PEZHVAKEIRAN.COM عاطفه سبدانی: ققنوسی که دستانش در دست خودش بود!(۳)
 

عاطفه سبدانی: ققنوسی که دستانش در دست خودش بود!(۳)
فرح شیلاندری

بخش سوم: برای خوانندگانی که از بخش سوم این گفتگو را می خوانند، خلاصه ای از بخش اول و دوم گفتگو در اینجا ارائه می شود. در ضمن، لینک بخش اول١ و نیز بخش دوم٢ در پایان آورده شده است.
خلاصۀ بخش اول و دوم:
پدر و مادر عاطفه از هواداران سازمان مجاهدین هستند و همراه با فرزندان خود (عاطفه بزرگترین فرزند خانواده است) به اردوگاه اشرف در عراق می روند اما در سال ١٣٦٩ به دستور مسعود رجوی، کودکان را از پدر و مادرهای خود جدا کرده و به کشورهای مختلف نزد خانواده های هوادار مجاهدین یا محل های اسکان کودکان در کشورهای اروپایی و امریکای شمالی می فرستند. عاطفه و دو برادر خردسالش به سوئد نزد یکی از خانواده های فعال هوادار مجاهدین در سوئد فرستاده می شوند. عاطفه در بخش اول گفتگو دربارۀ این سفر با جزئیات توضیح می دهد و پرده از اذیت و آزارها و زندگی خود و برادرانش تحت خشونت این خانواده و نیز فقر تحمیل شده بر آنان برمی دارد. در قسمت دوم این گفتگو، عاطفه از خشونت های جنسی، تجاوز و فشاری که بر او برادرانش بود می گوید، و اینکه در تمام سالهایی که در آن خانواده زندگی کرده است، اجازۀ تماس با پدر و مادر نداشته و فقط مادرش یک یا دو بار در سال، تلفنی و به مدت پنج دقیقه که این پنج دقیقه تقسیم بر سه می شده، و هر کدام از این سه کودک فقط حدود یک و نیم دقیقه با حضور یکی از اعضای بزرگسال خانواده ای که سرپرستی آنان را بعهده داشته صورت می گرفته. عاطفه سبدانی بتازگی شرح زندگی و دردهای ناشی از دوری از خانواده و خشونت ها، محرومیت ها و تجاوز و آزارهای این خانواده را در کتابی با عنوان "دستهایم" یا "دستهایم در دست خودم" منتشر کرده است.
ادامۀ گفتگو:
-    قبلا گفتی در سالهایی که در تحت سرپرستی هواداران مجاهدین بودی، به خودکشی فکر می کردی. میشه کمی بیشتر توضیح بدی که چطور تونستی فکر خودکُشی رو کنار بزنی؟
فکر می‌کنم یکی از بهانه های نجات‌بخش من این بود که برادرانم را در کنارم داشتم، بنابراین مجبور شدم زندگی را انتخاب کنم، زیرا نمی‌توانستم آنها را در آن شرایط تنها بگذارم. درضمن، به مادرم هم قول داده بودم که از برادرانم مراقبت کنم. پس در ابتدا به این دو دلیل، تلاش می کردم به هر نحوی شده، زنده و قوی بمانم. اما بعدتر وقتی ۱۹ ساله شدم، برای اولین بار عشق را تجربه کردم. برای اولین بار کسی (همسر آیندۀ من) مرا دوست داشت و مرا آن طور که بودم می دید. اینطور شد که در آن شرایط بسیار سخت و تاریک، او به نجات من آمد.
من از نُه سالگی مورد سوء استفادۀ جنسی قرار گرفتم و در همان سن کم می دانستم که این شخص کاملا بیمار است. فکر کردن به اون روزها مرا ناراحت می کند چون واقعا وحشتناک بود. اما درعین حال، می دانستم که تقصیر من نبود و من به هیچ وجه گناهکار نبودم. خیلی جالب است، چند روز پیش، پستی در اینستاگرام گذاشتم و از این گفتم که دختر پنج ساله ام چقدر برای خودش ارزش قائل ست و چه صادقانه از عزت نفس و احترام به خود حرف می زند و به احساسات خود  ارزش میدهد درحالیکه فقط پنج سال دارد. نوشتم ای کاش من هم ذره ای از عزت نفسی که او امروز دارد، در کودکی داشتم. بعد یکی از فالورهایم پاسخ بسیار زیبایی برایم نوشت که واقعاً مرا به فکر فرو برد، و این همان حس خوبی ست که قبلا گفتم در نوشتن برای مردم می گیرم. او برایم نوشت:
"اما عزیزم، تو هم در کودکی هم خود-آگاه بودی و هم عزت نفس داشتی، تو همان کاری را کردی که برای زنده ماندن لازم است. همانطور که خودت هم گفتی، وقتی به آن متجاوز نگاه می کردی، می دانستی که او بیمار است نه تو. تو بچه بودی و مورد تجاوز، آزار و فشار قرار گرفته بودی و داشتی له می شدی. اما توانستی از جا بلند شوی".
من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم چون از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم. فکر می کنم همان عزت نفس، خود-آگاهی و ارزش و احترام به خود بود که مرا به اینجا که امروز هستم رساند. بله، من هم ارزش‌های خودم را درک کرده و تلاش می کردم از خودم دفاع کنم، البته نه همیشه. اما می توانم با اطمینان بگویم که همیشه از دیگران دفاع کرده‌ام. برای همین، در نهایت یاد گرفتم که از خودم هم دفاع کنم. فکر می کنم به همین خاطر بود که می خواستم در کنار برادرانم باشم. عشق و عزت نفس، همواره به نوعی در من وجود داشت، گرچه از آن بیخبر بودم.
من هیچوقت دنبال شادی نبودم و فکر نمی کردم اصلا بتوانم شادی را عمیقا احساس کنم. نمی خواستم مثل کس دیگری زندگی کنم. فقط می خواستم یک زندگی عادی داشته باشم در حدی که بتوانم به مردم کمک کنم و خلایی را در زندگی دیگران پُر کنم. روزگاری بود که واقعا نمی دانستم شادی چه حسی دارد، اصلا نمی دانستم، اما به جایی رسیدم که کم کم شادی را تجربه کردم. فکر می‌کنم آنقدر در منتهی الیه شادی زندگی کرده ام که الان نوبت من است که خوشبختی را احساس کنم و حس خوبی به زندگی داشته باشم. همیشه می دانستم راه ها و انتخاب های بهتری هم وجود دارد که می تواند به چیزی بهتر از آنچه من تجربه کرده ام بیانجامد. منظورم اینست که من بهیچوجه آن نوع زندگی را تایید نمی کردم اما همیشه از بدتر شدن وضعیت و شرایطم هراس داشتم. کسی رو نداشتم که به من دلداری بدهد و بگوید "اوضاع بهتر خواهد شد، دنیای بهتری هم وجود دارد".
در تمام آن سال ها که مورد تجاوز و آزار جنسی قرار داشتم، در درون خودم، در قلبم و عمق وجودم می دانستم که روزی این جنایات را افشا خواهم کرد و از آزارهایی که بر من رفته است حرف خواهم زد؛ و همین تصمیم، مرا تا امروز سرپا نگه داشته است. ایکاش به بچه هامون از همان خُردسالی آموزش بدیم که نباید به کسی قول بدهند که راز مهمی را در دل خود نگه دارند. رازهای کوچک مثل هدیه خریدن برای کسی یا سورپراز کردن خواهر و برادر و از این دست رازداری های کوچک و شاد درست است، اما نه مسائلی که پنهان کردن شان، به کودک آسیب بیشتری می زند. ایکاش بزرگترها در مواجه با مسائل سخت و دشوار، اول از منظر کودکان به مشکلات نگاه کنند و وضعیت آنها را در نظر بگیرند، نه اینکه فقط به مسائل از دید خود و هدف خود نگاه کنند. دیگر اینکه، جرات داشته باشند و از آنچه بر سر آنان رفته، حرف بزنند.
-   می دونم که با بسیاری از رسانه های سوئدی گفتگو کردی. لطفا قدری در این زمینه توضیح بده.
بعد از انتشار کتابم، بازخوردهای بسیار خوبی گرفتم، بازخوردهای فوق‌العاده‌ای که انتظارش رو نداشتم. همچنین می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که وقتی شما زندگی‌نامۀ خودتون رو می‌نویسید، در آغاز خوانندگان بسیار محدودی دارید، و اینکه معمولا زندگی‌نامه‌ها مورد "ریوویو" یا نقد و بررسی ِ چندانی قرار نمی گیرند. اما روزنامه های جریان اصلی با من مصاحبه کردند و در مجلات و روزنامه های مهمی در سرمقاله های فرهنگی و صفحات اصلی نشریاتی مانند روزنامۀ اخبار صبح(Dagens Nyheter)  که یکی از بزرگترین روزنامه های سوئد است منتشر کردند. همچنین، عکس من روی صفحۀ اول روزنامۀ شنبه (Lördagsbilaga) و نیز در صفحۀ فرهنگی این هفته نامه چاپ شد که اتفاق بسیار نادری ست و امتیاز خوبی محسوب می شود. آنها یک صفحه کامل با یک نقد فوق العاده زیبا به من اختصاص دادند، که باید اعتراف کنم اصلا انتظارش رو نداشتم. همینطور نظرات و کامنت های بسیار خوبی هم از سردبیران و هم از خوانندگان دریافت کردم که می گفتند کتابم هم خوب نوشته شده و هم داستان بسیار قوی و تکان دهنده ای دارد که هرگز در مخیله شان نمی گنجید که چنین اتفاقاتی افتاده باشد.  البته پیام هایی هم از جداشدگان از مجاهدین گرفتم. همینطور، از خوانندگانی که با بخشی از این کتاب ارتباط برقرار کرده و زندگی خود را در آن دیده بودند. پیام هایی گرفتم که می گفتند این کتاب بسیاری از افکار و احساسات آنها را توصیف می کند که خودشان نتوانسته اند آن را در زمینه های مختلف با کلمات بیان کنند زیرا زندگی شان در فرار و جنگ و گریز گذشته بود. به این معنی که بعضی خوانندگان با همان مسائل و معضلاتی دست بگریبان بودند که در زندگی من اتفاق افتاده است. در مورد بخش های مربوط به آزار جنسی، به عنوان مثال، به غیر از مجاهدین، از دیگر خوانندگانم بازخوردهای فوق العاده خوبی دریافت کردم.
-       آیا تفاوت مشخصی بین نظرات و بازخودهای خوانندگان ایرانی با خوانندگان سوئدی کتابت وجود دارد؟
بله کاملا. یکی از تفاوت ها این است که خیلی از ایرانی هایی که کتابم را خوانده اند (اگر جداشدگان از مجاهدین را کنار بگذاریم) می گویند "همیشه می دانستنم که مجاهدین سازمان درستی نیست اما نمی دانستم که مشکل دقیقا چیست. حالا با خواندن این کتاب بالاخره متوجه موضوع شدم". در واقع با خواندن کتابم درک درستی از ماهیت این سازمان پیدا کردند. چرا که پیش از این، خیلی ها از مجاهدین جدا شده اند اما فقط برخی ها جرات کردند و در این باره حرف زدند و خیلی ها ترجیح دادند سکوت کنند. البته فقط من نیستم که از تجربۀ خود با مجاهدین می نویسم، با اینحال خوانندگان کتابم توانستند با روش ها و مکانیسم های این سازمان در ارتباط با کودکان مجاهد بیشتر آشنا شوند. همینطور، بازخوردهایی از نسل دوم ایرانیانی که به عنوان مهاجر یا پناهنده به این کشور آمده اند، گرفتم که به وضوح با آنچه بر من رفته، همدلی می کنند و می گویند ما هم برای هدفی مشترک تلاش و مبارزه می کنیم.
اما نظرات مخاطب سوئدی هم بسیار قابل ملاحظه است. سوئدی‌ها معمولا به قوی بودن داستان اشاره می کنند و همینطور می گویند در این کتاب، اطلاعات خوبی دربارۀ مجاهدین و نحوۀ عملکرد فرقه ها و برخورد آنان با کودکان آموخته اند؛ و اینکه کودکان در این فرقه چگونه برای زنده ماندن دست و پا می زنند. بازخوردهایی از مشاوران کودک، جامعه شناسان، روانشناسان و همچنین مسئولان پرورشگاه ها و خانه های امن کودکان گرفتم که می گفتند با خواندن این کتاب طرزفکر و برخورد آنان با کودکان و بویژه کودکانی مانند من، تغییر کرده است. همینطور برخی پدر و مادرهای سوئدی هم با من تماس گرفتند و گفتند بعد از این در تربیت و پرورش کودکان خود بشدت بازبینی می کنند. اینها عمدۀ بازخوردهای ایرانی ها و سوئدی هاست که یا از تغییر پیام و ایمیل برایم فرستاده اند یا شخصا و رودر رو با من گفتگو کرده اند.
-       آیا پس از انتشار کتاب و همینطور مصاحبه با رسانه های سوئدی، تهدیدی از سوی مجاهدین دریافت کردی؟
نه تنها تهدید بلکه پیغام هایی دریافت کردم که مرا دروغگو می خوانند. همینطور، برخی از دوستانی که از کودکی با هم بزرگ شدیم و پدر و مادرهاشون مجاهد هستند هم با من برخورد داشتند یا حرفها و نظرات پدر و مادر خودشون رو به من رسانده اند. همینطور، از گفتگوهایی که مجاهدین بین خودشون داشتند، به من خبر دادند و در مورد من و کتابم چیزهایی گفتند. البته پیغام های عجیب و غریبی هم گرفتم که ناشناس هستند و واقعا نمیدونم کی این پیغام‌ها رو برایم می فرسته.
-       خب به عنوان سئوال آخر، می تونی کمی در مورد سرنوشت مادرت برای مخاطب فارسی زبان که کتاب شما رو نمی تونه به سوئدی بخونه، توضیح بدی؟ آیا مادرت هنوز در کمپ مجاهدین در تیراناست یا کُلا از مجاهدین جدا شده؟
مادرم از دست مجاهدین فرار کرد. جالب اینجاست که افراد می تونند داوطلبانه به مجاهدین بپیوندند اما اجازه ندارند به انتخاب خود و به طورت داوطلبانه، از مجاهدین جدا شوند. وقتی مجاهدین از اردوگاه اشرف در سال ٢٠١۴ از عراق به آلبانی فرستاده شدند، مادرم و چند نفر دیگر گفته بودند که می خواهند از مجاهدین جدا شوند. اما اونها را در جایی حبس کردند و به آنها اجازۀ خروج نمی دادند. البته مادرم در فرصتی که پیش آمد و نگهبانی در اطراف نبود، موفق شد از کمپ تیرانا فرار کند.
همانطور که قبلا گفتم، من یاد گرفتم که به احساسات خود اعتماد کنم، یعنی احساسم رو نادیده نگیرم و بی دلیل به خودم و احساساتم شک نکنم. وقتی مجاهدین در سال ٢٠١١ برادر (خوانده ام) را با دست خالی جلو گلوله ها فرستادند و او را کُشتند و از دقایق آخر زندگیش فیلم گرفتند و در یوتیوب گذاشتند، به اندازۀ کافی دلیل و استدلال محکم داشتم که متوجه بشم این کار مجاهدین درست نیست، و از آن به بعد این درک یا احساس را مثل یک سرنخ دائما با خودم داشتم که این سازمان یک مشکل اساسی دارد. بنابراین، وقتی مادرم همراه با مجاهدین به تیرانا منتقل شد، من می خواستم با او در تماس باشم. پس شروع کردم به تهدید کردن مجاهدین که اگر اجازۀ تماس ندهند من همه چیز رو دربارۀ کارهایی که با من کردند و همۀ مسائل را یک به یک افشا خواهم کرد. با مادرم تماس گرفتم اما مطمئن نبودم آیا چیزهایی که می گفت، حرفهای خودش بود یا نه، چون می دانستم که هنوز تحت نظر است. من همه چیز را با جزئیات و به ترتیبی که اتفاق افتاده بود در کتابم شرح دادم، برای همین اینجا جزئیات رو تکرار نمی کنم چون می خواهم مردم کتابم را بخوانند. بهرحال، یه احساس مشخصی در درونم داشتم و می دانستم که این حس درونی اشتباه نمی کند. پس براساس این حس یا دریافت درونی، قدم های بعدی را برداشتم. دلیل اینکه مجاهدین رو تهدید به افشا می کردم این بود که از آنها خواسته بودم شماره تلفن و آدرس ایمیل مرا به مادرم بدهند، که بتواند بعدا مستقیما با من بگیرد. مجاهدین اول قبول نکردند اما سرانجام با تهدیدهای من، راضی شدند که شماره تلفن و ایمیل مرا به مادرم بدهند. بعدا، وقتی مادرم سرانجام موفق شد از کمپ تیرانا فرار کند، به من زنگ زد و پس از ٢٥ سال موفق شدم صورتش را ببینم.
-    درصورتی که خوانندگان یا مخاطبان بخواهند با تو تماس بگیرند و سئوالی بپرسند یا نظر خودشون رو بیان کنند، از چه راههایی می تونن باهات تماس بگیرن؟
بسته به اینکه چه کار خاصی داشته باشند، می تونن از طریق ایمیل با من تماس بگیرند چون دسترسی به ایمیل راحتتر است. اگر بخواهند دربارۀ کتابم نظر بدهند، در اینستاگرم پیغام بگذارند. اگر مسئلۀ کاری ِ خاصی باشد، یک لینک خاص برای آن وجود دارد. اگر مسئلۀ دیگری باشد، می توانند از طریق فیسبوک تماس بگیرند. من در پلتفرم های مختلفی حضور دارم. پس، بسته به نوع تماس، می توانید از راه های گوناگونی با من تماس بگیرید. بنابراین، همۀ درها باز است. چیزی که برای من خیلی مهمه اینه که من راوی داستان زندگی خودم هستم نه راوی زندگی ِ کس دیگری، یا بخواهم حرف در دهان مردم بگذارم. تک تک ما، در ذهن خود تصویر متفاوتی از اتفاقات و رویدادهایی که برای ما رخ می دهد داریم. شاید همه جرات نکنند از مسائلی که برای آنها رخ داده، حرف بزنن یا بهترین کار لازم را انجام دهند. بهرحال، امیدوارم با من تماس بگیرید و نشان دهید من در این راه تنها نیستم. این حمایتها می تواند دیگرانی را که هنوز جرات حرف زدن ندارند، تشویق کند که قدم پیش بگذارند. هرچه بیشتر بهم بپیوندیم، به زنجیری محکم و قوی تبدیل می شویم.
(برای تماس با عاطفه، لطفا به لینک های اینستاگرم و فیسبوک عاطفه در پایین مراجعه کنید)
-       و سئوال آخر اینکه، اگر کسانی سئوال هایی در مورد تو و کتابت برایم بفرستند، آیا راضی هستی که یک مصاحبۀ دیگر با هم داشته باشیم و آن سئوال ها رو ازت بپرسم؟
بله، البته. خوشحال میشم باز هم با هم صحبت کنیم.
منابع و اشارات
١. لینک بخش اول گفتگو:
٢.  لینک بخش دوم  گفتگو:
٣. آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟
٠۴ برای خرید کتاب "دستهایم در دست خودم" لطفا به سایت زیر مراجعه کنید:
٠٥ راه های تماس با عاطفه سبدانی:
اینستاگرم:
فیسبوک:
 
 

منبع:پژواک ایران