آخ! اگر آزادی سرودی میخواند...
در کنار مزار دوازدهم احمد شاملو
محمد قراگوزلو
در آن گیر و دار آقا و خانمی که خود را نمایندهی "روشنفکران" میخواندند بعد از تماس با نگارنده نامهیی را آوردند برای امضاء. نامهیی که با این شعر شاملو آغاز میشد:
آه! اگر آزادی سرودی میخواند....
و ذیل آن شصت هفتاد امضای آشنا و گُنگ نشسته بود. گفتم: "شما که میدانید من امضا نمیکنم". گفتند: "ولی خیلیها یا همه امضا کردهاند. فلانی و فلانی کم آدمهایی نیستند." نامهی شق و رق و تا نخورده را تا زدم و تحویل آن دو آقا و خانم بسیار جنتلمن و لیدی مآب دادم و عذر تقصیر خواستم که "اولاً امضای من چه ارزشی دارد در حالی که این آدمهای <خیلی آدم >پای این استشهاد محلی امضا نهادهاند؟" در مُقام یک نویسنده فقط از آنان خواستم اگر ممکن است شعر احمد شاملو را از طغرای نامه بردارند. چنین نکردند. من نیز ابرام نورزیدم. آنان رفتند. و من ماندم.
با وجودی که غالب امضا کنندهگان در حوزههای تخصصی خود افراد شناخته شدهیی بودند، اما نقل شعری از شاملو در ابتدای استشهاد محلی دقیقاً از این منظر نشسته بود که بر وزن محتوای نامه بیفزاید و به یک اعتبار آقای موسوی را در ردهی بالای صد کیلوییها روی باسکول مسابقه بفرستد. از قرار چنین نیز شد. دست کم به اعتبار همان چهارده میلیون رای رسماً اعلام شده. این شاملو عجب رازی است. آن آقای عطاءالله مهاجرانی در مناقشهیی مکتوب با این قلم که هنوز جوهر آن خشک نشده است، هر چه ناسزا میتوانست نثار شاملو کرد و چون به لندن رفت دکان دو نبشهیی باز گشود که یک سوی آن، بر بالای وبلاگش همین شعر "آه اگر آزادی...." نشسته است و سوی دیگر آن آخرین نتایج مسابقات نیمه آماتور لیس پس لیس با ابراهیم گلستان!! که دشمن خونی شاملو بوده و هست.
دو سال و چهارده ماه بعد. دوم مرداد 1390. امامزاده طاهر. اطراف مزار شاملو. هوا داغ. چند جوان پراکنده. در عمق زخمی سکوتی سوگناک، آژیر فضای سنگین امنیتی و پلیسی جیغ میکشد. ساعت30/3 بعدازظهر. آفتاب مستقیم و خشن تابستان کرج. اندک جوانان وحشتزده را نیز به "پس پشت مردمکان" درختان پراکنده و تشنه رانده است. بیتامل به سوی مزار میرویم. جوانان به محض دیدن یک چهرهی آشنا جمع میشوند. حداکثر بیست تا سی نفر. از امضاکنندهگان بیانیهی پیش گفته ی کمپین" هنرمندان" سبز هیچ نشانی نیست. و این خود بهتر! از کسانی که فراخوان گردآیش دادهاند حتا یک نفر نیز حضور مبارکش پیدا نیست. این "استادان" محترم تا آخر مراسم (ساعت 5) نیز تشریف فرما نشدند! همسر شاعر که تحت سختترین شرایط هم علیالقاعده باید میزیان و خوشآمد گوی مهمانان خستهی خانهی شکستهی بامداد لب بستهی ما باشد، مثل همیشه غایب است. از منزل او تا مزار بیست دقیقهیی راه، بیشتر نیست. شاید طولانیست! ناشران و کاسبان کتاب شاملو رفتهاند گل کاغذی(اسکناس) بچینند!! دختران دشت و پسران گل کشت اما از راه و بیراه آمدهاند. دو سه نفر از تبریز. که میگویند از 8 صبح بیتوته کردهاند. یکی دو نفر از اصفهان و رشت و زنجان. به همراه دخترم فروغ روانه می شویم. به سوی مزار. صد گام. هنوز مجال احوالپرسی با مهمانان شاملو به سر نیامده است که آقای سرگردی با چند مامور دیگر به محوطه میریزند. دوان دوان. سرگرد باتوم را میچرخاند و به سوی جوانان حمله میبرد. در کمتر از یک دقیقه مزار شاملو خالی از هر تنابندهیی میشود. اطراف امامزاده توسط نیروهای امنیتی محاصره شده است. این محاصره در حریم مزار اما تنگتر است. از قرار آنان که به امامزاده رسیدهاند، به سد نیروهای پلیس خوردهاند و ماندهاند. و من تنهای تنها بر مزار شاملو ایستادهام. ملاحظهی موی سفیدم را کردهاند لابد. نمیدانم. آقای سرگرد با فریادی خشمگینانه به سوی من میآید. دخترم را نشان می دهد و با فریاد در می آید که: "آهای! این بچهی توست؟ ادبش کن و گرنه...." –"آهای" در این جا ضمیری است جایگزین شما و یا آقا مشابه "هی"! - سرگرد خواسته فروغ و چند تن از بچههای شاملو را از امامزاده بیرون کند اما نرفتهاند و "بچهی آهای" گفته من بدون پدرم – که همان "آهای" باشد - جایی نمیروم. مشاجرهی لفظی در گرفته! میگویم "اما آقای سرگرد! من حتا یک واحد علوم تربیتی نخواندهام. البته ماکارنکو را میشناسم. پداگوژیکی را ...." سرگرد با چشمان از حدقه بیرون زده باتوم و رولورش را به رخ میکشد و داد میزند که "بیرون! بیرون! آقا...." بچهها در غیبت سرگرد که من را نشانه رفته است، جمع میشوند. میگویم "آقای سرگرد! اگر ما از باتوم و اسلحهی شما میترسیدیم که حالا اینجا نبودیم برادر" و دستانم را در برابرش میگیریم: "بفرما! دستبند بزن. هر کجا میخواهی میآیم. هر شش گلولهی رولورت رو تو ملاجم خالی کن! مهم نیست. اما مراسم باید برگزار شود." میگوید "ما دستور داریم نگذاریم" میگویم: "دستور نامهات را نشان بده .ما میرویم" و اضافه میکنم "بیسیم بزن به فرماندهات تا با او صحبت کنم. گویا آتش شما خیلی داغ است." و از سرگرد میپرسم: "میخواهی زود سرهنگ شوی؟". سرگرد عقب مینشیند. به سرگرد و فرماندهی لباس شخصیها میگویم "آقایان! شما که ماشاءالله آدمهای با تجربهیی هستید. اگر نبودید هم در این دو سال با تجربه شدهاید. این گورستان با شهر و هر مکان دیگری چند کیلومتر فاصله دارد و حتا اگر 5 هزار نفر هم جمع بشوند شما اگر اراده کنید میتوانید به راحتی بزنید. اینجا نه بانکی هست که به آن حمله شود نه.... تازه همه آمدهاند برای بامدادشان شعر بخوانند. شعر خودش را.... " فرماندهی لباس شخصیها دستم را میگیرد و محترمانه میگوید: "اگه ممکنه من با شما صحبت میکنم." خود را کارشناس ارشد روابط بینالملل معرفی میکند و از استادانش سخن میگوید و از این که دو سال پیش سبزها سالیاد شاملو را مصادره به مطلوب کردهاند. میگویم: "ببین آقای محترم! ما نه سبزیم و نه موسوی چی! آمدهایم به احترام استادمان یک ساعت شعر بخوانیم و برویم. شاملو را که میشناسی؟"
دهانت را میبویند...
آقای سرگرد نزدیک میشود. کمی آرام شده است. فقط کمی. هنوز چهرهاش ملتهب است. جوانی به او گفته است: "نانی که تو به خانه میبری بوی خون میدهد!" میگوید: "چه قدر وقت میخواهی؟" ساعت ندارم. ساعت سرگرد دقیقاً چهار و پنج دقیقه است. میگویم: "تا ساعت 5". میگوید: "چهار و نیم" میگویم: "نه. ساعت پنج. درست ساعت پنج ما گورمان را کم میکنیم. بگذارید بچهها بیایند و شعرشان را بخوانند. اینجا نه کسی یا حسین میرحسین خواهد گفت و نه کسی...." میگوید: "صبرکن" با فرماندهاش صحبت میکند و میآید.: "قبول اما تا ساعت 5". به توافق میرسیم. لحظه به لحظه مزار شاملو با جمعیتی از نسل سوم ایران معاصر متراکمتر میشود. هیچ موی سفیدی در میان جمعیت نیست. گروهی نشسته. و جماعتی ایستاده.
دختران و پسران سرزمین من چه خوب شاملو میخوانند:
"آی عشق! آی عشق!
چهرهی آبیات پیدا نیست...."
این صدای یکی "آبایی" بود و همین که تمام میشود دخترکی خود را به پیش میکشد و با نوای محزون میخواند:
وارتان ! بهار خنده و ارغوان شگفت....
و دیگری ادامه میدهد:
باید استاد و فرود آمد
میان پلیس ایستادهام و هر از چندگاه به کنار فرزندان صبح میروم. به شمار نیروهای پلیس و امنیت افزوده شده است. سرگرد ساعتش را نگاه میکند. به سرگرد میگویم: "فکر میکنی ما از باتوم و رولور تو میترسیم که آن را به رخ میکشی" میگوید: "اینها ابزار اجرای قانون هستند! پلیس آمریکا هم باتوم و اسلحهی گرم دارد" میگویم: "قانون یعنی مردم." با انگشت به دوستداران شاملو اشاره میکنم و ادامه میدهم" ابزار قانون هم یعنی همین مردم. باتوم و رولور تکیهگاه مطمئنی نیست سرگرد. نه برای دولت آمریکا و نه برای هیچ دولت دیگری". هر چند دقیقه ساعتش را مقابل چشمان بیرمق من میگیرد "ببین! چهار و پنجاه و پنج دقیقه" فرماندهی لباس شخصیها میگوید: "تمامش کنید دیگر" آرام به مزار شاملو نزدیک میشویم. بچهها راه میگشایند تا من در میان حلقهی آنان بایستم. فرزندان شاملو با لطفی عمیق عرق از پیشانی و گونه من بر میگیرند. می گویم :" بچه ها ! همه ی شما من را می شناسید و خوب می دانید که با محافظه کاری میانه یی ندارم اما..." از آنان میخواهم که آخرین شعر را بخوانند و برویم. همه میفهمند. همه میدانند. همه میپذیرند.
بیتوتهی کوتاهی است جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید همچون دشنامی بر میآید
و روز
شرمساری جبران ناپذیریست.
آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق چیزی بگوی!
ساعت پنج! درست ساعت پنج بود که مراسم تمام شد. ناگزیر!
هنگام خروج از محوطه سه مرد شتابزده با تاج گل بزرگی میخواهند به مزاری برسند که دیگر کسی کنار آن نیست. چه باشکوه! خسته نباشید دلاوران!! فرمانده با تشر میگوید: "آقایان کانون نویسندهگان! فاتحه بخوانید و بروید!"
چند جوان به من نزدیک میشوند. یکی میگوید: "کانونیها تو ترافیک موندن" دیگری :"نه تو.... موندن" دیگری: "میتونستن دو ساعت زودتر از زیر کولر بیرون بیان...." دیگری خطاب به من:
"آقا برویم؟"
میگویم: "برویم عزیزانم! حال شاملو خوب نیست. بگذارید استراحت کند."
سکوت قبرستانی امامزاده طاهر را میپوشاند. چند سوگوار منفرد در کنار گورهای خاموش، پلیس و یک تاج گل! استارت که میزنم صدای شاملو - صدایی که مثل نسیم اقاقیها معطر بود - در گوشم میپیچد: فلانی! میترسم بمیرم و این کتاب در نیاد...."
حالا حکایت ماست و کتابهایمان.
..... و کاش در این جهان
مردهگان را
روزی ویژه بود
تا چون از برابر این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم:
این پُر آزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است.
منبع:پژواک ایران