PEZHVAKEIRAN.COM « دولت و انقلاب ، امروزه »
 

« دولت و انقلاب ، امروزه »
کورش انصاری

« دولت و انقلاب ، امروزه »
کوروش انصاری   
ترجمهٔ مقاله « دولت و انقلاب، امروزه ، L'État et la révolution aujourd'hui » اثر « تد گرانت »، نشر اینترنتی‌ «  انقلاب ، Révolution » رویکرد مارکسیستی بین المللی (حزب کمونیست فرانسه)
ما در اینجا متنی از ‘’ تد گرانت، Ted Grant ‘’ ، ‘’بنیانگذار گرایش بین المللی مارکسیست’’ ، در مورد مسئله ‘’ دولت ‘’ ، که در سال 1997 منتشر شد ، منتشر می کنیم. این مقاله قصد دارد تا ترکیبی از نظریه مارکسیستی دولت باشد، با توجه به تحولاتی که از زمان انتشار کتاب غیرقابل جایگزین ‘’ دولت و انقلاب ‘’ اثر لنین صورت گرفته است.
مسئله دولت همیشه برای مارکسیستها یک سوال اساسی بوده است. این مضمون اصلی برخی از مهمترین متون مارکسیسم است، مانند منشأ خانواده، ‘’ مالکیت خصوصی و دولت ‘’ توسط فردریش انگلس و ‘’ هیجدهم برومر لوئی بناپارت ‘’ توسط مارکس. اما بهترین توضیح در مورد اصل تئوری دولت مارکسیستی را می توان در کتاب ‘’ دولت و انقلاب ‘’ لنین یافت، که یکی از مهمترین نوشته های سیاسی قرن بیستم است.
"این قدرت که از جامعه سرچشمه می گیرد، اما از آن بالاتر می رود و خود را بیش از پیش جدا می کند، همان چیزی است که دولت بر روی آن ایستادگی می کند. " ( انگلس، منشا خانواده ، مالکیت خصوصی و دولت)
حقیقتا ، مسئله دولت علیرغم اهمیت فوق العاده آن، توجه لازم در ذهن کارگران حتی اگاهترین آنها را  انطور که شایسته است جلب نمی کند. این اتفاقی نیست. دولت هیچ استفاده ای برای طبقه سلطه نمی داشت اگر مردم تصور نمی کردند که این چیزی بی ضرر، بی طرفانه ، بالاتر از منافع طبقاتی و شخصی است یا "همیشه وجود داشته است". در حقیقت ، طبقه سلطه علاقه ای به جلب توجه توده ها به آنچه این نهاد واقعاً انجام میدهد را ندارد. هرگونه بحث جدی در مورد این سوژه غیر قابل قبول تلقی می شود.
قانون اساسی ، سلطنت ، "عدالت" ، همه این موارد در سیستم ما که خود را "دموکراسی" توصیف می کند امری قابل حصول بنظر می‌رسد. با این حال ، آیا دولت در خدمت همه افراد است؟
مارکسیسم به ما می آموزد که دولت و در واقع هر شکلی از دولت ، ابزاری برای سرکوب  یک طبقه بوسیله طبقه دیگر است. بنابراین دولت هرگز نمی تواند بی طرف باشد. در مانیفست کمونیست ، مارکس و انگلس قبلاً توضیح داده اند که " حاکمیت دولت  بیش از یک ‘’شورا’’ نیست که امور مشترک کل طبقه بورژوازی را مدیریت می‌کند". در واقع ، در یک رژیم دموکراسی رسمی بورژوایی ، هر کس می تواند (کم و بیش) آنچه را که می خواهد بگوید ، اما در نهایت این بانک ها و انحصارات بزرگ هستند که سرنوشت ما را تعیین می کنند. به عبارت دیگر ، دموکراسی بورژوازیی تنها میتواند بیان دیکتاتوری سرمایه های بزرگ باشد. دولت ابزار ظلم است. این ارگان سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر است. انگلس توضیح میدهد که، دولت یک قدرت است كه بالاتر از جامعه قرار دارد و به تدریج تمایل به دور شدن از آنرا دارد. از نظر تاریخی ، دولت از تقسیم جامعه به طبقات اجتماعی متضاد (انتاگونیسم) متولد شده است. بدون وجود این قدرت ویژه ، که خود را به عنوان یک قدرت "بی طرف" در جامعه نشان می دهد ، جامعه درگیر جنگ های درون گروهی، گروهی و جنگ های داخلی میگردد. موجودیت دولت اعتراف به واقعیت تضادهای آشتی ناپذیر( انتاگونیسم آشتی ناپذیر) در جامعه است. بنابراین داوری این مبارزه طبقاتی به یک نهاد خاص نیاز دارد که تنش ها را در حد معینی نگه دارد و بنابراین از نابودی خود جامعه جلوگیری به عمل آورد.
لنین با احتیاط بسیار کلمات خود را انتخاب می کند و دولت را " قدرتی آشکارا بالاتر از جامعه" توصیف می کند. این ظاهر "رعایت بی طرفانه قانون" ، "عدالت برای همه" و غیره توسط کلیسا و اخلاق رسمی برکت داده می شود. آناتول فرانس، نویسنده فرانسوی، در آن زمان سخنان طنزآمیزی گفته است : "برابری با شکوه قوانین [که] غنی و فقیر را ممنوع می کند زیر پل بخوابند ، در خیابان ها گدایی کنند و نان بدزدند." در پشت نمای بی طرفانه دولت منافع طبقاتی نهفته است، اما با این حال، در زمان های عادی مردم عادت دارند که آن را بدون زیر سوال بردن دولت بپذیرند. این قابل درک است که این نهاد به نظر آنها عادی و غیرقابل تغییر جلوه کند، زیرا از زمان تولد ما این دولت در همه جا حضور داشته است. فقط در هنگام بحران های جدی که جامعه را تا بنیاد های خود متزلزل می کند ، مردم شروع به زیر سوال بردن عادت ها ، سنت ها و زیر برنامه های خود میکنند که مثل وزن یک مرده بر ذهن آنها  سنگینی می کند. این زمانی است که مردم با واقعیت روبرو می شوند. در این لحظه است که ستمدیده شروع به قیام در برابر ستمگران خود می کند ، و ماهیت واقعی دولت فاش می گردد. زمانهایی وجود دارد که مبارزه طبقاتی به بن بست رسیده است ، که طبقه سلطه دیگر قادر به اداره کشور و حکومت کردن با روشهای قدیمی خود نیست، اما از آنجایی که طبقه کارگر، توسط رهبری خود فلج شده است، در شرایطی  نیست که دولت را سرنگون کند، در این حال دولت رویکرد خود را به جدایی از جامعه و کسب استقلال بیشتر قویتر می سازد. سپس شاهد پدیده ای هستیم که پیش از این  در چندین مورد از تاریخ مورد توجه قرار گرفته است : "سزاريسم" در دوران انحطاط جمهوری روم و در زمان رژيم های سلطنت مطلقه در اواخر فئوداليسم ، و ‘’بناپارتیسم’’ در عصر مدرن. در تمام این تغییرات ، دولت - "مجری" - بالاتر از جامعه ، خود را از هر نوع کنترل آزاد می کند ، از جمله از طبقه سلطه ، یعنی‌ همان طبقه استثمارگر و غالب.  در این وضعیت، دولت "توسط شمشیر" - تسلط بر ارتش - که معمولاً به شکل حکومت مطلق یک فرد واحد است تثبیت میگردد. در قرن گذشته، ناپلئون بناپارت ، لویی بناپارت و بیسمارک این نقش را بازی کردند. در دوران معاصر، ما به ‘’پرون’’ (در آرژانتین) ، ‘’دوگل’’ (در فرانسه) ، ‘’ پینوشه ‘’(در شیلی) و مجموعه ای از دیکتاتورهای جهان سوم می‌ اندیشیم. غالباً ، یک رژیم بناپارتیست سعی می کند با بازی بر روی طناب بین کلاسها ، آنها را در برابر یکدیگر قرار دهد. دیکتاتور عادت دارد از طرف "ملت" صحبت کند، اما در پس عوام فریبی پنهان است. این دولت مانند هر دولت دیگر، در واقع از روابط تولید موجود دفاع می کند. به طور دقیق ، پدیده های بسیار خاص (بناپارتیسم پرولتری) در دوران مدرن رخ داده است. به ویژه در کشورهای مستعمره سابق که از الگوهای کلاسیک فرار می کنند.
 
کمون پاریس
وظیفه مارکسیست ها این است که تاریخ را نه به عنوان یک سرگرمی آکادمیک ، بلکه برای نتیجه گیری عملی مطالعه کنند ، همانطور که در آکادمی های نظامی بورژوازی ، افسران جنگ های ناپلئون و ژولیس سزار را برای آماده سازی برای نبردهای آینده مطالعه می کنند. بدون تجربه کمون پاریس و انقلاب روسیه در سال 1905 ، حزب بلشویک هرگز قادر به تدوین برنامه و چشم اندازهایی نبود که اجازه به دست گرفتن قدرت را در سال 1917 به او می داد. به همین ترتیب ، مارکس نظریه دولت خود را از ناکجا آباد بیرون نکشید ، بلکه  این برگرفته از تجربه کمون پاریس بود.
مارکس اهمیت واقعی کمون پاریس را در نامه ای به تاریخ 12 آوریل 1871 به ’’ لویس کوگلمن’’ توضیح داد :
''اگر به ‌فصل آخر هجدهم برومر توجه کنی، این گفته‌ی من را خواهی دید که تلاش بعدی انقلاب فرانسه دیگرنباید دستگاه بوروکراتیک - نظامی را همانطور که  تاکنون بوده است  از دستی به ‌دست دیگر منتقل کند، بلکه باید آن را درهم بشکند. و این پیش‌شرط هر انقلاب مردمی واقعی در این قاره است. این وظیفه‌ای است که رفقای قهرمان حزب پاریسی ما در حال انجام آنند.'' (1)
بر اساس این تجربه ، تغییر مهمی در مقدمه نسخه مانیفست حزب کمونیست 1872 آلمان وارد شد. در این مقدمه توضیح داده شده است که طبقه کارگر نمی تواند از دستگاه دولتی موجود برای اهداف خود استفاده کند، بلکه باید آن را سرنگون کرده و دولت جدید کارگری ایجاد کند، یا دقیقتر یک نیمه - دولت ، دولتی که چیزی نیست غیر از افراد مسلح و سازمان یافته برای تغییرات در جامعه. این مورد در مورد کمون پاریس و همچنین انقلاب روسیه در نوامبر 1917 (مطابق تقویم قدیمی اکتبر 1917) وجود داشت.
 
جنگ گرایی نظامی و امپریالیسم
 
یک دولت بورژوایی عادی - حتی دموکراتیک ترین دولت - هیولایی است که از میلیون ها کارمند دولتی اعم از غیرنظامی و نظامی تشکیل شده است ، که بخش زیادی از ثروت تولید شده توسط طبقه کارگر را می بلعند. از نقطه نظر اقتصادی ، دولت برای جامعه یک وزن مرده وحشتناک است. مالیات به طور فزاینده ای بار سنگینی بر دوش کارگران و طبقات متوسط ​​است (شرکت های بزرگ و چند ملیتی برای دور زدن مالیات و پرداخت هر چه کمتر آن  از تمام توان مهندسی مالی ، قانونی و غیرقانونی خود استفاده می کنند). بخش عمده ای از هزینه های عمومی قطعاً ضروری است ، اما بخش بسیار مهمی برای نگهداری یک دستگاه دیوان سالاری بزرگ  ( بروکراتیک )، غیرضروری و انگلی در نظر گرفته شده است ، وهمچنین به حقوق سرسام اور کارمندان ارشد دولت که عاری از هرگونه نقش تولیدی هستند  اختصاص می‌ یابد. بیش از یک قرن و نیم ، بورژوازی ، به ویژه شاخه لیبرال آن ، از هزینه های عمومی شکایت میکرده ،  سخت گیربرای ایجاد یک ‘’دولت کم هزینه".  اما لزوم دفاع از قدرت و امتیازات اقلیت بر اکثریت قریب به اتفاق جامعه ، حفظ تعداد اغراق آمیز بوروکرات ها ، افسران پلیس ، ژاندارم ها ، جاسوسان ، سربازان ، قضات ، کشیش های کلیسا ، کارمندان زندان و ... را اجتناب ناپذیر می کند. وقتی سیاستمداران بورژوازی در مورد کاهش هزینه های عمومی صحبت می کنند ، آنها در مورد چنین هزینه هایی صحبت نمی کنند ، بلکه "تجملات غیر ضروری" مانند تحصیلات دولتی ، بهداشت ، بیمه بیکاری ، حقوق بازنشستگی و غیره هدف آنهاست. در واقع ، همزمان با تحمیل بی رحمانه بودجه، هزینه های اختصاص یافته به بهبود روشهای سرکوب و دستگاههای نظامی افزایش می یابد. این هزینه ها مقدس و غیرقابل لمس است. مارگارت تاچر معادن  و بیمارستان ها را بست ، اما همزمان هزینه های پلیس را افزایش داد و واحدهای جدید اجرای قانون را ایجاد کرد. رئیس جمهور ریگان ، در زمان خود ، یک برنامه تسلیحاتی میلیارد دلاری را آغاز کرد. که در برابر آن ، به نظر می رسد هزینه های بازسازی ‘’ ادولف هیتلر’’ پول توجیبی باشد. تاریخ قرن بیستم ، همانطور که لنین از آن فهمیده ، پر از مثالهایی از معنای واقعی امپریالیسم به مثابه "مرحله عالی سرمایه داری" است. تحقیقی که در سال 1948 انجام شد هزینه دو جنگ جهانی را 22 میلیارد دلار (دلار در سال 1997) تخمین زده است، از آن زمان تاکنون سیاست جنگ ستیزانه ماهیت خود را تغییر نداده است. میزان تمرکز سرمایه به سطوح بی سابقه ای رسیده است، بانکهای بزرگ و انحصارات ارتباط بسیار نزدیک با دولتهای ملی برقرار کرده اند و ارتباط تنگاتنگی با دولتی دارند که از آنها محافظت می کند، به آنها یارانه می دهد و قسمتهای مهم بازار را برای فروش محصولاتشان به آنها اعطا می كند. در ایالات متحده ، اتحاد دولت با صنایع تسلیحاتی و نظامی یک نام دارند : "مجموعه نظامی – صنعتی’’. وضعیت مشابهی در سایر کشورهای امپریالیستی وجود دارد. برای حفظ چنین هیولا، به یک دولت به همان اندازه هیولایی نیاز است، یک توده بزرگ ازبوروکراسی که بدون تولید چیزی ، منابع چشمگیری را شکار می کنند و در یک سیستم اقتصادی و عقلانی، برای اهداف تولیدی در نظر میگیرند. استفاده منطقی از این منابع به تنهایی برای تبدیل و تغییر جهان کافی است. تحت سوسیالیسم ، این زباله های ناپسند ( زباله سازی) یک شبه منسوخ میشود. در حال حاضر هزینه های تسلیحاتی در انگلیس 22 میلیارد دلار در سال ، در ژاپن 44.6 میلیارد دلار و در ایالات متحده 100 میلیارد دلار است. این اعداد سرسام آور به خودی خود نشان از بربریت دولت بورژوازی امروز است. این مبالغ نجومی هزینه های نظامی صرف انبار قراضه و زباله دان می شود. زیرا بیشتر این موشک ها ، تانک ها و توپ ها استفاده نخواهند شد. هنگامی که از این سلاح ها استفاده می شود ، مانند جنگ خلیج فارس ، این سلاح ها منحصراً برای دفاع از سود شرکت های بزرگ چند ملیتی - که از نزدیک با دولت ایالات متحده و دیگر کشورهای امپریالیستی مرتبط هستند - استفاده می شوند. بر اساس مطالعه انجام شده توسط مطالعه هزینه سلاح های هسته ای ایالات متحده ، هزینه برنامه هسته ای ایالات متحده از سال 1940 تا 1995 حدود 4 میلیارد دلار بوده است. اما نویسنده این مطالعه ، ''استفان شوارتز'' ، موافق است که مبلغ واقعی "بطور قابل توجهی بیشتر است". شخصیت انگلی دولت ، به ویژه دولت مدرن، از تحلیل مارکس در مورد مبارزات طبقاتی در کتاب'' 18 برومر لوئی بناپارت '' پدیدار می شود. وی دولت را به شرح زیر توصیف می کند :
'' این قدرت اجرایی، با تشکیلات اداری و نظامی عظیم خود، با سازوکار پیچیده و مصنوعی دولتی خود، ارتش خادمین متشکل از نیم میلیون نفر و ارتش دیگر او با نیم میلیون سرباز، یک بدن انگلی وحشتناک ، که بدن جامعه فرانسه را مانند غشایی می پوشاند و منافذ را مسدود می کند، در روزهای سلطنت مطلقه ، با افول فئودالیسم ، که به سرنگونی آن کمک کرد ، شکل گرفت. "
اگر مارکس از تصور یک دولت نیم میلیون نفری شوکه می شد ، امروز از میلیون ها نفر تشکیل دهنده دولت های مدرن چه می گفت؟ از این بوروکراسی های ''هیپرتروفی'' (توسعه یابنده)، این ارتش های  با قاعده، ثابت و هزینه های نجومی ارتش که قسمت عمده ای از ارزش اضافی تولید شده توسط طبقه کارگر را در همه کشورها هدر می دهد، چه میگفت؟ اگر فقط نمونه ایالات متحده را در نظر بگیریم ، هزینه هایی که سالانه به تسلیحات اختصاص می یابد برای ایجاد بین 2 تا 3 میلیون شغل جدید یا حل مشکل مسکن در 10 سال کافی خواهد بود. با این وجود ، درخواست های صلح طلبان برای خلع سلاح هرگز کوچکترین اثری نداشته است ، زیرا این "اسباب بازی های" کشنده برای منافع طبقه سلطه کاملاً ضروری است. هیچ جانوری هرگز به میل خود طعم و مزه گوشت خود را رها نمی کند. بنابراین لازم است که قدرت کارگران برای تحول جامعه بورژوازی بسیج و سازماندهی شود. نابودی این هیولا ، دولت بورژوازی ، اولین شرط لازم برای ساختن یک جامعه واقعاً دموکراتیک و انسانی است، که پایه گذار نیل به سوسیالیسم خواهد بود. جامعه ای بی طبقه که در آن، دولت این یادگار بربریت جایگاه خود را در موزه باستانی می‌ یابد. امروزه ؛ پول ، زندان ، خانواده بورژوازی ، دین و سایر انحرافات دیگر که به دلایلی  برای هر زن و مردی که قادر به تفکر هستند احمقانه بنظر میرسد به عنوان اجزای غیر قابل تعویض یک زندگی "متمدن" ارائه می شود.
 
مبانی عینی اصلاح طلبی
 
"عناصر انباشته شده  فرصت طلبی ( رویزیونیسم) طی دهه ها توسعه نسبتاً مسالمت آمیز، جریان ''سوسیالیسم – شوونیسم'' را در احزاب رسمی ''سوسیالیسم''  در سراسر جهان ایجاد کرده است" ، لنین ، دولت و انقلاب.
علیرغم اهمیت بارز آن ، رهبران جنبش کارگری در کشورهای پیشرفته سرمایه داری مسئله دولت را دهه ها است که نادیده گرفته اند. اتفاقی نیست. این تنها یک وجه جدا شدن کامل آنها از هرگونه تلاش برای تحول سوسیالیستی جامعه است. اما یک دلیل مهم دیگر نیز وجود دارد. به دلیل دوره طولانی گسترش سرمایه داری پس از جنگ جهانی دوم ، تضادهای اجتماعی تا حدودی معتدل  شده است. دو نسل کارگر در اروپا ، ایالات متحده و سایر کشورها ؛ اشتغال کامل ، اصلاحات و امتیازات را تجربه کرده اند. اما حتی در این زمینه تاریخی، فتوحات اجتماعی با مبارزات و فشارهای طبقه کارگر و جنبش اتحادیه کارگری حاصل شده است، زیرا بورژوازی هرگز چیزی به خواست خود اعطا نمی کند. اکثر مردم به این باور رسیده اند که این امری طبیعی است و تا ابد به همین منوال ادامه خواهد داشت. در واقع، این یک ناهنجاری واقعی و یک استثنا تاریخی است. مارکس به درستی اظهار داشته است که : " این شرایط اجتماعی است که آگاهی اجتماعی را تعیین می کند." در واقع ، در شرایطی که به نظر می رسید سیستم سرمایه داری در بافت خود با موفقیت پیش میرود ، اکثریت طبقه کارگر حاضر به تحمل آن بوده اند. اندیشه های اصلاح طلبی که توسط سوسیال دموکراسی حمایت می شود، در توده مردم نفوذ کرده و حتی توسط رهبران کمونیست نیز پذیرفته شده است (از طریق "یوروکمونیسم،Eurocommunisme " و غیره). عقاید مارکس و لنین منسوخ شده تلقی می شوند. به ما گفته می شود که سرمایه داری تحول یافته است و رکود اقتصادی مربوط به گذشته است، بیکاری گسترده قطعاً از بین خواهد رفت، مبارزه طبقاتی به تاریخ خواهد پیوست، زیرا طبقه کارگر باقی نخواهد ماند. بالاتر از همه، از حالا بیایید در مورد انقلاب سوسیالیستی صحبت نکنیم!
آه ، چه زیبا بودند آن سالها! چه رویای شیرینی! همه چیز برای بهترین در بهترین دنیای ممکن بود. متأسفانه، این واقعاً یک رویا بود. اکنون زمان بیدار شدن ماست. یک بیدار تا حدی نیرومند و خشمناک! حملات بی امان به استانداردهای زندگی همچنان بدون استثنا در همه کشورها ادامه دارد؛ با احتساب به طور رسمی بیش از 20 میلیون بیکار در کشورهای پیشرفته سرمایه داری (بدون احتساب میلیون ها نفر کم کار). در ایالات متحده ، حقوق واقعی کارگران طی 20 سال بهبود نیافته است. در اینجا اولین نسل از زمان تأسیس ایالات متحده آمده است که نمی تواند انتظار زندگی بهتر از نسل قبلی را داشته باشد. در کشورهای اروپایی، دولت رفاه چیز دیگری جز انعکاس کم رنگ گذشته نیست.
 سیستم بنگاه های اقتصادی آزاد را (که اتفاقاً لایق نام خودهم نیست) از هر طرف آب فرا گرفته است. زمان آن فرا رسیده است که پرچم یک گزینه رادیکال را به اهتزاز درآوریم! اما اقدامات نصفه نیمه هیچ ارزشی ندارد. با آسپرین نمی توانید سرطان را درمان کنید. تا زمانی که تصمیمات اصلی توسط اقلیت کمی از بانکداران و سرمایه داران گرفته می‌شود ، مشکلات جامعه حل نخواهد شد. کلید اصلی‌ پرسش در اینجا نهفته است.
 پارادوکس وضعیت در اینجا است : در زمانی که نظام سرمایه داری علائم واضح ورشکستگی کامل را نشان می دهد، رهبران اصلاح طلب بیشتر از گذشته  به آن چسبیده اند. '' تونی بلر'' در بریتانیای کبیر مانند ''لیونل ژوسپن'' در فرانسه، اما همچنین رهبران اتحادیه در سراسر اروپا دریغ نمی کنند که در جستجوی "وحدت ملی" و صلح اجتماعی دستی به بورژوازی خود بدهند. بیهوده ! زیرا که ضعف، همیشه خشونت را دعوت می کند. برای هرانصراف اجتماعی یا سیاسی ، کارفرمایان دو برابر درخواست می کنند ( به عنوان مثال ؛ رئیسانی که می خواهند هم مانع پرداخت  دستمزد شوند و هم از اعتصاب جلوگیری کنند). و این فقط از روی سوء نیت یا عدم اطمینان نیست (که البته فاقد آن نیستند). نتیجه این سیاست ظاهراً واقع گرایانه ، تعمیق شکافی است که ثروتمندان را از فقیر جدا می کند ، بنابراین برای انفجار مبارزه طبقاتی در دوره بعدی آماده می شود. در اینجا نیز این قاعده که "شرایط اجتماعی آگاهی را تعیین می کند" اعمال می شود.
طبقه کارگر از تجربیات خود می آموزد. متأسفانه ، هر نسلی مجبور است با درد ، درسی را که ازوالدین و پدربزرگ و مادربزرگ خود آموخته اند دوباره بیاموزند. آیا سازوکاری وجود ندارد که به نسل جدید این فرصت را بدهد تا این درس ها را زودتر از موعد و بدون اشتباه و شکست بفهمد؟ بله ، قطعاً ، و این سازوکار را ''حزب'' می نامند. یک حزب انقلابی واقعی باید به عنوان حافظه طبقه کارگر عمل کند. ''تروتسکی'' به درستی مشاهده کرد یک حزب اصلاح طلب حزبی با خاطرات کوتاه است.
 امروزه برای  اولین بار نیست که شاهد چنین دوره ای هستیم.
از سال 1870 تا 1914 ، سرمایه داری یک مرحله طولانی توسعه را تجربه کرد که با اشتغال فراوان و افزایش سطح زندگی مشخص و نشاندار بود. درست مثل امروز، پایه های مادی که توهمات اصلاح طلبی را تغذیه میکرد وجود داشت. بنابراین تصادفی نیست که در این زمان ''ادوارد برنشتاین'' در آلمان شروع به زیر سوال بردن نظریه های انقلابی مارکسیسم می‌کند. رهبران سوسیال دموکرات ، دوباره و همواره مارکسیستی، در سخنرانی های اول ماه مه خود از مبارزه طبقاتی و انقلابی صحبت می کردند ، اما آنها در عمل ایده های مارکس را که منسوخ می دانستند ، کنار گذاشته بودند. برای آنها انقلاب سوسیالیستی دیگر لازم نبود، زیرا امکان تغییر آهسته ، آرام و آرام جامعه از طریق پارلمان فراهم شده بود!
این دوران با جنگ جهانی اول به پایان رسید، زمانی که انحطاط ملی گرایانه و اصلاح طلب اینترناسیونال دوم، رهبران سوسیال دموکرات انگلیس ، آلمان و فرانسه را به خیانت در رای برای اعتبارات جنگ سوق داد.
 
انقلاب روسیه
علاوه بر این، این جنگ مشهودترین بیانگر تناقضات جمع شده در دوره قبل بود. همه توهمات قدیمی اصلاحات در خون ، گل ولجن و گازخردل سنگرغرق شده بود. در این مرحله ، پرسش ها پیرامون انقلاب ، جنگ و دولت دوباره به خط مقدم بازگشت. این لنین بود که توضیح نظری برای فروپاشی اینترناسیونال قدیمی داد و ضرورت گسست اساسی با اصلاح طلبی ملی را اعلام کرد. این روزها برای انقلابیون اینترناسیونالیست روزهای بسیار سختی بود. در کنفرانس معروف ''زیمروالد'' در سال 1915 ، اولین تلاش برای جمع آوری مجدد اینترناسیونالیست ها ، تعداد اندکی از شرکت کنندگان ازسخنان طنزآمیز لنین الهام گرفتند که ادعا کرد: "همه اینترناسیونالیست های اروپا می توانند در دو واگن قطار جای گیرند." اما لنین علیرغم ضعف عددی و انزوای کامل خود از توده ها ، هرگز دریغ نکرد که خواستار تأسیس یک بین الملل جدید ، بر اساس اصول انقلابی و اینترناسیونالیستی مارکسیسم شود.    
دوره های واکنش سیاسی برای همیشه ادامه ندارد. در برهه ای از زمان ، تغییری در ذهنیت توده ها رخ می دهد. بنابراین وحشت جنگ انگیزه شدیدی به انقلاب داد که در مارس 1917 (طبق تقویم قدیمی در فوریه) در پتروگراد آغاز شد. انقلاب روسیه آغاز یک دوره جدید است ، بسیار متفاوت از دوران قبل از جنگ. دهه های 1920 و 1930 بسیار دچار بحران بود و بحران های اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی از آن عبور کردند. این دوره که با جنگ جهانی دوم پایان یافت ، با انقلاب روسیه آغاز شده بوده است - اولین تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر ، به رهبری یک حزب مارکسیست با رهبری انقلابی آگاه : حزب بلشویک لنین و تروتسکی. هرگونه تجزیه و تحلیل جدی نشان می دهد که بدون این رهبری و بدون برنامه علمی مبتنی بر نظریه مارکسیست ، انقلاب اکتبر هرگز نور روز را نمی دید.
اینجا جایگاهی نیست برای باز سازی  حوادثی که بین فوریه و اکتبر 1917 رخ داده است. تنها  کافی است به این نکته اشاره کنم که موفقیت انقلاب از قبل تضمین نشده بود. مثل همیشه ، این یک نبرد بین نیروهای زنده است ، نبردی که در آن کیفیت مدیریت ، جسارت ، استحکام و شفافیت ایده های آن نقش تعیین کننده ای دارد. لنین نه در آرامش  یک سمینار دانشگاه ، بلکه در تب و تاب جنگ ، ایده های خود را در مورد دولت توسعه داد. وقتی لنین پس از واکنش ژوئیه مجبور شد پنهان شود ، بنا به درخواست صریح کمیته مرکزی به فنلاند سفر می کند. در چمدان هایش دو کتاب : ''هنرجنگ توسط کلاوزویتس'' و ''جنگ داخلی در فرانسه نوشته مارکس'' را به همراه داشت. این دومین کتاب نقطه شروع تأملات وی است که در "دولت و انقلاب" به اوج خود می رسد ، کتابی که نه تنها یکی از بزرگترین آثار کلاسیک نظریه مارکسیست است ، بلکه یک کتاب راهنمای واقعی انقلاب است. لنین هم مانند مارکس و انگلس اتوپیایی نبود. او به خود اجازه نمی داد با الگوهای انتزاعی هدایت شود ، بلکه با جنبش واقعی طبقه کارگر، تجربه تاریخی آن و بیش از هر چیز با آن صفحه قهرمانانه و الهام بخش از تاریخ که کمون پاریس 1871 است. دقیقاً همین تجربه کمون بود که مارکس را قادر ساخت تا شکل مشخصی را که "دیکتاتوری پرولتاریا" به خود می گیرد ، درک کند. امروز پس از تجربه رژیم های هیتلر ، موسولینی ، فرانکو و استالین ، کلمه "دیکتاتوری" معنای کاملاً متفاوتی از دوران مارکس و انگلس دارد. آنها در نظر داشتند رژیمی شبیه به ''جمهوری روم'' که برای رسیدن به پیروزی در زمان جنگ، به طور موقت، قدرتهای استثنایی را به یک  "دیکتاتور" تفویض می کرد. اتهام به تصویر کشیدن مارکس ، انگلس و لنین به عنوان پیروان رژیم های توتالیتر تهمت فاحشی است. با خواندن کتابهای ''دولت و انقلاب'' و ''جنگ داخلی در فرانسه'' ، با تأملاتی که بر اساس تجربه کمون پاریس استوار است ، ما در برابر خود "دیکتاتوری پرولتاریا" را می بینیم که چیزی کمتر و بیش از دموکراسی کارگری نیست.
 
مارکسیسم و ​​آنارشیسم
 
کنار گذاشتن کلیه سیاستهای انقلابی توسط رهبران جنبش کارگری دربهای گرایشهای آنارشیستی ، تروریستی ، چریکی و چپ را تا حد زیادی گشوده است. به ویژه در میان جوانان ، که نمایشی از پارلمانتاریسم غیر اصولی ، همکاری طبقاتی ، فساد آشکار کسانی که همه چیز را مدیون آرا و حمایت از طبقه کارگر میدانند ، ناپسند است. هر جوان یا کارگری که به طور جدی فکر کند ، خواهد  فهمید که تصور عدم شرکت در پارلمان یک تصورغلط است. پرهیز از انتخابات به معنای باز گذاشتن میدان برای احزاب بورژوازی است. در شرایطی که میلیون ها کارگر در انتخابات شرکت می کنند ، تحریم آنها مانند تحریم خود است. ما حق پرهیزازمبارزه از هر نوع خود را نداریم ، اما برعکس باید با استفاده از تمام ابزارهایی که در اختیار داریم ، با استفاده از سیستم همه عامل ها ، با همه امکانات موجود در برابر بورژوازی مبارزه کنیم. با این اوصاف ، خطرناک خواهد بود اگر ندانیم که بورژوازی در طول تاریخ خود، مکانیزم بسیار ظریف و موثر رشوه دادن به نمایندگان طبقه کارگر را به کمال رسانده است. دولت بدون شک منبع اصلی فساد است. حقوق و امتیازات بالای نمایندگان مجلس بخشی از این مکانیسم فاسد است که مقامات منتخب را از افرادی که آنها را انتخاب کرده اند فاصله می دهد. اما راه حل این مشکل در چشم پوشی از همه مبارزات پارلمانی نیست ، بلکه باید به دنبال اتخاذ تدابیری بود تا نمایندگان منتخب طبقه کارگر را از مردم دور نکنند. تا آنجا که ممکن است ، آنها باید کارگرانی باشند که دارای تجربه شخصی از شرایط توده ها هستند، یا حداقل زنان و مردانی باشند که مایل به دفاع قاطع و مداوم از منافع طبقه کارگرند. به عنوان مثال ، اگر این نمایندگان از درآمدی بهره مند شوند که آنها را از اکثریت قریب به اتفاق افرادی که آنها را انتخاب کرده اند ، در شرایط بسیار متفاوتی قرار دهد ، این پیامدهایی به دنبال خواهد داشت. این نمایندگان  گرایش می‌ یابند تا به تدریج از واقعیت توده ها دور شوند، خود را از آنها جدا می‌ کنند و در نهایت تحت فشار طبقات مختلف اجتماعی قرار می‌ گیرند. این پدیده را می توان در رهبری اتحادیه ها نیز مشاهده کرد، که تمایل به فرار از کنترل پایگاه خود را دارند و فشار رهبران تجارت و دولت را انعکاس میدهند. لنین کاملاً از خطر بوروکراتیک شدن و گرایش دولت برای فاصله گرفتن از جامعه آگاه بود. بخش مهمی از کتاب دولت و انقلاب به این موضوع اختصاص یافته است. چگونه می توان علیه بوروکراسی سازی مبارزه کرد؟ تجربه کمون پاریس به ما پاسخ می دهد. کمون حقوق نمایندگان خود را به 6000 فرانک در سال محدود کرد، کم و بیش به اندازه حقوق یک کارگر ماهر. این معیار، برای استفاده از سخنان مارکس ، متوجه شعار بورژوازی "دولت با هزینه ارزان" شد. لنین ، که به خوبی از مکانیسم انحطاط بوروکراتیک آگاه بود، پس از انقلاب اکتبر چهار شرط برای کارگران ایجاد کرد :
1) انتخاب آزاد و قابل فسخ کلیه مقامات.
2) هیچ کارمند دولتی نمی تواند حقوق بیشتری از حقوق کارگر ماهر دریافت کند.
3) جایگزینی ارتش منظم و دائمی توسط افراد مسلح.
4) انتقال تدریجی کلیه وظایف ادارات دولتی به کل جامعه از طریق سیستم چرخشی. " وقتی همه بوروکرات شدند ، دیگر کسی بوروکرات نخواهد بود!"
این برنامه واقعی لنینیست برای دولت است. فراموش نکنیم که لنین، در ترسیم رهنمودهای دولت ، در مورد سوسیالیسم یا کمونیسم صحبت نمی کرد ، بلکه در اینجا شرایط اساسی قدرت کارگران را درست پس از به دست آوردن قدرت ترسیم کرد. نمیتوان چیزی توتالیتر در این پروژه  تصور نمود. دشمنان سوسیالیسم دست از تهمت زدن به لنین و انقلاب اکتبر برنداشتند، و سعی در همطراز جلوه دادن لنین و استالین داشتند. انزوای بلشویک ها در شرایط وحشتناک عقب ماندگی اقتصادی مانع شد تا آنکه  طبقه کارگر در قدرت  باقی‌ بماند. رژیم دموکراسی کارگری که در اکتبر برقرار شد جای خود را به رژیم بوروکراتیک هیولایی و توتالیتر استالین داد. ما  دلایل این انحطاط را نه در برنامه و روشهای بلشویسم ، بلکه در شرایط عینی یک کشور گرسنه و بی سواد ، یک طبقه کارگر خسته از سالها جنگ و انقلاب و دلسرد شده از شکست انقلاب بین المللی جستجو می کنیم.
دلایل پیروزی استالینیسم در روسیه درعمل دیگری (انقلابی که تروتسکی به آن خیانت کرد) تحلیل شده است. بگذارید اکتفا کنیم و بگوییم که دولتی که بوسیله انقلاب بلشویکی تأسیس شد ، وقتی از منظر طبقه کارگر به آن نگاه می شود ، دموکراتیک ترین دولت تاریخ بود. اما سوسیالیسم بدون پایه های مادی کافی ساخته نمی شود. ساخت دولت کارگری در روسیه در سال 1917 دستاورد فوق العاده ای بود. ملی شدن و برنامه ریزی نیروهای تولیدی تحت کنترل دموکراتیک طبقه کارگر انگیزه ای محکم به توسعه اجتماعی داد. اما ایجاد جامعه بی طبقه مستلزم درجه ای از توسعه اقتصادی است که بتواند پاسخگوی همه نیازها باشد.
 برخلاف آنارشیسم ، مارکسیسم نه لغو دولت را به طور کلی، بلکه سرنگونی دولت بورژوازی را پیشنهاد می کند. تحول سوسیالیستی جامعه بدون این اقدام غیرممکن است. اما دولت چیست؟ لنین توضیح می دهد که، در تحلیل نهایی، دولت برای دفاع از مالکیت از افراد مسلح تشکیل شده است. برای سرنگونی دولت قدیم و پیروزی در برابر مقاومت ستمگران، طبقه کارگر به دولت خود احتیاج دارد و باید یک قدرت جایگزین را سازمان دهد که بتواند با مقاومت واکنش ( ضد انقلاب) مقابله کند. اما این دولت کارگری هیچ ارتباطی با هیولای بوروکراتیک قدیمی و ارتش مقامات وی ندارد. انگلس در باره چنین ارگانیسم اجتماعی می گوید :  " دیگر واقعاً یک دولت نیست، به معنای مناسب کلمه، بلکه یک" نیمه دولت "است ، یک سازمان بسیار ساده ، مبتنی بر اداره دموکراتیک و مستقیم مردم ، دولتی که تنها هدف خاص آن دستیابی به ناپدید شدگی  خود در اسرع وقت است. بنابراین دولت در جامعه منحل خواهد شد و انجمن تولیدکنندگان جایگزین آن خواهد گردید. این فرایند خودسرانه و دلبخواهی صورت نمیپذیرد و به طور مستقیم قابل اجرا نیست.'' (این فرایند بر اساس انتخاب تصادفی یا هوی و هوس شخصی ، به جای هر دلیل یا سیستمی قابل اجرا نیست  و به اراده هایی آزاد بستگی دارد. مترجم) مارکسیسم ، آموزه سوسیالیسم علمی ، توضیح می دهد که نیروی محرک روند اجتماعی، توسعه نیروهای تولیدی است. امکان واقعی جایگزینی مکانیسم های قدیمی ''اجبار'' با جامعه ای کاملاً آزاد به درجه توسعه صنعت ، علم ، فناوری و فرهنگ بستگی دارد. به عنوان مثال ، امکان فیزیکی توده ها برای مشارکت در مدیریت دموکراتیک جامعه به کاهش شدید روز کاری بستگی دارد. تا زمانی که اکثریت قریب به اتفاق مردان و زنان مجبور به کار هشت ، ده یا دوازده ساعت در روز هستند - بدون ساعات اضافه کار ، کار در خانه و غیره-. برای زندگی ، امروزه دموکراسی همیشه یک توهم، یک تشریفات پوچ خواهد بود. در چنین شرایطی ، انگلس استدلال می‌کند که یک اقلیت انحصارهنر، علم و دولت را همواره در اختیار خواهد داشت و به طور طبیعی از این انحصار برای منافع خود سوء استفاده خواهد کرد. فقط وقتی بشریت از نگرانی های تحقیرآمیز، از مبارزه روزمره برای بقا - وقتی ساعات کار به حداقل منظر خود  برسد - رهایی می‌ یابد، که توده ها شرایط لازم برای رشد خود را به عنوان یک انسان آزاد داشته باشند. این امکان  برای همه فراهم شود تا در اداره و مدیریت جامعه و ایجاد شرط لازم برای ناپدید شدن دولت، مشارکت کنند. بنابراین ، برخلاف تعصبات آنارشیستی ، با حکم نمی توان دولت را از بین برد ، اما این معضل در جامعه هنگامی حل خواهد شد که  تحول در شرایط زندگی توده ها این اجازه را می دهد.   
کمون پاریس، و در یک سطح بی نهایت بالاتر، انقلاب اکتبر نشان می دهد که میلیون ها زن و مرد عادی که یک بار در زندگی سیاسی بیدار شده اند، قادر هستند سرنوشت خود را به دست بگیرند و زندگی خود را اداره کنند. ما نباید منتظر وجود شرایط مادی لازم برای استقرار یک جامعه بی طبقه باشیم از اینرو که  مشارکت فعال توده ها با خود انقلاب آغاز می شود. دولت یا به عبارت دقیق تر " نیمه دولت" یک دستگاه نسبتاً ساده است وهیچ مناسباتی با این هیولای بوروکراتیک دولت بورژوازی نخواهد داشت.  به این دلیل ساده که در آن صورت نمایانگر سلطه اکثریت قریب به اتفاق جامعه بر تعداد انگشت شماری از استثمارگران خواهد بود! اما جنبه اجباری دولت محدود به مواردی است که برای غلبه بر مقاومت و کارشکنی ها ی استثمارگران سابق و دژخیمان آنها لازم است.
در روسیه ، شورش پتروگراد دقیقاً به لطف اقدام بلشویک ها به رهبری لنین و تروتسکی مسالمت آمیز بود. نه دهم کار قبلاً انجام شده بود. بنابراین در لحظه وقوع این حقیقت فقط حداقل مقاومت وجود داشت. حمام واقعی خون با حمله 21 ارتش بیگانه صورت گرفت که انقلاب را خفه کردند. فراموش نکنیم که در آن زمان روسیه کشوری بسیار عقب مانده بود، با طبقه کارگر بسیار اندک - 3.5 میلیون نفر از کل 150 میلیون نفر جمعیت. در چنین زمینه ای ، ناگزیر مبارزه ماهیتی فوق العاده تند به خود گرفت. این امر در مورد کمون پاریس نیز صدق می کند. اما یک تفاوت قابل توجه وجود داشت : وجود حزب بلشویک ، که توانست طبقه کارگر را با موفقیت علیه دشمنان خود رهبری کند و از این طریق انقلاب را نجات دهد. اما بر خلاف آن، کمون پاریس توسط نیروهای ضدانقلاب ورسای در هم کوبیده شد. چرا چنین تفاوتی؟ اختلافات بین مارکسیسم و  ​​آنارشیسم محدود به مسئله دولت نیست ، بلکه می تواند به تمام مسائل اساسی انقلاب اجتماعی نیز تسری یابد. نظریه های آنارشیست علی رغم اصطلاح "انقلابی" آنها واقعاً نقطه مقابل ( انتی تز) مواضع انقلابی هستند. تروتسکی در توصیف آنارشیسم در سیاست به عنوان چتر سوراخ دار اشتباه نکرد : دقیقاً هنگام باران بی فایده است. این ادعا توسط تاریخ در هر انقلابی از کمون پاریس تا انقلاب در آلبانی تأیید شده است [2]. کمون علی رغم قهرمانی پرولتاریای پاریس ، به دلیل عدم رهبری سیاسی ، شکست خورد. در یک انقلاب ، هر اشتباهی باید پرداخت شود و هزینه این اشتباهات همیشه بسیار زیاد است. دیگر فرصتی برای جبران وجود ندارد ، به این دلیل ساده که نیروهای مرتجع این لطف را به ما نمی کنند. رهبران کمون پاریس اکثراً از افرادی تشکیل شده بودند که حضور آنها در آنجا تصادفی بود. آنها یا بدرستی آماده نبودند و یا اصلاً آماده نبودند و یا حتی بدتر از آن ، تحت تأثیر تصورات غلطی مانند باورهای '' ژاکوبینیسم'' خرده بورژوا یا مواضع نیمه آنارشیستی ''پرودون'' قرار گرفتند. آنها دچار اشتباه شدند. به بیان دقیق تر ، آنها بانک فرانسه را ملی نکردند و مستقیماً به ورسای لشکر کشیدند تا واکنش ( ضد انقلاب) را از بین ببرند. این اشتباهات به ''ادولف تی یر'' وقت گرانبهایی برای سازماندهی مجدد نیروهای خود برای حمله به پاریس را داد. سپس کمون خرد شد ، 30،000 نفر از بین رفتند. انقلاب اسپانیا در سالهای 1931-37 بارزترین نمونه از ماهیت فاجعه بار نظریه و عمل آنارشیست است. در ژوئیه 1936 ، طبقه کارگر بارسلونا علیه فاشیست ها قیام کرد. مسلح به چوب ، چاقو و چند اسلحه قدیمی ، به پادگان هجوم برد و به شورش ارتجاعی پایان داد. کارگران ''آنارشیست CNT ''  واقعاً نقش اصلی را در این قیام قهرمانانه داشتند که بدون شک از پیروزی فاشیسم جلوگیری کرد. آنها به دنبال غریزه انقلابی خود در این زمینه پیروزمندانه ، کمیته هایی را سازماندهی کردند و کنترل کارگران را در کارخانه های رها شده توسط سرمایه داران '' کاتالان'' تحمیل کردند. قدرت در دست کمیته های کارگری و شبه نظامیان بود. رهبر مشهور آنارشیست '' بونونتورا دوروتی'' و ارتشش در حال جنگ انقلابی در '' آراگون'' بودند. اما فتوحات کارگران CNT توسط رهبران آنها از دست رفت : در این زمینه ، انحلال دولت بورژوازی "جنرالیتات ، Generalitat " و قانون اساسی قدرت کارگری کوچکترین مشکلی ایجاد نمی کرد. این واقعیت را حتی رئیس جمهور کاتالونیا '' لوئیس کمپانیس'' نیز اعتراف کرد. اما این سیاستمدار زیرک بورژوازی سپس حاکمان آنارشیست را به اتخاذ قدرت فراخواند - عملی که سابقه کمی در تاریخ انقلاب ها داشت! فراخوانی که رهبران آنارشیست ازپاسخ به  آن امتناع ورزیدند. به راستی چگونه آنها می توانستند دولتی کارگری را تشکیل دهند و به طورکلی با هر دولتی مخالفت ورزند؟ نتیجه این شد که آنها با مخالفت خود به دولت بورژوازی اجازه دادند تا خود را در کاتالونیا دوباره تشکل داده و نیروهای لازم برای درهم شکستن نیروهای انقلابی را در مه 1937 جمع آوری کند.
 اگر رهبران CNT انقلابی مداوم بودند ، از همه کمیته ها ، چه در کارخانه ها و چه شبه نظامیان ، برای انتخاب نمایندگان جهت شرکت در یک کمیته مرکزی برای کل کاتالونیا در خواست میکردند. این نه بیشتر و نه کمتر حکومت  انقلابی را نمایندگی می کرد ، چیزی که مارکس آن را "دیکتاتوری پرولتاریا" می نامید. حکومتی که هیچ ارتباطی با دولت بورژوازی نداشت بلکه قبل از هر چیز بیان قدرت انقلابی طبقه کارگر بود. امتناع CNT از برداشتن این گام قاطع ، شکست انقلاب را علی رغم قهرمانی خارق العاده کارگران CNT توضیح می دهد. حتی بدتر : رهبران آنارشیست که با استناد به نقض اصول آنارشیست از تشکیل دولت کارگری امتناع ورزیدند ، از پذیرفتن پستهای وزیری در دولت جبهه مردمی در کنار وزرای جمهوریخواه بورژوا دریغ نکردند. این وقایع نباید برای کسی که با تاریخ آنارشیسم آشنا است تعجب آور باشد. در فرانسه ، قبل از جنگ جهانی اول ، رهبران آنارکو- سندیکالیست ، اکثریت جریان جنبش اتحادیه های کارگری، برای هرکسی که صدای آنها را میشنید، قسم می خوردند که در صورت جنگ، دریغ نمی کنند که خواستار اعتصاب عمومی انقلابی شوند (این به وضوح یک موضع دروغین و عوام فریبانه بود، چرا که  در شرایط بسیج عمومی و در اتمسفر شوونیسم که آنها نیز به ناچار با اعلام جنگ همراه هستند، شرایط موفقیت اعتصاب عمومی را نمی توانستند فراهم آورند) و از همکاری در قصابی امتناع ورزند. سرانجام ، این رهبران هیچ گونه اعتراضی نکردند ، اما در عوض مستقیماً وارد یک دولت به اصطلاح " اتحادیه مقدس" شدند، موقعیتی که آنها تا پایان جنگ برای بازی اعتصاب شکن اولیه استفاده می کردند. این همان چیزی است که تئوری نادرست دولت به آن منجر می شود : چتری پر از سوراخ. نسل های جدید باید در پرتو این تاریخ تأمل کنند - این تنها پادزهر تأثیر مخرب آنارشیسم است.
انقلاب آلبانی
لنین آنارشیسم را در معرض انتقادات اساسی قرار می دهد ، اما شدیدترین انتقادات خود را برای اصلاح طلبان و فرصت طلبان محفوظ می دارد. این امری اتفاقی نیست. او به درستی واکنش های چپ و آنارشیستی را به عنوان بهایی که جنبش کارگری باید برای فرصت طلبی بپردازد، ترسیم می‌کند. برعکس ، این انعکاس امروز اهمیت خود را از دست نداده است. چرا که  برای دهه ها برخی اینگونه القا می کرده اند که عقاید مارکس و لنین " قدیمی" است ، "اوضاع بسیار تغییر کرده است" و در نتیجه  انقلاب سوسیالیستی غیرممکن است! انقلاب آلبانی در سال 1997 برای این افراد مانند رعد و برق در آسمان آبی است. قیام قهرمانانه مردم آلبانی پاسخ نهایی به همه بدبینانی است که امکان دستیابی انقلابی توسط طبقه کارگر در این دوران مدرن را انکار می کنند. طبیعتاً ، بورژوازی بین المللی و رسانه های در خدمت آن ، عجله کردند تا انقلاب آلبانی را زیر بهمن تهمت به خاک بسپارند. طبق مطبوعات ، آلبانی طعمه "هرج و مرج" ، "انارشی" و طبیعتاً مافیا و جنایتکاران شده بود.
این نباید ما را متعجب کند. کمون پاریس به همین سرنوشت دچار شد ، همانطور که انقلاب روسیه. اما این دروغ ها در حقیقت نفرت و ترس طبقات دارای مالکیت را در برابر همه مردمی که در برابر ظالمان خود ایستادگی می کنند پنهان میسازد.
مارکسیست ها باید بتوانند هر واقعه ای را به طور جدی تجزیه و تحلیل کنند ، موارد اساسی و پیشرو و ارتجاعی را از هم جدا کنند. یک روش مخالف این ما را به نتیجه گیری غلط می رساند. برجسته ترین ویژگی های وضعیت آلبانی در بهار 1997 کدام است؟ اولین عامل مهم ورود ناگهانی توده ها به زندگی سیاسی است. این یکی از مهمترین ویژگیهای یک انقلاب است. همانطور که مورخان بورژوازی ادعا می کنند ، انقلاب واقعی کار اقلیت "خردمندان" یا گروهی از توطئه گران نیست. این وضعیت بحرانی است که توده ها - یعنی میلیون ها زن و مرد "عادی" ، افرادی که هیچ آمادگی سیاسی و زمینه سیاسی ندارند - ناگهان "به حد بسنده" رسیده و سرنوشت خود را در دست گرفته اند. این دقیقاً همان اتفاقی است که در آلبانی افتاد.
 ویژگی دوم این است که توده ها ، بدون هیچ گونه رهبری و برنامه مشخصی ، تصمیم می گیرند که مانند کارگران بارسلونا در سال 1936 ، با دستان خالی خود ، با ستمگران خود مقابله کنند و به پادگان هجوم ببرند. افراد مسلح دولت را که در طی چند روز از هم پاشید ، خرد کردند. تقریباً کل ارتش (از جمله افسران) سلاح در دست به میان مردم رفتند. اگر این یک انقلاب نیست ، پس من نمی دانم به طور کلی انقلاب چیست!
عامل سوم تلاش برای ایجاد کمیته های انقلابی به ویژه در جنوب کشوربود. برخلاف آنچه مطبوعات در خدمت غرب گزارش می دادند ، به هیچ وجه مسئله "هرج و مرج'' و '' انارشی '' نبود ، بلکه تلاش واقعی برای ایجاد ارگانهای جدید دموکراسی مردمی ، تحت کنترل مستقیم مردم بود. این بسیار شبیه به آن چیزی است که در زمان کمون پاریس اتفاق افتاده است. ماهیت این نوع جدید دولت توسط لنین به شرح زیر توضیح داده شده است :
"1) منبع قدرت نه در قوانینی است که قبلاً در پارلمان مورد بحث و تصویب قرار گرفته است ، بلکه به ابتکار مستقیم توده های مردمی و" تصرف "مستقیم قدرت به دست  توده ها است.''
"2) جایگزینی پلیس و ارتش به عنوان نهادهایی جدا از مردم و مخالف آنها ، بوسیله مسلح شدن مستقیم کل مردم ؛ با این قدرت ، کارگران و دهقانان مسلح نظم عمومی را تأمین می کنند.''
"3) کارمندان دولت و بوروکراسی با قدرت مستقیم مردم جایگزین می شوند، یا حداقل تحت کنترل ویژه ای قرار میگیرند. بنابراین، آنها نمایندگان ساده ای هستند، نه تنها واجد شرایط ، بلکه در هر زمان که مردم تقاضا کنند ، قابل لغو می‌ باشند. آنها از یک قشر ممتاز و پردرآمد به " کارمندان دولت " تبدیل می شوند که دستمزد آنها از مزد کارگران ماهر بیشتر نیست. در این است و فقط در این است که جوهر کمون پاریس به عنوان یک مدل خاص دولت یافت می شود "(درباره دوگانگی قدرت ، لنین).
در آلبانی ، مردم مسلح بودند و سعی داشتند ارگانهای قدرت انقلابی خود را با نام کمیته ها ایجاد کنند، کمیته ها  در اوج شورش، تحت کنترل و هوشیاری مردم مسلح انتخاب شدند. اعضای آن هیچ پاداشی دریافت نکردند. آنها از افراد "معمولی" از جوامعی که در آنها زندگی می کردند تشکیل شده بودند. اما این شرایط چه تفاوتی با وضعیت کمون داشت؟ آیا  از این نظر که کمیته ها عمدتا در جنوب کشور متمرکز بودند؟ و آیا  از آنجا که ترکیب کمیته ها به وضوح پرولتری نبود و بسیاری از عناصر خرده بورژوازی ، گیج ، تصادفی و حتی مخالف انقلاب ، جای خود را در آن پیدا کرده بودند؟ پس بگذارید یکبار دیگر آنچه را که لنین در مورد کمون مشاهده کرد بخوانیم :
"کمون پاریس حدود چهار هفته در یک شهر، پاریس دوام آورد ، بدون اینکه مردم از کاری که انجام می دادند آگاه باشند. کسانی که کمون را ایجاد کردند آن را درک نکردند. آنها آن را بر اساس غریزه غیرقابل خطای مردم بیدار تثبیت کردند و هیچ یک از گروههای سوسیالیست به همان اندازه از آنچه انجام می دادند آگاهی نداشتند "(لنین ، سخنرانی در کنگره هفتم  ''حزب کمونیست روسیه'' (بلشویک)).
در نوشتاری دیگر، لنین میپرسد :
" آیا این یک دیکتاتوری واقعی و خالص پرولتاریا به معنای ترکیب صرف سوسیال دموکراتیک اعضای آن و ویژگی سوسیالیستی وظایف آن است؟ ''
"به هیچ وجه ! پرولتاریا با آگاهی طبقاتی ( و فقط کم و بیش آگاهانه ) ، یعنی اعضای بین الملل ، در اقلیت بودند. اکثریت متشکل  بودند از نمایندگان دموکراسی خرده بورژوازی » (لنین ، کمون پاریس و وظایف دیکتاتوری دموکراتیک).
مورخ مشهور کمون ( پروسپه - الیویه لیساگاری ،  Prosper-Olivier Lissagaray)  درباره ترکیب کمیته مرکزی گارد ملی می نویسد : «این افراد چه کسانی بودند؟ اشوبگران ، انقلابیون نساج ، سوسیالیست ها؟ نه، هیچ اسمی در میان آنها شناخته نشده است. همه مقامات منتخب مردان طبقه متوسط ​​، بازرگانان و کارکنان بودند. در باره خود کمون ، لیساگاری 25 نماینده از طبقه کارگر را لیست می کند ، اگرچه همه آنها عضو انترناسیونال نبودند. مارکس علیرغم همه کمبودها و ضعفها ، از توصیف کمون به عنوان اولین نمونه از دموکراسی کارگری ("دیکتاتوری پرولتاریا") دریغ نمی‌کند.
در حقیقت ، هنگامی که واکنش رژیم در هم شکست ، انقلابیون آلبانی اشتباه بزرگی مرتکب شدند. آنها هجومی پیش نرفتند. آنها به طرف تیرانا (پایتخت) راهپیمایی نکردند تا بقایای رژیم قدیمی (عمدتا گروه ''سالی‌ بریشا'' رئیس جمهور وقت و عناصر Shic ، پلیس مخفی) را از بین ببرند. آنها می توانستند این کار را بدون مشکلات زیاد در مارس 1997 انجام دهند. اما آنها زمان لازم را برای جمع آوری مجدد نیروها و تجمع مجدد خود در اختیار ''سالی‌ بریشا'' قرار دادند ، اگرچه در نهایت او نتوانست انقلاب را در هم بشکند. امپریالیستهای وحشت زده چاره ای جز اعتماد به حزب سوسیالیست (حزب کمونیست سابق) نداشتند که با رسوایی تسلیم امپریالیسم و ​​بورژوازی شد. وی با اعلام خود به عنوان حامی " اقتصاد بازار" ، خلع سلاح مردم ، انحلال کمیته ها و برقراری نظم ، دستگاه قدیمی دولت را بازسازی کرد.
 این رهبران همان نقشی را داشتند که SPD آلمان از 1918 تا 1921 بازی کرد: آنها انقلاب را سآقط کردند و قدرت را به سرمایه داران بازگرداندند. نتیجه این وضعیت هنوزروشن نیست [NDT  (یاداشت مترجم اصلی‌ متن به فرانسه)، از زمان نگارش این متن، ''ضد انقلاب برتری پیدا کرده است ، اما با چهره ای "دموکراتیک" ، دستاوردهای قیام بهاری آلبانی 1997 را نقض می کند]. اما یک چیز واضح است، اگر انقلاب آلبانی با شکست پایان یافته است، این نتیجه مستقیم عدم رهبری کافی بوده است. بدیهی است که صداهای تردیدآمیز برای اطمینان از اجتناب ناپذیر بودن همه اینها بر خاسته است ، صداهایی چون عدم پختگی و بلوغ شرایط (برای برخی از افراد شرایط هرگز پخته نمی شود) ، و پائین بودن آگاهی سیاسی مردم و غیره. در حقیقت ، توده ها در آلبانی برای تغییر جامعه هر کاری را که از نظر انسانی ممکن است انجام داده اند. چه چیز دیگری می توانید از مردم بخواهید؟ اما یک بار دیگر باید تاکید ورزید که برای پیروزی در جنگ شجاعت کافی نیست. این نه تنها  به سربازان شجاع نیازدارد ، بلکه به یک مرکز فرماندهی کل، با چشم انداز و برنامه نبرد نیز نیاز دارد. به عبارت دیگر، به یک حزب نیاز دارد.
 
مسئله خشونت
یکی از استدلال هایی که علیه مارکسیست ها به کار رفته ، اتهام حمایت از خشونت است. این استدلال بی اساس است. مارکسیست ها خواهان تحول مسالمت آمیز جامعه هستند ، اما واقع گرایانه نیز هستند و می دانند كه هیچ طبقه حاكمی در تمام تاریخ قدرت و امتیازات خود را بدون انجام یك مبارزه غالباً بی رحم از دست نداده است. این واقعیت بارها به اثبات رسیده است آنچنان که درنگ در مورد آن واقعاً غیر ضروری و زائد  است. به عنوان مثال ، در جریان وقایع اسپانیا بین سالهای 1931 و 1937 ، طبقه سلطه از شروع جنگ خونین داخلی علیه طبقه کارگر دریغ نکرد. این واقعیت که دولت جبهه مردمی به صورت دموکراتیک انتخاب شده بود هیچگونه تغییری ایجاد نکرد، و نه فراخوانهای احترام به قانون و قانون اساسی ترتیب داد. تنها چیزی که برای سرمایه داران و زمین داران اهمیت داشت منافع طبقاتی تهدید شده آنها بود. تنها راه شکست دادن آنها له کردن آنها و مصادره این منافع ازدست آنها بود. هر چیز دیگری یک توهم و خیال پردازی بیش نبود. تاریخ نشان می دهد که رویاهای اصلاح طلبان گران تمام میشود.
 ما همچنین می توانیم به نمونه دولت وحدت مردمی در شیلی اشاره کنیم که در آن  بار دیگر شاهد واقعیت بیرحمانه "استقلال و بی طرفی" دولت بوده ایم. پس از گامهای 35 سال پیش از این فرانکو در اسپانیا ، ژنرال پینوشه (یک نظامی که به نظر می رسید یک دموکرات بزرگ است و توسط رئیس جمهور سوسیالیست سالوادور آلنده به عنوان فردی با اعتماد به نفس منصوب شد) کودتایی علیه دولت "متعهد به قانون اساسی" انجام داد. طبقه کارگر و مردم شیلی بهای بزرگی برای توهمات رهبران حامی قانون اساسی خود پرداخته اند. فتح پینوشه میتوانست قابل پیش گیری باشد. طبقه کارگر شیلی برای درهم شکستن ارتش ارتجاع چند ماه قبل از کودتای مرگبار سپتامبر 1973 از نیروهای کافی برخوردار بود. اما در لحظه به وقوع پیوستن این حقیقت، طبقه کارگر با یک تصور سیاسی نادرست مبنی بر اینکه همه چیز در ''چارچوب قانون اساسی'' و ''قوانین موجود'' و " قواعد بازی"  حل و فصل می شود ، فلج شد. گویی این یک بازی شطرنج است و نه جنگی بی رحمانه بین منافع آشتی ناپذیر طبقاتی. چنین توهماتی همیشه منجر به فاجعه شده است.
''سولون بزرگ'' ، نویسنده قانون اساسی آتن ، متخصص عالی قوانین و قوانین اساسی، درتایید این مساله مشکلی‌ نداشت که  "قانون مانند تار عنكبوت است : كوچكها را شکار می‌کند، اما بزرگان آن را پاره میسازند ". این به راحتی با تجربه دولت های سوسیال دموکرات در دهه های اخیر در اروپا نشان داده شده است. انتخاب آنها با حمایت میلیونها کارگر که انتظار تغییر در جامعه از آنها را دارند ، با مقاومت شدید مشتی از بانکداران و سرمایه داران که حتی با ترسوترین اصلاحات احساس تهدید و خطر می کنند ، مواجه می شود. ساده لوحانه خواهد بود اگر تصور کنیم که در آینده،  طبقه سلطه ، در یک کشور یا کشوری دیگر، در صورت انتخاب یک دولت چپ گرای واقعی واکنش متفاوتی ازآنچه تا کنون داشته است از خود نشان دهد. البته ، طبقه کارگر باید برای حقوق دموکراتیک خود بجنگد و از همه کانالهای دموکراتیک موجود برای دفاع از حقوق خود و شرکت در انتخابات در سطح محلی ، منطقه ای و ملی بهره جوید. ما آنارشیست نیستیم. ما می فهمیم که بدون مبارزه روزمره برای دستیابی به پیشرفت های جزئی در سرمایه داری ، انقلاب سوسیالیستی غیر قابل تصور است. فقط از این طریق می توان توده ها را سازمان داد ، آنها را در مبارزه تربیت کرد وبه  ابزارهای لازم برای تأثیرگذاری در تحول جامعه شکل بخشید. همه اینها درست است ، اما به ویژه در شرایطی که بورژوازی ، در مقیاس جهانی ، دست به حملاتی وحشیانه به سطح زندگی ، دستمزد ، حقوق بازنشستگی و شرایط کار می زند ناکافی است. درک این نکته ضروری است که حتی وقتی طبقه کارگر در گرفتن امتیازات موفق شود ، این پیروزی ها فقط می توانند موقتی باشند. آنچه بورژوازی با دست چپ می دهد ، با دست راست پس می گیرد. افزایش دستمزد با افزایش قیمت و مالیات جبران می شود. علی رغم آنچه چهره های دستکاری شده رسوا و تبلیغات دروغین رسانه ها می گویند ، بیکاری و بی ثباتی مانند همیشه در حال افزایش است. اگر این اتفاق در زمان توسعه اقتصادی رخ میدهد ، چه اتفاقی خواهد افتاد هنگامی که اقتصاد در حال رکود و کسادی است؟ که در مقطعی از خود رخ خواهد داد. بیش از همه ، لازم است که حقیقت را به طبقه کارگر گفت، که بیش از حد هدف دروغ و کلاهبرداری قرار میگیرد. در حقیقت ، تنها راه حل بحران فعلی تغییر بنیادی جامعه برای پایان دادن به سلطه بانک ها و انحصارات است. هر چیز دیگری به فاجعه ختم می شود. اگر رهبران جنبش کارگری از یک دهم وقت و انرژی خود که به جستجوی قراردادهای اجتماعی، اجماع  و اطاق نظرهای غیرقابل دستیابی اختصاص می دهند ، برای توضیح وضعیت واقعی و بسیج طبقه کارگر و جوانان برای تغییر جامعه استفاده کنند مشکل به سرعت حل خواهد آمد. در حالی که علیه همه تلاشهای بورژوازی برای تحمیل فشار به کارگران و خانواده های آنها می جنگیم ، ما باید مبارزه را برای ایجاد یک دولت چپگرای واقعی آغاز کنیم که بانکها و انحصارات بزرگ را که تحت کنترل و مدیریت دموکراتیک طبقه کارگرخواهد بود ملی اعلام کند. این تنها راه حل برای برون رفت از بحران کنونی است که میلیون ها کارگر، جوان ، مادران خانواده ها و بازنشسته ها را سخت تحت تأثیر قرار داده است. در جامعه مدرن ، طبقه کارگر نماینده اکثریت قریب به اتفاق مردم است که  مهمترین اهرمهای اقتصادی در دستان آنهاست. در دنیا هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند در برابر طبقه کارگر مقاومت کند. هنگامی که طبقه کارگربرای تغییر جامعه به حرکت در می آید.
برعکس ، چند سال آینده سال های آرامش و صلح اجتماعی نخواهد بود. نظام سرمایه داری خود را ازیک بحران به بحران دیگری می کشاند. طبق تجربه ، طبقه کارگر و جوانان یک بار دیگر درسهای گذشته را می آموزند. فعالان جدیدی به صفوف پیوسته و جایگزین کسانی می شوند که از مبارزه خسته شده اند. سازمانها از بالا به پایین تغییر خواهند کرد. گروههای جدید کارگران اهمیت یک برنامه انقلابی را درک خواهند کرد. ایده هایی که امروز فقط توسط گروه های کوچکی از مردم شنیده می شود ، فردا توسط میلیون ها نفر شنیده خواهد شد. سرمایه داری هیچ آینده ای برای طبقه کارگر و جوانان ارائه نمی دهد. لغو اساسی این سیستم تنها راه حل است. اما قبل از دستیابی به این مهم ، آموزش تعداد كافی كادر مارکسیستی در هر شركت ، مدرسه ، اداره ، اتحادیه و هر كجا امری حیاتی است.
 
تد گرانت ، لندن ، 4 سپتامبر1997
 
1)   برای ترجمه این پاراگراف از یک سایت فارسی‌ کمک گرفته شده است.
2)   قیام مردمی در آلبانی از سال 1997 و به دنبال کشف ورشکستگی "هرم های" مالی آغاز شد که صدها هزار نفر تمام پس اندازهای خود را در آن سرمایه گذاری کرده بودند. همچنين همدستي و فساد دولت رييس جمهور سالی‌ بریشا ، دوستدارغرب را آشكار كرد.

منبع:بی بی سی