(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند) گفتگو با رویا رضائی جهرمی
مجید خوشدل
در حاشیه نشست پنج روزه
(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند)
گفتگو با رویا رضائی جهرمی
یکی از صحنه هایی که در دومین روز نشست «ایران تریبونال» منقلب ام می کند، دیدن فرزند یکی از جانباختگان دهه شصت زندانهای ایران است. او را کز کرده می بینم که تنها نشسته است. به کنارش می روم و در برش می گیرم. او سالهاست دخترم است؛ دختری غمگین. و خیلی زود سفره دل باز می کند؛ عین گذشته ها، مثل وقتی که با او و خواهرش مصاحبه ای داشتم. صاف و ساده است و هر انسانی باور اش می کند. بی درنگ بلند می شوم و از منظر یک فعال رسانه ای او را به یکی از مسئولان ایران تریبونال معرفی می کنم. همدیگر را می بینند و قول و قراری می گذارند. چهار روز می گذرد. روز آخر نشست پنج روزه از دختر جوان می شنوم، هیچکس سراغی از او نگرفته است. وابستگی تشکیلاتی پدر به «اکثریت» آیا این بی مهری را رقم زده یا دوگانگی ها،تناقض ها و روابط هزار توی حاکم برجامعه مان؟
سنگ روی دل می گذارم تا پایان گفتگوی تلفنی. ضبط صوت که خاموش می شود، سپر می اندازم و از پشت خط پیشانی رویا را می بوسم.
- من هم همینطور. خیلی ممنون که با من مصاحبه می کنید.
قبل از اینکه راجع به آن عزیزان؛ زمان و نحوه جانباختن شان صحبت کنیم، مایل ام کمی با خودت آشنا شوم: چند سال است که در خارج کشور زندگی می کنی؟
- من نزدیک بیست سال است که در خارج کشورم.
- (مکث)... کم و بیش؛ نه همیشه.
- یکی از دلیل هایش این بود که فکر نمی کردم، آن جلسات بتواند پاسخ به دردی که می کشم بدهد. به خاطر برادرهایم؛ به خاطر ناراحتی هایی که کشیده ام، فکر نمی کردم آن جلسات بتواند خواست مرا برآورده کند. برای همین شرکت نمی کردم.
- پارسال برنامه ای بود در یوتوبوری [گوتنبرگ]. راستش را بخواهید زیاد از آن خوش ام نیامد...
- یک کمی درگیری های کوچکی در آنجا شد که من دوست نداشتم.
- (مکث) من پانزده سال ام بود.
- دو تا از برادرهایم دستگیر شدند...
- در دهه شصت؛ چهار تا [ از برادرهایم دستگیر شدند].
- ببخشید، پنج تا از برادرهایم دستگیر شدند.
- کاووس در سال شصت در محل کارش دستگیر شد و بعد از چهار ماه هم اعدام شد.
- کاووس در روزنامه های « دانشجویان مسلمان» مقاله می نوشت؛ یکی از فعالان دانشجویی در دانشگاه پلی تکنیک بود؛ معماری می خواند و تحصیلات اش را تمام کرده بود. او یکی از فعالین دانشگاه در رژیم قبل بود و در سرنگونی رژیم سلطنتی خیلی فعال بود.
- او را در منزل اش دستگیر کردند.
- بهنام یکی از بنیانگذاران «اتحاد مبارزان کمونیست» بود.
- بهنام در سال 61 در خانه اش دستگیر شد و پنج تا شش ماه بعد اعدام شد.
- یکی از همکاران کاووس خبر دستگیری اش را به ما داد. که بعد مادرم به جاهای مختلف رفت و هر بار به اش می گفتند که هیچ اطلاعی از او ندارند. اما بعد از مدتی به مادرم گفتند که دستگیرش کرده اند. و آن موقعی بود که کاووس را داشتند شکنجه می کردند...
- بله، کاووس را ملاقات کرد. یکبار که رفته بود ملاقات کاووس، دید کاووس از بس شکنجه شده، نمی تواند راه برود...
- (بابغض) می خواستند مادرم را خرد کنند... می بینید؟ همین طور کاووس را خرد کنند (مکث طولانی). آنروز کاووس به مادرم گفته بود: نگران نباش مادر، من این راه را خودم انتخاب کرده ام و اگر این راه را نمی رفتم، مادرهای زیادی پشت این در جمع می شدند برای ملاقات بچه هاشان. من خودم تنهایی می روم؛ یعنی چی؟ یعنی این که من توبه نکردم و کسی را لو ندادم.
- بله، می فهمم.
- بیژن اولین عضو خانواده ما بود که دستگیر شد. او فردای سی خرداد شصت از خانه رفته بود بیرون تا ببینید چه خبر است؛ آنوقت خیابانها شلوغ بود. او پسر کنجکاوی بود و همان اطراف خانه مان بود، که به او مشکوک می شوند و دستگیرش می کنند. مدتی بعد از دستگیری بیژن به مادرم می گوید، ناراحت نشو، من کاری نکردم و خیلی زود آزاد می شوم. اما یکسال بیژن را نگه می دارند. بعد، یک روز او را می برند به «حسینه» اوین برای اینکه شاید کسی او را شناسایی کند. که یکی از دوستان بیژن که تواب شده بود، می گوید که او در هسته دانش آموزی مجاهدین فعالیت می کند. که همین باعث می شود بیژن را اعدام کنند.
- منوچهر وقتی دستگیر شد در شیراز بود. او با پدرم در اتوبوس نشسته بود و با هم می خواستند جایی بروند. در اتوبوس پاسداری که برادرم را از آبادان می شناخت، او را شناسایی کرد...
- آنوقت در آبادان سیل آمده بود و منوچهر با آرم مجاهدین روی بازرویش به قسمتهای عرب نشین آبادان کمک می کرد. که آنوقت بین منوچهر و پاسداران بومی آنجا دعوای لفظی می شود. یکی از همان پاسدارها منوچهر را شناسایی می کند. او را دستگیر می کنند و می برندش به «زندان عادل آباد» شیراز. که بعد از مدتی منوچهر را به زندانی در تهران منتفل می کنند. به منوچهر هشت سال حکم می دهند، فقط به خاطر اینکه آرم مجاهدین روی بازوی اش داشته؛ آن هم در زمان سیل...
- بله، در سال 67 اعدام شد. ایرج مصداقی با منوچهر ما دو سه سالی هم سلول بود. او گفت که منوچهر خیلی مقاوم بود و آدم دوست داشتنی ای بود. خب، منوچهر هم مثل خیلی ها در همان به اصطلاح دادگاههای دو دقیقه ای؛ اینکه «مجاهد»ی، «منافق»ی ؟به اعدام محکوم شد.
- حمید را هم با برداران دیگرم دستگیر کردند. دستگیری او به خاطر موقعیت خانوادگی ما بود. چون حمید هیچگونه وابستگی به گروههای سیاسی نداشت و اصلاً فعال سیاسی نبود. به او هشت سال زندان دادند...
- خب مسلم است که او در شرایط روحی خوبی نباشد. شما فکرش را بکنبد، چهار برادر ات را در زندان از دست بدهی، حالت روحی خوبی نخواهی داشت. من که بیست سال در یک کشور آزاد زندگی می کنم و می توانم حرف بزنم، مگر آن روزها را فراموش کرده ام؟
- مادرم یک زن خیلی خیلی محکمی بود؛ خیلی محکم بود. در عین حال یک زن مسلمان و آرام بود. یک آدم ساده؛ می دانید؟ بی غل و غش؛ که به آدمها زیاد کمک می کنند. هیچ چیزی هم در زندگی اش نداشت؛ می دانید؟ خیلی با سختی زندگی کرد. شما فکر کنید، بزرگ کردن این همه بچه در یک خانواده کارگری. بچه هایش را با سختی بزرگ کرد و به جایی رساند. خب، سخت اش بود دیگر، بچه هایی که به این سختی بزرگ کرده بود را در زندان ببیند. اما روحیه اش بالا بود. من یادم هست، مادرم وقتی می رفت در اطاق اشک می ریخت و من صدای گریه کردن اش را می شنیدم- گریه هایش هنوز در گوش ام هست- وقتی از اطاق بیرون می آمد، صورت اش را چنان پاک می کرد که انگار اصلاً گریه نکرده (مکث)...
- بله، مادرم چهار بار دست اش شکست که دو سه ماه در گچ بود؛ دو بار هم پای اش شکست. چون به او فقط ملاقاتی می دادند، وقتهایی که دست و پای اش شکسته بود و مثلاً تا دو هفته نمی توانست به ملاقاتی برود، خیلی ناراحت بود. شما اگر در دادگاه شنیدید، بچه هایی که مادرم را دیده بودند، می گفتند او اولین کسی بود که از اتوبوس می آمد پایین؛ یک جثه خیلی ریز و کوچولو (مکث)... شکسته شده بود. فکر اش را بکنید، مادرم وقتی اولین بچه اش را از دست می دهد، پنجاه و یک سال اش بود. ولی اگر می دیدین اش هفتاد ساله به نظر می رسید. دومین و سومین بچه اش را که اعدام کردند، مادرم پنجاه و سه سال اش بود. در سنی که در کشورهای اروپایی می گویند اول زندگی است، مادرم سه تا از فرزندان اش را از دست داده بود؛ فکرش را بکنید! (مکث طولانی)...
- خیلی تحت تأثیر بچه ها قرار گرفته بود؛ که چقدر بچه ها محکم بودند. از این بابت هم همیشه افتخار می کرد و دل اش (مکث)...
- بله!
- بله، چادر اش بین دو در گیر می کند و به زمین می خورد. راننده اتوبوس هم او را نمی بیند و از روی اش رد می شود. مادر را می برند بیمارستان، که بعد از سه ساعت به خاطر خونریزی داخلی می میرد.
- بله، بله!
- نقطه قوت اش این بود که ما صدای مان را رساندیم. نتیجه اش را هم می بینم که این دادگاه در ایران خیلی صدا کرده. من فکر می کنم با این کار، در ایران پخش شده که چه جنایتی در دهه شصت رخ داده. مثلاً دختری که آمد آنجا و گفت: مادرم، پدرم، دایی ام، عمویم را کشتند و حتا ما محل دفن شان را نمی دانیم؛ می دانید؟ یا من که در رابطه با خانواده ام حرف زدم؛ شاید برای اولین بار توانستم آن احساس درونی ام را با دیگران تقسیم کنم. این خیلی مثبت بود...
- اصلاً، من اصلاً به فکر انتقام جویی نیستم. من نمی خواهم برای این همه زجری که کشیدم، از کسی انتقام شخصی بگیرم. در این بیست سالی که در این کشور زندگی کرده ام، فهمیدم که کشتن یک آدم هیچ مشکلی را حل نمی کند. اما من دل ام می خواهد اینها در یک دادگاه علنی محاکمه شوند؛ جنایتها علنی شود تا مردم بدانند که چه کرده اند؛ تا دیگر این جنایتها تکرار نشود...
- که تکرار نشود! که آدمها را به خاطر تعلق فکری شان شکنجه و اعدام نکنند. برادرهای من فقط تعلق فکری داشتند. برادرهای من اسلحه حمل نکرده بودند و به کسی آسیبی نرسانده بودند. (با بغض) آنقدر آنها دوست داشتنی بودند که نهایت ندارد. آنقدر در محله، در محیط کار دوست شان داشتند که نگویید. آنها اعتقاد به چیز دیگری به غیر از ج . اسلامی داشتند. و فقط به این خاطر اعدام شدند؛ حق حیات را از شان گرفتند.
- (مکث طولانی)... راستش الان نمی دانم. ولی برای خودم خیلی مثبت بود. یعنی دردی که داشتم را توانستم بگویم. من هیچ موقع در این بیست سال نتوانسته بودم راحت صحبت کنم (با بغض) در دادگاه اشک ام خیلی می آمد ولی (مکث طولانی)...
- آره، آفرین! در ایران تریبونال من توانستم این کار را بکنم. با اینکه خیلی گریه کردم- چون برای ام دردآور بود؛ الان هم خیلی از شبها ... اما این کار به من خیلی قوت داد. یک چیز دیگر هم که خیلی مثبت بود، این بود که از همه گروههایی که از سال شصت تا شصت و هفت در ایران زندانی یا اعدام شده بودند، آمدند و حرف زدند. چون برای من انسانها مهم هستند، تعلق فکری یا سیاسی آدمها اصلاً برای ام مهم نیست. برای من مهم است که حیات یک انسان را اصلاً نباید گرفت. چه از حزب توده باشد، چه از مجاهدین، چه از کمونیستها... می دانید؟ چون همه حق حیات دارند.
قبل از اینکه گفتگو را به پایان ببرم، می خواهم دوباره به خودت برگردم: رویا وقتی به دهه شصت فکر می کند؛ به یاد برادرها و مادر اش می افتد، چه احساسی دارد؟ اصلاً بزرگترین آرزوی رویا چی هست؟
- ( مکث طولانی، هق هق) ... که این اتفاق نیفتاده بود (مکث)... همیشه آرزو می کنم ای کاش برادرهایم برمی گشتند (هق هق بلند) به خدا به خودم می گویم ای کاش این اتفاق نیفتاده بود. ای کاش برادرهایم زنده بودند؛ آرزویم این است. الان هم همیشه این فکر را می کنم و می گویم: ای کاش می شد تاریخ و ساعت را به عقب برگردانم تا می توانستم بیشتر باهاشان باشم (مکث طولانی)...
- خواهش می کنم. من هم تشکر می کنم که شما این وقت را به من دادی تا چیزهایی که در دل ام بود را بگویم؛ چیزهایی که سالها سکوت و ناله بود.
تاریخ انتشار مصاحبه: 5 جولای 2012
منبع:پژواک ایران