکتیک تاثیرهای متقابل بود که عمل می کرد بطوریکه با واگذاشتن تز "حکومت" اسلامی -پس از تجربه ی اقامت در "جمهوری فرانسه"؟-، رو به "جمهوری" اسلامی آورد، و بجای علم کردن "ولایت فقیه"-چنانکه پیشتر نیز گفتیم- ابتدائا همان مسوده ای از قانون اساسی را پذیرفت که دکتر حبیبی و دکتر لاهیجی و دیگران نوشته بودند اما بتدریج، غلبه ی تبلیغات راست از سویی و بی احتیاطی های نیروهای چپ رادیکال -علیرغم هشدارهای مجاهدین و حزب توده از ابتدای انقلاب- موجب گرایش او به قانون اساسی جدید با محوریت ولایت فقیه در متنی پرتناقض و انشاشده توسط منتظری، حسن آیت و اقناع بهشتی و متحدانش شد. روند حوادث و کش و قوسهای بعدی نیز به هیچوجه بصورت عبور کسانی از جاده ی صاف "ضدارتجاع" یا عبور عده ای دیگر در جاده ی "بی دغدغه" و بدون برنامه و از روی "هوسِ" "همکاری [بلهوسانه] با ارتجاع" پیش نرفت. دعوای اصلی بر سر "انتخاب زمانِ" اتحاد یا بریدنِ نیروها از "پدیده خمینی" و "خط امام" در زمانه ای بسیار متفاوت از جهان کنونی تک قطبی بود بگونه ایکه در عمل، مجاهدین خلق به این دلیل مدعیِ جزب توده ای شد که - گرچه از قبل وحتی از پیش از انقلاب نیز خائن اش می خواند- در جریان جدایی این سازمان از "پدر بزرگوار، آیت الله العظمی خمینی[سابق؛ لقبی البته دیپلوماتیک و پراگماتیستی]" از آن سازمان پیروی نکرد و به سیاست پراگماتیستیِ [مشابه خود با همین سازمان تا زمانی طولانی از "بهار آزادی"] به منظور جلب و جذب خط امام به سمت ادعاییِ "ملی دمکراتیک"اش ادامه داد تا "وقتی که علیرغم همه ی تلاشها به شکست" انجامید؛ و شکست هر سیاستی هم که البته الزاما به معنی درستی یا نادرستی آن نیست و چه بسا ناشی از سخت جانی مسیر و "عدم تغییر محسوس در تناسب قوا" علیرغم "انجام وظیفه ی سازمان یا جنبش" معینی باشد که امثال حزب توده با "گریزناپز"خواندنِ مسیرِ خود در مقایسه با "پرتگاه های حاضر و آماده تر برای پرت شدن"، چنان تصمیماتی می گرفتند درحالیکه خود نیز از خطرات آن آگاه بودند بطوریکه در جریان این "تامل و تحمل"، خود بارها، تجربه های شکست چندباره ی "احزاب برادر" در مسیر "راه رشد غیرسرمایه داری" را یادآوری می کردند با این ادعا که بجز پاسیفیسم و کناره گیری از عمل سیاسی یا انتحار، راه کم خطرتر و منطقی تر دیگری نمی شناختند. حزب توده نیز در زمان جدایی مجاهدین از رژیم و اعلام مبارزه مسلحانه ی بی مقدمه اش با حاکمیتی توده ای که هنوز خطوط حاکم بر آن، با خود و شعارهای درهمِ عقب مانده تا مترقی شان، تعیین تکلیف نکرده بودند، همان خطوطی که بعدتر بصورت اصلاح طلبان حکومتی درآمدند و خود نیز در نوبت سرکوب توسط گروه مرتچعی قرار گرفتند که یک به یکِ پیروانِ "خط امام" از منتظری تحول یافته تا موسوی و خاتمی و تا فرزندان و نوادگان خود خمینی را از صحنه خارج کرده یا از دم تیغ سرکوب گذراندند. حزب توده این جدایی مجاهدین از میدان مبارزه علنی و نیمه علنی را بعنوان نیرویی با نزدیکترین خط مشی به سیاست خود در میان انقلابیون مذهبی و غیرمذهبی، جدایی ای زودتر از موعد، از سر کم حوصلگی سیاسی و بی تجربگی و جوانی، و به مثابه "پیوستن به جبهه ی ضدانقلاب و امپریالیسم"ی پیاپی در تدارک کودتا و حمله و آشوبی می دانست که به موازات هم، آن "توطئه ها" و "کودتاها" را به اطلاع "حاکمیت برآمده از انقلاب" می رساندند!

 در این میان اما بین گروههای توده ای و مائوئیستی در آن هنگام و در سطحی جهانشمول، رابطه ای آنتاگونیستی و گاه مسلحانه شکل گرفته بود به دلیلی که یکی دیگری را عامل سوسیال امپریالیسم و دیگری او را "متحد امپریالیسم آمریکا" حتی به قیمت پیوستن به گروههای اولتراراستی چون یونیتا در آنگولا (مورد حمایت آپارتااید) وضدانقلابیون موزامبیک تا مجاهدین مرتجع در افغانستان می خواند. این خصومت از مرزهای ویتنام - بعنوان عرصه ی تجاوز چین به آن کشور-  تا بیرون آوردن کامبوج از دست پولپوت مایل به چین از طریقی مسلحانه توسط ویتنام...  تا حمله ی اتحادیه کمونیستها در آمل امتداد می یافت که طرفین از جنگ با هم نیز -حتی اگر در حرف و در مرحله ی یک آرزو- امتناع نمی کردند. خصومت در همه جا دوطرفه شکل می گرفت: جزوِ اهداف سربداران در آمل نیز محافل توده ای و اکثریتی در کنار پاسداران قرار داشتند که باید "خنثی می شدند"، همزمان که اینان نیز در مقابله با "حمله سربداران"، صادقانه خود را همسنگر با "خط ضدامپریالیستی و مردمی در جمهوری اسلامی" می دیدند و متاسفانه هیچیک چه بسا حتی در عمل نیز از ریختن خون هم -چنانکه متخدانشان در کامبوج و آنگولا- برحذر نمی بودند- گیریم که کسی از نمونه های عملی ای در این راستا خبر ندارد که بعکس، چه بساز بسیاری از عناصر هم را از خطر پاسداران حفظ نیز می کردند. مجاهدین نیز حزب توده را حتی از پیش مستحق پاسخگویی به تاریخ، و محاکمه شدن پس از تصرف قدرت توسط خودشان بدلیل خط مشی خود می دانستند درحالیکه اینرا نیز باید در یاد آورد که رحمن هاتفی با قلم نصیحت با مجاهدین درانتهای 59 تا آستانه ی خرداد 60 همچون "انقلابیونی راه گم کرده و حتی بعنوان طبیعی ترین متحدان کمونیستها" سخن می گفت اما رجوی خیلی زودتر از آنها، از اواخر سال 59، حزب توده را در صفوف "جبهه متحد ارتجاع و ضدانقلاب" قرار داد که نتیجه طبیعی آن مبارزه ای آنتی گونیستی با آنهاست، یا باید که چنین باشد!! و باز، گیریم که "دو صد گفته چون نیم کردار نیست" و بسیاری از داستانها عملا در چارجوبهای "بیان دیپلوماتیک" و ظاهری قرار می گرفتند.

 

               و سرانجام، در مقام جمع بندی و تاکید مکرر - از نقشِ "آموزگار" تا تتمه ی "ناموخته از گذشت روزگار"

آری؛ راست، و البته شرم آور این است که از منظر چپ، تعامل با پهلوی سوم با مواضع جدیدش وعلیرغم وضعیت "واقعا موجود" جهانی فاقد معنای "دوران" گذار جهانی بسوی سوسیالیسم در شرایط پساشوروی و بلکه با ظهور روسیه ای امپریالیستی امری دور از ذهن به نظر می رسد، آنهم علیرغم سابقه ی حمایت تاریخی کمونیستها از قیام ضدقجری رضاخان-سیدضیاء تا پذیرش فعالیت حزب توده در چارچوب قانون اساسی مشروطه سلطنتی و تا زمزمه های حمایت آمیز امثال داوود نوروزی و ایرج اسکندری در کمیته مرکزی و نشریه ی "ئنیا"ی همان حزب از رفرم های انقلاب سفید شاه و نیز علیرغم اتحاد گفتمانی با خمینی در شرایطی که ضربه ی سنگین دست رد او بر سینه ی چپ با پیشنهاد اتحاد عملی و برنامه ای سنگینی می کرد. - امروز حتی از نوع رابطه با جمهوری اسلامی آیت الله علیرغم ریشه هایی که در سیاه ترین نوع افکار ارتجاعی دارد نیز تابوزده تر است  آنهم علیرغم تاثرات پهلوی سوم از روند مبارزات در دمکراسی غربی و اقامت طولانی اش در دمکراسی و رفاه اجتماعی غرب. در این میان البته شهامت شخصیت چپگرایی مانند عبدالله مهتدی علاوه بر آنکه کم و بیش یک استثنا است و به معنی دادنِ 50 سال سابقه ی سیاسی ضدسلطنتی او در میانِ اپوزیسیون دست چپی ایست که به این سابقه خو گرفته و معتاد شده است. او در وضعیت تازه اش، در برابر سکتاریسم قدیمی خود و کل چپ ایستاده است. چنانچه صحبت از اشتباهات دیگر او از فرهنگ کیش شخصیت تا خشونت های شبه قبیله ای اش باشد البته که او تنها نیست بلکه متاثر از جامعه ای پرتناقض و آسیایی ست.

فاجعه در اینجاست که چپ با آیت الله خمینی ای هماهنگ می شده است که آنها را به پشیزی نمی گرفت و حتی اگر انکان فعالیا سیاسی شان را در "بهار آزادی" سلب نمی کرد همزمان آنها را به هیچ ائتلاف سیاسی یا نهاد دولتی حتی اگر انتخابی بودند -با باطل کردن رای آنان به اهانه های مختلف- نیز راه نمی داده است. این در حالی ست که رفتار چپ با پهلوی سوم، پهلوی آموخته ی فرانسه و مریلند، با مواضع روشنش دال بر محوری بودن دمکراسی، اعلامیه جهانی حقوق بشر و ملحقات آن به مثابه اسناد بالادستی در قانونگذاری ملی، سکولاریسم و جدایی دین -و ایدئولوژی-از دولت، و البته نه به معنی جدایی از تبلیغ سیاسی اما با قبول فرادست بودن حقوق بشر (با عطف به سفسطه ی استاد طاهری مبنی بر "دار زدن روحانیون" توسط سکولارها و لائیک ها ضمن مخلوط کردن لائیسیته با پولپوت ها که خود دولتی ایدئولوژیک و ضدسکولار و ضد لائیک و حداکثر آته ئیستی بوده اند با جایگزینی مارکسیسم مجعولشان بجای دین، و نه حکومت عرفی سکولار) و تن دادن به یکپارچگی جغرافیایی سرزمین ایران ضمن پروردن ایده آلهای دوردست خود مانند ناسیونالیستهای توسعه طلب تا سوسیالیستهای "خودمدیریتی خواه"  که صحبت امروزمان نیست دست کمی از رفتار باصطلاح "فلسطینی محور" دروغین جمهوری اسلامی تا امپریالیسم ستیزی فریبکارانه ی صرفا معطوف به امپریالیسم غربی آنهم نوع آمریکایی اش ندارد.

این در حالی ست که تجمیع گفتمانی نیروهای مختلف -و نه البته متکی بر نیروی کمی که چپ امروز از آن بی بهره است-، به ضرورت سیاسی و روانی جامعه ی ایران در راه یک همزیستی متمدنانه و امیدوارانه پس از فروپاشی جمهوری اسلامی بدل شده است. چپ امروز در تله ای گرفتار آمده است که در چهار سمت آن تعبیه کرده اند ازجمله: سایبریهای خود رژیم اسلامی و قرینه ی پاریسی آن یعنی مجاهدین خلق، هواخواهان مشکوک سلطنت و چه بسا ضمیمه های پنهان همان سایبریها در میان سلطنت طلبان با بهره گیری شان از ناسیونالیسم نفی کننده ی تقی زاده ها که فقط باصطلاح "ملی گراها" را صاحب ایران می دانند بی خبر از اینکه همین انحصار در تملک ایران باعث خشم مردم و سرنگونی سلطنت شده بود که امکانات و زمینها و مراتع و صنایع کشور را میان مدیران و "سرهنگ"های بازنشسته تقسیم می کردند و جامعه را در یک شکاف طبقاتی متکی بر خشم و عصبیت فرو می بردند تا هیزم آماده ای برای "خمینیست" ها شود، و چپگرایان خام اندیش یا محفلی در گروههای چندنفره ی متشکل از اعضای مرکزیت بدون صفوف هواداران! چپ اما ناگزیر است نوعی از پارلمانتاریسم را که در بهار آزادی می آزمود را برای فردایش نیز تدارک ببیند اما برای تبدیل آن به یک فرهنگ باید که از هم امروز آنرا در تشکیل نهادهایی مفروض چون "مجمع ملی نجات ایران" با عملکردی از نوع پارلمان و متشکل از فراکسیونهای مختلف اما عجالتا توافقی و غیرانتخابی- متکی بر شعور نیروها تا فراهم شدن زمینه های اتکاء بر آراء- بیازمایند. این ائتلاف یا بقول مهدی نصیری "همگرایی همه مخالفین" و یا به گفته ی رضا علیجانی، مجموعه ای از "پهلوی تا موسوی" [آمیخته ای از همسویی علنی و رقابتهای تئوریک در فضاهایی بسته تر برای تغییردادن تناسب قوا به نفع فردای خود اما ] با محور قراردادن تغییر جمهوری اسلامیی از راه انفراد و انزوای کامل آن با جذب نیروهای خودباخته و عقب نگاه داشته شده ی خود آن از راهِ دادنِ تامین و تعهدِ "درمانگری" به نیروهایی بیمار و جنایتکار تا بدلیل دست داشتن در آن جنایات، تا آخر از رژیم دفاع نکنند- امری که نیاز به فهم، کاربرد تجربه های پیشینی، و تصوری از تلقی ایران برای همه ی ایرانیان از خوب تا بد از شبه فاشیستهای چپ و راست و اسلامی تا مدرنیستهای انسانگرا و سکولارهای متمدن از همه سو دارد وگرنه هر کدام از این عوامل به مانعی مخل پروسه دمکراتیزاسیون بدل می شوند.

آنجه که رضا پهلوی در گفتگوهایش از جمله در مصاحبه اش با خانم تینا (؟) در "من و تو" گفته است راه را بر هر نوع بهانه گیری چپ می بندد چپی که اگرچه دیگر نیروی عددیِ بالفعلِ چندانی ندارد اما کیفیتا و "تاریخا" یک نام و فرهنگ موثر تاریخی در این سرزمین است و حمایت او از همکاری با پهلوی برای ساختن ایرانی از آن همه ایرانیان-از جمله ایرانِ متصل به تاریخ جمهوری اسلامی- جنبه تقویت روانی مبارزه مردم و تضعیف روحیه ی هسته ی سخت و حاکم بر قدرت سیاسی و منابع ملی دارد. پیش از آنکه همه ی این منابع را جارو نکرده و از ایران سرزمینی خالی و سوخته باقی نگذاشته، در برابر این آوار و سیل و آتشفشان ویرانگر، همه باید تا جایی که ممکن است بی پبیشداوری و بدون تعیین شکل اداری فردا -که کار فردا و فردائیان است- دست به دست هم دهیم بی آنکه بو کنیم این دستها بوی چپ می دهند یا راست، طعم بهایی دارند یا شیعه و کمونیست، لهجه ی کردی دارند یا لهجه ی فارسی، همه ساکنان سرزمین واحد و عملا موجود ایران امروزند که اینرا حتی جمهوری اسلامی عقب مانده نیز دریافته -بدلیل منفعتی که مستقیما درگیر آنست بی داشتن پایی در تبعید دوردست غمناک اما کم و بیش مرفه- ؛ آیا چپ و راست مخالف آن نیز قادر به فهم آن خواهند بود؟

منبع:پژواک ایران