PEZHVAKEIRAN.COM نصیری برای پرزیدنت‎‎
 

نصیری برای پرزیدنت‎‎
محمد‌مهدی جعفری

بزودی ست که فریاد تلویزیونِ مخلِ سلامتیِ "کانال یک" را بشنویم که درست در میانه ی جنبش خونین مهسا، تریبون را به بهانه "نجاتِ" شاهزاده ی پهلوی (در عین همنشینیِ خود با خزعلی ها از یکسو و بهمن جوادی های علنا "تجزیه طلبِ" و حشمت رئیسیِ ستایشگر قاضی محمدها) به دست "شازده"ای جعلی بنام "عباس فخرآور" داد که بیشرمانه، شاهِ "همایون"، و معتمدِ بسیاری از مردم را، "رضا دیبا" خوانده بود و درست در همین روزها به بهانه ی آوردن دختر کوجک و بیگناهش از مدرسه، لقب "شازده ی ما" را به او بخشید بی آنکه اعتراضی از مدیر کانال برانگیزد. خود شهرام همایون که وقت افول چنبش، معمولا نقش مرد "نیک اندیش" را بازی می کند و هم صحبت امثال امیر طاهری می شود اما در هنگامه های خطر رژیم و اوجگیری جنبش، در حالیکه عرب و عجم و کرد و بلوچ و گیلک و لر و همه فارسی دان و فارسی زبان (در عین تکلم به زبان مادری)، به "اعرابیِ" اشغالگر می تاختند بانگ "عرب نمی پرستیم" را بر سر برزنهای بی هنگام جار می زد. او امروز اما دست به نان آبروی استاد طاهری دراز کرده است تا او را همقد و شانه ی تقی زاده ها با ناسیونالیسم انحصارطلب، توتالیتر و شبه فاشیستی و ضدمیهنی شان جلوه گر سازد، استاد طاهری ای که خود در ایندپندنت فارسی با اسپانسرهای گویا "عرب" -همچنان که در "الشرق الوسط" با مالکیت عربی- قلم شیوایش را به نفع حقیقت و ایران به رقصی تماشایی با  نثری فخیم درآورده است و مدام بر صبوری و تحمل و هم صحبتی با هموطنانی برابرحقوق- از جمله در همان "ایران اینترنشنال" "حرامی" به روایت همایون ها و تقی زاده ها و سکویی ها و باقی "ایران پرستانِ" "ایران بدنام کنِ" - سخن رانده است. همایون ها، این ایامِ "صحبتهای معقول" با آدمهای فهیم را تبدیل به "کردیتِ" خرابکاری در روزهای حساسِ اعتلای جنبش مردم می کنند که در آن هنگام جز به آرامش و اتحاد و تفاهم نیاز ندارد اما او و چون او در همان هنگامه ها به اعتبارِ اینروزهای گفتگو با آدمهای معتبر، جنجال راه می اندازند و بساط تفرقه پهن می کنند: آنجا دیگر نوبت طاهری ها نیست، نوبت طبرزدی ها و فخرآورها و جوانمردی ها و تقی زاده های چهارفصل است؛ تو گویی که هر کسی را تکنیکی و تاکتیکی ست که نباید عاطل بماند!

 

اما حال که صدای اعتراض دلیرانه ی مومنان صادق و سابق جمهوری اسلامی بلند شده، این بازیگران "متلون"، نزدیک باشد که فریاد برآورند:  واسلطنتا! اینهم دسیسه ای دیگر! نصیریِ کفن پوشیده را علم کرده اند که با برآوردنِ فریادِ دردِ ملت، جای شاه جوان را بگیرد!

در این میان، مطمئنم که تنها اگر یک پادشاهی خواه باشد که این حکایت ها برایش بی اهمیت باشد همانا خود شاهزاده ی پهلوی ست. این را اگر دانش او نگوید، اگر بصیرت و بینش و تیزبینی سیاسی اش گواهی ندهد، همان اشکهایی که با تن زدن به آداب دیپلوماتیک و سیاستمداری، هنگام گفتن نام ندا از چشم جان فرو ریخت فریاد می زند. گاهی با خود می گویم که کاش محمدرضا شاه پهلوی بجای شاهی، نخست وزیر این کشور بود و بجای فرمان دادن بر بویژه بادمجان دورقاب چین های خائنِ اطرافش، ستایش گران تکه نانی که او برای شان می انداخت، هوش سیاسی اش را برای اجرای برنامه های بلندپروازانه اش بکار می گرفت. پهلوی ها بیش از آنکه سیاسی مرد بیرحم باشند شاعرمسلک بوده اند. چه بسا ایران دوستی شان از همین احساسات می آمد. پادشاهی که در اوج بحران حکمرانی اش بر سرنوشت ملتش می گرید بجای آنکه به زور راهی بهشت شان کند که مداحان "حضرت ابوالفضل اش" پیشه کرده اند، راستی هم باید فرزند همان شاه کبیری باشد که در مقام سازندگی ایران، صفت کبیر چیزی چندان گران بر او نیست که با کمترین سالهای "سواد"فروشی، به اندازه دهها مکتب رفته ی ناقابل، ایران را از خاکستر برآورد. همو بود که در جوانی، قداره قلندران دلیر به کمر بست و چهار پاره ی کشور را به هم دوخت و در ایام تبعید اما در افسردگی شاعرانه ی فیلسوفان، اشک می ریخت و غمش را بر برزنها بانگ میکرد و آداب به کناری می نهاد بی نمایش "هنر" مداحان که به آنی از سنگ دل ترینِ مردم، اشک درمیآورند و در آنی، حکم های مرگ بر هم تلنبار می کنند با چشمان ازرقیِ مست از آن دست که به یزید نسبت می دهند. تنها از زنان و مردان پاک طینت ساخته است که به وقتِ تنگی جان در میدان تن و نفس میان دندانها، بارِ زیستن را بر زمین می نهند و آخرین گره حیات را بدست خود می بندند. لیلا و علیرضا پهلوی کاری کردند که صادق هدایت نامآور و به گواهی دوست و دشمن انسان صادق اما کم طاقت کرده بود، شاعرترین قصه پرداز این سرزمین که نای کشیدنِ تن زیرِ بالهای بزرگ جغد کور را نیاورد و برای ابد بخواب رفت با نواله ای اندک که از مال و منال جهان جمع آورده بود: هیچ، تنها وجهی برای کفن و گور.

 

اینبار نباید گذاشت که رژیم دزدان و قصابانِ ایران، پهلوانی دیگر را به حصر برد و خیال کند که ملت کک شان نمی گزد اگر که پهلوانی را بر خاک بیفکند. از آن مرد دیوانه به آسانی ساخته است که صورچیان حقیقت را سر بزند و خم به ابروان نیاورد. ملتی که دو بار خاتمی را به میدان فرستاد، آنقدر زخم بر تن نداشت و آنقدر ترس بر آتیه ی خود و میهن، که او را در میانه ی حفاظت خویش گیرد. باید رنج ایرانیانِ  امروز برده باشی تا کمترین فریاد را قدر بگذاری. او که قصد اصلاح کرده بود چنان به ضربت رای مردم، سید ظالمان را گیجٍ این ضربت کرد که تا سالها نتوانست براحتی، حصر و بند کند، و چه بسا بالاجبار، کرده ی خود را حتی جنایت خواند و دروغ راند که "جگر رهبری خون است از زخمی که بر جسم و جان جوانان دانشگاه انداختند"! جهل پرداز جاعلی که سرانجام، این خون جگر را به قدر قیمت یک ریش تراش فروخت و ملت و ایران را قدم پی قدم تا لبه ی جهنمی که در آنیم، پیش آورد. آن فریادها که میرحسین برآورد تنها از پهلوانان ساخته است. آن اشکها که "رئیس فرزاانه"ی  یک جمهور بی جان -دستکم در مقیاسِ مافیوزهای دین فروش و مردم کش- در آن زمان  پای "یا علی مدد" ریخت یعنی که امید ندارد اما چاره جز گام نهادن در راه خطر بخاطر ملت اسیر چیست؟ برای همین حد از قیمتِ همت او قدر بشناسیم: چپ و راست و زخمی و زندانی و مخفی و متواریِ "آن سال"  -اما در "داخل"! - به خاتمی رای دادند؛ و خاتمی تا آنحا رفت که آنان آمدند. برای اندازه ی پرواز خود قیمت بگذاریم- برای زیبایی آرزوهای خونآلودِ خود در کاخ و کنگره های ستم. و برای همه ی کارهای خود حتی نکرده ها(!) جایزه نگذاریم؛ اگر من باید برای انتخاب رضا پهلوی از چپ خود آبرو بگذارم تو نیز سزا نیست به جسارتِ آبرویی که گذاشتم وهن روا داری- حتی اگر برای گذاشتن نقطه ی آخر بر جهل احمدی نژاد و جور مقتدای او! این افسوسِ تاریخی این سرزمین است که هم رضاشاه کبیر دارد در ساخت سرزمین هم ارانی کبیر در علم و معصومیتِ سرنوشت که در قتلگاه او بمیرد! در خوابهایم می بینم اگر او -ارانی-  زنده بود و قیمتِ مرگ خود را منجمله در راه آهن ایران می دید که به ناخن و دندان کشیده شد به نقطه ی "صغرِ" رضاشاه کبیر رضایت می داد. ما گاه باید بر سرِ گورِ هم به فاتحه گرد آئیم- افسوس، اما تاریخ، راهی جز سنگلاخ نیست. با او کنار آئیم بلکه راه فردامان آسان و صاف شد. باز هم اگر یک "اسوه" در این سلک و فهم داشته باشیم همانا رضا پهلوی ست؛ چه خوب که چون اویی رئیس جمهور ایرانی بزرگ و بداقبال باشد، یا شاه مشروطه ای برای آن وقتی که دیگر و با فهم امروزِ ما حاصلِ یک انقلابِ جهانی اطلاعات و انفورماتیک، فهمیده ایم خوش باوری به امامِ مستضعفین راهی جز منتهی شدن به بی پرنسیپ اصول فروشی چون علی خامنه ای پیش روی ندارد امامی که از شاهِ ایران دوست تا چپِ رمانتیک و انسان "متنوعی" چون خودِ خمینی در پروردنش نقش داشته اند.

افسوس که چپ ما مردان یک تنه گویا ندارد- دست کم آنها که دارد اگر حقیقتِ قله بودن اند اما اقبال قله شدن نیافته اند. می دانم که چپ امروز نیرو نیست اما خواه ناخواه "نام" هست که از جمله در قامتِ او، و فقط اوست که ارانی ها بیاد می آیند. (سوای اینکه بدون همراهان متفاوت و متنوع و حتی متناقض، خطرِ چه بسا ناخواسته ی درغلتیدن به استبداد و بناپارتیسم-با معنایی نه چندان مانوس- "حتی اگر ابوذر و سلمان باشد" یا مدرنیست سکولاری چون رضا پهلوی - بسیار بیشتر از روند معمول تناسب قوا در "جهان سوم" در کمین باشد حتی علیرغم میل امروز یک شخصیت: "سیستم و روال معیوب، عیوب انسانها را برجسته می کند و نه خصایص نیک آنان را"-نقل به مضمون از امیر طاهری).

بهرحال، چه خوب بود که برای راه نرفته ی حمایتِ بموقع یا موثر چپ از "بورژوازی ملی" یا "خرده بورژوای" آزادیخواه یا شورشی یا همان پیشروان طبقه متوسط، برای وظایف معوق مانده ی بورژوادمکراتیک از دمکراسی تا رشد صنعتی، چپ را همتی در کار میآمد که بر هراسّ آبروییِ خود -از کاربی سابقه یا دستکم                                                                                                                                          نامانوس- فائق میآمد: اینجا باید آدمی چون کیانوری -سوای وجوه متناقض نقش و شخصیت و بد و خوبِ او- زنده می بود که مرد تجربه و اهلِ جرئت و جسارت و "زندگی سیاه" با "برنامه عمل برای جامعه در حد قانون اساسی پیشنهادی"- برعکس اعلامیه های چندخطیِ جوانان 20-30ساله ی سلحشور از حمید اشرف تا موسی خیابانی، از علیرضا شکوهی تا غلام کشاورز-  بود و قادر به کندنِ رختِ آبرو وقتی که بادِ، چرک می وزد و جز گِلِ باران در بساطِ هوای وطن نیست: باید گاه با همین "غبارآلوده آب" تن را نه به اختیار شست؛  بینِ دو بی اختیاری در "برجام"های تاریخیِ مجبور، که بهررو در آنها شراکت کرده ای، هم راه داری که اتهامِ ی همکاریِ "عملی" -نه بیانه ای با وعده های لفاظانه ی دیپلوتیک محض "فریب" همراهِ یحتمل نیمه راهِ خط امامی- با جلادی چون لاجوردی را علیه خود و خودیِ تاریخی تاب آوری تا کمتر کشته دهی، هم راهی که سیاهه ی شهیدان فدایی اقلیت را با خون فدائیانِ انبوه تری درازتر کنی! او یعنی کیانوری در چهارراه رجوی، توکل، مهتدی و اشرف دهقانی و قاسملو به همان راهی رفت که رجوی نیز در ابتدا -اما در شوق قدرت و همزمان با رفاقت با بعثیون به گواهی اسناد کنونی- رفته بود: شبیه ترین سیاست ها و سازش های با رژیم تازه، مشی این دو-توده و مجاهد- بود که یکی بر سرِ صندلیِ خود، جانِ جوانان را با "پدر-دجال" قمار کرد و دیگری به "منفعتِ تاریخیِ جنبشِ کارگری" در حد مقدورات، به جنگ وزیرِ کار خمینی و درسِ سندیکاسازی رفت، و جای قمار شخصیِ "مسعود"، همدوش بازرگان در باقیِ راه شد-از جمله در ضرورتِ پایان جنگ پس از فتح خرمشهر-؛ همدوشانی که سایه ی هم را به تبر در اولِ راه می زدند: مبتکر "راه بد" میان این دو، میان بازرگان و کیانوری نیز در اینجا، در آغازِ راه، انصافا آن مصدقی خوشنام بود، با استناد به قانون سیاه رضاخانیِ1310 علیه فعالیت مرام اشتراکی و مآلا اعلانِ غیرقانونی بودنِ حزب توده،  و نه این کافر "اروسِ" بدنام با ظلم برون از وصف و نابخشودنی ش در حق امیرانتظام-. رهبر حزب توده برخلاف رویه رهبر مجاهدین مدعی و مغرور و قاضی(!) در هنگام شکست و حمله ی رژیم،  مسئولیت را از دوشِ جوانانش برداشت تا بارِ شانه های خود و رهبران کند؛ درست عکسِ "حماسه"ی رجوی که در سِحرِ سلحشوری، جوانان جسور را- راهیِ راهِ قتلگاه خمینی- فریفت. اکنون هر دوی اینها کجا افتاده اند؟ یکی تا ساعدِ پا خم گرفت و همان سمت به خاک رفت در انزوا و ترس و جسارتِ مجموعش و دیگری همه ی ترس ها را به جان جوانهای خود ریخت و قصرِ جهلِ خود را حتی تا سهراب کشانِ فرزند یگانه اش بر روی استخوانهای مادر دلیر و شهیدش بالا برد؛ و بدینسان همه ی خود را نیز بالا آورد! رسالت این قصه ی تلخ را تاریخ برای کمی از جبران جراحات عمیقش بر دوشِ چون مصداقی گذاشت که از افسوسِ تاریخی، بجای چون اویی در سرِ سرنوشتِ مجاهدین، رجوی و مترسک مونث او نشسته است اما این مصداقیِ "مطرود" است که بار امانتِ آن قربانیان شهید را بر دوشِ نمادین حمید عباسی بار می کند همزمان که یک تنه، چاک دهان عباس فخرآورها و ژانرهای مشابه را می بندد؛ اگر فرصت اصلاح مجاهد سرِ راه تاریخ قرار نگرفت التیام آن هزارها زخم پیکر ایران در آن شهریورِ کشتار، مرهون همت یک از راه جسته ی "مشروطه"ی مسعود شد. بجای چون او یا اسماعیل وفا یغمایی ای بر سر این سازمان، یک رجوی نام و ابریشمچیِ براستی رئیس کمیسیون بامسمای صلح و مصالحه اش نشسته است تا بخت اصلاح و احیا نیابد!  سراسرِ تاریخِ ما از این افسوس ها آکنده است: باید ارانی را رضاخان کشته باشد که آرزوهای همو را برآورد؛ که خود در راهِ کمالِ آرزوهای خود اما ماند تا معصومانه در گوری دور به خواب برود. کبیرهای ما باید انگار از جنسِ تقی ها باشند هر یک مفتخر به معصومیت هاشان اما مگر تقی ارانی سهمی در انفجارهای حیدرخان ندارد که اولین صانع مشروطه نیز بود و مقتولِ دستِ سردارهایی اما نه پاسدار! چنانکه دست امیرکبیر را هم آب زلال شسته است هم خونِ قتلِ قبیله یِ قره العینِ کبیر در هیئتِ یگانه ی خویش: زن! زن، زندگی، زیبایی...تا کی از در بسته ی این سرزمین درآید آزادی! اینک در ورطه ای که وطن قرار گرفت چپ را مردی جسور ضرور افتاده است که جامه ی کبیری بر تن کند و بی خیالِ "آبرو"-به تعبیر استعاریِ مصداقی- و عادتِ سالیان و قرون، در هیئت تقی خان ارانی با نوه ی رضاخان پهلوی، عهد نجاتِ سرزمینی بر لبه ی پرتگاه ببندد؛ کمدی تاریخ را که این رضاخان، علاوه بر آرزوهای نیک، دمکرات نیز هست، و باسواد هم، و کسانی چون امیرخان طاهری را در اطراف خود دارد- با راندن جاعلِ "رضا دیبا" در تریبون "همایون"ی مجعولِ آن بابا-، و ما می توانیم از "همایون"ها، به نوع "داریوش" فهیم رضا دهیم که سهل است به هنر مفاهمه و کلام زیبایش فخر بفروشیم: آیا یک ایرج اسکندری در چپی همیشه چوان و بی تجربه هست که بانگ زد این نهضت 42 شعبده بیش نیست! (اما نوه شیخ فضل الله راهی بس درازتر از تحمیلِ راه باید می رفت -حتی به قربانی کردن خویش- تا حلال زاده مطلقِ شیخ می شد اگرچه پدر بر گور نیا به رقص درآمد اما پسر... افسوس تاریخ تناقض ها از شمار بیرون است). به روایت ایرجِ این جریان حتی در انقلاب57، مرد مفاهمه باید بختیار می بود نه خمینی اگرچه که دیر آمد از سمت شاهی که آنهم در عصر جنگ سرد، "دوران" تضاد عمده ی "سرمایه با سوسیالیسم" یا به روایت "غیررسمی": تضاد "خلق با امپریالیسم"، گامهایی سوسیالیستی و رفاه آفرین-دستکم تا نیمه ی پنجاه- برمی داشت اما در پیمانهایی امپریالیستی، به تحریک شرقی می نشست که سرانجام به صعود ارتجاع علیه امپریالیسم رضایت داد!.... نه، همگان بخت کبیری ندارند، گرچه کار بزرگ کم نکرد و ریشه ارباب رعیتی را ضربتی عمری فرود آورد، سیاست خارجی اش به سمت استقلال دشمن ساز رفت... اما افسوس! همو می گفت: "زندانی سیاسی نداشتیم که محبوسین یا تروریست هستند یا مارکسیست"؛ قصه ی آن "دوران تلخ" جنگ اما سرد را او که با "رستاخیز"ی همطراز سوسیالیسم توتالیتر، تلخ تر نیز کرد با قلمی سیاه تر نوشت گرچه که سلطانی بود که در بساطش قدر یک سرمایه دار معمولی هم مال نیندوخت -نه خیلی بیشتر از اندوخته ی ماهیانه های معمولی سلطانی نه با قامت او و 35 سال حکومت-و گلوی او نیز راه گریه را بلدتر بود تا قهقاه جنایت و خنده را. منصف باشیم!

وقت تنگ است.

فقط مردم سیر که از سر سیری شکم سخن می رانند می توانند قدرناشناسِ فرصت ها و فریادهای مردم مجروح باشند یا از بیراهِ سایبری و جز آن غافل بمانند و ازین راه، ناخواسته خدمتِ جور کنند- از همان راه بروند که سایبری ها فرش کرده اند یا "قهرمانی"های بیجا و بی هنگام رجوی از جمله در انتخاب وقت جزای لاجوردی یا "صیاد"ِ سربازهای مجاهدِ صدام -علیرغم معصومیت فردی شان-، در میانه ی تجربه ی اصلاحات راه انداخت. یکی از ایشان است "زرکشِ" خودکشته ی ناچاری بدست رجوی در قتلگاه خمینی-رفسنجانی! جزا به چه قیمتی؟ صخره ای در اولِ راهِ اصلاحاتِ این مردم ناگزیر بر ضد سنگ شدگان ِحاکم و مسحورانِ "مصباح"؟؟  راستی اگر اصلاح خاتمی هیچ نبود چرا هنوز هم در غضب جاعل جائر اسیر مانده است؟  اگر آن اصلاح ها و وقفه ها نبود آیا دیکتاتوری به بی بنیگی امروز بود و چنین نحیف و کوچک یا همان گروهک ظالمان که مدعاش بر دیگران بود؟ اگر قدم شیخ بهرمان بی قدر بود یا قیمتی بس کمتر از خطای او داشت-تو گوئی ما همه بری از خطائیم آنهم اگر جای در جاه ایشان می داشتیم!- پس چرا به چنگال مرگ یا به رنج صبر، صید شد با سندهای مهر و موم طبی که زهر ظلم را آشکار نکنند؟ انصاف نیست که صلاح و صحت را تنها برای خود بخواهیم و تغییر و تکامل را تنها حق و قدرِ خویش بدانیم. قصه ی انسان است و رنج و تعب که خوبانش حتا اگر صباحی بر خطا گام زنند از غصه ی نان و جاهشان نیست وگرنه چون ناکسان بر همان سوگندِ جعل می ماندند و به ریش مردم بدطالع می خندیدند چنانکه سید ظالمان و گروه نادان بر گرد او می کنند یا "سیدی مسعود"ی در گوشه ی آلبانی با کاخهایی کافکایی و اسیرانی مفلوک و رقت انگیز که از جامه ی قهرمانی زمانی یگانه شان عریان ساخت آن فقیه تبعیدی.

چرا قدر نمی دانیم خیر و صلاحی که دیگران، همتِ راه می کنند -مگر که جان در گروش بگذارند؟!- حتا از این گرانتر؟! کسی که بر خطا یک انسان را بکشد ملتی را کشته است و کسی که از قتل یکی پشیمان باشد از همه ی قتل ها یا ظلم ها که تقدیر بر گردنش گذاشته نادم است و برای پاک شدن تا فدای جان می رود. سرنوشت ها را ببینید: قربانیانی که روزی قاتل اند در روز فهم شان ناجیان جان می شوند. وگرنه کجاست جایگاه رجوی و جایگاهِ رفسنجانی-حتی نمی گویم منتظری و موسوی؟ مگر رضاشاه خون نریخت و ملتش اما به برکت ساختن ایران اش، با صفت کبیر ارج ننهاد که تابوتی را که در راه جهنم جهل خویش به راه نماییِ خلخالی بر دوش می کشید از نو به بالای شانه ها برد تا ارج نهاده باشد؟ مگر نمی توانستیم ما، هر یک از ما با آن کهنه دین های مدرن و کهن، اکنون از قاتلان قتل هایی باشیم که تنها بخت تصادف،  یک آن از جلوی گامهامان کنار زد؟ نیت ها البته خیر بود اما از کجا بدانیم نیت اینها که باید عذرخواه باشند خیر نبوده؟ اینها که عذر هم خواسته اند اما حدود معرفت ما تا کجاست که اینهمه بر جلوه ها بجای اعمال پای می فشاریم؟ و حال حکایت مشابه، مربوطِ مهدی نصیری ست. اینهمه زحمت و قبول زجر و ترس کم از عذرخواهی است؟ آیا همیشه باید تا سرحد توبه سر خم کرد؟ گرچه به جا و به راهش، چه بسا صواب کار باشد.

نمی دانم. شاید جانی را تضییع کرده باشد کسی- جان یک قربانی یا یک قاتل را. این سرزمین از قتل ها و خونها که همه ریخته ایم

یا می توانستیم ریخته باشیم -اگر نه با قدم که با قلم، اگر نه به گرز که به اخم و بغض و وَهنِ دهن- خسته است. (سلسله ی خون را یک جایی بند بیاوریم.) امروز اما اگر او که حسینِ خود گشته و کفن پوش شده، هر دلیل که داشته باشد علت  اولایش نجات این سرزمین بلادیده است. تنهایش نگذاریم. بخت تلخ شیخ منتظری را و میرحسین و بانو را از یاد نبریم، یا حتی شیخ مهدی کروبی که آبروی منتظری را زمانی اگرچه برد اما رای همو را نیز-بجای پیام تلافی اش!- از آنِ خود کرد. حرف امامزاده ها نیست؛ حکایت معصوم هم! -بزرگا مردا که تو بودی آقایی که تخت و بخت را به لگدِ شرف نواختی!

قدر بگذاریم و نصیری ها را تنها نگذاریم و نگذاریم آسان به حصر و فنایش افکنند.

منبع:پژواک ایران