در این شبانه ی غربت
اسماعیل وفا یغمائی
در این شبانه ی غربت چو شمع باشد سوخت
مگر شراره ای از اشک در گذر افروخت
میان اشک و غریبی گذشت عمر و دریغ
کسی کز این همه درسی به سالها ناموخت
چه میکنیم درین شب که در افقهایش
مدام دیده ی بباید به سرزمینی دوخت
که آب و آتش و باد و هوای او را شیخ
به امر دین و خدا و رسول خویش سپوخت
غریبه ام من و اینجا غریب خواهم مُرد
چنان شما که شرف را به بیشرف نفروخت
کلنگ گور کنان نغمه خوان به گورستان
خوشا کسی که از آنان حقیقتی اندوخت
مرا ز امن و امان و مرا ز عمر دراز
سخن مگو که مرا پیش از این تمامی سوخت
مرا زعشق سخنُ؛ این وطن بُوَد ای یار
وفا ز بانوی ایران حدیث عشق آموخت
منبع:پژواک ایران