PEZHVAKEIRAN.COM نیاز چپ به جسارتِ شخصیتهای تاریخی خود در شکستن تابوها
 

نیاز چپ به جسارتِ شخصیتهای تاریخی خود در شکستن تابوها
از خلیل ملکی تا کیانوری و گلسرخی  

محمد مهدی جعفری

این بحث- با "چپ" - خرده تقلایی ست در امکان ضرور، بلکه حیاتیِ گذر از تابوی امروزینِ "هم نشینی شهروندی" -شامل محتواهای پیآمدِ آن- با شاهزاده ی دمکرات، تا موسوی و مولویِ سکولار، و تا  همنشینی و همکلامی و بعضا همصدایی و همکاری با باقی شهروندان این "مرز و بوم"مالوف که براستی بی فارسیِ آن همه از هم غریبه می مانیم(زبان دیگری هم کاش داشتیم؛ الفتی دوزبانه با همدیگر)یعنی همنشینی همه جانبه ی فوق الذکر با شهروندانِ "هویت جوی" سازگار و مستعدِ یکپارچگی انسانی در سرزمین و خانه ی واحدِ  لایتجزای مالوفِ همگان-وحدانیتی متبلور در چهره و سرگذشت مهسا/ژینا-، خانه ای که بی یک دیوار [مشترک] اَش هم حتی دیگر "خانه ی واحد همه اعضای خانواده ی یکپارچه ی ایران"ی نیست؛ هویت جویانِ نیمه ی بومی وجودشان در جوار جویاییِ یا درست تر پایاییِ نیمه ی سنگینترِ ملی شان بجای جداسری عشیره ای و فومی و غیره که هیچ آدم درگیر در زندگی ایرانی درون مرزهای ایران، "غریبه" را جای "آشنا" و انس سده ها نمی نشاند حتی علیرغم همه سختگیریهای حاکمانِ اینسو، و زرق و برق و شعف و رقص آنسوئیانِ مرزِ و حصارِ خانه ی مادری و به همین اندازه مانوس و آشنا و شیرین و خودی و نه البته موجد حق و حقیقتی متفاوت از بقیه ی بشریت از قبیل تمایز مضحکِ "مردم آریایی" از همنوعانِ جهانی.

بیشترین حاشیه های بحث معطوف شده است به گروهای موسوم به چپ، از چپ سنتی توده ای گرفته تا چپ پساتوده ایِ چریک فدایی و نزدیکان و منشعبان شان، و گروههای ابتدائا حاشیه ای چون راه کارگر و پیکار و رنجبر تا گروههای همزمان بومی-ملیِ کومه له و حزب کمونیستِ متکی به آن-متحول شده به خصلت یا صفت "کارگریِ"  در سالهای بعد از پی جدا شدنهای نه چندان مفهوم نزدِ "غیرِ خود"، و رد و قبول های هر کدامشان در بیست سی چهل سالِ پیش از جنبش مهسا و جنبش های کوتاه عمرترِ پیش از آن از 88 به اینسو، و سرانجام این  آزمون سرنوشت سازِ تازه شان در جریان انقلابِ (؟) آغازشده و هنوز شکست نخورده؛ وگرنه همان "جنبش انقلابی" مهسا با هماوردیهای گاه و بیگاهش با حکومت بسیار باریک شده در پی انفراد و چلانده شدنِ پیاپی و باریکی "یکدستیِ" بی آینده و مستعد شکافهای تازه به شکل ضعیف ترین وسعتِ کم ضخامتِ خود.

و اما بعد:                                                                                          

چه بسا اشتباه کنم اما در حال حاضر، با استناد به نوشته های کسانی چون بهزاد کریمی، نادر عصاره، ابوالفضل محققی، کیانوش توکلی ، اصغر جیلو و دیگرانی با سابقه و روحیه ی مشابه، در این فقرِ فراگیرِ نگاه عقلایی  و جسارتِ عملگرایانه در چپِ عموما فرقه گرای ما - با فرقه های چندنفره ای از "انقلابیون حرفه ای" قدیمی:  بازنشسته هایی اسیر عادات و ترسان از تحول و تجربه های تازه-، به نظر می آید که تازه معقول ترین و متمدن ترین، به معنای قابل معاشرت ترین چپ مان در حال حاضر، همانا شاید حزب جدیدالتاسیس چپ ایران (فدائیان خلق) باشد.

در این میان، اگر بخواهم جریان دومی را نیز نام ببرم از قضا مناقشه برانگیزترین چهره ی بالفعل آن یعنی عبداله مهتدی و احیانا کومله ی اوست (البته تا اینجا و با بسیاری پیچیدگی ها و پرسش ها).

پیش از او و نیز رهبران سازمان سابقِ اکثریت (ادغام شده در حزب چپ؛ و نه این تتمه ی دست راستیِ رو به جانب حکومت، مرده ریگِ باقیمانده از آن سازمان اما همچنان یدک کش نام قدیمیِ کامل س.ف.خ.ا. اکثریت) یا گروه سوسیال دمکرات منشعب از حزب [کمونیست] توده ایران با نام حزب دمکراتیک مردم با محوریت امیرخسروی، و بعضا ح. د. کردستان ایران...، که با شهامتی درخور، آغازگر نشست و برخاست و مناظره های "ممنوعه" -طی دهه ی نود میلادی و پس از آن- با هواداران سلطنت مشروطه ایران و نیز باقی جمهوریخواهان غیر چپ بوده اند.

در این میان، جایگاه افتخارآمیز دفاع از حق بیان و مشارکت احزابِ "غیرخودیِ" تازه به  تبعید آمده و طرد شده در اوایل دهه ی شصت یعنی حزب توده و اکثریت، در محافل ایرانیان تبعیدی - مانند شرکت در نمایشگاهها و میزهای عرضه ی کتاب، همراه با نقش مثبت و محوری سازمان راه کارگر از جمله  در حوادث شرم آور "میز کتاب سیته ی پاریس" - از قضا به کسانی چون محمدرضا شالگونیِ راه کارگری -پیش از دو دستگی ها - تعلق داشت که متاسفانه اما هر چه جلوتر آمدند ظاهرا گامهایی به عقب تر-و نه حتی در جا- برداشتند که اگر جز این بود اینهمه انرژی و وقت صرفِ اقناعِ آنان برای شرکت در پروسه ی مرگ و زندگیِ "نجات ایران" از "خطراتی بی سابقه" نمی شد که بعکس، آنان نیز می توانستند در توجیه کردنِ دیگران برای پیوستن به پروژه هایی بر محور "نجات میهن مشترک" و انجام برخی موازین ضرور "بورژوادمکراتیکِ" دچار تاخیر یا قطع شده توسط روحانتیت سهمی اساسی ایفا کنند. باید میهنی باشد تا طبقه کارگری در آن برای حقوق و آزادیهای دمکراتیک و مآلا سوسیالیستی مبارزه کند؟ بدبختانه منصور حکمت در شروعِ تحولش به سمت درک تازه از شرایط ایران و ترسیمِ آینده ی آن به یکی از دو نوع "سناریوی سیاه" و "سناریوی سفید" از دست رفت، همان تزهایی که از جمله راه کارگر و متحدان فدایی اش، او را متهم به زمینه سازی برای همکاری با سلطنت طلبان می کردند بجای آنکه به کنه دردهای او بیشتر فکر و بلکه او را یاری کنند. متاسفانه اما این از خود گذشتن ها و پذیرش حقیقت های مکشوف "رقبا" برای اموری والاتر از منافع گروهی، هنوز خرمای بر نخیل مانده است.

من گرچه خود شخصا  ناظر مزاحمت های راه کارگر برای اقدامات متفاوت اعتراضی نظیر ایران تریبونال نبودم اما بر مبنای اعتمادی که به صداقت، صراحت و شهامت ایرج مصداقی دارم  (از جمله در نبرد پرزحمت و یک تنه اش به نفع همه ی ترقیخواهان با لمپن های بی چاک و دهنِ، و به همین دلیل ترسناک در نظر گروهها و شخصیت های سیاسی صرفنظر از ظاهرسازیهای خود آنان از جمله در تظاهر به "بی اهمیت" نشان دادن آن حلقوم های "آبروبَر" و فاقد "شخصیت و حیثیت سیاسی" اما مزاحمانِ همه جا حاضر حتی روبروی کسی چون فلاحتی، کسانی از نوع فخرآور تا سیدمحمد حسینی سردمدار شعبده ی خطرناک اما بالنسبه خنثی شده ی ری استارت، از امید دانا تا شهرام همایون، از علیزاده تا جوانمردی، از کاوه موسوی تا ابراهیم زاده و "شرمساران" و شرکای جدیدِ حاشیه ی خانم علینژاد و... و "اقلام مشابه" و نیز اجیران دستگاهِ "دودره"ی "رجوی پلاس"...) تردیدی در نقش منفی راه کارگرِ متاخر، در آن داستانها ندارم بویژه که شاهد افاضات شرم آور مبارز باسابقه ای چون اصغر ایزدی در شبکه مجازی نیز بوده ام که به کیفرخواست استالینی-بریایی علیه دگراندیشان آبرومند و دمکراتی چون مصداقی شباهت می برد.

اما در آن ایامِ دهه ی نود میلادی، راه کارگر براستی یک تنه از حق حیات سیاسی همگان از جمله احزاب "سوویتیست" و "خط امامی" توده و اکثریت در برابر هجوم های انصار حزب الله گونه ی هوادارانِ وقتِ همین آقای مهتدی  در نقش دبیرکل ولی با رهبری عملی و معنوی زنده یاد "منصور حکمت" -اهلِ کتاب منهای ظرافت های میدانی- دفاع میکرد. "حزب کمونیست کومله" را در حوادثِ "هولیگانیِ" آن موقع علیه مدعیان و مبلغان دیگرِ مارکسیسم لنینیسم، انواع "چریکهای فدایی" و گروههای مائوئیستی  همراهی می کردند یا آنکه "حزب کمونیست کومله" با سکوت  و بی عملی تا حمایت علنی، چماقداران چپ را به معرکه پیش می راند و تشویق می کرد.  در برابر دفاع یک تنه ی راه کارگر از حق بیان و ارائه ی آثارِ "احزاب [شوروی گرای]همکار خمینی" در برابر یورش توام با براستی توحش کسانی که این خط مشی را آنهم تا مقطعی که آنها نمی پسندیدند اما چشم بر عین همکاری [چین گرایانه!] از سوی حزب رنجبران ایران، و همکاری های اولیه اتحادیه کمونیستها بویژه با رئیس جمهور اسلامیِ ضدروس - بنی صدر-، ونیز بر نوع همکاری مجاهدین  می بستند؛ "حزب کمونیست کومله"ی آن  هنگام و متعاقبا ح.ک. کار گری "تکامل یافته"ی بعدی اما- همچون که در هل من مبارز طلبی فالانژیستی و بی خطرش در جریان کنفرانس نیمه آکادمیک برلین - از یاری آتش به اختیارهای چماقدار "چپ" از مائوئیستها تا طوفان، از ته مانده ی پیکار و اشرف دهقانی  تا دارودسته ی حسین زهری و دیگران برخوردار بودند. این دفاع از حق کتابفروشی احزاب شوروی گرا در حالی یک تنه از سوی راه کارگر دهه نود میلادی پیگیری می شد که از لحاظ نظری سخت با این دو گروه و همکاری سیاسی شان با "خط امام" مخالفت می کرد. یکی دیگر از صفحات درخشان راه کارگر در آن ایام، علاوه بر امتناع از خرابکاری نسبت به برنامه هایی از نوع  کنفرانس برلین، دفاع براستی بی قید و شرط آنست از حق دسترسی به وکیل انتخابی متهمانی مانند خوئینی ها -همزمان با برشمردنِ جداگانه ی جرایم او در ترکیب جمهوری اسلامی- و نیز از حق زندانیان اصلاح طلب تا سرحد دفاع از حقوق فردی و اجتماعی و قانونی کسانی چون خوئینی ها،  عبدالله نوری ها و آیت اله منتظری ها در حال و اوضاعی که حزب مشترک مهتدی - تقوایی - زنده یاد منصور حکمت با بدترین شیوه ها به مقابله با همین "سازشکاری خرده بورژوایی" راه کارگر برخاسته بودند. اما همین آقای مهتدی، امروز،  چه در نظر و چه حتی در مقام عمل ، بسی جلوتر از آن راه کارگر یا حزب توده ی شاخه شاخه به تبعید آمده، و بقیه نحله های چپ افراطی و غیرافراطی، با پریدن از سرِ موانع دشواری چون "تابوی شاه و شیخ" برای بویژه چپ های کردستان، در کنار شاهزاده رضا پهلوی نشست و امضای باصطلاح "سرخ کمونیستی" را با جوهر تراویده از "فرزند یک سلطان" (حال با چه ربطی؟!) "لکه دار!" کرد. جالب است که هر دو چهره ی مورد هجوم یعنی هم پهلوی وهم مهتدی در برابر کسانی قرار گرفته بوده اند -ولی حالا اما متاسفانه در اثر بسیج سنگین نیروهای مخالف در میان خود تسلیم جو شده اند- که به چیزی کمتر از "صفوف مستقل و پاکیزه"ی "طبقاتیِ" یکی و "تاریخیِ" دیگری قانع نبوده اند. همین جا بد نیست نکاتی را بیاد بیاوریم:

اغلب افرادِ قائل به همکاری با رضا پهلوی در میان جمهوریخواهان یا از موضع چپ، به این نکته ی درست تکیه می کنند که "ما امروز آلترناتیو بهتری نداریم که حی و حاضر نیز باشد" (براستی میترسم که اگر خدای نخواسته شاهزاده همین امشب دچار سکته قلبی شود و به جاودانگان بپیوندد تکلیف این مردم چه می شود که در برابر آرزوهایشان، اینهمه به تبلیغ یک "شخص"  - بجای یک نهاد هماهنگ کننده با وزنه و سخنگویی "یکی" از چهره ها در اثر تناسب قوای البته متغیر ولی فعلا به نفع شاهزاده ی دمکرات و متمدن- نشسته ایم، "نهادی" که در آن میتوان به کمک "سخنگوییِ" نوبتی، به جاانداختن شخصیت ها و اتوریته های جانشین متعددی نیز همت گماشت در عین حال که بر خطر کیش شخصیت و میل به تک رایی حتی شخصیت متواضعی چون شاهزاده و هر شخصیت "محوری شده" دیگری منع و مانع گذاشت. هلهله ی مستانه ی فالانژهای انحصارطلبِ ظاهرا طرفدار او را، بی آنکه وقعی به توصیه های رفتاری و فرهنگ او بگذارند از همین حالا نمی بینید که در هراس از تکرارنشدن "وضعیت فعلی" و پیشامد دوباره ی ایام انفراد سلطنت خواهان و مشروطه طلبان، می خواهند تا زود است نان به تنور قدرت بچسبانند؟ و به همین دلیل، شاهزاده را بخاطر "همسویی ها" با "هموطنان بیگانه!"اش، و دعوت او از بقیه ی چپ ها و میانه روها همراه با احزاب راستگرای فهیم برای امر نجات ایران و هدایت آن به دمکراسی، ا به صلابه کشیده و تا حدودی نیز کامیاب شده اند؟).

تحلیل گران با صلاحیتی چون ایرج مصداقی، اسماعیل نوری علاء، مهدی مهدوی آزاد، مراد ویسی و دیگران بویژه بر یگانه بودن این "سرمایه اجتماعی" تردیدناپذیر تاکید دارند. همزمان اما این را نیز بخاطر دارم که کسانی چون آقای مصداقی در ابتدای جنبش مهسا بشدت از واقعیت "افول پهلوی" و غیاب تقریبا کامل او در متن و بطن اعتراضات مردم -علیرغم ظهور دو ماه و نیم پیشتر او در 13 خرداد- بحق نگران بودند. جوانان و نوجوانان جنبشِ تازه حتی در یک نقطه هم نبود که شعاری نمادین چون "رضاشاه روحت شادِ" پدران و مادران خود را سر دهند چه رسد به دعوت مستقیمِ "ای شاه ایران، برگرد به ایران". تو گویی این نسل اصلا چنین نامهایی را نمی شناخت یا از برادران و پدران و خواهران و مادران خود در دو سه سال پیشتر از آن- شورشهای دلیرانه ی 96 و 98- نشنیده بود.  رضا پهلوی -همراه با همراهان یقینا تصادفی و از سرِ اتفاقِ منشور مهسا بجز شاید مهتدی- کم و بیش در شروع شیب جنبش بود که در اثر فشارهای بیرون کشوری و نگرانی ها از نبودِ نهادِ مرجع و دعوت کننده در چنبش و نیز نقش رابط داخلی و بین المللی برای آن، با شتابزدگی کم و بیش تحمیلی اما قابل فهم، اعلام حضور و موجودیت کردند تا شاید از هجوم یاس و سرخوردگی به بخصوص طرفداران دههاهزارنفری جنبش زن زندگی آزادی تبعیدی و مهاجر و محصل بکاهند. همان شتابزدگی و نیز توهم "اعتبار آنی" و از سر تصادفِ متکی بر حوادث تراژیک و تریبونهای رسانه ای، عملا به نقض غرض هایی نیز میدان داد، از جمله اینکه بجای معرفی معتبرترین چهره تبعیدی ایرانی برای سخنرانی در اجتماعات و سخنگویی آغازین، میکروفونها به دست آدمهایی ناشناس داده شد که در نگاه مردم ایران، خیلی آشناتر از مریخیان نبودند: راه و بارِ چندین ساله ی جاانداختن برخی حقوق و مفاهیم جدید را می خواستند بر دوش جنبشی که تازه از اعماق ستم قرون وسطائیان براه افتاده بود سوار کنند بجای آنکه ابتدا به تثبیت یک شخصیت معتبر در مرکز یک ائتلاف دمکراتیک و دمکراسی ساز -و البته استبدادگریز- حول درخواستهای مشترک ملی بپردازند: میدان صدهزار نفری از همان آغاز با بوی رقابتهای کودکانه آشنا می شد که بجای شعار دقیق معرفی مرجع و مراجع موثر چون شاهزاده ی پهلوی یا حتی در کنار و یا در پیِ او و با قید "تبعیضی مثبت" شیرین عبادی-و در صورت امکان نام آوران مبارز و شجاعی از داخل کشور از گونه ی نرگس محمدی ها- به شعرگویی و ارائه قطعات ادبی اختصاص یافت درحالیکه هر نکته براستی جایی دارد. نطفه ی  تفرقه در همان زهدانِ اتحاد در برلین باشکوه بسته شد!

 عین این قصه ها و تفرقه ها و بی صبری ها و انحصارطلبی ها در هر مرحله ای می تواند بروز کند. بی جهت نیست که اتاق فکر رژیم بشدت مشغول حمله به بویژه رضا پهلوی ست و نیز ایجاد و تشدید تفرقه از سویی و ممانعت از برآمد اتحادهای مشابه و "جبهه ئیِ" دیگر، "جبهه" ای که تصویر کوچکی از ایران نوین و دمکراتیک ، مقدمه و تمرین یک پارلمان مدرن با شرکت همه ی ایرانیان در مراوده و همکاریِ توام با رقابت،  و انتقاد، و حتی به درجاتی: مبارزه ای متمدنانه و نامحسوس و "درون خانوادگی" بدون انزجار و خونریزی ارائه دهد؛ در تصویر چنین ایرانی قدرت به تناسب تقسیم می شود و تناسب و تعادلی که هرگز یک طرح ابدی نیست بلکه مدام جابجا می شود. بعلاوه در مراحلی نیز این اتفاق و "اتحادها" و درست تر مراودات و هم نشینی های ناگزیر شهروندان یک کشور-همچون یک خانواده با اعضایی بسیار متنوع از کشیش ربانی تا سارق "بالفطره" که باید در پروسه ی همین همنشینی های خانوادگی و میهنی درمان و چاره شوند- می تواند شکل یک "جرگه ملی"، بنا به تجربه همزبانان افغان، یا شکل یک "کنگره ملی" بخود بگیرد که مضمون اصلی آن همکاری و همیاری برای امر مشترک کلی و همگانی چون [جبهه ی ملی] "نجات کشور" از مهلکه هاست که اکنون یکی از آن وضعیت ها در برابر ایران دهان باز کرده و نیازمند همدلی ایست که در صحنه خیابانهای ایران طی چندین ماه -بی توجه به شکل کشورداری شاهی یا جمهوری، بدون طرح سیستم اداره متمرکز یا با توزیع قدرت به اشکال گوناگون از جمله شیوه ی توزیع قدرت مرسوم در اروپای وارث سوسیال دمکراسی و دولت رفاه-شاهد بوده ایم اما به محض سرکوب و افول، نغمه های شوم تفرقه، تقسیم شتابزده ی غنایم ناموجود سیاسی  بر سر "هیچ"ی بنام "قدرت دولتی" و گاه با صور مستبدانه و انحصارطلبانه و خودافشاگرانه، با تحریک حاکمان و ساز موافق اپوزیسیون جعلی و لمپن ها، فضا را آلوده کرد. امثال تقی زاده از ترس اینکه مبادا این فرصت محبوبیت شاهزاده تکرار نشود، درست خلاف رفتار "معبود"، می کوشند تا تنور داغ است ایران را "در ببرند" و "به جیب خود بریزند" که با چنین وسوسه هایی البته که نیازی به هیچ "شور" و "شورا"یی نیست! متاسفانه در این میانه کسی چون استاد امیر طاهری نیز یک تنه بپا خاسته تا همه را به عصر مشروطه پس از "ادیتِ" اصول "بدِ" قانون اساسی و  "سوا کردن درشت های" آن برگرداند. معلوم نیست مرجع تشخیص و "استصوابِ" خوب و بدِ این قانون کیست و چگونه باید انتخاب شود؟ درحالیکه اتوماتیسم و دینامیکِ جنبش نجات، خود به "اصول اساسی" موقتی دست خواهد یافت که حاصل همراهی ها و عقب نشینی های چندسویه ی ناگزیر خواهد بود که اتفاقا نمونه ی منشور مهسا، بعنوان اولین گامِ مستعدِ تصحیح و تکمیل، حاصل کم زحمتی هم -در این راهها و این مقدمه ها- نبود که اما چند کلمه در آن تبدیل به پیرهن عثمان شد درحالیکه هیچوقت نمی شود همه را راضی نگاه داشت، و هیچ منشور موقتی هم "دائمی!" نیست. با چنین حساسیت هایی- بر سر هر تبصره و ماده ای -، و نشان ندادنِ تفاهم نسبت به وضعیتِ "طرف"های شرکت کننده برای توضیح و توجیه "اصول مشترک" به هواخواهان متنوع شان-محصول انواع تربیت ها و "آموختگی ها" و عادات سیاسیِ قطعا معطوف به تحول و تفاهمِ خاصِ این زمانه ی فوق مدرن -، ما هرگز به متنی واحد برای مرحله ای معین نخواهیم رسید. از سویی تصفیه ی شهروند و هموطنِ "غیر"- به تحریک شبه فاشیست ها و فالانژهای همه ی جریانات و در این ایام از سوی ذوق زدگانِ "محبوبیت تجزیه ناپذیر و بدون تغییرِ پادشاهی خواهی"(؟)-  و کمال گرایی، و ساز جداگانه زدن، ضرری بیش از اصول مبهم دارد که آنهم در حد ترجمه ی مثلا "تمامیت ارضی" به "یکپارچگی سرزمینی"ست که البته میتوانست به مرور زمان، اذهان را آماده ی پذیرش همان مفهوم اولیه کند؛ مهم، نشان دادن گذشت و درک متقابل وضعیت همراهان است همانگونه که آنان نیز همچون طرف مقابل، از شعارهایی قدیمی کوتاه آمده اند که مهمترین آن، طرد "تحریم یکدیگر" و قبول تعلق ایران به همه ایرانیان است. اما ما را بر سر "احتمال ها" و فرداهای نیامده، با اتکا به احساساتِ قطعا پاک و وسواس های دلسوزانه و میهن دوستانه و فراتر از آن احساسات انسان گرایانه مان مشغول کرده اند درحالیکه روند حوادث، وقعی به "اراده گرایی"های ما نمی گذارد . بسیاری از امور طی "زمان" حل می شدند و حل خواهند شد چنانکه همین همنشینی "زمانی" غیرقابل تصور بود، همنشینی ایکه کاش به این صورت تصفیه نمی شد، بلکه "جابجایی"های دیگری در همان پروسه ها و دینامیک جنبش برای آن [جابجایی اعضا] رقم زده می شد. همینجا شاید ضرور باشد که چهره های مسئولیت شناس و بهره مند از اِشرافی مانند شاهزاده- برعکس اسیرانِ احساسات چون خانم پهلوی که گل بخودی سیاسی کمی هم، از نوع اقدامات خانم اشرف پهلوی، به همسر دمکراتش نزده!؟- برای یکی دو بار هم که شده، با نام بردن از افرادی خاص با ماسک دروغین یا مضرِ دفاع از پهلوی شان، فضای ویرانگری را بر مشابهان آنان تنگ کنند. هیچ شاه دوست واقعی بنا بر هیچ رسم متداولی، خطابی کمتر از اعلیحضرت و والاحضرت قلبی به معبود سیاسی-ملی اش نمی کند چه رسد به رفتار و تهدید کسانی از نوع سکویی و همایون و فخرآور و قانعی فرد که دهان به لعن و شانتاژ و تهدید "معبود" باز  می کنند تا او را در "مخمصه" تصمیم دلبخواه خود قرار دهند. نابغه ای مثل قانعی فرد لازم است تا بطور ضمنی، چهره محوری و وجیه  المله ای چون امیر طاهری را بصورتی "زیرکانه" در صف "سفیهان" قرار دهد که گویا بجای "فر شاهانه"ی سلسله های کهن و به تاریخ پیوسته، یعنی بجای دیکتاتوری، به "مشروطه" چسبیده اند (سخنرانی در جلسه جورج میسنِ نوابغ سلطنت طلبی عریان و مطلقه که غالبا نیازی به قانون مشروطه را برسمیت نمی شناسند). رضا پهلوی اگر به موقع لگام امید داناها و سیدمحمد حسینی ها را با "تک آوری"های عجیب مشابه شان، که با تمثالهای ایشان فضا را غبارآلود میکردند یا عباس فخرآورها که همه جا دمب و دمبه می جنبانند را می کشید امروز شاید نیازی چندان به افشای درندگان و دریده های مشکوک -آنسوی سکه اوباش "شرمساری"- پدید نمیآمد. کسانیکه از ترس قانون و دادگاه کشوری دمکراتیک، خود را به دیوانگی می زنند از پرستویی و فرهادی، طلبِ شوالیه گری و شجاعت "خودکشانه" می کردند که گویی تا کشته نشوند، "از نظر" یا درچارچوب  وظیفه ی "ملیِ!" این جامه چرکین ها پاکیزه نمی شوند در حالیکه خود تاب مجازات محتمل در کشوری دمکراتیک را ندارند و از تزرس آن "مجنون" می شوند!

خود این نکته که چه کسانی بر طبل تفرقه و "ناب گرایی" و "پاک" کردن اتحادها از "لکه"های تجزیه طلبان و اقتدارگریان و نایاک مسلکان در سویی و "تشریفاتی"بودن در سوی دیگر کوبیدند؟ مشغله های دوستان بقدری زیاد بوده که شاید چندان به جوانب این واقعیت ها نگاه نکردند و نپرداختند. اگر امیر طاهری را - همچون یک آریستوکرات موقر و سمپاتیک– استثنا کنیم که مورد بهره برداری نابکارانه ی باصطلاح مشروطه طلبانِ در واقع سلطانیست و سلطه گرا با آرزوهای "امپریالیستی" و امپراطوریگری برای ایران و آرزوهای رستاخیزی کردن کشور با توتالیتاریسم راستگرایانه نیز قرار گرفت دیگر جریانات چندانی نمی ماند که آماده ی برپاکردنِ سورِ از هم پاشیدن "شورای مهسا" را -با همه ضعفهای آن - تدارک دیده بودند: یکی همین "جریان قهوه ای پوش" که شبانه روزِ کانال شهرام همایون را درست در اوج و داغی ی جنبش، صرفِ فحاشی به هر که کردند به جز افشاگری علیه توطئه های اطلاعات رژیم (انتظاری بواقع باطل) و بجای پرداختن به اصل جنبش! تو گویی هنوز هیچ چی نشده ایران در آستانه چند پارچگی ست تا رضا پهلوی پادزهر "یکپارچگی سرزمینی" را داروی البته بی ثمر این بیمارانِ نگرانِ "تمامیت ارضی" کند و اینکه دشمن مردم ایران نه دیکتاتوری مافیایی که زالووار به جان مردم افتاده و خون و رمق شان را می مکد بلکه "رقابت های منطقه ای پادشاهی سعودی با ایران و صد البته چند خبرنگار و برنامه ساز در بی بی سی فارسی از میان صدها کانال تلویزیونی دنیاست".  پس فریب شعار "رهایی زن" و "زندگی معمولی" "برای آزادی" را نخورید بلکه از سرِ سیری فریاد بزنید "ما عرب نمی پرستیم" روس و چینی و آمریکایی و غیره و ذالک می پرستیم؛ اصلا مشکل ما پرستش و الحاد در برابرغیرایرانیان است نه آزادی، نه حق انتخاب و دمکراسی، نه سیر بودن شکم بچه های این سرزمین و حداقل رفاه و سربلندی جسم و روح این مردم! راستی که "کسی را که خود را به خواب زده یا بجای مریضی تمارض می کند البته نمی توان بیدار یا دوا درمان کرد". آنها برای نجات کیان و حیثیت شاهزاده-با نگرانی ای بیش از خود شاهزاده برای حیثیت خودش!- حتی به عباس فخرآوری دخیل بستند که شنیع ترین اتهامات را به شاهزاده بسته بود و توقع داشت از شهری که همایونها و تقی زاده ها و رزم آراهای کابینه ی بختیار، به میدان داری امید داناها شلوغ کرده بودند رضا پهلوی - یا بقول اهانت بار این کارشناس "کانال یک" همایون، "رضا دیبا" - را بیرون رانده و کلید شهر سلطنت را به چون اویی بدهند که خود نیز می دانست خواب شترانه ای ست و هدف، خراب کردنِ هر تپه ی باقیمانده ای که اقلا شتران می شد در آنها بچرند!

دسته ی دوم خرابکاران سنگین وزن -گذشته از چپ های گیج از دیرپایی تبعید- نیازی به معرفی ندارد: اتاق فکر امنیت خانه ی سلطان عبا به دوش و تاجِ عمامه بر سرِ تهران که بیش از هر شاه و سلطانی، صاحب قدرت و مکنت و سلطنت است، و همین الآن هم ایران را صاحب مطلقه ترین نوع سلطنت کرده است با ملتی فقیر و قوای مسلحی که برای همسایگان و "عرب"ها شاخ و شانه می کشد -بیهوده نیست که ذهنیت های اقتدارگرا و قدرت پرست و نوکرمآب چون امید دانا که بی گفتن صفت و لقب "سلطانا، اعلیحضرتا! رهبرا !" قادر به صحبت با او و اطراف و اکنافش نیستند به این آسانی جامه دیگر می کنند.

من البته نگرانی و دقت نظر ایرج مصداقی را درک می کنم که با این منظری که فدرالیستها به نواحی مورد نظر خود می نگرند چیزی جز حمام خون منتظر ما نخواهد بود البته اگر این قارقارهای دههاساله ی مخصوصا زائیده ی تبعید و سیری از نعمات سرمایه داری را بیش از حد جدی بگیریم و نه واقعیت درهم آمیختگی طبیعی و دیرسال خود مردم ایران با غنای رنگارنگی زبانها و مردمان که با خون مشترکی بنام زبان فارسی بهم پیوسته اند و جز معدودی در اوج هیجان کاذب در کنار شعار "شیر سماور"، شعار قومیتی و عشیره ای نمی دهند. اما حقیقت نزدیکترِ دیگر این است که خطرِ چنان تقسیم بندیها و مآلا، جنگها و خونریزیهای پیامدِ آن مطلقا بالفعل و پشت دروازه های ایران نیست. سالها پیش از درگیری در کردستان، در همان زمان که دکتر قاسملو در پراگ یا پاریس بود، عین همین نقشه ها بر روی میزهای خیالپردازان گسترده بود. اما آنچه در واقعیتِ صحنه در اوضاعی متحول و دیگرگون گذشت، پذیرش حدی از خودگردانی یا تن دادن طرف مدعی به آن بود که البته معلوم بود که این توافق های تحمیلِ تفنگها و فریادها -بجای محاوره و مراوده ها-، در ادامه ی خود،  بدلیل حیاتی نبودن تمایزهای ولایتی و استانی با مردمانی رنگارنگ اما شهروند ایران، دچارچالش های بسیاری خواهد شد و اینکه خمینی در این پراکندگی سیاسیِ اراده ها و اقدام ها، بساط هم قاسملو و هم مخالف و مدعی او کومله ی وقت را خیلی زودتراز موقع جمع خواهد کرد و هم بساط همه کسانی را که بجای امر مشترک و خانه ی واحد ایرانی، اسیر شعارهای فرا زمینی و خوابگونه و سرگرم چند صفحه نشریه ی شعاری و بی برنامه اند و رقابت هاشان نه چیزی بالاتر از کری خواندنهای فوتبالی جوانسالی- اما به بهای گران خودویرانی و بازیچه قراردادن جامعه ایرانی-ست!

 آن نقشه های "فدرالی" جنون آسا که مصداقی عزیز معرفی کرده، خود به اندازه کافی غیرعملی و خوابگونه هست که بتواند خطری چنان واقعی و دم دستی باشد که ما را مجبور کند اطرافِ ائتلافها را عملا و چه بسا ناخواسته خالی کنیم. این رویاهای تجزیه طلبی از تبریز و سنندج و حتی گاه رشت تا خود خلیج فارس(!) همیشه جزو خوابهای شبانه ی خوابگردان بخصوص در ایام تبعید و افول و انزوا و رکود سیاسی بوده تا اینکه بتواند خطری واقعی-به فراخور اندازه ی "نقشه"- خلق کند آنهم با این تصویر باشکوه اتحاد و تفاهم ملی که جامعه ی واقعی و رنج دیده ی ایران از خود به جهانیان عرضه کرده است.. در این میان اما آسیبی را که فاشیستهای باصطلاح مشروطه خواه (که نمونه ی تقی زاده اش با همیشگی دانستن اعتبار شاهزاده در همه مراحل و با هر نوع سیاست و رفتاری، "ناگهان" حاضر به تقسیم ایران با هیچ "ایرانی"ی دیگری نیست) از یکسو و جمهوری اسلامی از سوی دیگر به دستاوردهای چهل سال "تلاش تمدنی" ما برای یک زندگی قرن بیست و یکمی -بر مبنای برنامه روشن جوانها و افشین حاجی پورهای ایستاده بر زمین سخت واقعیت- وارد کردند، مال همین امروز و بالفعل است و نه مربوط به نقشه های عملا محال به یاری بدویتِ خود خیالپردازان. از یاد نبریم که "شورای مهسا" را شتابزدگیِ حاصلِ قیام جوانان و ناکامی چهل ساله در ساختن "موکت"ی از آلترناتیو یا مُمِدِ آلترناتیو- از خارج - د ر شرایطی پیچیده، و به مانند یک سورپرایز به در خانه های ما آورد که مهمتر از محتوای آن، نیت  و میل همبستگی و همکاری در آنست. این "شورا"ها در شرایط معقول-که "ایران" ما، بی نصیب از آن، ناچار به بهره گیری از حداقل ها و کوچکترین منفذهاست - می باید به شکل و مضمون دیگری درمیآمد. شاید این جمع ها باید با استخوان بندی اش از احزاب واقعی -شامل حزب حداقل 450000 عضوی شاهزاده و احزاب نمادین و "نام بردار" دیگر با خواص اغلب "بالقوه"شان همچون پیش و پس از 57- و آرایه هایش از چهره ها و شخصیتها "شروع" می شد تا در "ادامه" و در "مسیر طبیعی" خود تکامل می یافت و تکمیل و تدقیق می شد؛ در واقع خود واقعیت چنین تصحیحی را به آن تحمیل می کرد؛ تصحیح و نه تخریب، بخصوص با سابقه ی ناامیدکننده مان در ساختن و منحل شدن.. در آن جو و جماعات، براستی که بهترین رفتار و شکیبایی و تواضع را خود شاهزاده داشت که اگر هجوم راستگرایان شبه فاشیست نبود و نیز طنین دشنامهاشان در سمت "تازه به دوران رسیده های" "شورای مهسا -، طرح "توسعه ی منشور با اعضای جدید"، این شکل اش را نتیجه نمی داد که داد. متاسفانه ما این شورا را متولد نشده با فاتحه خوانی مان استقبال کردیم؛ کسانی حداکثر نیروی خود را بکار گرفتند تا این "جمع" را، که به همین "جمع"یت اش نیز غنیمتی بود با ضعف هایی نادلبخواه اما "شده"، اما "ناگزیر"، در شکل "عملی انجام شده"، از هم بپاشند با امثال سکویی ای که آخرین مرزهای لمپنیسم  را نیابتا و به اتفاق امثال فخرآور در تریبون همایون پشت سر گذاشت تا شاهزاده را اگر به زبان خوش نشد به تهدید وادار کند مهسا را بهم بزند ("لازم باشد بیضه هایش را می کشیم"- چگونه شاهدوستی میتواند باشد که با "شاه اش" چنین بیانی را بکار ببرد؟ بعضی داستانها آسانتر از آنچه که باید، خود را فاش می کنند.) کاش این طفل "جدید" این موجود بهم چسبیده را بجای ازبین بردن و خلاص شدن، مداوا و احیا می کردیم و بتدریج به کمال ممکن می رساندیم تا فرصت تمرین مدارا- نیاز صدها ساله ی ما- از بین نرود که بعکس، شروع یک عادت و سبک زندگی جمعی-سیاسی تازه در "جامعه ایرانی" بشود بویژه که تمام هم و غم مدعی و نیز مددکارانش در صفوف خودی بر اثبات ناممکن بودن یک جمع همآوا و همساز- در عین تفاوت و تنوع- بعنوان جانشین "یکدستی، یک شکلی، توتالیتاریسم اسلامی مردم دیندار ما" قرار گرفته بوده است. شاهزاده باید درایتش را بیشتر به خدمت می گرفت تا استیصال قابل فهم ناشی از هجوم همآوا و گوشخراش رسانه ها با استفاده و سواستفاده از ارکستر ناهمگون چهره های معتبر از یک نقطه و افراد متوسط و مضحک در دوام خطی که از این نقطه ی واحد آغاز می شد و ادامه می یافت.

بهررو: پذیرفتن متقابل شاهزاده و مهتدی-در محور مهسا- نیازمند تابوشکنی های سخت هر دو سوی چپ و راست بود. همانقدر که شاهزاده "اگر ماندلا نیست اما تنها سرمایه ماست" مهتدی نیزاگرچه با وزن عبدالرحمن قاسملو نیست اما ما نیز در کردستان مان، نامی مشهورتر از او از قضا نداریم که باز از سر اتفاق، منعطف تر از همه شان حتی میراث بران قاسملویی از آب درآمد که "مصطفی هجری"اش چنان معرکه ای را پرداخته بود با خط سرخی که بین شاهزاده و فقیه جابجا و اهم و فالاهم کرد تا مهتدی مجبور شود در اقناع او "و شرکا"، از اوهامی چون "شرق کردستان" بهره ای شاید بناچار بگیرد(؟). بدبختانه یا واقع بینانه بیشتر ما  دو زبان درونی و بیرونی، مستقیم و دیپلوماتیک، صریح و تعارفی داریم اما همه چیز را هم نباید در یک نقطه ضعف یا ناگزیری بسته بندی کرد و فروخت و به این طریق مدعی را خلع سلاح کرد. بیاد داریم که جریانات به آنی، از یک هسته چند نفره به احزابی گاه میلیونی بدل شده اند. و زمانی هواداران همین 50 سال خدمت، جمعیتی به تعداد ده انگشت نداشتند؛ بگذریم از آن که اولین منادی و پذیرای "پدیده شوم 57"ی اتفاقا خود شاه بود که سبب ساز انقلابی "قاراشمیش" شد و خود نیز با "شنیدن پیامش"، همراهان را به مهلکه گذاشت و خود، چمدان سفر را بست (آخر چقدر خودخواهی از سوی بعضی هواخواهان!؟ خودانتقادیِ پنجاه و هفتی ها به معنی آن نیست که آنها انقلاب کردند و شما پاک و پاکیزه در "انجمن های اسلامی" -شبیه سابقه ی اعاظمِ فرشگردی ها- تا "انجمن های پادشاهی" یعنی در همه حال، آنتی تز پنجاه و هفتید!! وانگهی کسی انقلاب نکرد،  انقلاب کار جامعه است، و "ضرورتی اجتماعی" فارغ از اراده ی این و آن، من و شما؛ تنها کسانی می توانند تنها و تنها زمینه ساز آن باشند که عمدتا "سردمداران"اند نه مردم پابرهنه ای که نه فرصت نان شب اجازه مطالعه به آنان میداد نه -برعکس فرمایشات غریب آقای طاهری- کتاب را می شد بی جریمه خواند همانگونه که نمی شد بی سانسور نشر داد. وقتی نتیجه ی سانسورنکردن خود، شلاق و محبس باشد خودسانسوری انتخاب بازیگوشانه نیست مسئله حیات و ممات آدمها به تحمیل دیکتاتوری هاست. شاید "مهمان این آقایانِ" به آذین را خواندید، اما داستان واقعی اش را از یاد برده اید یا حکایت ساعدی را که به جرم بودن کتابش در خانه مبارزین، به زندان و به اعتراف اجباری در تلویزیون افتاد. جمع های چندنفره ی کتابخوانی ی کم شماری نبودند که از دبیرستان به زندان می افتادند و در آنجا-از خیر سرِ ساواک- "چریک عمل می آمدند"! بازجو از ساعدی طلبکار است که "تو که ای که هر مبارزی که می گیریم کتاب تو هم در خانه اش هست؟!". انقلاب در چنین مملکتی انجام شد. بد نیست داستان پدیده گلسرخی را که ساواک همان را سبب شورشی شدنِ جوانان کرد اما خود یک بازی می پنداشت از مصاحبه ایرج مصداقی با تلویزیون میهن- سعید بهبهانی- بشنوید. خواهید دید که برخی بیانات شما با آقای افشین نریمان نیاز به ادیت دارد! مصاحبه چالشی آن گفتگویی ست که او با شما داشته نه آنگونه که فرمودید مصاحبه ای که شما با پادشاه کردید گرچه به قوه احتیاط هایی چند در انتخاب لغات، مصاحبه ای متفاوت تر از بقیه با ایشان انجام دادید اما مثلا سیستم تک حزبی اش را به چالش که نگرفتید هیچ، از برنامه آموزش جوانها در حزب پرسیدید. این یک مزاح نبوده که از یک حزب فراگیر با تصویر حزب سوسیال دمکرات آلمان یا حزب کمونیست ایتالیا با پایه گذارش که دبیرکل را او انتخاب می کرده نه اعضای خود حزب، و برنامه ها را "امر می فرموده" نه آنکه در سیر بحث و فحص های چندین ماهه میان اعضا از قاعده تا بالای هرم حزبی فراهم آمده باشد. دهها بار مبهوت استادی شما شدم یکبار هم از این "ساده کردن" امور پیچیده تر از معمول شما دچار بهت شدم. گرچه اگر هواداران جناب پهلوی از گونه ی شما بودند ما الآن بهشت داشتیم. افسوس!)

 اما برگردیم به واقعیت "انقلاب سازی"ها و افسانه ی "پنجاه و هفتی":

 

 چریکهای فدایی که به اعتبار گفته ی فرج سرکوهی بیشتر از 22نفر نبودند، تنها در اثر یک شب پیام و پسغام رادیویی در 22بهمن، میلیونی شدند وقتی که "رادیوی صدای انقلاب ملت ایران" از آنها و مجاهدین و - با تلقینات و تلاشهای زنده یاد رحمن هاتفی در محافل ژورنالیستی- باصطلاح پارتیزانهای توده ای خواست تا هجوم گارد جاویدان به "رادیوی انقلاب" را خنثی کنند و مردم را با کاربرد سلاح در امر دفاع آموزش دهند؛ این دعوت، سونامی وار، دروازه میلیونی شدنِ فدائیان را-همچون که مجاهدین- فتحِ باب کرد. عین این ماجرا در هر هیجان جمعی و در غیاب بهتر و برتر، تکرار شدنی ست.

در روند کار شورای مهسا البته اصلاحاتی ناگزیر می شد، گسترده تر می شد، قوام می گرفت و مسیر طبیعی خود را می رفت چنانچه روند انحلال آن به همان طریقتی پیش نمی رفت که روند افتتاح آن طی کرد. این نگه داشتن صبورانه به قصد تصحیح و اصلاح از طریق بحث های خانگی -در بیرون و درون خانه-  یویژه بدلیل سابقه ی بدِ این افتتاح و انحلال ها اینبار بس ضروری می نمود. ضربه ی این انحلال تصحیح طلبانه "همچون خوی انحلال طلب ضدانقلاب و طاغوت" نمود یافت و بیش از آنکه تصحیح کند ضرر زد. البته که روند طبیعی عملا به کنار رفتن یا رانده شدن مسیح خودویرانگر و اسماعیلیونِ براستی "نه اینکاره" می انجامید-یا باید می انجامید تا این یکی به سر کاری که بلد است یعنی نوشتن و آن یک به برنامه مشابه چهارشنبه سفید و مبارزه با حجاب اجباری برگردد- تا جاهای خالی را احزاب و گروههای مربوط به اتفاق "شخصیتهای تکمیلی و تزئینی" -شاید در حد مشاوره و نه با "حق رای" در کاری که کارشان نیست اما نامشان موثر است- پر کنند.

 

 

منبع:پژواک ایران