تاريخ در تاريخ بيهقي
عباس میلانی
حدود هزار سال پيش، ايران دوران تاريخي سخت مهمي را پشت سر گذاشت، بسياري از بزرگان فکر و ادب فارسي در سدههاي چهارم و پنجم ه.ق، يعني در دوران سيادت سامانيان، غزنويان و سلجوقيان ميزيستند. در شعر فردوسي، فرخي، منوچهري و خيام، در فلسفة ابوريحان بيروني، ابوعليسينا و ناصر خسرو، در عرفان خواجه عبدالله انصاري و ابوحامد غزالي و بالاخره در نثر، ابوالفضل بيهقي و عنصرالمعالي کيکاووس و خواجه نظامالملک برخي از ستارگاني بودند که آسمان ادب و انديشة آن روزگار ايران را به جمال آثار خود آراستند.
اين دوران از لحاظ تاريخي نيز اهميتي ويژه دارد. حکومت سامانيان دوراني از «استقلال و نفس کشيدن» براي ايرانيان پديد آورد؛ «زبان فرس جديد» به وجود آمد و «صنف دهقانان ايراني که حافظان سنن و روايات قديم و اصول مملکتداري ايران بودند» ميداندار عرصة سياست و فرهنگ شدند. اما اين دوران ديري نپاييد و شاهان ايراني به دست غلامان ترک برافتادند و بدينسان «...غزنويان... و سپس سلسة سلجوقي جاي آن خاندان را در ايران گرفت و در اندک مدت بر تمام ايران مسلط شد.»
در آن زمان انگار دست کم دو نوع برخورد يکسره متفاوت با اين تحول شکل پذيرفت. از سويي فردوسي ميراث دهقانان ايراني و تواريخ مکتوب و شفاهي ايران پيش از اسلام را احيا نمود. زبان فارسي را به سنگري ديرپا براي حفظ فرهنگ ايران بدل کرد و روي خوشي به سيطرة ترک و عرب نشان نداد. با زباني سرکش و سره، و به لحني پراندوه از روزگاري که «از ايران وز ترک وز تازيان» نژادي نو وبيريشه پديد آمده و «بندة بيهنر» بر تخت شهرياري نشسته است.
از سويي ديگر، ابوالفضل بيهقي در تاريخ پرآوازة خود، که چند دهه پس از شاهنامه نگارش يافت، برخوردي به گمانم متفاوت با فردوسي پيش گرفت. هدف من در اينجا بررسي يکي از جنبههاي تاريخ بيهقي است. ميخواهم فلسفة تاريخ و روش تاريخنگاري او را بر رسم و برخي از پيامدهاي اجتماعي اين نوع نگرش و بافت روايي و زباني ملازم آن را بسنجم.
شايد بهترين تمثيل نحوة برخورد بيهقي با سيطرة ترکان و اعراب را بتوان در يکي از حکايات منقول در خود تاريخ بيهقي سراغ کرد. سخن از ابراهيم ينال است و او از جمله ترکماناني بود که در دوران مسعود غزنوي به گوشه و کنار ايران حمله مينمودند. مورخان و جامعهشناسان گفتهاند که يکي از تضادهاي عمدة تاريخ ايران، و شايد يکي از علل واپسماندگي اقتصادي آن، تنش فرساينده و دايمي ميان قبايل اسکان نيافته (چون ترکمانان آن زمان) و تمدن و مدنيت شهري و اسکان يافته بوده است. بيهقي اين تضاد را به شکلي سخت زيبا بيان ميکند و در وصف ابراهيم و همپالکيان او مينويسد: «بيابان ايشان را پدر و مادر است، چان که ما را شهرها».
به هر حال اين فرزندان بيابان، طمع به فتح نيشابور داشتند که در آن زمان از نادره شهرهاي جهان بود.
آن بيرغبتي به نبرد با نيروهاي قاهر، آن طاعت اجباري در برابر «آتش که بال گرفته»، آن واگذاشتن سرنوشت در دست خداوندان ملک و ملکوت، آن گريستن پنهاني پيران و آن خندة تلخشان بر «تجمل فرسودة» آن مشت بيابانگردي که آن روز، از سرِ ادبار زمان، سوداي تخت نيشابور در سر ميپختند همه، به گمانم، تمثيليست از نگاه و برخورد خود بيهقي به تاريخ. او که خود براي چند دهه کارگزار دربار غزنوي و سلجوقي بود و کاتب دربار حساب ميشد و در زير و بم سياست آن دوران شرکت داشت، در عين فرمانبرداري، در عين مداحي حکام، آنان را مورد انتقاد نيز قرار ميداد و از نيشخند پنهاني هم ابايي نداشت، گرچه روايتش از تاريخ اين تبار دستکم در ظاهر، و به ادعاهاي مکرر خود راوي، ثناي اين سلاطين، به خصوص مسعود است، اما در پس اين ثناي ظاهري، در کنار تسليم ظاهري راوي در برابر اين «آتشي که بالا گرفته»، برخي از کاستيهاي قدرت حاکم را نيز برملا ميکند. گاه به زبان اشارت و ايجاز زماني به تلويح و تلميح، قدر قدرتي سلجوقيان را مينکوهد، قدارهبنديشان را نشان ميدهد و از تباهي روزگار مردم مينالد و با ترکيبي زيرکانه از همة اين ظرايف يکي از مهمترين کتابهاي تاريخ را از خود بهجا ميگذارد.
به رغم اهميت کمنظير اين کتاب، نزديک به هزارسال عنايت چنداني به آن نشان داده نشد. تنها در دو سدة اخير بود که بيهقي «کتابي همه پسند و همه خوان» شد. اين اهميت تازهياب تصادفي نيست. دکتر فياض آن را جزئي از جريان «تجدد ادبي» ميخواند. در عين حال بايد اضافه کرد که با هجوم غرب، ضرورت خودشناسي تاريخي براي ما ايرانيان اهميتي حياتي يافت. اين خودشناسي از سويي معلول نفوذ غربيها و رواج راه و رسم جديد آنها در قرائت و تدوين متون تاريخي بود و از سوي ديگر، براي مبارزه با اين نفوذ ضرورت داشت. رواج تجدد، نياز و روش خودشناسي تاريخي را به ارمغان آورد. ستيز با نفوذ استعماري، که گاه ملازم رواج تجدد بود، بر ضرورت اين خودشناسي و براهميت کسب و تثبيت هويت قومي پرقوام و ريشهدار افزود.
تاريخ بيهقي از جنبههاي گونهگون اهميتي ويژه دارد. نثر بيهقي، که اغلب به شعر پهلو ميزند، از شاهکارهاي تاريخ ادب فارسي است. منتقدان و مورخان و زبانشناسان از غناي واژگان آن، از سلاست بيان و زيبايي ترکيبهايش سخن فراوان گفتهاند. بيهقي عبارات ديواني و اسناد و مدارک دولتي زمان خودش را با وسواسي ستودني و دقتي حيرتآور ضبط و ثبت کرده است. روايتش از تاريخ در عين ايجاز، به غايت ريزبين است. ملکالشعراة بهار در سبکشناسي خود مختصات نثر بيهقي را برشمرده و در عين حال سياههاي به راستي حيرتآور از واژههايي ارائه کرده که نخست از طريق تاريخ بيهقي به زبان فارسي وارد شد. شايد بتوان ادعا کرد که نقش بيهقي در تدوين نثر فارسي همسنگ نقش شکسپير در شکلبندي زبان انگليسي مدرن بود. از سويي ديگر، دکتر يوسفي «آهنگ و طنين خاص» نثر بيهقي را ميستايد و مينويسد: «هر ايراني فارسيدان در کلام بيهقي موسيقي پر تاثيري حس ميکند...نثر وي زنده و پرتحرک و با حال از آب درآمده و به اقتضاي مقام حرکت و وقار يا اوج و فرودي آشکار دارد. تصوير بزم امير مسعود بر روي جيحون با ضربي چنين کوتاه و سريع و نشاط انگيز است... در جنگ طلخاب سخن طنطنهاي ديگر دارد و رزميست...آنجا که موضوع مستلزم تامل و انديشه است، لحن بيهقي آرام و سنگين است...همه جا موسيقي کلام با انديشه و معني سازگاري درخشان دارد».
در هر صفحه از تاريخ بيهقي نمونههاي زيبايي از اين همخواني و سازگاري سبک و انديشه را سراغ ميتوان کرد. در مرگ استادش بونصر مشکان ميگويد «قلم را لختي بر وي بگريانم» و نثري به راستي محزون مينويسد. از سويي ديگر، در وصف حسنک وزير، نثر بيهقي لحني در آن واحد حماسي و اندوهزده مييابد. مينويسد: «جبه و پيراهن بکشيد و دورانداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زد، تني چون سيم سپيد و رويي چون صد هزار نگار».
البته در کنار الفتي که امروز با نثر روان بهقي احساس ميکنيم، احساسي از غربت هم گاه هنگام قرائتش، به گمانم، عارضمان ميشود. سنوات او به زبان عرباند («سنه اثنين و عشرين و اربعمائه»)، بسياري از شخصيتهايي که صفحات کتابش را پر کردهاند، اسامي غريب و نامالوفي دارند. نثرش را ميتوان از نخست نمونههاي نثر عربزده دانست. اين دو پارگي ميان رواني زبان و انس امروزي ما با آن از يک سو، و بيگانگي اسامي و تقويم تاريخي آن، از سويي ديگر، را ميتوان به حساب دوپارگي ديرپاي تاريخ ما، و ديرپايي سنتهاي پيش از اسلام ايران با واقعيت سيطرة اعراب و ترکان گذاشت.
سبک و زبان تاريخ بيهقي از جنبة ديگري نيز اهميت فراوان دارد. دکتر يوسفي بيهقي را نه تنها «مورخي بلند پايه بلکه نويسندهاي بزرگ» ميداند که با باريکبيني و هنرمندي «فضاي هر داستان را تصوير کرده».
بسياري از اهل فن ريشههاي بافت روايي و ساخت زباني داستان معاصر فارسي را در آثاري چون تاريخ بيهقي سراغ ميکنند.
محتويات کتاب تاريخ بيهقي دست کم به اندازة سبک آن پراهميتاند. آنچه امروز به عنوان تاريخ بيهقي به دست ما رسيده بخش کوچکي از کل اثر اوست. بيهقي، که نوزده سال دبير دستگاه غزنوي و سلجوقي بود، سي جلد کتاب نوشت که «پنجاه سال را شامل است و بر چندين هزار ورق ميافتد» و امروزه تنها مجلد پنجم تا دهم آن در دست ماست. به علاوه، خود بيهقي به صراحت يادآور شده که بسياري از اسناد و مدارکي که قاعدتا ميبايست جزئي از کتاب ميشد، از ميان برده شده است. مينويسد: «و اگر کاغذها و نسختهاي من به قصد ناچيز نکرده بودندي، اين تاريخ از لون ديگري آمدي...»
علاوه بر اين، بيهقي از برخي شعرا و شخصيتها و اهل قلم سرآمد روزگار خود نيز ياد ميکند که امروزه ديگر نشان و اثري از آنان در دست نيست. براي مثال او از کسي به نام شريف ابوالمظفر احمدبن ابي الهشيم هاشمي علوي نام ميبرد و مينويسد: «اين بزرگزاده مرديست با شرف و نسب و فضل و نيک شعر و قريب صدهزار بيت شعر اوست». گويا امروز حتي بيتي هم از اشعار اين هاشمي علوي به جا نمانده است. به عبارت ديگر، تلاشهاي امروزين ما در خودشناسي تاريخي همواره با اين معضل روبروست که گوشهها و شخصيتها و سندهاي مهمي از گذشتة ما معروض چپاول زمان و زمامداران شده. آينة تاريخ ما، به سبب اين گسستهاي عمدي و سهوي، خدشة فراوان ديده و گاه ما را از واديدن چهرة تمامنماي خود محروم گذاشته است. اگر اين قول فلاسفة معاصر را بپذيريم که سرشت هر انسان در گرو خاطرههاي اوست، آنگاه ميتوان گفت که هويت جوامع نيز، تا حد زيادي، تابع خاطرههاي قومي آنان است و در اين صورت، چارهاي جز اين استنتاج نيست که گسست و دوپارگيهاي فراواني بر خاطرة قومي ما سايه انداخته است.
گذشته از آنچه نهب زمان و غارت حکام از تاريخ بيهقي ربوده، نکات متعدد مهمي هم به سبب نظرگاه فلسفي- سياسي بيهقي و قيد و بندهاي تاريخي زمان او جايي در تاريخش نيافتهاند. بايد در اين «از قلم افتادهها» غور کرد چون محذوفات هر متن به اندازة مضمون و محتويات آن در شکلبندي سرشت و جوهر متن موثرند و در تعيين «معناي تاريخي» آن نقشي اساسي بازي ميکنند.
نکات اجتماعي پراهميتي که در تاريخ بيهقي محلي از اعراب نيافتهاند، به گمانم، بر دو نوعاند. برخي ريشه در شرايط فرهنگي- تاريخي زمان بيهقي دارند و گروه ديگري ظاهرا به سبب ملاحظه کاريهاي سياسي و شخصي بيهقي از قلم افتادهاند و ريشه در جنس تفکر و تعلقات سياسي خود او دارند.
يکي از بارزترين جنبههاي بافت تاريخ بيهقي غيبت محسوس زنان در آن است. البته اين موضوع را نميتوان تنها از ويژگيهاي تاريخ بيهقي شمرد، چه بيش و کم در تمامي متون تاريخي ديگر آن زمان نشان چنداني از زنان نيست. در تاريخ بيهقي اشاره به زنان بيش و کم محدود به مواريست که در مقام مادر، همسر يا معشوق يکي از مردان محل اعتنا قرار ميگيرند. حتي بسياري از اين اشارات هم امروز از نظر ما مدح شبيه به ذماند.
به رغم تفاوت مهمي که از لحاظ نوع ادبي ميان شاهنامه و تاريخ بيهقي وجود دارد، قياس اين دو کتاب از جنبة نحوة حضور زنان در آنها نکات جالبي را نشان ميدهد. شاهنامه تاريخ اسطورهاي– قدسي قوم ماست. بسياري از زنان در شاهنامة فردوسي چهرههايي رزمنده و درخشان دارند. تاريخ بيهقي تاريخ ناسوتي ماست. به قول رولاند بارت، زبان اسطورهاي به طبيعت نزديک است و در طبيعت، بيش از تاريخ، مرد و زن در صلحاند. غيبت زنان در متن تاريخ بيهقي نمادي از غيبتشان در عرصة علني اجتماع آن زمان است. تاريخ بيهقي و کتابهاي مشابه آن را ميتوان، از اين لحاظ، مصداق بارز «تاريخ مذکر» دانست.
نوع دومي هم از مسائل و شخصيتها در تاريخ بيهقي از قلم افتادهاند که غيبتشان به گمانم بايد به حساب روح و اساس تفکر سياسي بيهقي گذاشت. بيهقي، ظاهرا به اعتبار ملاحظات سياسي خود، نوعي پارسي ستيزي خفيف پيشه کرده بود. مثلا دربارة فتح خراسان به دست سپاهيان اسلام مينويسد: «در اول فتوح خراسان...بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مدائن بتاختند...». قياس زبان اين عبارات با توصيف فردوسي از همين واقعه نشاني گويا از نظرگاههاي متفاوت اين دو است. زبان فردوسي زباني قومي است در تلاش حفظ استقلال، و زبان بيهقي زبان قومي تسليم تقدير تاريخ.
گرچه بيهقي در کتاب خود از شعراي فراوان «چون استادان عصر ما چون عنصري و عسجدي و زينبي و فرخي» نام ميبرد و بيش از سيصد بيت از اشعار آنان را به متن تاريخ خود ميافزايد حتي يک بار هم به فردوسي اشاره نميکند.
اما به مراتب حيرتآورتر از همۀ اين غيبتها، کم و کيف مطالبيست که به تاريخ بيهقي راه يافتهاند. بيهقي به رغم کمتوجهي به زندگي «رعيت» و «غوغا»، در مفهوم واقعي نوعي تاريخ اجتماعي مينوشت. از ساخت دربار تا شايعات سياسي، از اصطلاحات رزمي و بزمي تا راه و رسم رمزنويسي و جاسوسگماري، از کم و کيف نظرخواهي پنهاني شاهان از مردم تا نحوة عشرتطلبي و سودجويي آنان، از نامهها و اسناد رسمي تا آيين عروسي و عزا همه در تاريخ بيهقي راه يافتهاند. يکجا در وصف حرکت سپاه از «قلب و ميمنه و ميسره جناحها و مايهدار و ساقه و مقدمه» ياد ميکند و درجايي ديگر، در حکايت صيني مينويسد: «و حديث مرگ او از هر لوني گفتند، از حديث فقاع و شراب و کباب و خايه، و حقيقت آن ايزد عزه ذکره تواند دانست. و از اين قوم کس نمانده است و قيامتي خواهد بود و حسابي بيمحابا و داوري عادل و دانا بسيار فضيحتها که از زير زمين برخواهد آمد».
در روايت نهايت ايجاز را رعايت ميکند. در مدح و مداهنه هرگز راه اغراق نميپويد. به جزئيات توجهي حيرتآور دارد. گاه اين توجه را در توصيفش از واقعيت ميتوان ديد. مثلا در ذکر بردار کردن حسنک وزير مينويسد: «چون اين کوکبه راست شد -من که بوالفضلم و قومي بيرون طارم به دکانها بوديم نشسته در انتظار حسنک. يک ساعت بود. حسنک پيدا آمد بيبند، جبهاي حبري رنگ با سياه ميزد، خلقگونه، دراعه و ردايي سخت پاکيزه و دستاري نشابوري ماليده و موزة ميکائيلي نو در پاي و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده اندک مايه پيدا بود.»
نشان ديگر اين عنايت ويژه به جزئيات را در ساخت عبارات بيهقي سراغ ميتوان کرد. گفتهاند که تعبير زبان شناختي يک متن بيشباهت به تعبير رويا نيست. همانطور که در رويا گاه همة بار معنايي رويا بر دوش نکتهاي به ظاهر جزئي و يکسره بياهميت و حاشيهايست، در بسياري از عبارات بيهقي نيز گاه همة هالة معنايي عبارت را بايد گرد واژهاي به ظاهر حاشيهاي سراغ کرد. مثلا مينويسد: «و روز شنبه هشتم اين ماه نامهها رسيد از خراسان و ري همه مهم و امير البته بدان التفات نکرد». ناگفته پيداست که هستة معنايي اين عبارت دربست در همان واژة «البته» پنهان شده است.
گاه بيهقي در تاريخ خود به ميدان فلسفه گام ميگذارد. جاي پاي افلاطون را بيشک در اين ملاحظات فلسفي مشاهده ميتوان کرد. در بعضي از زمينهها، نوانديشي و پيشتازي فکري بيهقي بيبديل است. مثلا مينويسد: «مردمان را، خواهي پادشاه و خواهي جز پادشاه، هر کس را نفسيست و آن را روح گويند، سخت بزرگ و پرمايه، و تنيست که آن را جسم گويند، سخت خرد و فرومايه. و چون جسم را طبيبان و معالجان اختيار کنند تا در بيماريي که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهاي آن بسازند تا به صلاح باز آيد، سزاوارتر که روح را طبيبان و معالجان گزينند تا آن آفت را نيز معاجت کنند، که هر خردمندي که اين نکند بد اختياري که او کرده است که مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده و چنان که آن طبيبان را داروهاست و عقاقير است از هندوستان و هرجا آورده، اين طبيبان را نيز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسنديده، چه ديده و چه از کتب خوانده.»
وقتي به تاريخ روانشناسي در غرب توجه ميکنيم، وقتي به ياد ميآوريم که در آنجا تا آغاز عصر نوزايش (رنسانس)، مصائب رواني هنوز نوعي جنزدگي تلقي ميشد و درمانش هم به عهدة جنگيران و مفتشان کليسا بود، و بالاخره وقتي به ياد ميآوريم که حتي تا به امروز بسياري از مردم هنوز بيماري رواني را بالمآل عارضهاي شرمآور ميدانند و به جاي درمان آن اغلب در کتمانش ميکوشند، آن گاه صراحت بيان و صلابت نظر بيهقي حيرتآور جلوه ميکند.
از لحاظ نفس و نوع تاريخگاري هم بيهقي نه تنها در زمان خود، حتي تا قرنها پس از خود در ايران يکتا و بينظير بود، بلکه در قياس با مورخان هم عصر خود در غرب هم بديل و همتايي نداشت. مورخان غربي در عصر بيهقي بيشتر تذکرة پادشاهي مينوشتند نه تاريخ اجتماعي، بيهقي خود ميدانست که روايتش از تاريخ نادر و بديع است.
مينويسد: «اگر چه اين اقاصيص از تاريخ دور است چه در تواريخ چنان ميخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و اين آن را يا او اين را بزد و بر اين بگذشتند، اما من آنچه واجب است به جاي آرم.»
انگار بيهقي در عين حال خود ميدانست که اين رسم تاريخنگاري چندان محبوب عوامش نخواهد بود. گويي در ناصية تاريخ ميديد که مدتي نزديک به هزارسال کتاب سترگش محل اعتناي چنداني نخواهد بود چون مينويسد: «بيشتر مردم عامه آنند که باطل را دوستتر دارند چون اخبار ديو و پري و غول بيابان...و آنچه بدين ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب برايشان خوانند و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ايشان را از دانايان شمرند، و سخت اندک است عدد ايشان و ايشان نيکو فراستانند و سخن زشت بيندازند».
نه تنها گسترة آنچه بيهقي در زمرة رخدادهاي تاريخي دانسته کتاب او را سرشتي ممتاز و يکتا ميبخشد، نه تنها سبک سليس و اغلب شعرگونهاش اين روايت را به يکي از شاهکارهاي ادبي بدل کرده، بلکه روش تاريخنگاري بيهقي نيز سخت بديع است و ميتوان آن را يکي از جالبترين و دقيقترين روايات تاريخ ايران دانست. بيهقي را «گزارشگر حقيقت» خواندهاند و تاريخش را، از لحاظ دقت در امانت، «بهترين و صحيحترين تواريخ فارسي» به شمار آوردهاند. گفتهاند که بيهقي «گويي به اصول تاريخ نويسي، چنان که مقبول دانشمندان امروز است وقوف داشته» اين ادعاها در عين درستي، به گمانم، محتاج بازانديشي است و عمده هدف من در اينجا غور و وارسي در همين مدعاهاست.
«حقيقت» مفهومي مجرد نيست؛ ريشه در تاريخ دارد و با ضرورتهاي قدرت ملازم است. هر حقيقتي، به قول فلاسفة جديد، آغشته به تاريخ است. به قول ميشل فوکو نظام توليد حقيقت در هر جامعه از جنبههاي فراوان با نظام توليد ثروت در آن جامعه توازي دارد. هر ساخت قدرت بافت دانش و معرفت ويژهاي گردِ خود ميتند. همين بافت معرفت، همين «عالم مقال حقيقت» از اسباب عمدة تثبيت و تحکيم و باز توليد قدرت سياسي زمان است. مورخان در عين شرح و وصف اين «عام مقال حقيقت» اغلب خود بالمآل جزئي از آنند. تاريخ، به عنوان رشتهاي از معارف انساني، از ارکان عمدة اين بافت است. با دگرگوني تاريخ، مفهوم حقيقت تاريخي هم دگرگون ميشود. به قول خود بيهقي، «و عادت زمانه چنين است که هيچ چيز بر يک قائده بنمايد و تغيير به همه چيزها راه يابد». حقيقت تاريخي هم از اين قاعده مستثني نيست. مورخان امروزي از «فضاي تجربة تاريخي» و «افق انتظار» تاريخي سخن ميگويند واصرار دارند مفهوم «تاريخ» و «حقيقت» هر دو باز بسته به اين فضا و افقاند.
در يک کلام بيهقي نه «گزارشگر حقيقت» که گزارشگر روايت خاص از حقيقت بود و اين روايت به اقتضاي منافع خصوصي و محدوديتهاي تاريخي زمان او شکل پذيرفته بود. به جاي آنکه در متني چون تاريخ بيهقي نگرشي تمامگرا، يکدست و يکپارچه سراغ کنيم بايد، به گمانم، در جستجوي گسستهاي آن باشيم و ببينيم کجا و چرا آن ظاهر و زبان يکدست، آن روايت «حقيقت»، به واقعيتها و روايتهاي متکاثر و گاه متضاد ره ميسپرد. در يک کلام، بايد «حقيقت» بيهقي را به محک تاريخ آن روز و امروز بزنيم و با کند و کاو در «زوايا و خبايا»ي آن، بافت پيچيدة حقيقتش را بازشناسيم. زبان بيهقي پر از ابهام و پردهپوشي و دوگانه گوييست و همين زبان بر روايتش از حقيقت هم سايه انداخته است و انگار مصداق همة اين نکات را از خود عنوان کتاب، يعني تاريخ بيهقي ميتوان سراغ گرفت.
واژة تاريخ در زبان فارسي دست کم دو معناي متفاوت دارد. از سويي اشاره به زمان فصلي و تقويمي رخدادي دارد «مثلا، روز اول سال 1375)؛ از سويي ديگر، به رشتة خاصي از معرفت و نوع ويژهاي از روايت اشاره ميکند که ميکوشد آن دسته از رخدادهايي را که «تاريخي» به شمار آمدهاند، در «ساخت» معيني جاي دهد و به آنان نظم و معنا ببخشد. در هر دو عرصه، ذهن و زبان راوي و تعلقات فکري او در تعيين آنچه به «تاريخ» شهرت ميگيرد نقشي اساسي بازي ميکند.
به علاوه، هر مورخي در نقل «رخدادهاي» سادهاي که مصالح ساخت تاريخاند نوعي قصهگوست؛ روايت هر رخداد، خود آن رخداد نيست؛ از صافي زبان و ذهن راوي گذشته. به عبارت ديگر، زمان و مکان رخداد به گذشته تعلق دارد و «روايت» آن، با «تاريخ» آن، با تاخير و به مداخلة ذهن و سليقة راوي، به دست ما که خوانندة آنيم، ميرسد.
از سويي ديگر کتاب بيهقي را به نام تاريخ بيهقي ميشناسيم و مستتر در بافت دستوري اين عنوان، اين واقعيت انکارناپذير نهفته که او نه حقيقتي مجرد که روايتي مشخص و فردي را نقل کرده است. بافت روايي بيهقي بيشتر شباهت به حکايت و قصه دارد؛ آفريدة ذهن راويست نه تابع منطق «حقيقت» مورد روايت. اين روايت توالي زماني چنداني ندارد. همانطور که خود بارها ميگويد، «از حديث، حديث ميشکافد» و از سخن، سخن خيزد.
تار و پود تاريخي «حقيقت»هاي بيهقي را ميتوان آشکارا در نحوة برخورد او با سلطان مسعود سراغ کرد. «حقيقت» شخصيت مسعود در کتاب غرق تصاوير و تعابير سخت پيچيده و گاه متضاد و متفاوت است. از سويي مسعود مرديست پر استبداد که در سياست بيتدبير و در جنگ بيکفايت بود. به دينداري تظاهر ميکرد. اما گاه «بيست و هفت ساتگين نيم مني» مِي ميخورد و آنگاه برميخاست و «آب و طشت» ميخواست و مصلاي نماز، دهان ميشست و نماز ميکرد. مال دنيا را سخت دوست ميداشت و دهنبين بود. به هيچ کس اعتماد نداشت و «چنان که پدر بر وي جاسوسان داشت پوشيده، وي نيز بر پدر داشت، هم از اين طبقه، که هر چه رفتي بازنمودي».
گرچه همة اين رذائل شخصيت مسعود را از متن تاريخ بيهقي در مييابيم، اما بيهقي در عين حال دربارة همين پادشاه مينويسد: «و زو کريمتر و رحيمتر رحمةالله عليه کس پادشاه نديده بود و نخوانده»، و دربارة خاندان مسعود ادعا ميکند که: «و حال پادشاهان اين خاندان، رحمالله ماضيهم و اعز باقيهم، به خلاف آن است، چه بحمدالله تعالي معالي ايشان چون آفتاب روشن است و ايزد عز ذکره مرا از تمويهه و تلبيسي کردن مستغني کرده است که آنچه تا اين غايت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خويشتن دارم.»
ناسازگاري اين دو تصوير را ميتوان دست کم به دو سبب و ريشه تاويل کرد. نخست بايد به خاطر داشت که بيهقي و بونصر مشکان که استادش بود هر دو کارگزاران دستگاه مسعود بودند. حيات و مقام و معاششان به قدرت او بازبسته بود. بديهيست که نميتوان از بيهقي انتظار داشت که يکسره از قيد همة اين پيوندها و درهم پيچيدگيها برگذرد و «حقيقت» را گزارش کند.
از سويي ديگر، خود بيهقي انگار بارها هشدارمان ميدهد که «حقيقتش» را چندان مطلق نپنداريم و محدوديتهاي سياسي او و زمانش را در نظر گيريم. با آن که خود خدمتکار پادشاه بود، مينويسد «خاک بر سر خاکسار که خدمت پادشاه کند، که با ايشان وفا و حرمت و رحمت نيست»، و در جايي ديگر يادآورمان ميشود که «چاکران و شيران چخيدن». به ديگر سخن، راوياني چون بيهقي روباهاني رند و تيزهوش که گرفتار شيراني درندهاند و به قول بيهقي اين شيران «بر سه چيز اغضاة نکنند: القدح في الملک و افشاة السر و التعرض [للحرم]». در قسمتي ديگر، بيهقي صراحتي بيشتر دارد و مينويسد: «آن نتوان گفت، و محال باشد ديگر سخن گفتن که بيادبي باشد». در جايي ديگ انگار خود را در زنداني زباني گرفتار ميبيند و اين واقعيت اندوهگينش ميکند و مينويسد: «و حال خراسان چنين، و از هر جانب خللي، و خداوند جهان شادي دوست و خودداري و وزير متهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رايگان برافتادند... ندانم که آخر کار چون بود، و من باري خون جگر ميخورم. و کاشکي زنده نيستمي که اين خللها نميتوان ديد».
در يک کلام تاريخ بيهقي بيشتر يک تجربة تاريخيست تا روايت حقيقت؛ نوعي حديث نفس شخصيتيست تاريخي و همه محدوديتهاي ملازم چنين شخصيتي در متن روايت او از حقيقت راه يافته است. نشاناين «فضاي تجربة تاريخ» و «افق انتظار» حتي در روش تاريخنگاري او هم به چشم ميخورد.
بيهقي در مورد روش تاريخي خود مينويسد: «...نبايد که صورت بندد خوانندگان را که من از خويشتن مينويسم و گواه عدل بر هرچه گفتم تقويم سالهاست که دارم با خويشتن همه به ذکر احوال ناطق.»
مستتر در اين عبارت اين گمان است که روايت مکتوب، به نفس کتابت، اعتبار حقانيت دارد. در همين زمينه در جايي ديگر بيهقي مورخان را هشدار ميدهد که «احتياط بايد کرد نويسندگان را در هرچه نويسند که از گفتار باز توان ايستاد و از نبشتن باز نتوان ايستاد و نبشته باز نتوان گردانيد».
تاريخ او سواي اين «تقويم سالها»، ماخذ ديگري نيز دارد. مينويسد: «و من که اين تاريخ پيش گرفتهام، التزامي اين قدر بکردهام تا آنچه نويسم يا از معاينة من است يا از سماع درست از مردي ثقه.» در بارة چنين مردان ثقه ادعا ميکند که «و او آن ثقه است که هر چيزي که خرد و فضل وي آن سجل کرد هيچ گواه حاجت نيايد.» در جايي ديگر، در تفصيل روش خود مينويسد: «پيش از اين به مدتي دراز کتابي ديدم به خط استاد ابوريحان و او مردي بود در ادب و فضل و هندسه که در عصر او چنو ديگري نبود و به گزاف چيزي ننوشتي و اين دراز از آن دادم تا مقرر گردد که من در اين تاريخ چون احتياط ميکنم.» پس بدينسان، بيهقي معاينه و تجربة خويش يا راوي ثقهاي را پشتوانة روايتش از حقيقت ميشمرد و نسبت روش تاريخي خود را به خردگرايي ابوريحان بيروني ميبندد.
اما نسبت اين روش نه به خردگرايي ابوريحان و نه به حقيقتگويي علمي، که بيشتر به ساخت و بافت مالوف حديث اسلامي نزديک است.
«حقيقت» بيهقي، به لحاظ تاکيدش بر خرد و معاينه، گوشه چشمي به آينده دارد، از سويي ديگر، به لحاظ پايبندياش به «راويان ثقه»، خيره و مرعوب گذشته است. به علاوه، در «حقيقت» بيهقي، راوي و مروي در بسياري از موارد يکياند و لاجرم آن دوپارگي لازم ميان عاقل و معقول محلي از اعراب ندارد. پس تنها به احتياط و قيد فراوان ميتوان گفت که بيهقي «حقيقت» ميگفت و روشي «علمي» در تاريخ پيشه کرده بود.
پيدايش رشتة تاريخ، به عنوان جرياني جدا از الهيات، فلسفه و تذکرهنويسي از پيامدهاي تجدد بود. نقد و تحليل تجربة هستي اجتماعي انسان به جاي مدح و تفضيل زندگي نجبا و بزرگان نشست. گرچه بيهقي در بسياري از زمينهها مصالح چنين تحولي را گرد هم آورد، اما نه او، و نه نسلهاي بعدي مورخان ايراني، هيچ کدام گامهاي اساسي لازم را براي پيدايش تاريخنگاري نقاد برنداشتند. تاريخنگاري ما به جاي تدوين روشي خردگرا، نقاد و ناقد، از «درة نادري» سردرآورد و درست در زماني که غرب به سادهنويسي و خردگرايي رو ميکرد، مورخان ما به شيوههايي مغلق و کممغز و بيمايه روي آوردند. درک چرايي اين تحول، به گمانم، يکي از کليدهاي شناخت ريشههاي معضل تجدد در ايران است.
از جنبهاي ديگر نيز راه و روش تاريخي بيهقي با روش تاريخي خردگرا تفاوت داشت. نقطة عزيمت خردگرا اين گمان است که تاريخ ساخته و پرداختة ارادة انسانهاست. خرد انسان از پس شناخت چنين تاريخي برميآيد. اما اگر تاريخ را کار تقدير بدانيم، ناچار خرد خاکي انسان را هم از درکش عاجز ميشماريم. بيهقي از سويي، مانند نيچه، دلبستگي به تاريخ و معرفت تاريخي را جزو اسباب انسانيت ميداند و مينويسد: «هر کس که خويشتن نتواند شناخت، ديگر چيزها را چگونه تواند دانست. وي از شمار بهائم است، بلکه نيز بدتر از بهائم.» و از سويي ديگر مورخ غايي را خدا ميداند.
اين ترديد فلسفي، اين هزارتوي پر ابهامي که بسياري از «حقايق» تاريخ بيهقي در بطن آن نهفته، بالمآل به شکل نوعي رندي زباني تجلي پيدا ميکند و يکي ديگر از مصاديق به راستي پيچيده و پرپيچ و خم آن را ميتوان در حکايت بزرجمهر سراغ کرد. بيهقي از سويي او را به تحقير «از دين گبرکان» ميخواند «که دين با خلل بود». ميگويد مشتي او را مسيحي خواندهاند. سپس به تفصيل سجاياي اخلاقي بزرجمهر ياد ميکند. در وصفش چنان نيکو ميگويد که انگار همين «گبرک» را تجسم همة سجاياي اخلاقي ميداند. سپس از کسري، پادشاه ايران، ميگويد که از سرکشي بزرجمهر به خشم آمد و «آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند. و وي به بهشت رفت و کسري به دوزخ.» وقتي به ياد ميآوريم که بسياري از وزراي مسعود سرنوشتي مانند بزرجمهر يافتند، وقتي به لايهها و چرخشهاي عاطفي حکايت عنايت ميکنيم، نه تنها شان نزول آن را در تاريخ بيهقي بلکه ظرافت و پيچيدگي رندي زبان بيهقي را هم بيشتر ارج ميداريم.
انگار بيهقي با زيرکي به مصاف استبداد سياسي ميرفت. شايد هستي و دوام بيهقي، و نيز دوام تاريخي قوم ايراني، در گرو رندي زباني بوده است. اما شايد اين دوام را به بهايي گزاف خريدهايم. ميگويند نياز به اسطوره برخاسته از قدر قدرتي واقعيت است. به ديگر سخن، انسان، عاجز در برابر قدرتهاي قاهر طبيعت و تاريخ، اسطوره ميآفريند و در پناه اين آفريدة خويش، امنيت و آرامش ميجويد. شايد در فرهنگ ما، زبان ما، با ابهام و رندي بطن در بطنش، نوعي اسطورة ماست. در زبان و به مدد زبان، خود را و خاطرة قومي خود را از گزند واقعيتهاي قاهر مصون ميداريم. زبان هر قوم را پنجرة آن قوم به واقعيت دانسته و در عين حال آينهاي از خلقيات آن قومش شمردهاند. تاريخ بيهقي از اين بابت آينهاي تمام نماست.
http://www.dibache.com/text.asp?cat=43&id=1481
داستان بر دار کردنِ حسنک وزير
ابوالفضل محمدبنحسين بيهقي
به کوشش دکتر محمد دبير سياقي
فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز ميکنم، در ذيالحجة سنة خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دينالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زندهاند، در گوشهاي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي که ميکنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند.
اين بوسهل مردي امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود. اما شرارت و زَعارتي در طبع وي مؤکّد شده ـ و لا تَبديلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزي نداشت، و هميشه چشم نهاده بودي تا پادشاهي بزرگ و جبار بر چاکري حشم گرفتي و آن چاکر را لَت زدي و فروگرفتي، اين مرد از کرانه بجَستي و فرصتي جُستي و تضريب کردي و المي بزرگ بدين چاکر رسانيدي و آنگاه لاف زدي که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، ديد و چشيد ـ و خردمندان دانستندي که نهچنان است، و سري ميجنبانيدندي و پوشيده خنده ميزدندي که وي گزافگوي است. جز استادم[4] که وي را[5] فرو نتوانست برد، با آن همه حيلت که در باب وي ساخت. از آن[6] در باب وي به کام نتوانست رسيد، که قضاي ايزد با تضريبهاي وي موافقت و مساعدت نکرد، و ديگر که بونصر مردي بود عاقبتنگر، در روزگار امير محمود، رضيالله عنه، بيآنکه مخدوم خود را خيانتي کرد[7]، دل اين مسعود را، رحمهاللهعليه، نگاه داشت به همه چيزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وي را خواهد بود. و حال حسنک ديگر بود[8]، که بر هواي امير محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، اين خداوندزاده را[9] بيازرد و چيزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنانکه جعفر برمکي و اين طبقه وزيري کردند به روزگار هارونالرشيد، و عاقبتِ کار ايشان همان بود که از آنِ اين وزير آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه بايد داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شيران چخيدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امير حسنک يک قطره آب بود از رودي ـ فضل جاي ديگر نشيند[10] ـ اما چون تعدّيها رفت از وي ـ که پيش از اين در تاريخ بياوردهام، يکي آن بود که عبدوس را گفت:«اميرت را بگوي که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود ميکنم، اگر وقتي تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار بايد کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، اين مرد بر مرکب چوبين نشست. و بوسهل و غير بوسهل در اين کيسنتد[11]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّي خود کشيد. و پادشاه به هيچ حال بر سه چيز اغضا نکند: الَخلَلُ فيالمُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزني او را به علي رايض، چاکر خويش، سپرد؛ و رسيد بدو از انواع استخفاف آنچه رسيد؛ که چون بازجُستي نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّيها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَاللهُ، تعالي، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمينالغيظَ و العافينَ عَنِ النّاسِ و اللهُ يحبُّ المُحسنينَ.»
و چون امير مسعود، رضيالله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علي رايض حسنک را به بند ميبرد و اسخفاف ميکرد و تشفبي و تعصّب[12] و انتقام ميبود. هرچند ميشنودم از علي ـ پوشيده وقتي مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب اين مرد، از دَه يکي کرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و به بلخ در ايستاد[13] و در امير دميد که ناچار حسنک را بر دار بايد کرد. و امير بس حليم و کريم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزي پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امير، بوسهل را گفتي:«حُجتي و عذري بايد کشتن اين مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگتر که مرد قرمطي[14] است و خلعت مصريان استد تا اميرالمؤمنين القادربالله بيازرد و نامه از امير محمود باز گرفت[15] و اکنون پيوسته از اين مي گويد! و خداوند ياد دارد که به نشابور، رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام در اين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت.» امير گفت:«تا در اين معني بينديشم.»
پس از اين هم استادم حکايت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود[16] ـ که «چون بوسهل در اين باب بسيار بگفت، يک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز ميگشت، امير گفت[17] که خواجه تنها به طارم بنشيند[18]، که سوي او پيغامي است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امير، رضيالله عنه، مرا[19] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوي که حال حسنک بر تو پوشيده نيست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[20]، در روزگار برادرم، و ليکن بِنَرفتش[21] و چون خداي، عزّ و جل، بدان آساني تخت و ملک را به ما داد، اختيار آن است که عذر گناهان بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم. اما در اعتقاد اين مرد سخن ميگويند، بدانکه خلعت مصريان بستد بهرغم خليفه، و اميرالمؤمنين[22] بيازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و ميگويند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود که حسنک قرمطي است، وي را بر دار بايد کرد. و ما اين به نشابور شنيده بوديم و نيکو ياد نيست. خواجه اندر اين چه ببيند و چهگويد» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد پس مرا گفت:«بوسهل زوزني را با حسنک چه افتاده است که چنين مبالغتها در ريختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نيکو نتوانم دانست، اين مقدار شنودهام که يک روز يه سراي حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پياده و به دُرّاعه. پردهداري بر وي اسخفاف کرده بود و وي را بينداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوي که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خداي، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگويم. بدانوقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کرديم و با قدرخان ديدار کرديم، پس از بازگشتن به غزنين ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[23] و امير ماضي به خليفه سخن بر چه روي گفت. بونصر مشکان خبرهاي حقيقت دارد، از وي بازپرسيد. و امير خداوند پادشاه است. آنچه فرمودني است بفرمايد که اگر بر وي قَرمطي درست گردد[24] در خون وي سخن نگويم. بدانکه وي را[25] در اين مالش که امروز منم مرادي بوده است[26]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وي را[27] در باب من[28] سخن گفته نيايد که من از خون همة جهانيان بيزارم. و هرچند چنين است، از سلطان نصيحت باز نگيرم، که خيانت کرده باشم: تا[29] خون وي و هيچکس نريزد البته، که خون ريختن کار بازي نيست.» چون اين جواب بازبردم، سخت دير انديشيد. پس گفت:«خواجه را بگوي آنچه واجب باشد فرموده آيد.»
خاجه برخاست و سوي ديوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتواني، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ريخته نيايد، که زشتنامي تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمين بود، کار خويش ميکرد.»
و پس از اين مجلسي کرد با استادم[30]. او حکايت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امير پرسيد مرا از حديث حسنک، پس از آن از حديث خليفه و گفت:«چه گويي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعتستدن از مصريان؟» من در ايستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آنگاه که از مدينه به وادي القُري بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصري بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانيدن و به بغداد باز نشدن و خليفه را به دل آمدن که مگر امير محمود فرموده است، همه به تمامي شرح کردم. امير گفت:«پس، از حسنک در اين باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه باديه آمدي در خونِ آنهمه خلق شدي.» گفتم:«چنين بود. وليکن خليفه را چند گونهصورت کردند، تا نيک آزار گرفت و از جاي بشد[31] و حسنک را قرمطي خواند. و در اين معني مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امير ماضي چنان که لجوجي و ضُجرتِ وي بود، يک روز گفت:«بدين خليفة خرفشده ببايد نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسيان انگشت در کردهام، در همة جهان، و قَرمطي ميجويم. و آنچه يافته آيد و درست گردد، بر دار ميکشند. و اگر مرا درست شدي که حسنک قرمطي است خبر به اميرالمؤمنين رسيدي که در باب وي چه رفتي. وي را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي رمطي است من هم قرمطي باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته اي که بندگان به خداوندان نويسند. و آخر، پس از آمد و شد بسيار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرايف که نزديک امير محمود فرساده بودند، آن مصريان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امير پرسيد که:«آن خلعت و طرايف به کدام موضوع سوختند؟» که امير را نيک درد آمده بود که حسنک را قرمطي خوانده بود خليفه. و با آن همه وحشت و تعصب خليفه زيادت ميگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آنچه رفته است به تمامي باز نمود. گفت:«بدانستم.».»
پس از اين مجلس نير بوسهل البته فرو ناايستاد از کار. روز سهشنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست[32]، امير خواجه را گفت:«به طارم بايد نشست، که حسنک را آنجا خواهند اورد با قُضات و مُزکّيان، تا آنچه خريده آمده است جمله بهنامِ ما قباله نبشته شود و گواه گيرد بر خويشتن.» خواجه گفت:«چنين کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجهشماران و اعيان و صاحبِ ديوان رسالت[33] و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي آنجا آمدند. و امير دانشمندِ نبيه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّيان، کساني که نامدار و فرا روي بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته.
چون اين کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومي، بيرون طارم بر دکانها بوديم نشسته، در انتظار حسنک. يک ساعت ببود[34]، حسنک پيدا آمد بيبند، جُبّهاي داشت حبريرنگ با سياه ميزد[35]، خَلَقگونه، و دراعه و ردايي سخت پاکيزه، و دستاري نشابوري ماليده، و موزة ميکائيلي نو در پاي، و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده، اندک مايه پيدا ميبود، و والي حَرَس با وي، و علي رايض، و بسيار پياده از هر دستي. وي را به طارم بردند و تا نزديک نماز پيشينبماند. پس بيرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وي قضات و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم که دو تن با يکديگر ميگفتند که:«خاجه بوسهل را بر اين که آورد؟ که آب خويش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بيرون آمد با اعيان، و به خانة خود باز شد.
و نصر خلف دوست من[36] بود از وي پرسيدم که:«چه رفت؟[37]» گفت که:«چون حسنک بيامد، خواجه[38] بر پاي خاست. چون او اين مکرمت بکرد، همه اگر خواستند يا نه[39] بر پاي خاستند. بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخويشتن ميژکيد. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامي.» وي نيک از جاي بشد. و خواجه، امير حسنک را، هرچند خواست که پيش وي نشيند، نگذاشت و بر دست راست من [40] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[41] ـ هرچند بوالقاسم کثير، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از اين نيز سختتر بتابيد[42]. و خواجة بزرگ روي به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون ميباشد و روزگار چگونه ميگذارد؟» گفت:«جاي شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نبايد داشت، که چنين حالها مردان را پيش آيد. فرمانبرداري بايد نمود به هرچه خداوند فرمايد، که تا جان در تن است اميد هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسيد[43]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنين سگ قرمطي، که بر دار خواهند کرد به فرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگريست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمي مرگ است. اگر امروز اجل رسيده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند يا جز دار، که بزرگتر از حسينِ علي[44] نيم. اين خواجه که مرا اين ميگويد، مرا شعر گفته است و بر در سراي من ايستاده است. اما حديث قرمطي بِه از اين بايد، که او را بازداشتند[45] بدين تهمت نه مرا. و اين معروف است. من چنين چيزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«اين مجلس سلطان را که اينجا نشستهايم هيچ حرمت نيست! ما کاري را[46] گرد شدهايم، چون از اين فارغ شويمريال اين مرد پنج شش ماه است تا[47] در دست شماست، هرچه خواهي بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»
«و دو قباله[48] نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و يکيک ضياع را نام بر وي خواندند. و وي اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سيم که معين کرده بودند بستد. و آن کسان گواهي نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و ديگر قضات نيز عَلَيالرّسمِ في اَمثالِها. چون از اين فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز بايد گشت.» و وي روي به خواجه کرد و گفت:«زندگاني خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وي، در باب خواجه ژاژ ميخاييدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جاي من بود. به باب خواجه هيچ قصدي نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کردهام، و مستوجب هر عقوبتي هستم که خداوند فرمايد. ولکن خداوند کريم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشتهام، از عيالان و فرزندان، انديشه بايد داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگريست. حاضران را بر وي رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلي؛ و چنين نوميد نبايد بود که بهبود ممکن باشد. و من انديشيدم و پذيرفتم از خداي، عزّ و جل، اگر قضايي است بر سرِ وي قومِ او را تيمر دارم[49].».»
«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسيار عذر خواست و گفت:«با صفراي خويش برنيامدم.» و اين مجلس را[50] حاکم لشکر و فقيه نبيه به امير رسانيدند. و امير، بوسهل را بخواند و نيک بماليد، که:«گرفتم که بر خون اين مرد تشنهاي، وزير ما را حرمت و حشمتي بايستي داشت.» بوسهل گفت:«از آن خويشتنناشناسي که وي با خداوند در هرات کرد، در روزگار امير محمود، ياد کردم[51]، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بيش[52] چنين سهو نيفتد.».»
«و از خواجه عميد عبدالرزاق[53] شنودم که:«اين شب که ديگر روزِ آن، حسنک را بر دار ميکردند، بوسهل نزديک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمدهاي؟» گفت:«نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد، که نبايد[54] رقعتي نويسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمي، اما شما تباه کردهايد و سخت ناخوب است.» و به جايگاه خواب رفت.»
و آن روز و آن شب تدبيرِ بر دار کردنِ حسنک در پيش گرفتند. و دو مرد پيک راست کردند، با جامة پيکان که از بغداد آمدهاند[55] و نامة خليفه آوردهاند که:«حسنکِ قرمطي را بر دار بايد کرد و به سنگ ببايد کشت، تا بار ديگر بر رغمِ خلفا هيچکس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد.»
چون کارها ساخته آمد، ديگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سهروزه، با نديمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خليفة شهر را فرمود، داري زدن بر کرانِ مُصلاّي بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روي آنجا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزديک دار، و [بر] بالايي ايستاد. و سواران رفته بودند با پيادگان تا حسنک را بيارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و ميان شارستان رسيد[56]، ميکائيل بدانجا اسب بداشته بود، پذيرة وي آمد. وي را مُواجر خواند و دشنامهاي زشت داد. حسنک در وي ننگريست و هيچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدين حرکت ناشيرين که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که اين ميکائيل را چه گفتند. و پس از حسنک، اين ميکائيل، که خواهر اياز را به زني کرده بود، بسيار بلاها ديد و محنتها کشيد، و امروز برجاي است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستي زشت کند چه چاره از بازگفتن.
و حسنک را به پاي دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پيکان[57] را ايستادانيده بودند که:«از بغداد آمدهاند.» قرآنخوانان قرآن ميخواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بيرون کش!» وي دست اندر زير کرد، و اِزاربند استوار کرد و پايچههاي اِزار را ببست، و جُبّه و پيراهن بکشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد، و دستها در هم زده، تني چون سيم سفيد و رويي چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد مي گريستند. خُودي، رويپوش آهني، آوردند، عمداً تنگ، چنانکه روي و سرش را نپوشيدي. و آواز دادند که «سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه.» و حسنک را همچنان ميداشتند. و او لب ميجنبانيد و چيزي ميخواند تا خُودي فراختر آوردند.
و در اين ميان احمدجامهدار بيامد سوار، و روي به حسنک کرد و پيغامي گفت که:«خداوند سلطان مي گويد:«اين آرزوي تست که خواسته بودي که:«چون پادشاه شوي ما را بر دار کن[58].» ما بر تو رحمت خواستيم کرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است که تو قرمطي شدهاي و به فرمان او بر دار ميکنند.».»
حسنک البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ايشان نينديشيد. هرکس گفتند:«شرم نداريد، مرد را که ميبکُشيد به دار، چنين کنيد و گوييد!» و خواستند که شوري بزرگ به پاي شود[59]. سواران سوي عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مرکبي که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[60] استوار ببست، و رسنها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهيد![61]» هيچکس دست به سنگ نميکرد، و همه زار زار ميگريستند خاصّه نشابوريان. پس مشتي رند را سيم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
اين است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهاللهِ عليه، اين بود که گفتي:«مرا دعاي نيشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم که اين مکر ساخته بودند نيز برفتند، رحمهالله عليهم. و اين افسانهاي است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يک سوي نهادند. احمق مردا که دل در اين جهان بندد، که نعمتي بدهد و زشت باز ستاند...
رودکي گويد:
به سراي سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگي، نهرواست
زير خاک اندرونت بايد خفت
گرچه اکنونت خواب بر ديباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندر شدن تنهاست
يار تو زير خاک، مور و مگس
بَدَلِ آنکه گيسوَت پيراست
آنکه زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون ترا ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلي، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«يک روز شراب ميخورد[62] و با وي بودم، مجلسي نيکو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوشآواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقي با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوهاي آوردهاند، از آن بخوريم.» همگان گفتند:«خوريم.» گفت:«بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخنديد، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ريخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت کردم. گفت:«اي بوالحسن، تو مردي مرغدلي، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد. وهمگان او را بسيار ملامت کردند بدين حديث، و لعنت کردند.»
و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و انديشهمند بود چنانکه به هيچوقت او را چنان نديده بودم. ميگفت:«چه اميد ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر اين حال بود، و به ديوان ننشست.
و حسنک قريب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پايهايش همه فروتراشيد و خشک شد، چنانکه اثري نماند. تا به دستوري فروگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادر حسنک زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد چنانکه زنان کنند؛ بلکه بگريست بهدرد، چنانکه حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جاي آن بود[65]...
برگرفته از کتاب «گزيدة تاريخ بيهقي» به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، چاپِ شرکت انتشارات علمي فرهنگي.
--------------------------------------------------------------------------------
پانویسها:
[1] خواهم شد، کلمة «خواهم» به قرينة خواهم نبشت حذف شده است.
[2] سال چهارصد و پنجاه.
[3] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهايي است که در اين جهان کرده است.
[4] استادِ بيهقي و مراد بونصر مشکان است.
[5] بونصر مشکان را.
[6] از آن رو و بدان سبب.
[7] کرده باشد.
[8] روش حسنک غير از روش بونصر بود.
[9] مسعود را.
[10] فضل و دانش خود صحبت و سخن ديگري است و جاي ديگري دارد.
[11] در اين ميانه چهکارهاند!
[12] در اصل چنين است، اما شايد «تعسّف» باشد به معني بيراهي و ناروايي.
[13] فاعل «درايستاد» بوسهل است.
[14] قَرمِطي: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتي است طعنآميز که به فرقة اسماعيليه ميدادند و آنان را به بيديني متهم ميکردند.
[15] خليفه رشتة مکاتبه با محمود را گست.
[16] عبدوس با بوسهل بد بود.
[17] امير خواجه احمد حسن را گفت.
[18] امر غايب است.
[19] عبدوس را.
[20] چه قصدهاي بزرگي کرد.
[21] از پيش نرفت، نتوانست پيش ببرد.
[22] مراد «القادر بالله» خليفة عباسي است.
[23] مراد اين است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.
[24] اگر قَرمطي بودن حسنک ثابت شود.
[25] خواجه را.
[26] مراد از عبارت اين است که وزير ميگويد:«دربارة خون حسنک بدان سبب سخن نميگويم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالي يافتن او من مرادي و نفعي داشتهام. مرجع ضمير «وي» وزير است و مرجع ضمير من در «منم» حسنک است (و ممکن است جاي اين عبارت را پس از عبارت بعد يعني عبارت «و پوست باز کرده... سخن نيايد» قرار داد تا با توضيحي که داديم معني استوارتري بيابد).
[27] حسنک را.
[28] من که خواجه احمدم.
[29] تا=زنهار.
[30] مسعود غزنوي با بونصر مشکان استاد بيهقي نويسندة تاريخ.
[31] تعبيرهاي گوناگون براي خليفه کردند تا سخت رنجيدهخاطر شد و متغير گرديد.
[32] هنگامي که بار پايان يافت.
[33] اين شغلرا در آن زمان بونصر مشکان داشته است.
[34] يک ساعت شد يا به قر يک ساعت طول کشيد.
[35] متمايل به سياه بود، سياه مينمود.
[36] دوست بيهقي نويسندة تاريخ.
[37] چه روي داد و چه گفته شد؟
[38] مراد خواجه احمد بن حسن ميمندي است.
[39] همه خواه ناخواه.
[40] نصر خلف.
[41] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند.
[42] بوسهل از اينکه محل نشستنش دست چپ وزير واقع گشت بيشتر خشمگين شد.
[43] تحمل و تاب بوسهل تمام شد.
[44] امام سوم شيعان.
[45] فروگرفتند و به زندان کردند.
[46] براي کاري.
[47] به معني «که».
[48] در اصل چنين است و ممکن است «و در قباله» باشد.
[49] اگر حسنک بميرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تيمار و نگداري کنم.
[50] شرح آنچه در اين مجلس رفته بود.
[51] آن خوشتنناشناسي که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به يادم آمد.
[52] ديگر.
[53] مراد فرزند وزير اعظم احمد بن حسن ميمندي است.
[54] مبادا.
[55] چنين وانمود کردند که از بغداد آمدهاند.
[56] حسنک.
[57] (جمعِ فارسي پيک)، قاصد، نامهبر.
[58] اشاره است به گفتة خود حسنک که:«اگر وقتي تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار بايد کرد.» (نگاه کنيد به صفحة 41 کتاب «گزيدة تاريخ بيهقي» به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، انتشارات علمي و فرهنگي.)
[59] نزديک بود شوري بزرگ بهپا شود.
[60] جلاّد او را.
[61] سنگ زنيد!
[62] بوسهل زوزني.
[63] سرپوش.
[64] اتفاقاً.
[65] جاي پسنديدن هم بود.
منبع:دیباچه