PEZHVAKEIRAN.COM سلطنت مقام همایونی بر همایون ها، یا سلطنتِ اساتید خوش لفظ «همایون»ی بر این «رضاشاه»؟
 

سلطنت مقام همایونی بر همایون ها، یا سلطنتِ اساتید خوش لفظ «همایون»ی بر این «رضاشاه»؟
محمد مهدی جعفری

اینروزها بعد از 40 و اندی سال از درگذشت آخرین شاه فقید ایران، صحبت های زیادی در اطراف لیاقت یا اقبال پادشاه بر زبان ها جاری می شود. این پچپچه ها بویژه در یکساله ی اخیر که خون مهسا، "نسیم دگرگونی" را در سراسر ایران بحرکت درآورد بیشتر شنیده شده است. من شخصا نه از مقدس سازی از شاه سردرمی آورم و نه از ندیدن جنبه های مثبتی که "جامعه ی ایران" در آن دوره و به هر دلیل به خود دیده بود، صرف نظر از اینکه آیا خود شاه طالب و لایق آن بود یا نبود. در این میان اما یک نکته، دیگر واقعا شکی برنمی انگیزد: خود سلطنت طلبان باعث چشم باز کردن جدی تر ما مخاطبان خود شده اند. کسانی چون امیر طاهری در ابتدا امید بسیاری مبنی بر وجود نیروهای روشن بین تر در میان نیروهای راست از گونه داریوش همایون تا مهرداد عالیخانی... بر محور شاهزاده ی دمکرات منش -درست برعکس پدر تاجدار با توجه غیرعادی شان به اهمیت فراوان ظواهر تاج و تاجگذاری بجای توجه به مضمون واقعی حرکت جامعه- برانگیخته بود، بویژه که [استاد] تشویق می کرد همه بدون "دودوزه بازی"، نظراتشان را ارائه دهند تا در شرایط مساعد دست به انتخاب بزنند اما ناگهان در یک روز زیبای آفتابی اعلام کرد که خودِ "انتخاب" و نظایر آنرا امری مسخره یافته است؛ نه به اسم انتخاب بلکه به اسم "دمکراسی" و "رفراندوم" و"مسخره بازیهای دیگر فرنگی" درحالیکه هیچ چیزی در امر سیاست مدرن- آری، هیچ چیزی- ایرانی نیست: هر چه ما در سیاست، قانون، تفکیک قوا و باقی عرصه هایی که ممکن است به ذهن تان بیاید "کشف" کرده ایم همه غربی بوده اند بویژه آنچه که ایشان "مشروطه" می نامد: غربی ترین ترم موجود بنام انقلاب قانون اساسی که معادل آن نیز یکسره غربی ست که خود ایشان قطعا بیادشان آمده است: انقلاب کنستیتوسیون.  از این بابت باید ممنونِ راستگراترین هواداران باصطلاح "مشروطه" و درواقع یعنی "سلطنت مطلقه" و بی قید و "شرط" بود که ما را دوباره به فکر بردند که ببینیم آنقدرها هم که می نمایند دمکرات (چه واژه ی "مسخره ای"!!) نشده اند مگر- اگر خدا بخواهد- خود شاهزاده در مقام یک استثناء؛ چرا که از میان بقیه، یکی که امروز فرشگردی ست و ایران را جز برای ایران"دوستان" نمی خواهد می تواند ناگهان فردا مشاور آزادمنش و عادل شاهزاده شده باشد (انشاءالله که مثل ما بسیاری از مخلوقات دیگر خدا نیز تغییر و تکامل پیدا کرده و "آنگاه" نظر شاهزاده را جلب کرده اند). براستی کم اند دیدگاههایی که امثال آقای دامون گلریز به میان میآورند و این واقعا برای دوستداران کسی چون مولف "نسیم دگرگونی" تاسف بار است. برخی از آنان چنان از دو تا شعار "روحت شاد" در پناه سیاه ترین استبداد مذهبی با حکمتِ "از مار قاشیه تا افعی" -از قضا حاصل مستقیم همان سلطنت مطلقه، تک حزبی و شبه توتالیتر...- به شوق آمدند که امر سلطنت به نظرشان، مسلم ترین بخت ممکن بود که نمی باید از دست برود: "فردا را که دیده!؟ شاید باز موسوی ای آمد و موج را برد! شاید مجاهد و فدایی ای آمد و جوان ها را بدل به لشکریان خود کرد در حالیکه سلطنت حتی ده "اکتیویست" در ایران و به همین اندازه در جهان، در روزِ روزش، نداشته است.

بحث ما شاه دوستی یا ستایش و نقد دلاوریهای مسلم رضاشاه و دیکتاتوری همزمان او نیست. همچنان است اهمیت انقلابِ البته "نامتوازنِ" لغو ارباب-رعیتی و به تبع آن پیشروی اجتماعی ایران از یکسو و انباشتن توده های وسیعِ رانده از روستا به حواشی شهرهای بزرگ که زهدان انقلاب اسلامی ای شدند که مبلغ اسلامش بویژه خود شاه بود برخلاف گرایش های مدرنی که کسی چون شهبانو حامل آن بود و توانست گامهایی محدود -بدلیل تفرعن زن ناباوری پادشاه- بردارد. ایران انگار باید آن سرنوشت را طی می کرد که بدبختانه کرد اما آیا از تجربه ی طی شده، همه شیرفهم شده ایم؟ بهررو آنچه  اکنون مهم است، امکانات همین امروز ماست.

واقعیت این است که ما امروز در بدترین شرایط ممکن برای کشورمان بسر می بریم. راههای چندانی هم پیش پای ما نیست؛ مگر شاید تنها همین سه راه:

-یا شخصیتی صاحب اتوریته و اعتبار خواهیم یافت که محورِ ناگزیری برای حرکات مردم شود بی آنکه خودش را هو بردارد و اسیر جو شود آنگونه که هواداران چمدان تهی شده از "یادگارهای وطن" -مغزهای آماده برای نفوذی های اصیل یا خریداری شده- آرزو می کنند و چه بسا سربازانی نیز از درون خانه ی خود شاهزاده نیز شکار کرده اند: درست برعکس رفتاری که هر شهبانوی مرسومی داشته است. حیرت آور است تفاوت رفتارهای داهیانه ی ایشان در ابتدای جنبش مهسا با توصیه های فهیمانه به هواخواهان و هواخواه نمایانِ بلکه زرخرید با شعارهای غریبِ مرگ بر لنین و استالین شان، و "دخالتگری" روزمره ی بعدی ایشان -خانم پهلوی- در سیاست پنبه کردن هر آنچه که همسر فهیم رشته بوده است.

شخصا اگر به رضا پهلوی نگاه می کنم نه بخاطر آن چیزی ست که باصطلاح هواخواهانش می خواهند بزور توشه ی راه او کنند، بلکه آن چیزی ست که خود بیان کرده است. او دقیقا مبلغ چیزهایی ست که طرفداران، "مسخره بازی" می خوانند؛ او حتی اثرش را "مردم سالاری" می نامد که اساتیدِ بلاتکلیف مان - در برابر گزاره ی "بالاخره سلطنت مشروطه خواه یا جمهوری مشروطه نیز؟" - مدعی اند لغت دمکراسی فاقد این نوع برابرنهاده ای بوده است؛ مولف "نسیم دگرگونی" – و چه اسم بامسمایی! - همان حسرتی را برآورده می سازد که مدعیان، نافی وجود برابرنهاده ی فارسی برای "دمکراسی"اند: اینجاست که مشخص نیست کی بر کی پادشاهی خواهد کرد: پادشاهی خواه فحاش یا مودبی که شاهزاده را علم میکند یا خود "رضاشاه دوم"ی که ادعا می کنند حاضر و آماده در جیب دارند اما گوش به حرف همو نیز ندارند؟! راستی که دردآور است بجای تغییر و "دگرگونی" از پس دوهزارو پانصد سال "عادت" و اعتیاد، دوباره به صد سال پیش هم "سقوط دوباره" کنیم آنهم پیشاپیش و بدون سپردن تصمیم به صاحبان آن یعنی مردم و بدون دادنِ شانس های دیگر به آنان ازجمله شانس میل به امر مبارک "دگرگونی" و تکامل.

- راه دوم، پناه بردن دوباره به امکان دسته بندی در درون سیستم البته منحوس و مضر حاکم است که در بسیاری کشورها، همین دسته بندیهای بحران زا حتی سبب انقلاب نیز شده است. چه بسا اگر دوم خرداد در امروز ایران فرصت می یافت منجر به چنین انقلابی می شد اما مردم سال 76 آنقدر گرسنه و گرفتار نبودند که امروز هستند. مردم ما در آن روزها که هنوز طبقه متوسطی وجود داشت و عمل می کرد غصه ی دمکراسی نمی خورد که برایش دست به انقلاب بزند: درست است که در مقابل کیسه سیب زمینی احمدی نژاد در سال 88 -ادامه طبیعی خرداد 76 اما به دلیلی سرکوب شده در نطفه- "رای من کو؟" را انتخاب کرد اما میل خطر کردن نداشت و درواقع "هنوز از جانش سیر نشده بود". تراژدی ها از همین گونه اند: امروز که میل آزادی هست، حامل آن یعنی طبقه متوسط از نفس افتاده و در واقع به توده ی مزدبگیران فقیر پیوسته است. مهمترین آزادیخواهان ایران، عده ای جوان پرشورند و نه توده ی میلیونی که مثلا در ایام کودتای اوت 91 در اتحاد شوروی بودند: آنها به هیچوجه حاضر نبودند به توتالیتاریسم شوروی باز گردند، گرچه در آنچه هم که بعدا به آنان عرضه شد نیز معجزه ای پنهان نبود. به اعتبار غربگراترین روس قرن بوریس یلتسین، غرب به روسها خیانت کرد. آن کلاه کابویی که در آمریکا پس از سواری کردنش با تانک بر سرش گذاشتند بواقع هم مفهوم "کلاه" در زبان فارسی را پیدا کرد. غرب سرشان کلاه گذاشت، و با آنان تاریخی را که تصویر "پایانش" را "بر تخته می کشید" به بدترین شکلی دوباره از نو شروع کرد. علامت مشخصه این شروع تلخ "تاریخ" ، از جمله همین جنگ فوق نفرت بار در اوکراین است که پس از آزمون هراس جهانی اتمی "اون-ترامپ"، آزمون دوم غربیان در بازی شان با بشریت به نفع آینده ی "سود" بعنوان مذهب "سرمایه سالاری" بود. آیا کارل بیلت بعنوان مدیر پروژه ی بالکانیزه کردن اروپا در یوگسلاوی، در همکاری با امریکا، امروز نیز حاضر است حرف سال 91 خود را تکرار کند که : "یلتسین قهرمان دمکراسی است؟"  آن روزها یوگسلاوی قدرتمند به کار عضویت در اتحادیه اروپا نمیآمد و باید تکه تکه می شد امروز اوکراین در هیئت یک کشور قو، کاندید خوش قریحه ی این عضویت نیست پس چه بهتر که دو قدرت همسایه ی اروپا همدیگر را بجوند و آنگاه تکلیف شان در اتحادیه روشن گردد همزمان که امثال فنلاند و سوئد بعد دهه ها تلاش راست ها و مقاومت چپ، زانو سست می کنند و ناتویی می شوند. در همان سالهای قهرمان بازیِ یک الکلیست تمام عیار و بی هوش و حواس، رقبای چپ اروپایی، امید به بازگشت گورباچف داشتند که برای امثال ویلی برانت، امید احیا "خانه اروپایی" را زنده می کرد اما سرمایه داریِ بویژه تسلیحاتی و امریکایی اش بیدارتر از اینها بود: اروپا مگر خوابش را ببیند که از آمریکا بی نیاز شود؛ قلاده ای که بیکار می ماند به کدام گردن خواهد افتاد؟ دنیا همچنان در دریغ تنفس می کرد.

-راه سوم ناچاری نیز هست که خود جنبش خودبخودی، رهبری خودبخودی بسازد و در شرایطی که رژیم، کوچکترین شانسی به امثال آن سانگ سوچی های ایرانی، ماندلاها و حتی گورباچف های نرم درون خودش نمی دهد، بتوان قطب مقابلی برای مبارزه، برای مذاکره، برای هر فرصت و اقدام ممکنی در آینده دست و پا کرد و سرنوشت مردم را به قضا و قدر سپرد.

اما برای کدامیک از اینها شانس بیشتری هست در حالیکه ایران با سرعتی سرسام آور به سمت ورطه راهی ست؟ همه ی آن آلترناتیوهای "غیرمحبوب" را میتوان در میدان زندگی سیاسی جابجا کرد و اگر خدا بخواهد، ایران برای نخستین بار، توسعه ی اقتصادی ای توام با حصارهایی محکم بنام دمکراسی سیاسی و ستون چهارم آن یعنی رسانه و شفافیت در پناه حمایت قوه قضائیه ای مستقل در بخت خود بیابد و به دنیای "زندگی معمولی" بپیوندد، همان شرایطی که در دوره شاه، لاجرم جریان داشت و نه بعنوان هدیه ی شاه بلکه بعنوان سبک زندگی هر گروه غیرروحانی-غیرمذهبی ای در ایران: والا "زندگی معمولی" نه در شوروی ممنوع بود و نه در دیکتاتوریهای راست از نوع ایران در شرایط شاهنشاهی یا کره جنوبی در شرایط جمهوری؛ آنچه نبود دمکراسی بود، چیزی که مسخره نامیده می شد و همان هم سدی بر پیشرفت کشورهایی شد که "رو به توسعه" نام گرفتند: ترکیه، فیلیپین، مصر، ایران، کره جنوبی، آرژانتین و نظایر آن که سیاه بخت ترینشان، ایرانی شد که نه پادشاه، بلکه نفت آبادش کرد به همان شکلی که تا نتوانست معجزه کند از هم پاشید: توسعه ای بدون دمکراسی، بدون حصارهای محکم آزادی بیان و انتخاب و قانون با همه ی "مسخره بازی"های مشروطه اش. هر چیز دیگری جز آن – استاد طاهری گرامی! - خودِ مشروعه است، بخصوص فرمایشات شما، که برای بیانشان،  دیگر کمتر پشت دوراهی ها -غلط کنم دودوزه بازی بنامم -معطل شان می کنید. جسارت قابل گذشتی باشد تقاضا می کردم واقعا به آقای پهلوی بپیوندید، "رضاشاه دوم"ی که بر شما "سلطنت" کند و نه شما بر او با قید و شرطها، و در مورد همکارانی از شما با تهدید و شانتاژها که میفرمایند: "اگر لازم باشد بیضه اش را می کشند" که تن به سلطنت سلطنت طلبان دهد و نه بعکس: سلطنت طلبان تن به رهبری واقعی او بدهند!

متاسفانه شانس چندانی نداریم ولی در عوض پیرهن عثمان بسیار داریم؛ شما دیگر با مشروعه – مشروطه ی صدساله در حالیکه فکرهای همین امروز کم نیستند، به آن اضافه نفرمائید و گره بر گره های کور دیگر نیفزائید. البته که میل، میل شماست و تاریخ، نظاره گر همه ی ما.

منبع:پژواک ایران